فهرست | دوفصلنامه نقد دینی | شماره ۱۱ (پایانی)

سخن سردبیر:

نامه‌ی خداحافظی | یاسر میردامادی |

پرونده:

آینده‌ی دین در ایران قرن پانزدهم خورشیدی

چپ ایرانی و گذشته و آینده‌ی مذهب در ایران | محمدرضا نیکفر |

حال و آینده اقدامات جوامع بهائی | ایقان شهیدی |

آینده اسلام سنی‌مذهب در ایران | ادریس پیرصاحب |

اسلام، جامعه و سیاست در قرن سیزدهم و چهاردهم خورشیدی (قسمت چهارم)| حسن یوسفی اشکوری|

آینده‌ی دین‌ورزی در عصر شبکه‌های اجتماعی | احسان ارضرومچیلر

نگاهی به مناسبات علم و دین در ایران قرن چهاردهم | حسین علیزاده

میراث قرآن‌گرایان در شیعه‌پژوهی‌های معاصر | خلیل الرحمان طوسی

خارج از پرونده:

فیلسوفان در مواجهه با گربه‌ها | مت کورتروپ | ترجمه‌ی حمیدرضا یزدانی

غرب و دین | دنیل دوبوییسون، ترجمه‌ی محمد میرزایی

اقبال فیلسوف نظریه خودی (۳) | حسن حنفی | ترجمه‌ی محمدمسعود نوروزی

مؤلّفه‌های تصوّف نو-سنّتی در ایران | ماتیس وان دن بس | ترجمه‌ی اشکان بحرانی

کدام قانون؟ کدام فقه؟ بررسی تاریخی‌-تطبیقی احکام فقهی مرتبط با زنان و قوانین نشأت‌گرفته از آن‌ها | مینا صالحی

انسان جانشین خدا یا جایگزین جانداران | حبیب‌الله نظری

از حدیث‌بسندگی تا قرآن‌بسندگی | فرهاد شفتی

در دفاع از تقلید؛ «دیگری» همچون منبع معرفت | امید کشمیری

چرا مسلمان ام | یاسر میردامادی | ترجمه‌ی جواد محب‌زاده

کتابخانه:

ملاحظاتی درباره ورود اسلام به ایران و تأثیراتش در قرون بعد | حمید آسوده

مروری بر کتاب «دین و نگرش نوین» | وحید حلاج

نقد و بررسی کتاب «حقّ‌النّاس: اسلام نواندیش و حقوق بشر» اثر محسن کدیور | حسن فرشتیان

تماشاخانه:

معنویتِ هامونی؛ سیر معنوی در سینمای مهرجویی | رضا زمان

یک کتاب در یک گفت‌وگو:

فمنیسم اسلامی فرزند ناخواسته‌ی اسلام سیاسی است، گفت‌وگو با زیبا میرحسینی

مشهور فقهای شیعه قائل به ولایت فقیه نیستند، گفت‌وگو با آیت‌الله سید مرتضی شیرازی

مشهور فقهای شیعه قائل به ولایت فقیه نیستند

 گفت‌وگو با آیت‌الله سید مرتضی شیرازی

مقدمه‌ی مصاحبه‌گر: سید مرتضی شیرازی در سال ۱۳۴۲ خورشیدی در کربلا به دنیا آمد. دروس فقه و اصول را نزد پدرش سید محمد، عموی‌اش سید صادق، و نیز سید محمدصادق روحانی، حسین وحید خراسانی و دیگران فرا گرفت. او اکنون مدرس خارج فقه و اصول در حوزه‌ی علمیه‌ی نجف است. از میان بیش از ۴۰ اثری که او تألیف کرده در این گفت‌وگو بر سه اثر تمرکز کردیم. فقه مقاصدی، اهمیت معرفت‌شناختی شک و یقین و نیز مسأله‌ی ولایت فقیه سه موضوع اصلی این گفت‌وگو به بهانه‌ی سه اثر ایشان است.

دیدار با آیت‌الله شیرازی در ایام نزدیک به اربعین ۱۴۰۲ خورشیدی در نجف و در بیت ایشان نزدیک به حرم حضرت امیر میسر شد. در حالی که در کوچه‌های تنگ و گل‌آلود نزدیک منزل ایشان، که جوی آب در وسط کوچه است، با عجله قدم می‌زدم ناگهان زمین خوردم و به داخل جوی وسط کوچه افتادم و تمام لباس‌ام پر از گل شد. عبای خاشیه‌ی روحانی واسطه‌ی گفت‌وگو هم از گل پراکنده بی نصیب نماند. زمانی برای تمیز کردن نبود و با همان ظاهر گل‌آلود به بیت ایشان وارد شدم. وقتی وارد شدم بیرونی کوچکی بود که بخش ورودی آن با پرده‌ای از بخش پذیرایی جدا شده بود. در بخش ورودی شیر آبی بود و با عجله قدری گل‌زدایی کردم. اما گل‌آمیختگی بیش از این حرف‌ها بود و زمان دیدار هم فرارسیده بود. از این رو با همان ظاهر گل‌آلود جلو رفتم و با آیت‌الله دست دادم. به گرمی استقبال کرد و به شوخی گفت «به معنای تحت اللفظی کلمه «ابو تراب» شده‌ای». گفت‌وگو از همان ابتدا چنان گرم و بی تعارف پیش رفت که به خودم حق دادم هر جا نکته‌ای به نظرم رسید کلام ایشان را بی اجازه قطع کنم و حاشیه بزنم. سید محمدجواد فالی داماد آیت‌الله و مدرس سطوح در حوزه‌ی نجف همراه بحث بود اما هر بار می‌خواست حاشیه‌ای بزند دست خود را بالا می‌برد و اجازه می‌گرفت. از حجت الاسلام شیخ مهدی رفعتی که واسطه‌ی دیدار و هماهنگ‌کننده‌ برای نهایی کردن متن مصاحبه بود و در بحث نیز از سر لطف حاضر شد سپاسگزارم و سپاس‌ ویژه دارم از اخوی گرامی سید سراج الدین میردامادی که پیشنهاد مصاحبه را داد، هماهنگ‌کننده‌ی آن بود و در بحث نیز از سر لطف حاضر بود.

۱. فقه مقاصدی

یاسر میردامادی: چند سؤال را ناظر به سه اثر از آثار حضرتعالی مطرح می‌کنم؛ پرسش اول ناظر به فقه مقاصدی شیعه است که شما کتابی در این باب دارید. فقه مقاصدی فقه بسیار جذابی به شمار می‌رود، اما یکی از نگرانی‌هایی که درباره آن وجود دارد این است که موجب تورم فقه در مواردی می‌شود که «ما لا نص فیه» است؛ چون اگر نگاه مقاصدی داشته باشیم در همه جا می‌توانیم از راه مراجعه به مقاصد (که حفظ جان یا مال یا نسل و… است) حکم استخراج کنیم. البته امروزه مقاصد هم در حال گسترش است و در این راستا گفته می‌شود که «اصل کرامت» و «اصل لا اکراه» هم در زمره مقاصد است، اما در مقابل، در فقه غیرمقاصدی در مواردی که نص خاصی وجود ندارد، به اصول عملیه مراجعه می‌کنند. ولی به هرحال، این نگرانی وجود دارد که فقه مقاصدی موجب تورم فقه می‌شود. نگرانی ویژه‌ای هم درباره فقه مقاصدی شیعه وجود دارد که دیگر تفاوت آن با فقه اهل‌سنت و مباحثی مثل «سد ذرایع»، «قیاس» و «استحسان» چه می‌شود. به ‌عبارت‌ دیگر، ما از یک سو نیازمند فقه مقاصدی هستیم تا سنگِ نشان مقاصد عالیه شارع را گم نکنیم -لذا کسانی که حیل ربا را با اینکه ظاهراً برخی نصوص به سود آن داریم، تحریم می‌کنند، معتقدند که خلاف مذاق شارع است- ولی از سوی دیگر می‌تواند موجب تورم فقه شود و این نگرانی‌آور است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین والصلاة علی محمد وآله الطاهرین.

بنده درباره مقاصد الشریعه بسیار اندیشیده‌ام و چنانکه شما فرمودید، دیدم از یک سو علمای شیعه از آن کناره گرفته‌اند و در طول تاریخ نوشته‌ای که در این زمینه به دست ما رسیده باشد نداریم و حتی در اصول فقه هم مطرح نمی‌کنند تا به آن پاسخ منفی بدهند؛ یعنی این امر را مسلّم البطلان والعدم می‌دانند که اصلاً به آن نمی‌پردازند؛ گویا هیچ بحثی به نام «مقاصد الشریعه» وجود و یا اهمیت ندارد. از سوی دیگر هم عامه -از شاطبی و دیگران- در طول تاریخ، بر روی این سرمایه‌گذاری کرده‌اند و کتاب‌های بسیاری هم نوشته‌اند و امروز برجستگی بسیاری پیدا کرده است.

علت اینکه شیعیان به‌طور کلی از مقاصد الشریعه می‌گریختند این بود که آن را نوعی قیاس می‌شمردند و «الشریعة اذا قیست مُحق الدین». روایات بدیهی و مسلّم دیگری هم در این زمینه بسیار است. در کتب اصول سابق ما مانند قوانین و پیش از آن، سخنان بسیاری پیرامون قیاس مطرح می‌شد و آن را رد می‌کردند و کتب متأخرین نیز بطلان قیاس را اصل مسلم می‌دانستند و از آن بحثی نمی‌کردند. اما در دوره جدید، بحث از قیاس، استحسان، سد ذرایع و مانند آن گسترش یافته و یا مورد نقد قرار گرفته است.

بنده با خود می‌اندیشیدم که آیا راهی میانه هم داریم که به‌شکلی از مقاصد الشریعه استفاده صحیح کنیم که با اصول و فقه شیعه سازگار باشد، یا خیر؛ یعنی عالم اصولیِ شیعه ببیند که ما علی‌القاعده داریم بحث فنی می‌کنیم، بی‌پایه سخن نمی‌گوییم و به ‌عبارت‌ دیگر، ببیند که از اصول فقه شیعی به فقه سنی عدول نکرده‌ایم. مطالبی به ذهن رسید و کتابی هم در این راستا نوشته شد که مقاصد الشریعه و مقاصد المقاصد نام داشت و این فکر در این کتاب، تقریری ساختاری شد.

سنی‌ها مقاصد الشریعه را پنج موضوع می‌دانند که عبارتند از جان، مال، عِرض، عقل و دین، اما شیعیان معمولاً سه موضوع نخست را تحت‌عنوان «الدماء والاموال والفروج» زیاد مطرح می‌کنند، اما نه به‌عنوان مقاصد الشریعه، بلکه در پوشش مسائل بسیار مهم است.

به نظرم رسید که اگر بخواهیم وارد فقه‌المقاصد شویم، ابتدا باید «مقاصد المقاصد» را کشف کنیم؛ چون خود این پنج موضوع، طبق قرآن کریم، مقصد بالاتری دارد؛ نه طبق عقل خودم که ممکن است کسانی حجیت آن را انکار کنند، یا اینکه بین حجیت عقل مطلق (عقل بما هو هو) وحجیت عقل مضاف (عقل من، عقل شما، عقل او) تفصیل قائل شوند که ممکن است متأثر از محیط یا پیشفرض‌های فکری و فرهنگی و همچنین حالات نفسانی باشد. اما آیا در قرآن کریم مرجعیتی داریم که مقاصد المقاصد را برای ما تعیین کند؟ در این کتاب به این سؤال مهم هم پاسخ داده شده است.

یاسر میردامادی: یعنی معیار مقصد چیست؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: نه، یعنی خود این مقاصد می‌خواهد به کجا برسد و سرچشمه‌اش کجاست. به دیگر سخن، باید غایةالغایات و علةالعلل را جستجو کنیم.

ما به‌حسب قرآن کریم دیدیم که مقصد المقاصد «الرحمة الالهیة للخلق» است که سرچشمه همه احکام می‌شود. آیه شریفه نیز در این باره، با اشاره به مردم می‌فرماید: «وَلا يَزالونَ مُختَلِفينَ إِلّا مَن رَحِمَ رَبُّكَ».[1]

این آیه نص است و به‌معنای «لرحمتی خلقهم» است که در تفاسیر ما نیز با اینکه مشارٌ الیه در اسم اشارهٔ لِذٰلِک واضح است، مفسران به آن پرداخته‌اند و آیه را چنین معنا کرده‌اند: «وَلا يَزالونَ» یعنی خلائق خدا و مردم، «مُختَلِفينَ» در حق و باطل، «إِلّا مَن رَحِمَ رَبُّكَ ۚ وَلِذٰلِكَ خَلَقَهُم». پس می‌توان گفت که خدای متعال خَلَقَنا لیرحمنا، و این مقصد المقاصد است و اگر از حفظ دماء یا اعراض و یا اموال می‌گویند، به همین امر بازمی‌گردد، و در آن راستا مورد توجه واقع می‌شود. البته روایات بسیاری هم در این زمینه داریم؛ مثلاً پیامبر اکرم(ص) فرموده است: «بعثت بالحنیفیة السمحة السهلة».[2] آیه شریفه دیگری هم در همین راستا فرموده است: «يُريدُ اللَّهُ بِكُمُ اليُسرَ وَلا يُريدُ بِكُمُ العُسرَ»،[3] و با توجه به سرچشمه آن باید گفت که چون خداوند رحیم و رحمان است، لذا یرید بکم الیسر.

