راهی به رهایی
درباره رمان “عدالت” اثر فریدریش دورنمات
زینت جمالینسب: رمان “عدالت” اینگونه آغاز میشود: “البته این گزارش را برای رعایت مقررات مینویسم، به خاطر نوعی وسواس تا برود لای پروندهها. میخواهم خودم را مجبور کنم یک بار دیگر اتفاقهایی را پیش چشم بیاورم که منجر شد به آزادی یک قاتل و مرگ یک بی گناه. میخواهم یک بار دیگر به گامهایی فکر کنم که فریب خورده برداشتم، به اقداماتی که انجام دادم، به احتمالاتی که نادیده گرفتم. میخواهم یک بار دیگر، با دقت زیاد، فرصتهایی را که شاید هنوز برای اجرای عدالت مانده باشد بررسی کنم.”
رمان عدالت نوشتهی فریدریش دورنمات رمان نویس و نمایشنامه نویس سوئیسی و ترجمهی خوب محمود حسینی زاد به ظاهر در مورد چند جنایت به هم پیوسته است اما در زیر لایه به جنایات بزرگتری چون جنگ و مافیای اسلحه میپردازد؛ و جالب این است که کسی که به دنبال حقیقت است، خود را درستکارترین میداند و حتی فراتر از قانون به دنبال اجرای عدالت است، در نهایت اوست که خود را عامل و ابزار تداوم جنایت میبیند.
او با اعمال نفوذ خود به آزادی یک قاتل و قربانی شدن یک بیگناه کمک میکند تا از جایی به بعد مرزهای حقیقت و دروغ، بی گناه و معصوم، و البته عدالت وجنایت از میان برداشته شود تا به نتیجه تکان دهندهاش که در کتاب آمده برسد: «عدالت فقط با انجام جنایت است که می تواند دوباره برقرار شود».
ذهن راوی رمان آشفتگی عجیبی دارد. این آشفتگی میتواند از پریشانی او باشد که در مواجهه با واقعیت کارهایش به جنون رسیده یا از آن جهت باشد که دنبال کشف ماجراست. هر کشف جدیدی که میکند جرقهای در ذهناش میزند که او را به خاطرات مرتبط با موضوع پرتاب میکند. و تمامی اطلاعات و روایت های قبلی که داشته با دادههای جدید خود تطبيق میدهد و روایتی جدید را خلق میکند و این همان روندی است که باز هم در همان بند نخستین نویسنده در موردش توضیح داده است: “می خواهم یک بار دیگر به گامهایی فکر کنم که فریب خورده برداشتم، به اقداماتی که انجام دادم، به احتمالاتی که نادیده گرفتم. “
رمان بازخوانی راوی است از خودش، از خاطراتش، از باورهایش و از وقایع و نتایجی که بدانها رسیده. او تنها از یک چیز یقین دارد که این نتیجه، این پایان وحشتناک است که با هیچ روایتی ، با هیچ باور و ذهنیتی چنین وضعیت ناعادلانهای را توجیه کند. معتقد است در برابر چنین فاجعهای، باید به عقب بازگشت و تمامی باورها و مقدمات و روایتهای پیشین بررسی کرد. او پا از دایره تردیدها و اطلاعات شخصیاش بیرون میگذارد و به کل جامعه بسط میدهد.
“اصلا پشت شهر ما، پشت کشور ما، حقیقتی، اطمینانی، قطعیتی، واقعیتی هست؟ آیا همه چیز را از دسترس قوانین و انگیزه هایی که در سایر نقاط دنیا باعث شور و شوق و فعالیت می شوند، دور نگه نداشتهاند، آن چنان دور که امیدی به دستیابی به آنها نیست؟ آیا دور همه اینها دیوار نکشیده اند، بدون امیدی به نجات، و آیا هرچه اینجا نامش عشق و خورد و خوراک و زندگی و کلاهبرداری و داد و ستد و اندیشه و تولیدمثل و مدیریت است، عقب افتاده، میان مایه، روستایی و غیرواقعی نیست؟ ما چه چیز دیگری داریم که عرضه کنیم؟ چه چیز دیگری که معرف ما باشد؟”
داستان عدالت را میتوان همچنین در ژانر جنایی دانست به این گونه که در ظاهر همه چیز خیلی زود مشخص میشود. قاتل و مقتول در صحنه هستند و اساسا جنایت پیش چشمان همه شکل میگیرد. هرچند کمی جلوتر متوجه میشویم واقعیت آن نیست که در اول خواندیم. جنایت از نوعی است که در لایهای از توجیه و تفسیر پنهان شده. مهم آن نیست که چه کسی جنایت کرده یا چطور این جنایت انجام شده بلکه مهم این است که جامعه چه سهمی در این وضعیت دارد؟ مردم چطور در آن سهیم شدند؟ چطور بر آن سرپوش گذاشتند.
جامعهای که دورنمات ترسیماش میکند، بی شباهت به جامعه ما نیست. در جهان او وضعیت به قدری تیره شده که شاید هیچ نقطهی امیدواری باقی نمانده است. همه در چرخه بی پایان بی عدالتی فرو رفتهاند و راهی برای رهایی به چشم نمیآید. با این حال، به نظر می رسد دورنمات، تلاش میکند که همچنان به آن وعده بزرگ یعنی عدالت دل ببندد.
راوی میگوید که میخواهم یک بار دیگر، با دقت زیاد، فرصت هایی را که شاید هنوز برای اجرای عدالت مانده باشد بررسی کنم. با تمام وجود فریاد می زند: “کاشکی، کاشکی، داوری، داوری، داوری، در کار، در کار، در کار، در کار…”. به راستی اگر چنین باشد و بتوان راز این همدستی بزرگ در تحقق و تثبیت یک بی عدالتی فراگیر را کشف کرد، بی شک باید تاریخ را دوباره خواند.
دورنمات در رمان عدالت سویههای طنزآمیز و شریرانهای که یک دستگاه حقوقی در دامش میافتد را ترسیم کرده است. دوگانهی همیشگی عدالت و جرم. پابلیشرز ویکلی در مورد این رمان میگوید: “دورنمات هجوی از شرارت های نهفته در مفهوم اجرای عدالت ساخته است. این رمان اوج توانایی اوست . اینجا با نوعی بازی روبه رو هستیم، بازی ای که با شلیک یک تپانچه به مغز مردی محترم شروع می شود.”