کتاب دارای دو فصل است؛ در فصل دوم بحث می‌کنیم که طبق فقه شیعه چه کنیم، اما در فصل نخست به مقصد المقاصد می‌پردازیم و می‌گوییم که رحمت است و یتفرع علی ذلک که تمام تشریعات الهی از اینجا سرچشمه گرفته است؛ مثلاً در استدلال به قرآن -و بالتبع به روایات- گفته‌ایم که خداوند متعال می‌فرماید: «فَبِما رَحمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُم ۖ وَلَو كُنتَ فَظًّا غَليظَ القَلبِ لَانفَضّوا مِن حَولِكَ ۖ فَاعفُ عَنهُم». با توجه به اینکه «فاء» در آیه فاء تفریع است، نشان می‌دهد که خود قرآن کریم بیان می‌دارد که تشریعاتش از رحمت سرچشمه گرفته است.

در ادامه آیه می‌خوانیم: «فَاعفُ عَنهُم وَاستَغفِر لَهُم وَشاوِرهُم فِي الأَمرِ ۖ فَإِذا عَزَمتَ فَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ».

این سه حکم الهی بر «فَبِما رَحمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُم» تفریع شده؛ لذا مرحوم ابوی قائل بودند که عفو الحاکم فی‌الجمله واجب است، نه مطلقاً؛ چون نمی‌توان هر مجرمی را عفو کرد، اما فی‌الجمله لازم است. یکی از ادله ایشان هم این آیه شریفه است.

یاسر میردامادی: یعنی اصل اولی عفو است؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: یعنی قاعده تکمیلی است، ولی قاعده‌ای که در همه جا کاربرد دارد، نه اینکه فراگیر است؛ چون اگر فراگیر شد امکان بهره‌دهی ندارد؛ ولی به‌تعبیر فلسفی، بالحمل الشائع الصناعی یصدق علی هذا الحاکم أنّه عفوّ، نه اینکه فرض کنید که از صد هزار نفر یکی را ببخشد، بلکه باید وضعیت معتدٌّ به را مدنظر قرار داد.

«فَاعفُ عَنهُم» در رابطه با علاقة الحاکم بالمحکوم است و «استَغفِر لَهُم» علاقة الرسول بالإله است؛ یعنی اولی شأن دنیوی، و دومی شأن اخروی محسوب می‌شود. «وَشاوِرهُم فِي الأَمرِ» نیز ناظر به امر حکومتی است، و من در کتاب شوری الفقهاء این را مفصل بحث کرده‌ام.

این بحث را بیشتر توضیح می‌دهم تا به تکمیل آن کمک کنیم؛ ما قواعد بسیاری در دست داریم که از همین رحمت الهی سرچشمه گرفته است که قاعده «الزام» به‌عنوان یکی از قواعد معروف فقه و اصول، یکی از آنهاست. در روایت می‌خوانیم: «الزموهم بما الزموا به انفسهم»،[4] و چند روایت با این مضمون داریم.

یاسر میردامادی: یعنی مثلاً ازدواج اهل کتاب برای ما معتبر است، چون برای خودشان اعتبار دارد؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، و بالاتر از این را هم عرض می‌کنم؛ مثلاً روایت دیگر که قوی‌تر است و از رسول خدا(ص) نقل شده و من در کتاب به‌تفصیل آن را بحث کرده‌ام، می‌فرماید: «يَجُوزُ في كُلِّ دِينٍ مَا يَسْتَحِلُّونَ»،[5] که برخی نیز همین روایت را منشأ قاعده «امضاء»[6] قرار داده‌اند، چون دلالت و اعتبار بیشتری دارد.

در توضیح این روایت باید گفت «يَجُوزُ» أی یمضی و ینفذ، و در «عَلَى أَهْلِ كُلِّ ذِي دین…» فقط سخن از اهل تسنن نیست؛ چون در قاعده «الزام» بحث شده که این قاعده به اهل‌سنت اختصاص دارد و ارتباطی با دیگر مذاهب پیدا نمی‌کند. ما قائل به این قول نیستیم، اما جای این بحث هست؛ چون سائل از حضرت می‌پرسد که شخصی سنی همسرش را طلاق داده اما چون طلاق ثلاثاً بوده و باطل است، آیا من می‌توانم با این زنی که طلاق باطل داده شده ازدواج کنم؟ حضرت می‌فرمایند: «أَلْزِمُوهُمْ مِنْ ذَلِكَ مَا أَلْزَمُوه أَنْفُسَهُمْ وَتَزَوَّجُوهُنَّ فَلَا بَأْسَ بِذَلِكَ».[7]

برخی طبق این روایت معتقدند که قاعده الزام خاص اهل‌سنت است، در حالی که ما به این قائل نیستیم و جواب هم داده‌ایم، اما این روایت بسیار قوی است، و علاوه بر عموم نص است که «يَجُوزُ عَلَى أَهْلِ كُلِّ ذِي دِينٍ مَا يَسْتَحِلُّونَ»؛[8] بر اهل هر دینی -حتی نفرموده کلُّ مذهبٍ- آنچه برای‌شان حلال است جواز دارد. در اینجا می‌توان عبارت «یجوز» را تکلیفی دانست که معنای عرفی آن است و می‌توان حکم وضعی و به‌معنای «ینفذ» گرفت.

طبق این نکته، بسیاری از مسائل هم حل می‌شود و یفتح منه الف باب. برای نمونه، یکی از مثال‌های تند آن که فقها هم به آن ملتزم‌اند این است که زرتشتی طبق دین خود باور دارد که انسان می‌تواند با مادر و دختر خویش ازدواج کند. ما در برابر می‌گوییم که این جزو دین شماست و کاری منفی در برابر آن انجام نمی‌دهیم؛ چرا که «یجوز علی اهل کل ذی دین ما یستحلون»، بلکه بالاتر: یرتب علیه الاثر؛ بدین معنا که اگر یک زرتشتی با مادرش ازدواج کرد و شوهر فوت شد، طبق فقه ما مادرش دو ارث از او می‌برد؛ یعنی ما احکام فقهی خود را برای آنان بر طبق دین خودشان بنا می‌گذاریم، یعنی او «می‌تواند» طبق فقه چنین رفتار کند؛ چنین کسی می‌تواند از یک نظر که پسر اوست از متوفی ارث ببرد و از یک نظر هم از بابت اینکه شوهر اوست ارث ببرد. پس قانون الزام عرض عریضی دارد.

بحث دیگری که در فقه مقاصد الشریعه طرح کردم و به فصل دوم پیوند می‌خورد این است که چگونه آن را «تکییف» و -به‌قول امروزی‌ها- صورت‌بندی کنیم تا به این ساختار درآید. بنده شش راه پیدا کرده‌ام که با مبانی اصول ما نیز سازگار باشد. ما می‌گوییم که مقاصد الشریعه منشأ تشریع نیست.

یاسر میردامادی: مقاصد الشریعه منشأ تشریع نیست؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: نه، و لذا قیاس و استحسان نیست. پس در این بحث مشکلی با علمای شیعه نداریم. ما آن را منشأ تشریع نمی‌دانیم؛ یعنی نمی‌توانیم در جایی که هیچ روایت و آیه‌ای نیست، با استناد به مقاصد، حکمی را بر اساس قیاس و استحسان تشریع کنیم؛ به‌خلاف اهل‌سنت که آن را منشأ تشریع می‌دانند.

یاسر میردامادی: اینجا فرق مقاصد شیعه با مقاصد سنی شکل می‌گیرد.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، اما باید کاربرد آن را مشخص کرد که در کجا کارآمدی دارد. این امر در شش جای بسیار عام‌الابتلا به کار می‌آید که یکی از آنها باب تزاحم است. ما در علوم دینی بابی به‌نام «تزاحم» داریم و تزاحم در جایی رخ می‌دهد که هر دو طرف ملاک داشته باشد؛ مثلاً یکی مصلحت و دیگری مفسده دارد. در اینجا اهم و مهم و بحث‌هایی مانند آن به میان می‌آید. در باب تزاحم این بحث پیش می‌آید که مقاصد الشریعه می‌تواند اثرگذار باشد.

یاسر میردامادی: برای تعادل و تراجیح؛ یعنی در باب تزاحم ملاکی است که کدام‌یک را ترجیح بدهیم. درست است؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: معمولاً تعادل و ترجیح در باب تعارض مطرح است، ولی در باب تزاحم، اهم و مهم را به میان می‌آورند. یکی از موارد کاربردش برای حاکم اسلامی است که اگر تزاحَمَ الامر بین اینکه شخص فرضاً مجرم و زندانی با پرداخت مالیات، پول یا جریمه‌ای آزاد شود، یا چند روز به زندان برود، تکلیف چیست؟ این مثال بسیار معمولی در تزاحم است، و البته مثال‌های دقیق‌تری را در کتاب ذکر کرده‌ام.[9] در اینجا حاکم شرعی مخیر بین‌الامرین (گرفتن مالیات و زندانی کردن مجرم) است. در اینجا مقاصد الشریعه مفید است و به ما می‌گوید آن گزینه‌ای را که شامل ارفاق بیشتری است انتخاب کنیم.

به‌مقتضای «يُريدُ اللَّهُ بِكُمُ اليُسرَ» می‌توانیم وضعیت طرف را بررسی کنیم؛ اگر برایش راحت‌تر است که پول بدهد، از او پول بگیرند. ملاک یسر هم شخص مجرم است نه حاکم: «فَبِما رَحمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُم ۖ وَلَو كُنتَ فَظًّا غَليظَ القَلبِ لَانفَضّوا مِن حَولِكَ ۖ فَاعفُ عَنهُم وَاستَغفِر لَهُم». مقاصد الشریعه می‌گوید «وَلِذٰلِكَ خَلَقَهُم»؛ ای للرّحمه؛ اگر رفتن به زندان برای مجرم، نسبت به پرداخت جریمه بهتر باشد، او را زندانی می‌کنند؛ درست مثل کسانی که اگر به زندان بروند، مکان خواب نسبتاً راحت و غذای مجانی به دست می‌آورند. پس مقاصد الشریعه در جاهایی کاربرد بسیار مهمی دارد و منحصر به مثال‌های نادر نیست. این مسئله در حکومت فراوان است؛ مثل آنجا که نظر حکومت بر این است که به هر علتی با کشوری قطع رابطه کند و از نظر حکومت ضرورت دارد، اما اغلب مردم حاضر به تن دادن به مشکلات قطع رابطه نیستند، هر چند که دستاوردها و فوایدی هم داشته باشد، مقاصد الشریعه به کار می‌آید؛ البته بعد از فراغت از اینکه حکومت مشروع باشد. بعد الفراغ عن ذلک، نوبت به مقاصد الشریعه می‌رسد و می‌گوییم: الشریعة أسست لماذا؟ حدیث قدسی می‌فرماید: «عبادی خلقتکم لتربحوا علیّ لا لأربح علیکم»؛ ای بندگان من! من شما را خلق کردم که شما از خلقت سود ببرید نه اینکه من از شما منتفع شوم.

پس این یک اصل است که «عبادی خلقتکم لتربحوا علیّ»؛ مانند اینکه تاجری بگوید: می‌خواهم تو نفع ببری نه من، چون خدا غنی است (والله هو الغنی الحمید) و واجب‌الوجود بالذات، واجب‌الوجوب من جمیع الجهات است و بحثی در آن نیست. بنابراین مقاصد الشریعه در باب تزاحم کارآیی دارد؛ چه در شئون شخصی و چه در شئون حکومتی (حکومی).

این بحث اصولی اول؛ و اما بحث اصولی دوم که از مقاصد الشریعه می‌توان استفاده کرد، در باب انصراف مطلق از برخی افراد آن است.

یاسر میردامادی: می‌شود این را توضیح بدهید؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: یکی از مواردی بسیار جالب و مورد بحث، حدود است. ادله حدود با بحث‌هایی مفصل در محل خودش انجام می‌شود، ولی اینجا چون در مقام اصل موضوعی هستیم، باید بحث از اخذ و رد، و قُلت و اِن‌قُلتش در جای دیگر مطرح شود. اگر در حدود شک کردیم که آیا ادله حدود در شریعت شامل زمان غیبت هم می‌شود یا نه که هل هو شاملٌ ام منصرفٌ، مقاصد الشریعه در اینجا به کار می‌آید و می‌گوید حدود در ظل وجود معصوم -که من جمیع الجهات منزه من الخطأ ومِن اعمال القوة الغضبیه أو الشهویة أو المحابات و امتیازدهی به دوست، رفیق، متابع، نوکر، حزب و جماعت خویش است؛ یعنی در حق مردم و حق الله محفوظ از قصور و تقصیر است- مطرح می‌شود: لا شک فی أن ذلک مشمول لهذه الأدلّة.

لکن فی غیر زمان المعصوم، یعنی فی زمان الغیبة الکبری، حکم چیست؟ به‌صورت مجمل، اگر فقیه شک کرد، در اینجا مقاصد الشریعه به انصراف کمک می‌کند؛ یعنی ممکن است بگوییم -هر چند که امکان دارد کسی آن را نپذیرد- این ادلهٔ حدود اصلاً و کلاً از زمان غیرمعصوم منصرف است؛ با قطع نظر از ادله خاصهٔ دیگری که داریم. می‌توان گفت ادله حدود انصراف دارد از زمان فقهایی که جایزالخطا هستند و از زمان غیبت (که اصلاً معلوم نیست اصل تشکیل حکومت اسلامی، طبق ادله شرعیه موجود که وضوح رؤیت ندارد، آیا جایز است یا حرام؟). یکی از علما و آقایان اساتید خارج، ۳۵ سال قبل به من می‌گفت: حکومت اسلامی نه مستحب است، نه مباح و نه مکروه؛ بلکه یا مِن اشدِّ المحرمات است یا مِن اشدِّ الواجبات.

یاسر میردامادی: این خیلی عجیب است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، عبارت ایشان دوگانه خیلی سختی را مطرح می‌کند؛ یعنی اگر واقعاً درست است من اشد الواجبات است، و اگر هم خطا باشد، من اشد المحرمات به شمار می‌رود و دیگر نمی‌توان گفت مستحب است؛ چون دماء، فروج، اعراض و… در کار است. پس اگر از این دیدگاه شک کنیم که آیا اصلاً در زمان غیبت، اجرای حدود خصوصاً در حکومتی که به دست فقیه جایزالخطا (غیرمعصوم) اداره می‌شود جایز است یا خیر، ممکن است گفته شود که مقاصد الشریعه به انصراف ادله حدود از زمان غیبت کمک می‌کند. یکی از موارد کاربردی مقاصد الشریعه، بعد از تشخیص مصداق است و اگر می‌گوییم «مقصد المقاصد رحمت است»، در اینجا کمک می‌کند.

یاسر میردامادی: پس تزاحم و انصراف تعارض نیست؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: تعارض بین دلیلین متکاذبین است؛ اگر دو دلیل، متعارض و متکاذب شدند. اما در تزاحم تکاذب نیست، بلکه هر دو دلیلِ متزاحمْ صحیح هستند، لکن ملاک یکی اهم و ملاک دیگری غیرأهم یا ضعیف است.

مورد دیگری که فعلاً به یاد ندارم آن را در کتاب بیان کرده‌ام یا نه، چون خیلی وقت قبل آن را نوشته‌ام، این است که «اذا تعارض الدلیلان»، بنابر مسلک شیخ انصاری که قائل است به «التعدی من الترجیحات المنصوصة الی غیر المنصوصه»، می‌توان به مقاصد الشریعه رجوع کرد؛ چون در باب تعارض، گاهی مرجحات منصوصه وجود دارد؛ مثل مقبوله ابن‌حنظله و مرفوعه زراره -که مشتمل بر مرجحات منصوصه‌ هستند و می‌فرماید: «یأتی عنکم الخبران المتعارضان بأیهما نأخذ …»[10]-، و گاهی نیز نصی بر آن مرجح وارد نشده است.

یکی از مواردی که بر آنها نص شده، شهرت است و اما از آنهایی که نص خاص ندارد، می‌توان از مقاصد الشریعه نام برد. خصوص این مرجح در روایت نیامده، اما طبق مسلک شیخ انصاری که «یتعدی من المنصوصة الی غیر المنصوصه» و هم اینکه هر مرجح عقلانی مرجح است، اشکالی ندارد.

یاسر میردامادی: حتی اگر آن مرجح منصوص نباشد؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، شیخ این را بیان فرموده و این نظر ما طبق مبنای ایشان به درد می‌خورد. البته می‌توانیم «الرَّحمه» را از باب موافقت کتاب، مندرج زیر چتر مرجحات منصوصه بدانیم؛ یعنی صغرای موافقت کتاب (قرآن) که منصوص است. و اما بحث اصولی سوم، در باب دوران الامر بین التعیین والتخییر، از بحث‌های مهم اصول است و بحث‌های خوبی دارد که می‌توان آن را داخل مقاصد الشریعه و موافقت کتاب برد. این بحث سه عنوان دارد؛ یکی دوران الامر بین التعیین والتخییر فی الحجیه است که آیا مثلاً تقلید اعلم متعین است یا شما مخیرید بین کل مجتهدٍ جامع للشرائط.

یاسر میردامادی: یا حتی تبعیض.

سید مرتضی حسینی شیرازی: مسئله تبعیض نیز خواهد آمد، و طبق نظر بنده هر دو جائز است و راجع به تبعیض در تقلید هم کتاب مستقلی به‌نام التبعیض فی التقلید نوشته‌ام که جزو بحث‌های خارج ما هم بود و علی‌القاعده بیان شده که اشکالی ندارد؛ کما اینکه تقلید ابتدایی از میت هم خالی از اشکال است؛ لذا از نظر مقاصد الشریعه همخوانی خوبی بین مباحث وجود دارد. البته در کتاب‌های نامبرده، به مقاصد الشریعه استناد نکرده‌ایم، بلکه چون مخاطبان ما علما و فقها بوده‌اند، به همین ادله متعارف فقهی و اصولی استناد جسته‌ایم.

محمدجواد فالی: چون شما تقلید را از باب بنای عقلا می‌دانید، دیگر این امور خصوصیت ندارند؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: یک وجه آن این است. وجه دیگر سیره ائمه بوده است؛ چون هیچ امامی به فردی نفرمودند که فقط از زراره، یا حمران و یا صفوان تقلید کند، با اینکه برخی از اینان قطعاً اعلم بوده‌اند. ما هیچ روایتی نداریم که امامی رجوع به اعلم را تعیین کرده باشد یا حتی اشاره فرموده باشد، و یا تبعیض در تقلید (به همان سبک ساده آن زمان‌ها) را منع کرده باشد. البته چند دلیل بر این حکم وجود دارد و بنده هم به ده دلیل اشاره، و مناقشهٔ مفصل کرده‌ام. اینها یطابق مقاصد الشریعه؛ یعنی تبعیض در تقلید و تقلید ابتدایی از میت و تقلید هر مجتهد جامع‌الشرائطی (نه خصوص اعلم) تسهیلٌ علی العباد و رحمة است: «وَلِذٰلِكَ خَلَقَهُم»[11] و «فَبِما رَحمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُم».[12] چرا شخص مکلَّف را محدود کنیم و بگوییم در همه چیز باید فقط از مثلاً زید بن ارقم یا اعلم و یا حی تقلید کند؟ البته بنده در همه این بحث‌ها طبق روندهای علمی اصولی مناقشه کرده‌ام و ممکن است کسی قبول کند یا نکند؛ چون بحث‌های ما اجتهادی است.

بنابراین در دوران الامر بین التعیین والتخییر لو دار الامر بین تعیّن تقلید الاعلم -وأنه هو الحجة فقط- وبین التخییر بین الاعلم و غیره، یعنی لو دار الامر در مرحله اصل عملی، مقاصد الشریعه به ما کمک می‌کند و می‌گوید «يُريدُ اللَّهُ بِكُمُ اليُسرَ»، و صاحب جواهر آن را محکم مطرح می‌کند که شاید در حدود چهل جای جواهر آن را پیدا کرده‌ام. یعنی ایشان در چهل جا از کتابش به «يُريدُ اللَّهُ بِكُمُ اليُسرَ» تمسک کرده و آن را در برخی از موارد دلیل حکم، ویا به عبارت دیگر منشأ تشریع، محسوب کرده است. این بسیار عجیب است چون معمولاً (ضرر و عسر و حرج) را حکم ثانوی و نافی حکم اولی می‌دانند (مثلاً روزه اگر ضرری یا حرجی شد ساقط می‌شود)، اما اینکه «یُسر» را منشأ حکم اولی یا دلیل بر آن بگیرند (نه مؤید فقط)، عجیب است.

یاسر میردامادی: اصالة التیسیر.

سید مرتضی حسینی شیرازی: صاحب جواهر اصالة التیسیر را اصلاً دلیل حکم (یا منشأ اولی تشریع) می‌داند؛ یعنی خیلی فراتر از آنچه ما گفتیم. چون کار جستجو به‌وسیله نرم‌افزارها و وسائل جدید به‌قدری آسان شده که لازم نیست پژوهشگر کتاب جواهر را کلمه به کلمه بخواند، می‌دانیم که ایشان به استنباط حکم شرعی اولی از قاعده یسر ملتزم است.

در دوران الامر بین التعیین والتخییر، کسی این بحث را مطرح نکرده، بلکه طبق روند طبیعی گفته‌اند که الاصل هو التعیین؛ چون تقلید اعلم مبرئ للذمة قطعاً و آن خیار دیگر که شق و عِدل آن است، یشک فی حجیته فلیس بحجة.

یاسر میردامادی: یعنی خیلی مکانیکی و بدون در نظر گرفتن مقاصد بحث کرده‌اند.

سید مرتضی حسینی شیرازی: ممکن است کسی بگوید که مقاصد مرجح باشد؛ یعنی اگر اصل بحث را تثبیت کردیم، یقتضی التخییر؛ چون فی التخییر یسر، و مثال هم داریم. مثلاً حضرت می‌فرماید: «إذَن فتخیر»؛ یعنی روایت هم داریم که در صورت تعارض مخیر هستید. دو خبر اذا تعارضا، اگر مرجحات نبود، حکم چیست؟ مشهور می‌گوید التساقط کأصل اولی عقلاً والتخیر کأصل شرعی ثانیًا؛ چون روایت دارد که «إذَن فتخیر». برخی هم عقلاً از اول می‌بینند که تخییر است نه تساقط، اما مشهور می‌گویند که اذا تعارض الخبران المتکافئان؛ یعنی واجدا لشرائط الحجیة…

یاسر میردامادی: یعنی سنداً ودلالةً.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، یعنی واجدان شرائط.

محمدجواد فالی: بنابر طریقیت؟ شیخ بین سببیت و طریقیت قائل به تفصیل می‌شود.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، اصلاً بحث در این است. همه‌اش بحث بر سر طریقیت محضه صرفه است، و بنده نظرات مفصلی را در چند جا نوشته‌ام که الاصل الاولی هو التخییر. اصلاً ادعای بنده این است که بنای عقلا بر تخییر است، نه بر تساقط. حال اگر کسی این را قبول ندارد، اما بالاخره آقایان پذیرفته‌اند که اصل ثانوی طبق روایات تخییر است. تأکید می‌کنم که مشهور می‌گویند اصل اولی تساقط و ثانیاً تخییر است، ولی به نظر می‌رسد همین تخییری که روایت گفته، طبق همان بنای عقلا بوده، نه اینکه تعبداً باشد؛ یعنی تعقلٌ وتعبدٌ إن صح التعبیر. در اینجا مقاصد الشریعه به درد ما می‌خورد؛ در دوران الامر بین التعیین والتخییر فی الحجیه. ما در جای دیگر هم دوران الامر بین التعیین والتخییر در مقام امتثال داریم.

یاسر میردامادی: پس تزاحم، انصراف، دوران بین تعیین و تخییر و تعارض از مواردی است که مقاصد الشریعه در آنها به کار می‌آید. شما فرمودید هفت مورد است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: شش مورد است، نه هفت[13] مورد. البته فقیه باید در این بحث دست به عصا حرکت کند؛ چون بحث جدیدی است و نیاز به دقت فراوان یا چکش‌کاری دارد. فقها باید آن را بحث کنند و ببینند که در کجا اشتباه کرده‌ایم و کجا درست گفته‌ایم، کجا نیاز به تفصیل دارد، کجا نیازمند تقویت است و کجا محتاج تضعیف. این هم بحثی است که در شش جا مقاصد الشریعه می‌تواند به کمک ما بیاید. این بحث تطبیقی است.

یاسر میردامادی: و این با آن مقاصد اهل‌سنت هم تفاوت دارد؛ چون ما تشریع بالاصاله بر اساس مقاصد نداریم، بلکه مقاصد یکی از ملاک‌های ما برای فهم نص است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: احسنتم، و لذا می‌بینیم که برخی از فقها درباره دلیلی مانند قتل مرتد قائل به انصراف می‌شوند. در اینجا اگر مقاصد الشریعه در ذهنش رحمت باشد، حکم به انصراف می‌دهد؛ مثلاً می‌گوید ادله ارتداد از زمان غیبت منصرف است، یا اینکه ادله ارتداد از ارتداد اجوائی (یعنی در صورتی که جنبه عمومی پیدا کرده باشد) منصرف است (یعنی حکم مرتد جاری نمی‌شود)؛ آنچنانکه مرحوم والد می‌فرمودند. یا اینکه ادله ارتداد منصرف است از ارتداد به‌جهت حصول شبهه و اشکال فکری. ولی اگر خشونت باشد نه یسر، قائل به انصراف نمی‌شود. یعنی این پیش‌زمینه‌های فرهنگی و روحیه فقیه تأثیر بسیاری دارد.

یاسر میردامادی: اینها هم ظنی نیست؛ چون ما مقاصد را از خود نصوص می‌گیریم.

سید مرتضی حسینی شیرازی: این بحث دیگری است؛ لذا امکان دارد که در نزد کسی ظنی و غیرمعتبر باشد …

۲. اهمیت معرفت‌شناختی شک و یقین

یاسر میردامادی: … اما ظن دارای حجیت. حالا که بحث ظن شد، من از همین جا نقبی می‌زنم به پرسش دوم؛ بحث درباره «القیمة المعرفیة للشک» است و شما کتابی در این باب و به همین نام دارید. بسیاری از اوقات یقین دستیاب نیست؛ مخصوصاً اگر شک را به‌تعبیر امروزی، حاصل برساخت اجتماعی بدانیم؛ یعنی کسی که در محیطی چندفرهنگی رشد یافته، گرچه تربیت مذهبی دارد، یقین برایش بسیار به‌دشواری دستیاب است؛ مثلاً دختر بنده در مدرسه‌ای در منچستر تحصیل می‌کند که هم خداناباور، هم مسلمان سنی، هم مسلمان شیعه اسماعیلی، هم شیعه اثناعشری سکولار و هم شیعه اثناعشری شعائری، هم مسیحی و هم یهودی و هم بودایی حضور دارند. در چنین محیطی، با همین ظن و شک در امور ایمانی باید کار خودش را به پیش ببرد، ولی پرسش این است که این شک و ظن ارزشی دارد؟

نکته دیگر اینکه در بسیاری اوقات یقین هم یقین روانشناختی است؛ یعنی انسان با اینکه اصولاً احتمال خلاف در مسئله‌ای می‌رود، خلاف را محتمل نمی‌داند و این می‌تواند به‌علت مبادی ورودی معرفتی محدود او باشد یا دلیل دیگری داشته باشد. بنابراین گویا باید گاهی ارزش معرفتی برای شک قائل شد، و از سوی دیگر هم یقین در مواردی نباید ارزش معرفتی داشته باشد. در اصول هم بحث «حجیت قطع قطاع» وجود دارد. بنابراین سؤال دوم درباره ارزش معرفتی شک و ارزش معرفتی یقینی است که مبادی محدود دارد و شخص را فوراً به قطع می‌رساند.

سید مرتضی حسینی شیرازی: این بحث دامنه بسیاری دارد. در این باره همانطور که اشاره کردید، کتاب القیمة المعرفیة للشک را به عربی نگاشته‌ام.

یاسر میردامادی: موافقم؛ بحث بسیار پردامنه‌ای است، اما تمرکز من در پرسشم بر قیمت معرفتی یقین است، در صورتی که مبادی‌اش محدود باشد، یا قیمت شک در صورتی که در جامعه‌ای چندفرهنگی، مبادی‌اش وسیع باشد.

سید مرتضی حسینی شیرازی: اینجا دو بحث داریم؛ یکی بحث شک و دیگری بحث یقین که باید این دو را از هم تفکیک کنیم. غربی‌ها در معرفت روی شک سرمایه‌گذاری کرده و گفته‌اند که ما از شک به یقین رسیده‌ایم و اگر مثلاً در هیئت بطلمیوس شک نمی‌کردیم، به حرف‌های جدید نمی‌رسیدیم. هکذا مدام شک کردیم. اینان از یک طرف سفت و سخت به شک معتقدند و چیزی هم که نشان داده‌اند این است که تمدن غرب با تمام پیشرفت‌هایش بر روی شک بنا شده است، از طرفی هم اطلاق القول عقلایی نیست تا بگویید هر شکی بسیار ارزشمند است و آن را به‌عنوان اصل فراگیر به همه مطالب تسری بدهیم؛ مثلاً اینکه شک کنید در مستقلات عقلیه (مثلاً به چه دلیل ظلم قبیح است و عدل حسن؟) یا شک در بدیهیات عقلیه (مثلاً از کجا معلوم که دور یا تسلسل محال است؟ به چه دلیل کل بزرگتر از جزء است؟ یا اینکه معلول به چه علتی نیاز به علت دارد؟).

به عبارت فلسفی، معلومات اکتسابی باید منتهی شود به معلومات ضروری یا بدیهی که حاجت به استدلال ندارد، و الا باعث دور یا تسلسل می‌شود، و در غیر این صورت ما هیچوقت به هیچ معرفتی نمی‌رسیم. خلاصه آنکه ما بالعرض لا بد ان ینتهی الی ما بالذات، و لذا ما به همین روش جواب می‌دهیم به سوفسطائی (فردی که منکر وجود خود و مطلقاً وجود هر امر دیگری است) که آقا! الوجدان اکبر شاهد! و همچنین به منکر وجود خداوند جواب می‌دهیم که بدیهی است که ما ممکن و محتاج بالذات هستیم و وجود ممکن بدون علت و خالق ممکن نیست؛ همچنین قواعد مسلم ریاضی و هندسی، البته نه مسائل علوم انسانی مانند سیاست و اقتصاد که نیاز به استدلال یا تجربه دارد الا ما کان ضروریاً منها (مثلاً الفقر مرجوح وقبیح، و هر حکومتی باعث ایجاد فقر و نداری مردم شود -عن علم وعمد- ظالم است، و اگر از روی جهل و ناتوانی باشد صلاحیت حکومت ندارد). این امور از مستقلات عقلی است که نیاز به استدلال ندارد و قابل تشکیک نیست، اما قواعدی مانند قانون فیشر mv=pt یا Laffer Curve نیاز به استدلال دارد. به عبارت دیگر، مستقلات عقلیه و بدیهیات ممکن است نیاز به منبّه داشته باشد، اما نیاز به استدلال خیر؛ ندارد.

لذا من خیلی فکر کردم و محور کتاب نیز روایت حضرت امیرمؤمنان(ع) شد که «فَإِنَّ الشُّكُوكَ وَالظُّنُونَ لَوَاقِحُ الْفِتَنِ وَمُكَدِّرَةٌ لِصَفْوِ الْمَنَائِحِ وَالْمِنَن‏».[14] من برای فهم فرمایش حضرت ضوابطی گذاشتم؛ یعنی هنر کتاب به‌زعم من این است که ضابطه‌هایی قرار داده‌ام که مشخص می‌سازد طبق حکم عقلا و روایات، شک در کجا ارزش دارد و در کجا ارزشمند نیست.

عبارت حضرت بسیار زیبا و از معاجز است. ایشان می‌فرمایند که فتنه‌ها از شک آغاز می‌گردد. خدا به شما هدیه و منحه‌ای داده است که شک از راه می‌رسد و آن را کدر می‌کند. «مکدر» مانند این است که غذای خوشمزه‌ای می‌خورید که یکباره لقمه‌ای به داخل گلو می‌پرد و لذت آن را از بین می‌برد. «وَمُكَدِّرَةٌ لِصَفْوِ الْمَنَائِحِ»؛ ای المنائح الالهیة؛ به‌عنوان مثال خدا منتی بر کسی گذاشته و زن خوبی نصیب او کرده، ولی با وسوسه و شک در خیانت او کار را بر خودش خراب می‌کند. پس شک در همه جا خوب نیست. این مثال خیلی واضح است.

یاسر میردامادی: مثل وسواس‌هایی که در نجس و پاکی پیدا می‌شود.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، یا خدا شوهر خوبی نصیب زن کرده، ولی زن پیوسته او را کنترل می‌کند که در فضای مجازی با چه کسی ارتباط برقرار کرده است و این موجب ویرانی زندگی او می‌گردد. پس هر شکی در همه جا خوب نیست، بلکه باید ضوابطی داشته باشد. این کتاب در پی این مطلب است.

یاسر میردامادی: از آن طرف هم هر یقینی خوب نیست.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، به آن بخش هم می‌رسیم. اما به سراغ یقین می‌رویم. بنده کتابی به‌نام الحجة، معانیها و مصادیقها نوشته‌ام. در این کتاب بحث شده که اصلاً یقین حجت است یا خیر. مشهور قائل‌اند که «القطع حجة ذاتیة»، و این هم معروف است، ولی در این کتاب، قائل به تفصیل شده‌ام. البته شاید صاحب قوانین یا دیگری در این باره نوشته، اما من در کتاب یاد شده به‌صورت مفصل بحث کرده و گفته‌ام که «العلم حجة ذاتیة لا القطع»؛ چرا؟ چون قطع مقسم علم و جهل مرکب است؛ یعنی قطع دو مصداق دارد و به‌معنای جزم است و جنبه کاشفیت در آن لحاظ نشده است؛ چون جزم صرفاً به حالت نفسانی اشاره دارد.

یاسر میردامادی: یعنی احتمال خلاف نمی‌دهد؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: نه، العلم یعنی المطابق للواقع، فإن لم یکن مطابقا للواقع فلیس بعلم؛ و لذا در هیچ‌یک از آیات و روایات، واژه قطع را نمی‌بینیم، بلکه همه جا از علم به‌عنوان ارزش سخن گفته شده است. البته در دو جا از «قطع» سخن به میان آمده، اما به معنایی دیگر است و در معنای مصطلحش به کار گرفته نشده. در همه جا علم یعنی المطابق للواقع، و در این صورت است که ارزش ذاتی دارد و بحثی در آن نیست. العلم حجیته ذاتیة أی مستمدة من ذاته؛ لانه عین المطابقة للواقع. قطع یعنی چه؟ قطع اعم از جهل مرکب است؛ مثلاً کسی قطع دارد که شما اصلاً در اینجا حضور ندارید، در حالی که حاضرید. پس این قطع چه ارزش ذاتی‌ای دارد؟

یاسر میردامادی: پس قطع بنفسه طریقٌ الی الواقع نیست.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، بما هو قطع [طریق الی الواقع نیست]؛ چون قطع حالت نفسی را لحاظ می‌کند نه جنبه کاشفیت را. می‌گوید من قاطعم، در حالی که این قطع ارزش ذاتی[15] ندارد؛ گرچه ممکن است برای خود قاطع ارزش داشته باشد.

پس علم حجیت ذاتیه دارد و بحثی در این نیست، اما قطع چنین نیست؛ چون ممکن است جهل مرکب باشد. مثلاً کسی قاطع است به اینکه آتش سوزنده نیست و لذا دست به آتش می‌برد و دستش می‌سوزد. در اینجا نمی‌گوییم چون قطع حجیت ذاتیه دارد مجاز به این کار هستی، بلکه به او می‌گوییم خطا کرده (اگر مقصر است) و یا اشتباه کرده (اگر قاصر است). می‌گوید من قاطعم، می‌گوییم: قاطع باش، ولی قطع تو چه ارزشی دارد؟ مثلاً اگر کسی قاطع است که اگر این شمشیر را به شکم خود بزند هیچ ضرری به او نمی‌زند، باید از این کارش جلوگیری کرد. پس این بحث اول است.

بحث دوم این است که باید حجت را نیز تفسیر کنیم و توضیح دهیم که به چه معناست. وقتی می‌گوییم حجیت قطع ذاتی است، اولاً می‌گوییم ما به‌جای قطع باید از علم سخن بگوییم، و ثانیاً باید معنای حجیت را تحدید و مشخص کنیم.

معنای اول حجت: حجت چند معنا دارد که اگر این موضوع را تحلیل کنیم، فهم مدعای ما آسان می‌شود و موقع قبول واقع می‌شود. اگر مقصود شما از حجیت، کاشفیت عن الواقع أو الإنکشاف باشد -که مرحوم کمپانی گفته و البته انکشاف را ذکر کرده- قطعاً قطع بما هو هو، بدین معنا حجت نیست؛ چون قطع، کما سبق، اعم از جهل مرکب و علم است، پس باید بگویی فقط علم حجت است؛ یعنی کاشفیت دارد. بنده ده معنا برای «حجت» بیان کرده‌ام که از علم منطق و اصول و فقه‌اللغه استفاده کرده‌ام، و طبق این معانی باید به پیش برویم. پس یک معنای حجت، الکاشف یا الانکشاف است؛ چون دو وجه دارد. قطعاً نمی‌شود گفت قطع بما هو قطع کاشفٌ وانکشافٌ؛ چون خودت می‌گویی که مقسم و مجمع امرین است.

معنای دوم حجت: معنای دوم قطع «المنجز والمعذر» است که مرحوم آخوند می‌گوید. اگر این را بپذیریم، له وجهٌ إن لم یکن مقصرًا فی المقدمات. یعنی در اینجا هم حرف داریم.

یاسر میردامادی: یعنی خوارج شاید معذور نباشند.

سید مرتضی حسینی شیرازی: خوارج چون مقصرند معذور نیستند. هر کسی در مقدمات مقصر بود معذور نیست، ولو قطع داشته باشد؛ لذا او به‌سبب کوتاهی در مقدمات توبیخ می‌شود؛ مثلاً کسی که دیگری را کشته و از علتش پرسیدیم، می‌گوید من قطع پیدا کردم که او مرتد بود و حکم مرتد قتل است! یا می‌گوید من قطع دارم که در زمان غیبت می‌شود مردم را بر امری اجبار کرد. ما می‌گوییم شما در مقدمات دچار کوتاهی شده‌ای؛ خوب اجتهاد و استنباط نکرده‌ای و با بقیه فقها به مشورت و گفتگو ننشسته‌ای، بلکه به تعبیر صاحب قوانین، «جُربُزی» بودی. از مبتکرات صاحب قوانین این است که در یکی از شرائط اجتهاد می‌گوید فقیه نباید «جربزی» باشد؛ یعنی زود به نتیجه نرسد و خیلی متسرع و بی‌باک در اصدار فتوا نباشد و بخواهد فوراً چیزی را تحویل جامعه بدهد. این کار شدنی نیست؛ چون اجتهاد نیاز به تثبت دارد.

یاسر میردامادی: امروزه به آن «اخلاق باور» (ethics of belief) می‌گویند؛ اخلاق باور را باید رعایت کند، نه اینکه سریع به قطع برسد.

سید مرتضی حسینی شیرازی: کتاب قوانین سرشار از این سخنان است که متأسفانه در کتب اصول بعدی نیامده است. قوانین مدام به جنبه‌های اخلاقی شریعت پرداخته و «جربزی» هم یکی از این امور و به‌معنای «المتسرع فی الاجتهاد» است؛ یعنی مجتهدی که با عجله حکم می‌دهد و ناپختگی می‌کند، در حالی که اگر کسی ناپخته فتوایی داد شایسته توبیخ است؛ هر چند که خودش را قاطع بداند. البته خطاب او به‌لحاظ الان نیست، بلکه به‌لحاظ مقدمات است و به‌عبارت فلسفی‌اش «ما بالاختیار لا ینافی الاختیار». «ما بالاختیار» چون به اختیار تو بوده «لا ینافی الاختیار»؛ که نشان می‌دهد که این کار اختیاری تو بوده، پس اختیار را از خودت سلب نکن و اگر سلب کردی مسئول هستی؛ مثل کسی که خودش را از ساختمان بلندی به پایین انداخته و در میانه راه بگوید خدایا، الان دیگر کاری از دست من ساخته نیست، پس مرا به بهشت ببر؛ چون خودکشی نکرده‌ام. اگر بخواهیم اصطلاحات فلسفی را به کار ببریم، به او می‌گوییم: «ما بالاختیار لا ینافی الاختیار»؛ تو زمانی که خودت را پرت کردی مختار بودی یا نه؟ خداوند تو را به‌جهت آن انتخاب عقاب می‌کند، پس چون تو خودت را به اختیار خودت کشتی، نباید بگویی که من دیگر مختار نیستم؛ چون خودت از خودت سلب اختیار کردی فأنت مسؤولٌ.

یاسر میردامادی: مختارانه از خودت سلب اختیار کردی.

سید مرتضی حسینی شیرازی: احسنتم. پس اگر قائل به معنای دوم حجت یعنی منجز و معذر شدیم، می‌گوییم که لا یکون هذا القطع معذِّرًا، مگر اینکه در مقدمات مقصر نباشد. این نکته بسیار مهمی است.

یاسر میردامادی: اگر تسریع در اصدار حکم نکرده باشد.

سید مرتضی حسینی شیرازی: مثلاً مشورت و تفکر کافی نکرده باشد. این معنای دوم حجت است؛ یعنی هر گاه حجت داشته باشد؛ چون یقین را تفکیک کردیم و گفتیم هم علم داریم و هم قطع. البته یقین اعلی مراتب علم است؛ چون هم حق‌الیقین داریم، هم عین‌الیقین و هم علم‌الیقین که بحث‌های خود را می‌طلبد؛ لذا یقین در همان خانه و دایره علم است که مقابلش قطع می‌شود.

معنای سوم حجت: معنای سوم حجت که مرحوم شیخ انصاری در «رسائل» روی این معنا پیش رفته‌اند، لزوم الاتباع است. این معنای دیگری است که در مرتبه پایین‌تر قرار دارد؛ یعنی از عقل نظری به عقل عملی آمده است.

یاسر میردامادی: فرق آن با منجزیت و معذریت چیست؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: منجزیت و معذریت بحث کلامی است و اصلاً نباید در اصول بیاید.

یاسر میردامادی: یعنی خدا دیگر چوب نمی‌زند.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، اینکه وظیفه تو چیست، لزوم الاتباع است که کاربرد اصولی-فقهی دارد، ولی معذریت و منجزیت کاربرد کلامی دارد؛ لذا تعبیر آخوند از این جهت اشکال دارد که نباید در اصول بحث شود، چون بحث کلامی است. یعنی حجت را به‌معنای منجز و معذر تفسیر می‌کند و منجز یعنی «تستوجب علیه العقاب علی مخالفته»، اما معذر یعنی تو معذورٌ فیه هستی و عدم عقاب کار خداست؛ همانطور که استیجاب عذاب هم کار خداست، لذا ربطی به علم اصول فقه ندارد.

معنای سوم حجت، لازم الاتباع است. در اینجا ممکن است کسی اشکال کند و بگوید که هر قاطعی یری قطعه لازم الاتباع. ما در جواب می‌گوییم خودش یری، اما وظیفه ما چیست؟ در اینجا بحث با هم خلط می‌شود و می‌گوییم خودش یری، اما ما به‌عنوان پدرش یا شوهرش یا برادرش و یا جامعه و یا عدول المؤمنین، چه وظیفه‌ای داریم؟ چون او قاطع است به اینکه این زهر عسل است، به او اجازه خوردن بدهم؟ به نظر خودش لازم الاتباع است اما به نظر من لازم النهی است، پس نباید با هم مخلوط شود.

اگر خودش قاطع است ممکن است مقصر یا قاصر باشد، اما تفکیک بین وظیفه او و وظیفه من است؛ وظیفه او به نظر خودش چون قاطع است یلزم الاتباع، اما من که فرضاً قطع مضاد دارم و می‌بینم دارد اشتباه می‌کند، حق جلوگیری از او را دارم؛ مثلاً اقدام کرده و می‌خواهد شما را به‌عنوان اینکه سارق مسلح هستید که قصد هجوم و حمله دارید بکشد، اما من می‌دانم که چنین نیست، و می‌توانم در مقابلش برخیزم و به زور جلویش را بگیرم. پس خود این هم باید بحث شود و نمی‌توان گفت چون یقین کرده پس حق عمل دارد.

خلاصه مطلب این است که یقین را به این تفسیر می‌توانیم بیان کنیم که اولاً الیقین أی المطابق للواقع؛ هو الحجة ولیس مطلق القطع. ثانیاً مراد شما از حجت چیست؟ اگر منظورتان از حجت، کاشف و انکشاف است -یعنی یقین مطابق با واقع- درست است و حجیت دارد، نه مطلق القطع. اگر هم مرادتان از حجت معذر و منجز است، باید ببینید که در مقدمات مقصر است یا خیر. اگر هم به‌معنای لزوم الاتباع بگیرید، بین تکلیف خودش و تکلیف دیگران تفکیک می‌کنیم.

یاسر میردامادی: یعنی قطع او لزوماً برای من حجیت ندارد.

سید مرتضی حسینی شیرازی: و می‌توانم طبق قطع خودم جلویش را بگیرم. البته این در مسائل مهم جاری است، نه در مسائل عادی که مشکل خاصی پیش نمی‌آورد. فرض کنید که شخصی گمان کرده زنی که شوهر دارد، زن خودش است. گاهی هم پیش می‌آید؛ چنانکه در روایت آمده است که در زمان پیغمبر(ص) دو زن را به ازدواج دو مرد درآوردند و به‌علت تاریکی شب، زن‌ها را به‌اشتباه به دیگری دادند و صبح این اشتباه روشن شد. لذا به پیامبر مراجعه کردند و ایشان هم حکمی لطیف فرمودند. جدیداً هم در مصر دو خواهر را به ازدواج دو نفر درآوردند و این جریان رخ داد که هیاهوی زیادی در مصر به پا کرد و علمای مصر را درگیر خود نمود.

اکنون اگر این آقا قطع دارد که این زن همسر اوست اما من به‌عنوان پدرزن می‌دانم که اشتباه می‌کند، حق دارم جلویش را بگیرم یا نه؟ در مسائل مهم مثل این مسئله، پاسخ مثبت است، نه هر مسئله پیش‌پاافتاده‌ای؛ که بحثی دیگر می‌طلبد.

۳. مسئله ولایت برای فقیه

یاسر میردامادی: سؤال بعدی ناظر به کتاب شما شوری الفقهاء است. برخی معتقدند در عصر غیبت کبری ولایت از آنِ جمهور مؤمنان است، اما قوانینی که وضع می‌شود باید فقها آنها را تأیید یا رد کنند. ولایت شورایی فقه که حضرتعالی هم می‌فرمایید، با این رأی -مبنی بر اینکه ولایت به‌طور طبیعی در عصر غیبت کبری از آنِ عموم مؤمنان است منتهی تصمیماتی که گرفته می‌شود، فقط بخش‌هایی که مربوط به شرع است باید از سوی فقها تأیید یا رد شود- در یک راستاست و با هم جمع می‌شوند یا خیر؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: این کتاب را بیش از سی سال قبل نوشتم و در سال ۱۴۱۲ قمری به چاپ رسید. در ضمن فعالیت‌های دیگر سه سال بر روی آن کار کرده‌ام. در آن زمان منظومه سبزواری، رسائل و بخش‌هایی از مکاسب را تدریس می‌کردم و لذا با تأمل در این کتاب‌ها فکر می‌کردم که چه مبانی اصولی یا فلسفی یا فقهی می‌تواند به این بحث ارتباط پیدا کند؛ لذا این کتاب شامل مباحث زیربنایی اصولی، فقهی و فلسفی است.

درباره «شوری الفقهاء» باید گفت که مشهور فقهای شیعه قائل به ولایت فقیه نیستند و در طول تاریخ همینگونه بوده است؛ گرچه مرحوم «نراقی» چیزی فرموده و در این عصر کنونی هم مورد قبول بعضی واقع شده؛ مانند هر حرفی که ممکن است در هر زمانی مورد توجه باشد، اما مشهور فقهای شیعه قائل به ولایت فقیه نیستند و شیخ انصاری می‌فرماید «دون اثباته خرط القتاد». من هم که سابقاً معتقد به ولایت فقیه بودم، پیرامونش نوشته‌ام، اما بعد که دوباره به ادله مراجعه کردم، دیدم انصافاً ادله دال بر ولایت فقیه نیست؛ لذا نظرم از ولایت فقیه بازگشت؛ مثلاً در روایت می‌خوانیم: «الفقهاء حصون الاسلام»، که برخی برای اثبات ولایت فقیه به این روایت استدلال کرده‌اند، ولی در کتاب شوری الفقهاء والقیادات الإسلامیّة، استدلال آنها را بر ولایت فقیه رد کرده‌ام و با نقل نظر آقای خمینی، به نقد و پاسخگویی به آن پرداخته‌ام و انصافا نمی‌شود ولایت فقیه را از این روایت به دست آورد، زیرا هیچ دلالتی بر این موضوع ندارد؛ مانند سربازی که از کشور محافظت می‌کند؛ آیا بر کشور و مردم ولایت دارد؟ البته پیش‌زمینه‌های فکری هم در داوری مؤثر است؛ یعنی کسی که اعتقاد دارد که فقیه حتماً ولایت دارد، یا نمی‌شود و معقول نیست که ولایت او را رد کرد، قاعدتاً از ادله چیزی دیگر درمی‌آورد.

جالب اینکه برخی به آقای خویی نسبت داده‌اند، ولی نمی‌دانم ‌این نسبت صحیح است یا نه؛ اصلاً نظر ایشان است یا نه که می‌گوید ولایت فقیه قدر متیقن است. این راه جدیدی است که قائلان به ولایت فقیه یافته‌اند تا بگویند ایشان هم به حرف ما قائل است؛ گرچه ایشان می‌گوید ادله عامه بر ولایت فقیه دلالت نمی‌کند.

ما می‌گوییم اگر فقیهی استدلال کرد به قدر متیقن، جوابش این است که قدر متیقن ولایت فقیه نیست، بلکه ولایت شورای فقهاست، لقوله تعالی «وَأَمرُهُم شورىٰ بَينَهُم»، به شرط رضایت اکثریت مردم و به شرط پیوستن کارشناسان به فقیهان که این مجموع قدر متیقن است و تفصیل ادله را در کتاب آورده‌ایم.

مثلاً «اما الحوادث الواقعه فارجعوا فیها الی رواة حدیثنا فانهم حجتی علیکم» یکی از ادله‌ای است که برای اثبات ولایت فقیه ذکر شده، در حالی که هیچ ربطی به ولایت ندارد؛ چون حجیت به‌معنای کاشفیت است، پس ارتباطی به ولایت پیدا نمی‌کند. فرض کنید که شما بر بچه خودتان ولایت دارید، ولی آیا دیگری هم می‌تواند به این بهانه که من واقعیت را می‌بینم و می‌دانم که به نفع فرزند شماست، بر او ولایت داشته باشد؟ خیر، چون بحث ولایت بحث دیگری است. ولیّ وقف هم ولی است اما دیگران اولیاء نیستند؟ هر چند که ممکن است سخن‌شان حجت باشد، اما ولایت و حجت، دو بحث جدا از هم هستند که واضح است؛ مانند شاهدان که قول‌شان حجت است اما ولایت بر متهم ندارند؛ قاضی است که ولایت دارد و اگر در روایت آمده است «فإنهم حجتی علیکم»، به‌معنای ولایت فقیه نیست.

نظر من سابقاً انطلاقاً از این ادله، این بوده که فقیه ولایت فقیه دارد، ولی بعداً دیدم که این ادله انصافاً تام نیستند و فقیه ولایت ندارد. به‌صورت مختصر و مفید باید گفت که هیچ دلیل تامی بر ولایت فقیه نداریم.

یاسر میردامادی: عده‌ای هم بحث را به‌صورت کلامی مطرح کرده و گفته‌اند که مراجعه به غیرخدا خلاف توحید افعالی است؛ در نتیجه ولایت فقیه ثابت می‌شود.

سید مرتضی حسینی شیرازی: این همان قیاس اهل‌سنت است.

یاسر میردامادی: تازه، آن به اصول دین مربوط است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: خیلی استدلال ضعیفی است. می‌خواهد ما را که اضعف مطلق و فقیر محض هستیم بر غنی مطلق قیاس کند و این ادعای گزاف و بی‌اساس است.

یاسر میردامادی: ولی در بین‌شان خیلی رایج است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: چون خود را با خدا مقایسه می‌کنند که یا ناشی از جهل است و یا غفلت. اگر این نظر را بپذیریم باید بگوییم چون خدا را عبادت می‌کنیم، باید فقیه را هم عبادت کنیم. آیا این درست است؟ ما چهار توحید داریم نه یک توحید؛ یکی توحید افعالی است که اشکالی ندارد، ولی در توحید فی العباده هم باید فقیه را طولیاً عبادت و برایش سجده کنیم؟ در حالی که درست نیست.

یاسر میردامادی: «اتَّخَذوا أَحبارَهُم وَرُهبانَهُم أَربابًا مِن دونِ اللَّهِ».

سید مرتضی حسینی شیرازی: این استدلال ادعای بی‌اساس است.

یاسر میردامادی: بعد می‌گویند هر کس منکر ولایت فقیه باشد، در اسلامش باید شک کرد؛ چون در توحیدش شک داریم.

سید مرتضی حسینی شیرازی: با همین استدلال غیرصحیح است که چنین می‌گویند.

یاسر میردامادی: با همین استدلالی که، به‌درستی می‌گویید، یک قیاس باطل است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بدترین نوع قیاس است؛ یعنی قیاس مخلوق فقیر محض بر غنی محض. با توجه به این بحث می‌بینیم که ادله ولایت فقیه تام نیست. کتاب شوری الفقهاء چه مطرح می‌کند؟ ما گاهی بحث مبنایی (زیربنایی) می‌کنیم و گاهی بحث بنایی (روبنایی). در بحث مبنایی می‌گوییم که ما قائل به ولایت فقیه نیستیم و ادله خود را هم ارائه می‌دهیم. اما گاهی با «ادله ترتبی» می‌گوییم که سلّمنا و بر فرض که به تیم شما وارد شدیم، اما مسئله باید به این شکل باشد، نه به‌صورتی که مد نظر شماست. یعنی ان صحّ التعبیر، می‌گوییم سلّمنا که فقیه ولایت دارد، اما این فقها هستند که مجموع‌شان ولایت دارند نه یک فقیه. اصلاً بحث این کتاب همین است و البته با شروطی دیگر که به برخی از آنها اشاره می‌کنم.

یاسر میردامادی: محتوای جمع بین ادله تقلید، ادله شورا و… چیست؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: این بحث مفصلی است که در کتاب مطرح شده است؛ مثلاً به آیه شریفه «وَأَمرُهُم شورىٰ بَينَهُم» به‌صورت مفصل استدلال شده و آیه جای بحث سندی ندارد. پس مصداق آن کجاست؟ آیا شئون عامه مصداق «امر» نیست؟ خدا می‌گوید: «وَأَمرُهُم شورىٰ بَينَهُم»؛ اگر شما قائل به ولایت فقیه شدید و فقهای دیگر را کنار زدید، ترجیح یک فقیه بر دیگری چه دلیلی دارد؟ پنج مرجح احتمالی را ذکر کرده‌ام؛ یکی از آنها قوت است؛ یعنی کسی که سلاح به دست گرفته و با استناد به قدرت و در دست داشتن قدرت، ولایت را از آنِ خود می‌داند. این یک مرجح عقلائی نیست و خود آقای خمینی هم این را قبول ندارد. من عبارت ایشان را نقل کرده‌ام که مضمون کلام‌شان این است که زور ملاک ولایت نیست و نص عبارت‌شان را هم نقل کرده‌ام. اگر قدرت به دست کسی افتاده، مرجح ولایت او نیست. پس مرجح باید یا اعلمیت باشد یا اکثریت یا امور دیگر که در این کتاب، تفصیل قائل شده‌ایم.

پس فرض کنیم که فقیه ولایت دارد، آنگاه ما می‌گوییم در این حالت فرضی هر فقیهی ولایت دارد؛ چون هیچ دلیلی نداریم که فقیه واحد را در زمان غیبت کبری مشخص کرده باشد، بلکه فرمودند: «وأما الحوادث الواقعة فارجعوا فیها الی روات حدیثنا»؛[16] نه یک راوی. بله، در زمان حضرت صادق(ع) و یا غیبت صغری اگر حضرت یک نفر را تعیین کرده‌اند همان می‌شود؛ مثلاً حضرت عسکری(ع) فرموده‌اند: «العمری وابنه ثقتان فما ادیا عنی فعنی یؤدیان»[17] یا «حسین بن روح» و هر یک از نواب اربعه.

مرحوم ابوی مثال زیبایی آوردند که منهای بحث‌های فقهی‌اش آن را ذکر کرده‌ام؛ ایشان می‌فرمودند اگر حضرت امیر(ع) که حاکم اعلای بلاد اسلامی بودند، عمار یاسر، ابن‌تیهان، سلمان، ابوذر و مقداد را، این پنج نفر را فرضاً، انتخاب کردند تا حاکم مصر شوند، چه باید بکنند؟ آیا هر یک می‌تواند به‌تنهایی اقدام کند و آن چهار نفر را نادیده بگیرد؟ یا هر کدام‌شان تصمیمی جداگانه بگیرد که لازمه آن هرج و مرج باشد؟ یا باید به روش شورایی عمل کنند؟ وقتی حضرت آنها را فی ارض واحد، به‌عنوان حکام مصر یا بصره، تعیین کردند، چه باید بکنند؟

بنده بحث خیارات و گزینه‌های مختلف را در این کتاب بررسی کرده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که هیچ خیاری جز عمل به رأی اکثریت نمی‌توان تصور کرد.

یاسر میردامادی: اشکالی که برخی به شورای فقها می‌کنند این است که مثلاً اگر هفت فقیه داشته باشیم که پنج تن از آنان بر یک حکم‌اند و دو تن دیگر بر حکمی دیگر، حکم پنج فقیه چه حجیتی بر دو فقیه دیگر -که در اقلیت‌اند- دارد؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: بخش خاصی در این کتاب به نسبت میان ادله تقلید و ادله شورا اختصاص یافته و بحث فقهی شده است. ما می‌گوییم ادله شورا حاکم بر ادله تقلید است (نه مخصص است و نه وارد). در اینجا بحث خاص صناعی شده که ما هم تقلید را قبول داریم، اما ادله شورا حاکم است.

یاسر میردامادی: یعنی ادله شورا حتی بر مجتهدِ در اقلیت در آن شورا نیز حاکم است؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، این در صورتی است که اصلاً تقلید را در شئون عامه جاری بدانیم، و الا اصل تقلید در شئون خاصه و احوال شخصی از طهارت تا دیات جریان دارد و اصلاً ربطی به شئون عامه ندارد؛ لذا باید گفت «ثبّت العرش ثم انقش».

یاسر میردامادی: آن همان ولایت فقیه است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، آن ولایت فقیه می‌شود که خارج از دایره تقلید است؛ لذا می‌گویم ادله شورا حاکم بر ادله تقلید است (بر فرض اینکه ادله تقلید شامل شئون عامه شود). این کتاب اصلاً برای همین بحث نوشته شده است.

پس ما می‌گوییم هیچ روایتی نداریم که فقیهی خاص را دارای ولایت معرفی کند؛ چون همه ادله ما عام‌اند؛ مانند «انظروا الی من روی حدیثنا… فانی قد جعلته علیکم حاکمًا» که ضمیر «جعلته» به «مَن» برمی‌گردد و شامل هر فقیه جامع‌الشرایطی می‌شود؛ خواه حکومت را به دست داشته باشد یا نداشته باشد صاحب ولایت است، و افزون بر این، ولایت مشروط به رأی اکثریت مردم است؛ یعنی فقیه یا فقیهان، چه در قسم اول -که فقیه صاحب ولایت است- و چه در قسم دوم که شورای فقهاست، نمی‌توانند کاری کنند، مگر اینکه اکثریت مردم آنها را قبول کنند.

یاسر میردامادی: در غیر این صورت، تغلّب یعنی زور می‌شود که آن هم حجیت ندارد.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، به‌عبارت‌دیگر -چنانکه در اینجا گفته‌ام- ولایت فقیه اقتضائی است نه عِلّی؛ بدین معنا که بالفعل جعل نشده، بلکه شأناً جعل گردیده، لذا اگر اکثر مردم شما را قبول کردند، تا وقتی که قبول دارند ولایت دارید.

محمدجواد فالی: تنجیزی نیست، بلکه تعلیقی، یعنی معلق بر رضای مردم است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، این موضوع هم در آنجا به‌تفصیل بحث شده است.

یاسر میردامادی: ابتدائاً رضای مردم را قبول دارند، ولی استمراراً هم باید باشد و بر آن تأکید می‌کنند.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، نظر مرحوم ابوی درباره ولایت فقیه هم به‌مرور زمان تطور پیدا کرد و الا سابقاً معتقد به ولایت فقیه بودند و با گذشت زمان و بررسی بیشتر ادله، طبیعی است که رأی فقهی ایشان تکامل یافت. مرکز تحقیقاتی «مركز الإمام الشيرازي للدراسات والبحوث» کتابی به نام «حدود ولایة الفقیه فی فقه الامام الشیرازی» را نوشتند که ۲۵ یا ۲۶ شرط را برای ولایت فقیه ذکر کرده‌اند که شاید برخی از آن همانند شروط تعجیزی است.

یاسر میردامادی: یعنی عملاً تعلیق بر محال است.

استاد: شبه‌محال است و الا محال فلسفی نیست.

محمدجواد فالی: خود این تجربه زیسته‌ای که در این چهل و اندی سال داشته‌ایم هم بسیار مؤثر بوده است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: پس ولایت فقیه تعلیقی است (نه تنجیزی) و یکی از ادله‌ای که مرحوم والد به آن بر عدم ولایت تنجیزی فقیه استدلال می‌کنند، فرمایش حضرت امیر مومنان(ع) است که می‌فرمایند: «والواجب في حكم الله وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل أن لا يعملوا عملا ولا يحدثوا حدثا ولا يقدموا يدا ولا رجلا ولا يبدءوا بشئ قبل أن يختاروا لأنفسهم إماما عفيفا عالما ورعا عارفا بالقضاء والسنة».[18] امام با عبارت «قبل ان یختاروا» می‌فرماید که کسی نمی‌تواند خود را تحمیل کند، بلکه مردم باید به اختیار خودشان شخصی را تعیین کنند. این وظیفه مسلمانان است که اختیار کنند و فقیه نمی‌تواند خود را بر مردم تحمیل کند. این عبارت نص است، پس دیگر نیاز به چه دلیلی داریم؟

یاسر میردامادی: اگر هم خودش را تحمیل کند حجیت ندارد؛ چون با اعمال زور بوده است و مثل پادشاهان جبار می‌شود.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، به دیگر سخن، اگر فقیه ملاحظه کرد که ملت او را قبول ندارند وظیفه‌اش ساقط است.

یاسر میردامادی: لذا برایش حرام می‌شود که اعمال ولایت کند و باید ولایت تحمیلی را کنار بگذارد.

سید مرتضی حسینی شیرازی: به عبارت دقیق‌تر، نمی‌تواند ولایت خود را بر مردم فرض کند و مسلماً از محرمات است؛ منتهای امر، آزادی نظر و فتوا دارد و می‌تواند -بلکه باید- امر به معروف کند و مثلاً در صورت تشخیص اشتباه بگوید که شما دارید اشتباه می‌کنید یا خطا می‌روید. همین گفتن وظیفه اوست و بیش از این نیست؛ یعنی می‌تواند امر به معروف و نهی از منکر کند، اما حق تحمیل خود به زور را ندارد.

یاسر میردامادی: نه ابتدائاً نه استمراراً.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، این جزء شروط است.

محمدجواد فالی: اگر هم حکومت را گرفت و بعد مردم رفته‌رفته از او اعراض کردند چه کند؟

یاسر میردامادی: بنابر این فرمایش، بر او واجب است که آن را کنار بگذارد؛ چون اصل ولایت فقیه مشروط به اختیار مردم است و بدون اختیار مردم ولایتی ندارد …

سید مرتضی حسینی شیرازی: … خلاف اصلی از اصول عامه فقه است.

محمدجواد فالی: اصلاً جعل ولایت محدود به رضایت مردم است و اگر روزی مردم رضایت نداشتند، فقیه هم ولایت ندارد و اگر به خلاف این رفتار کند، تحمیل بر غیر و تصرف در امور دیگران است؛ چون خود اصل ولایت خلاف اصل است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: چون ما قاعده مسلم داریم که می‌گوید «الناس مسلطون علی اموالهم وانفسهم وحقوقهم» که ما هم آن را بحث کرده‌ایم و «حقوقهم» هم اصطیادی است؛ یعنی از مجموع آیات و روایات استفاده می‌شود و الا در متن روایت نیست. روایت به‌صورت «الناس مسلطون علی اموالهم» از پیامبر اکرم(ع) نقل شده است و «انفسهم» از قرآن به دست آمده که می‌فرماید: «النَّبِيُّ أَولىٰ بِالمُؤمِنينَ مِن أَنفُسِهِم»؛ پس بر خودشان ولایت دارند که پیامبر اولیٰ منهم هستند. «حقوقهم» نیز به این علت اضافه شده که از کل فقه به دست می‌آید. در روایت هم دارد که «لا یُتوی[19] حق امرء مسلم»؛ یعنی کلمه «حق» مکرر در روایات آمده است. مرحوم ابوی هم کتابی به‌نام «الحقوق» دارند که این بحث را در آنجا مطرح کرده‌اند.

شاهد بر سر این است که ولایت فقیه استمراری نیست، بلکه مشروط به استمرار رضایت مردم است. ایشان کتاب‌های متعددی در این زمینه تألیف کرده‌اند؛ مانند نقش رهبری امام رضا(ع) و کتاب دیگری به‌نام امیر مؤمنان: خورشیدی در افق بشریت و کتاب استفتاءات حول السیاسة الاسلامیة نوشته‌اند که بیان فرموده‌اند اگر فقیهی با انتخاب مردم به حکومت رسید و لکن استبداد کرد از عدالت ساقط می‌شود و اسقاطش بر مسلمین لازم است، یا در صورت نارضایتی مردم حق ولایت ندارد. این عبارت بسیار عجیب و شدید است، اما طبق همین مبنای فقهی است که می‌گوید ولایت فقیه حدوثاً و بقائاً تابع رضایت مردم است واینکه استبداد از محرمات است.

یاسر میردامادی: حتی اگر تبعیت از رضایت مردم مستلزم معصیت باشد؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: در چنین حالتی فقیه دیگر وظیفه ندارد، مگر امر به معروف و نهی از منکر، در صورتی که احتمال تأثیر بدهد، و الا آن هم واجب نیست.

محمدجواد فالی: حضرت امیرالمؤمنین(ع) در قصه نماز تراویح برای نهی از آن فقط منع کردند و زمانی که دیدند مردم توجه نمی‌کنند کار اضافه‌ای انجام ندادند.

سید مرتضی حسینی شیرازی: منع قانونی است، اما بدون عقوبت یا اجبار؛ مردم به مسجد آمدند و طبق بدعت عمر نماز تراویح خواندند.

یاسر میردامادی: در زمان حکومت حضرت امیر؟

استاد: بله، چون عمر آن را راه‌اندازی کرده بود. حضرت که دیدند مردم دارند تراویح می‌خوانند، دستوری مبنی بر حرمت و ممنوعیت آن صادر کردند و کسانی که در مسجد بودند آنجا را ترک گفتند و شروع به شعار دادن ضد حضرت کردند. حضرت به امام حسن مجتبی(ع) فرمودند: «برو ببین مردم چه می‌گویند». حضرت رفت و زمانی که برگشت پاسخ داد که مردم می‌گویند: «وا سنة عمراه»؛ شما دارید سنت عمر را ضایع می‌کنید. حضرت فرمودند: «بسیار خب، آزاد باشند»؛[20] وظیفه من این بود که به آنها بگویم، نه اینکه به‌زور تحمیل کنم. هر کاری که دوست دارند انجام دهند، و به عبارت دیگر «ما عَلَى الرَّسولِ إِلَّا البَلاغُ»؛ من باید بگویم ولی زور جایگاهی ندارد.

محمدجواد فالی: انسان گاهی فکت‌هایی را در حکومت پیامبر و حضرت امیر می‌بیند که واضح است غیرمعصوم نمی‌تواند چنین رفتار کند؛ یعنی اگر واقعاً دست غیب و آن سیستم و اخلاق بسیار عجیب و غریب نباشد، چنین حکومتی امکانپذیر نیست. اگر رفتارهای حضرت امیر را بنگریم می‌بینیم که در جاهایی زدنِ گردن در آن زمان خیلی طبیعی بوده، اما در عین حال سخن مردم را پذیرفته، و این نشان می‌دهد که غیرمعصوم اصلاً نمی‌تواند چنین حکومتی داشته باشد.

سید مرتضی حسینی شیرازی: در روایت می‌خوانیم که اشعث بن قیس از خانواده‌ای بزهکار بودند؛ چون خودش در کشتن حضرت امیر مؤمنان(ع) سهیم بود، دخترش جعده هم امام حسن(ع) را مسموم کرد و پسرش محمد بن اشعث بن قیس در کربلا و جزو قاتلان امام حسین(ع) بوده است.

محمدجواد فالی: در قتلهٔ مسلم هم بوده است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: احسنتم. به هر حال یک خانواده بزهکار و اصطلاحاً شارلاتان بودند که به‌صورت علنی با حضرت ضدیت می‌کرد، اما حضرت متعرض او نشد. حضرت امیر خودشان شخصاً به مناره مسجد کوفه می‌رفتند و اذان می‌گفتند و این کار مستحبی است، در حالی که ما آن را کوچک می‌شماریم. اشعث که دید ضدیتش کافی نیست، در خانهٔ خودش مناره‌ای ساخت؛ چون مناره‌ها در سابق نقش فرستنده‌های امروزی را داشته که برای رساندن صدا به جمعیت بیشتر استفاده می‌شد. وقتی که حضرت امیر(ع) اذان می‌گفتند، اشعث بر فراز مأذنه خودش فریاد می‌کشید: «ایها الرجل انک لکذاب ساحر!»[21] در فرهنگ اسلام و مسلمین، بالاتر از این ناسزا نیست، اما حضرت هیچ پاسخی به او نداد. کسانی که کاسه داغ‌تر از آش بودند، نزد حضرت آمدند و از ایشان اجازه خواستند تا مناره‌اش را خراب کنند. اما حضرت پاسخ داد: «چون آن را در خانه‌اش ساخته آزاد است».

این اصلاً برای بعضی قابل تصور نیست و موارد بسیاری از این دست برخوردها را می‌توان از آن حضرت نقل کرد.

یاسر میردامادی: مصداق امروزی‌اش این است که جلوی یک رسانه را بگیرند.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بله، روایات بسیاری در این زمینه وجود دارد که مرحوم ابوی در کتاب امیر مؤمنان: خورشیدی در افق بشریت گرد آورده‌اند و در کتاب‌های دیگر هم یافت می‌شود.

روایت دیگری بسیار جالب است؛ درباره ابن‌الکواء نقل شده که منافق بسیار معروفی بود. او در زمان حکومت حضرت امیر(ع) و زمانی که همه قدرت در دست آن حضرت قرار داشت، در صف اول و پشت سر حضرت می‌ایستاد و همین که ایشان سوره حمد را با صدای بلند می‌خواندند، نماز حضرتش را قطع می‌کرد و با صدای بلند خودش این آیه را می‌خواند: «وَلَقَد أوحِيَ إِلَيكَ وَإِلَى الَّذينَ مِن قَبلِكَ لَئِن أَشرَكتَ لَيَحبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكونَنَّ مِنَ الخاسِرينَ». او با این آیه‌ها حضرت امیر را بدترین دشمن خدا و از خاسرین می‌خواند، اما حضرت همین که ابن‌کواء شروع به خواندن قرآن می‌کرد، به‌موجب آیه «وَإِذا قُرِئَ القُرآنُ فَاستَمِعوا لَهُ وَأَنصِتوا لَعَلَّكُم تُرحَمونَ»، و به‌احترام قرآن ساکت می‌شدند و بعد از آنکه کلام ابن‌کواء پایان می‌یافت، نماز خود را ادامه می‌داد، اما هیچ متعرض ابن‌کواء نمی‌شد.[22]

یاسر میردامادی: اینها واقعا رؤیایی است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: اصلاً در بهترین دموکراسی‌های جهان هم نمی‌توانید چنین نمونه‌هایی را پیدا کنید؛ چون دست‌کم با گرفتن وکیل علیه او اقدام می‌کنند. درست است که الان با چنین معترضی برخورد فیزیکی نمی‌شود، اما برخوردهای قانونی صورت می‌گیرد. ولی حضرت هیچ برخورد قانونی یا غیره نکردند. تمام زندگی ایشان به همین صورت بود و علت عشق ما به مولا با صرف‌نظر از مقامات معنوی‌شان -که در جای خود محفوظ است- همین برخوردهاست و عموم مردم با دیدن این سلوک عملی عاشق حضرتش می‌شوند.

مهدی رفعتی: می‌گویند با اینکه اکثر قریب به اتفاق مردم با حضرت بیعت کرده بودند، باز هم در مسجد به مالک اشتر، ابن عباس و چند تن دیگر از یاران خود فرمودند: «تخللوا بین الصفوف»؛ تک‌تک بروید و صف‌ها را بگردید تا اگر کسی معارض است و حرفی دارد جلو بیاید و بیان کند.

سید مرتضی حسینی شیرازی: بسیار زیبا است.

محمدجواد فالی: خیلی عجیب است.

یاسر میردامادی: بدین‌گونه است که استبداد با دین جمع نمی‌شود.

سید مرتضی حسینی شیرازی: آن عبارت ایشان خیلی قوی است که اگر فقیهی به حکومت رسید و استبداد کرد، از عدالت ساقط می‌شود و اسقاطش بر مسلمین واجب است.

یاسر میردامادی: قائل این سخن کیست؟

سید مرتضی حسینی شیرازی: مرحوم ابوی است.

یاسر میردامادی: ولی ما سنت دیگری هم داشته‌ایم که «شیخ فضل‌الله» در رساله «تحریم مشروطیت» می‌گوید: «مشروطگی با اسلام جمع نمی‌شود و هر کسی که قائل به مشروطه باشد مرتد است -چه عارف باشد چه عامی- و احکام اربعه ارتداد بر او جاری می‌شود!»[23]

سید مرتضی حسینی شیرازی: این کلام خلاف ادله شرعی و اجماع (حدسی) و حکم متشرعه و عقل است. کتاب تنبیه الامة وتنزیه الملة مرحوم نائینی در رد اینچنین تفکرات افراطی کفایت می‌‌کند. به هر صورت مرحوم والد کتاب‌های مختلفی نگاشته و در آنها مطرح کرده که اصل در اسلام سِلم است و آیه شریفه هم می‌فرماید: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا ادخُلوا فِي السِّلمِ كافَّةً»[24] که هر چند به چند شکل تفسیر شده، ولی تفسیر منتخب ایشان همین است که «الاصل فی الاسلام السلم» نه «العنف». روایات بسیاری هم در این زمینه وجود دارد؛ مانند این روایت: «مَا وُضِعَ‏ الرِّفْقُ‏ عَلَى‏ شَيْ‏ءٍ إِلَّا زَانَهُ وَلَا وُضِعَ الْخُرْقُ عَلَى شَيْ‏ءٍ إِلَّا شَانَهُ»؛ رفق و ملایمت بر چیزی گذاشته نمی‌شود مگر اینکه موزون، قشنگ و زیبا می‌گردد، و در مقابل آن، «خُرق» یعنی تندی، درشتی و خشونت بر چیزی جای نمی‌گیرد، مگر اینکه زشت می‌گردد.

لذا ایشان معتقد به رفق و سلم بود؛ حتی فی الکلام به‌درشتی صحبت نکنید و حتی فی الفکر. لذا ایشان می‌گفتند وقتی قرآن کریم را می‌بینیم، یکی از نام‌های خدا «السلام» است: «هُوَ اللَّهُ الَّذي لا إِلٰهَ إِلّا هُوَ المَلِكُ القُدّوسُ السَّلامُ المُؤمِنُ المُهَيمِنُ العَزيزُ الجَبّارُ».[25]

یکی از اسماء بهشت نیز «سلام» است؛ یعنی مبتدا و منتها سلام است: «لَهُم دارُ السَّلامِ عِندَ رَبِّهِم». پس مبتدا «السلام» و منتها نیز «السلام» است، و بینهما «تحیة المسلم السلام»؛ هر مسلمان وقتی به مسلمان دیگر می‌رسد به او نمی‌گوید «الموت علیکم»، بلکه به او سلام می‌فرستد و می‌گوید «السلام علیکم».

پس روش صحیح اصالة السلام است و بنده نیز کتابی نوشته‌ام که نام آن را متخذ از دو آیه از قرآن قولوا لِلنّاسِ حُسنًا وَلا تَسُبُّوا گذاشته و مفصل بحث کرده‌ام که روش ناسزا و توهین به دیگران روشی کاملاً محکوم است؛ چه حکومت بگوید «مرگ بر فلان حکومت» یا «مرگ بر فلان شخص». این در اسلام امر محکومی است و بحث مفصل فقهی هم صورت گرفته و روایت‌ها را بررسی کرده‌ایم. این روایات را در هفت دسته، به‌صورت مفصل، بحث کرده‌ام. اگر این روش حاکم باشد، به‌راستی مردم عاشق دین می‌شوند و خود آیه هم صریح است: «فَبِما رَحمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُم ۖ وَلَو كُنتَ فَظًّا غَليظَ القَلبِ لَانفَضّوا مِن حَولِكَ»[26].

در این آیه «فظّ» مربوط به جوارح است و «غلیظ» مربوط به قلب و درون؛ یعنی می‌فرماید اگر قلب تو خشن و برخورد تو تند و خشن بود، مردم از تو دور می‌شدند؛ پس هم قلبت و هم کردارت باید مهربانانه باشد.

پیامبر(ص) اگر حاکم بودند، منذر و معلم نیز بودند؛ یعنی -مثلاً- باید غرور شخص را هم از او می‌زدود. در روایت می‌خوانیم که یک اعرابی (صحرانشین) آمد، ردای پیامبر را گرفت و آن را در حدّ حالت خفگی فشار داد. سپس به پیامبر گفت: «یا محمد اعطنی من هذا المال فانه مال الله ولیس مالک». این در حالی بود که پیامبر در مرتبه فرمانده کل قوا بود؛ لذا اصحاب حمله کردند، اما ایشان فرمودند که آن مرد را رها کنید و به او آسیبی نرسانید؛ او راست می‌گوید، چون مال از من نیست بلکه از آنِ خداست، پس به او پول بدهید.

این حرف بزرگی است. شخصی بادیه‌نشین آمده و گلوی پیامبر را فشرده و کار را به جایی رسانید که گردن پیامبر از شدت فشار قرمز شده بود. پیامبر به‌عنوان شوخی به او گفتند: «فاین القصاص»؛ یعنی تو که این کار را کردی، مستحق قصاصی. آن مرد گفت: شما مرا می‌بخشید و ایشان هم او را بخشیدند. خواستند به او بفرمایند که از نظر عرفی و قانونی هم می‌توانم قصاص کنم ولی از آن درمی‌گذرم. این‌ برخوردهای عظیم است که موجب عشق ما به اهل‌بیت پیامبر شده است.

یاسر میردامادی: مردم چیزهای دیگری دیدند که از دین گریختند؛ یخرجون من دین الله افواجا.

سید مرتضی حسینی شیرازی: این داستان مربوط به حَجاج است. گفته‌اند شخصی نزد وی آمد و حَجّاج که حافظ قرآن بود، به او گفت: «قرآن بخوان». آن طرف هم گفت: «بِسمِ اللَّهِ الرَّحمٰنِ الرَّحيمِ إِذا جاءَ نَصرُ اللَّهِ وَالفَتحُ وَرَأَيتَ النّاسَ يَخرُجونَ في دينِ اللَّهِ أَفواجًا». حجاج به او گفت: چرا آیه «وَرَأَيتَ النّاسَ يَدخُلونَ في دينِ اللَّهِ أَفواجًا» را به این صورت می‌خوانی؟ آن طرف که فردی شجاع بود، پاسخ داد: «این آیه مربوط به زمان پیامبر بود، ولی در زمان تو مردم در حال خارج شدن از دین خدایند».[27]

حجاج انسانی قسی‌القلب و وحشی بود که در صحرا زندانی ساخته بود که هزاران زندانی را در آن حبس کرده بود. این زندان سقف نداشت و زن و مرد را به‌صورت مختلط در آن نگهداری می‌کرد. چون گفته می‌شود که سقف نداشته، حتماً به‌صورت حصاری بود که مردم را در آن زندانی می‌کردند. او به زندانیان نانی می‌داد که با مخلوطی از آرد و خاکستر درست می‌شد. بسیاری از زندانیان هم لخت بودند و در آفتاب و غیرآفتاب دیوانه می‌شدند و می‌مردند. حتی بعد از مردنِ زندانی هم او را خارج نمی‌کردند، بلکه پیکرش را در زندان رها می‌کردند تا متعفن گردد و یا خود زندانیان او را دفن کنند. با این حال، مدعی بود که حاکم به امر خداست.

در تاریخ آمده است که حجاج با این شرائط مردم را موعظه می‌کرد: «حتی یَبکی ویُبکی». یعنی بر فراز منبر می‌رفت و مردم را نصیحت می‌کرد که از خدا و عذاب قبر و قیامت بترسید. تا این حد حقه‌باز بود که هم خودش گریه می‌کرد و هم دیگران را به گریه می‌انداخت.

یاسر میردامادی: حجاج نمونه‌ای از استبداد به اسم دین است.

سید مرتضی حسینی شیرازی: حالا در مقابل ببینید که حضرت امیر مؤمنان(ع) چه می‌کند. وقتی حضرت امیر کسی را برای جمع‌آوری مالیات می‌فرستادند -و آنها را «جابی» و «جبات» می‌نامند- به آنها سفارش‌هایی به‌تفصیل می‌کردند، اما یکی از سفارش‌های عجیب آن حضرت این است که وقتی به آنجا رفتی از مردم بپرس که مالیات بر شماست یا نیست، و اگر کسی خود را مشمول مالیات نمی‌دانست، او را رها کن. این سخن بزرگی است؛ چون هیچ حاکمی این کار را نمی‌کند، زیرا بسیاری از پرداخت مالیات می‌گریزند؛ لذا فرار مالیاتی در غرب هم بسیار بالاست؛ مثلاً در نروژ حدود ۱۸ درصد یا بیشتر از آن است که میزان بالایی محسوب می‌شود.

حضرت امیر(ع) می‌فرماید:

فقل لهم: یا عباد الله ارسلنی الیکم ولی الله لآخذ منکم حق الله فی اموالکم فهل لله فی اموالکم من حق فتؤده الی ولیه فان قال لک قائل لا فلا تراجعه وان انعم لک منعم فانطلق معه من غیر ان تخیفه او تعده الا خیرا.[28]

یعنی اگر گفت «نعم» از او بگیر، «وإن قال لا فلا تراجعه»، حتی از او استنطاق نکن و این همان اصالة الصحة فی قول المسلمین است. ایشان یک‌رشته دستورهای عجیب می‌دهند؛ مثلاً فرموده‌اند که وارد شهرشان نشو، بلکه در بیرون شهر توقف کن؛ بر گله‌اش وارد نشو تا آنها را بشماری و بعد از آن هم اگر گوسفند نامرغوبی به تو داد، اشکالی بر او نگیر.

اینها دستوراتی رؤیایی، و مختص مدینه فاضله‌ای است که ما شنیده بودیم. این والی هم گفت: «یا امیر المؤمنین اذن ارجع کما بعثتنی صفر الیدین»؛ اگر به فرمان شما عمل کنم، هیچ‌کس هیچ نمی‌دهد.

حضرت با تعبیر تندی فرمودند که تو به این امور کار نداشته باش و حتی اگر دست خالی هم بازگردی اشکالی ندارد. این شخص رفت و برگشت و گفت: والله یک نفر هم حاشا نکرد، بلکه تمام‌شان مالیات خود را پرداختند؛ چون حکومت را متعلق به خودشان می‌دانند؛ درست مانند پدری که به فرزندش پول می‌دهد و این از سر عشق و محبت است نه برخاسته از جبر.

مردم اگر حکومت را به‌راستی از خود دانستند، خودشان پول می‌پردازند و به دنبال شما می‌دوند؛ نه اینکه لازم باشد با چماق به دنبال‌شان بدوی. این حکومت حضرت امیر مؤمنان(ع) است، ولی ما چهره دیگری ساخته‌ایم که نتیجه‌اش همین‌هایی است که می‌بینید. این مطالب را باید برای مردم بازگو کرد. تاریخ حضرت امیر(ع) چنان درخشان است که حقیقتاً مدینه فاضله است، ولی ایشان مظلوم‌اند و معمولاً کسی این مسائل را مطرح نمی‌کند.


[1]. هود: ۱۱۸-۱۱۹.

[2]. بحار الانوار، ج۶۶، ص۴۲.

[3]. البقره: ۱۸۵.

[4]. وسائل الشیعه، ج۱۷، ص۴۸۵، باب ۴، من أبواب ميراث الإخوة والأجداد، ح۵.

[5]. بحار الانوار، ج۱۰۱، ص۲۸۹، ح۳۱.

[6]. قاعده امضاء کاملاً به‌نفع آنان است، اما قاعده الزام دوجنبه‌ای است که چگونگی آن در کتاب قاعدتا الالزام والامضاء توضیح داده شده است.

[7]. وسائل الشیعه، ج۱۵، ص۳۲۱، باب ۳۰، من ابواب مقدمات الطلاق وشروطه، ح۵.

[8]. تهذیب الاحکام، ص۳۲۲، ح۱۱.

[9]. مثلاً تقدم حق الناس بر حق الله تعالی، عند التزاحم، طبق نظر مشهور فقها.

[10]. بحار الانوار، ج۲، ص۲۴۵، ح۵۷.

[11]. هود: ۱۱۹.

[12]. آل‌عمران: ۱۵۹.

[13]. پنجم: مقاصد الشریعة فی حجیة الطرق والامارات والتقلید، و همچنین الظنون المطلقه علی الانسداد، وحجیة الظن العام فی التاریخ، وفی المواعظ والآداب والسنن. ششم: اللین والرفق الموازن الاستراتیجی للاحتیاط؛ لین و رفق به‌عنوان جایگزین احتیاط، به‌عنوان مثال: ید المسلم که نشانه‌ای بر ملکیت اوست، و همچنین سوق المسلمین.

[14]. مفاتیح الجنان، ص۱۸۴، مناجات المطیعین لله.

[15]. ذاتی به‌اصطلاح فلسفی، مقابل عَرَضی.

[16]. الاحتجاج الطبرسی، ج۲، ص۲۸۳.

[17]. اصول الکافی، ج۱، ص۳۳۰، ح۱.

[18]. کتاب سلیم بن قیس، ص۲۹۱، قم، الهادی، ۱۴۲۰ق.

[19]. ای لا یُضیّع.

[20]. تهذیب الاحکام، ج۳، ص۷۰: عن أبي عبد الله عليه السلام قال: سألته عن الصلاة في رمضان في المساجد قال: لما قدم أمير المؤمنين عليه السلام الكوفة أمر الحسن بن علي عليه السلام أن ينادي في الناس لا صلاة في شهر رمضان في المساجد جماعة، فنادى في الناس الحسن بن علي عليه السلام بما أمره به أمير المؤمنين عليه السلام فلما سمع الناس مقالة الحسن بن علي صاحوا: واعمراه واعمراه فلما رجع الحسن إلى أمير المؤمنين عليه السلام قال له: ما هذا الصوت؟ فقال: يا أمير المؤمنين الناس يصيحون: واعمراه واعمراه، فقال أمير المؤمنين عليه السلام: قل لهم صلوا.

[21]. بحار الانوار، ج۴۱، ص۳۰۶.

[22]. بحار الانوار، ج۳۳، ص۴۳۰، ح۶۳۹.

[23]. بیانیه شیخ فضل الله نوری در کفر مشروطیت پس از به توپ بستن مجلس: «حاصل المرام این است که شبهه و ریبی نماند که قانون مشروطه با دین اسلام حضرت خیر الانام علیه آلاف التحیة والسلام منافی است و ممکن نیست که مملکت اسلامی در تحت قانون مشروطگی بیاید، مگر به رفع ید از اسلام. پس اگر کسی از مسلمین سعی در این باب نماید که ما مسلمانان مشروطه شویم، این سعی و اقدام در اضمحلال دین است و چنین آدمی مرتد است و احکام اربعه مرتد بر او جاری است، هر که باشد از عارف یا عامی از اولی الشوکة یا ضعیف».

[24]. البقره: ۲۰۸.

[25]. الحشر: ۲۳.

[26]. آل‌عمران: ۱۵۹.

[27]. زهر الربیع، ص۹۰.

[28]. اصول الکافی، ج۳، ص۵۳۶، باب ادب المصدق، ح۱.

فمنیسم اسلامی فرزند ناخواسته‌ی اسلام سیاسی است

گفتگو با زیبا میرحسینی

مقدمه‌ی یاسر میردامادی: اغراق نیست اگر بگوییم که زیبا میرحسینی را می‌توان «مادر فمنیسم اسلامی» نامید. او در زمره‌ی نخستین محققان صاحب‌نام و طراز بالایی بود که بیش از سه دهه پیش در فضای غربی از «فمنیسم اسلامی» سخن گفت و تا به امروز در آثار مختلف خود از آن دفاع کرده است. میرحسینی لیسانس جامعه‌شناسی از دانشگاه تهران گرفت و کمی پس از انقلاب، دکترای انسان‌شناسی فرهنگی از دانشگاه کمبریج دریافت کرد. او آثار زیادی در حوزه‌ی ایران‌شناسی، حقوق خانواده در اسلام و جایگاه زنان در جهان اسلام منتشر کرده است.

 او گرچه چهره‌ای شناخته‌شده در دانشگاه‌های غربی و فضای روشنفکری جهان اسلام است در ایران چندان شناخته‌شده نیست. این مصاحبه یکی از معدود و نخستین گفت‌وگوهای او به فارسی است. بهانه‌ی ما برای مصاحبه انتشار کتابی به انگلیسی از سلسله گفت‌وگوهای میرحسینی با شماری از پژوهشگران مسلمان در باب حقوق زنان است. سه نفر از شاگردان پژوهشگر او، به نام‌های فاطمه، هدی و نفیسه، نیز در این گفت‌وگو حاضر بودند. به عنوان تنها مذکّر حاضر در گفت‌وگو احساس کردم که برای مردها هم در فمنیسم اسلامی جایی هست، اگر مدافع حقوق زنان باشند البته.

یاسر میردامادی: شاید خوب باشد گفتگو را از اینجا شروع کنیم که به ما بگویید انگیزه‌تان از نوشتن این کتاب چه بود.

زیبا میرحسینی: نام این کتاب «سفرهایی به‌سوی برابری جنسیتی در اسلام»[1] است؛ پس اولاً نه یک سفر بلکه سفرهای مختلف است، ثانیاً دانستن هم نوعی سفر است که در طول زمان انجام می‌گیرد و انتقال از یک مکان و دیسیپلین آکادمیک به مکان و دیسیپلین آکادمیک دیگر، کمک بسیاری به بازتر شدن دیدگاه‌ها می‌کند؛ چنانکه برای من بسیار مؤثر بوده است. مخاطب کتاب من بسیار وسیع‌تر از مخاطب آکادمیک است و لذا سعی کرده‌ام -تا جایی که می‌توانم- به گونه و زبانی بنویسم که قابل دسترسی باشد.

یاسر میردامادی: اگر موافقید، قبل از اینکه وارد پرسش‌های بعدی شویم، هر یک از عزیزان مصاحبه‌کننده داوری کلی خودشان را درباره کتاب شما، به هر مقدار که مطالعه کرده‌اند، ارائه کنند.

نفیسه: اولاً من کتاب را خیلی دوست داشتم. اگر نگویم همه کارهای شما را، ولی بخش زیادی از آنها را خوانده‌ام؛ هم به‌لحاظ جنبه دینداری خودم، هم به‌لحاظ نگاه فمینیستی که به آن اعتقاد دارم، و هم به‌لحاظ برخی از مسائل جنسیتی که در آن حوزه کار می‌کنم و برایم جذاب و جالب است. این کار را هم دقیقاً با همان حس و حال شروع به مطالعه کردم. مقدمه کتاب را از این لحاظ بسیار دوست داشتم که به حالت سفر و حرکت خود شما اشاره می‌کرد و به همه کارهای مختلفی می‌پرداخت که در دوره‌های گوناگون کرده بودید. این امر موجب شده تا کتاب حتی به کسی که کارهای قبلی شما را نخوانده، دید کلی بدهد؛ مثلاً از دادگاه خانواده که کار مستندتان را انجام داده‌اید گفته‌اید و هم از کارتان در قم گفته‌اید، و این به نظر من خیلی جالب و جذاب بود؛ یعنی کاری بود که قبلاً نکرده بودید. به عبارت دیگر، گویا حرکت خود را در مسیری که داشتید مرور می‌کردید.

گرچه در نوشتن دانشگاهی[2] تشویق می‌کنند که هدف کتاب، و سؤالی را که قصد پاسخگویی به آن دارد، واضح بیان کنید، اما در بسیاری از نوشته‌ها این امر محقق نمی‌شود، در حالی که این روش همیشه در کتاب‌ها و مقاله‌های شما وجود دارد؛ یعنی همیشه می‌توانم در پاراگراف‌های اول و دوم مقدمه شما ببینم که سؤال اصلی‌ای که اثر به آن پاسخ می‌دهد چیست، و این برای من بسیار جالب است.

زیبا میرحسینی: به این علت است که خودم از کسانی که چنین اصلی را رعایت نمی‌کنند رنج بسیاری برده‌ام؛ لذا یاد گرفته‌ام که آن را رعایت کنم.

فاطمه: یکی از مشکلاتی که وجود دارد این است که خیلی اوقات درباره افراد صحبت می‌کنیم، ولی پراکنده است و کامل نیست، اما شما در مقدمه گفته‌اید که بسیاری منظور خود را به‌صورت شسته‌رفته مطرح نمی‌کنند. شما در مصاحبه‌تان به این موضوع اشاره کرده‌اید و در ضمن آن، فعالیت کنشگرانه[3] هم داشته‌اید که هم در سؤالات شما و هم در حاشیه‌هایی که به مصاحبه‌ها می‌زنید، وجود دارد؛ مثلاً می‌گویید که من از این حرف قانع نشدم یا خاطراتی را که خودتان هم دارید در میانه می‌گویید. این امر، هم کار را جالب می‌کند و هم بسیار نوآورانه است. به همین جهت، از شما بسیار ممنونم و امیدوارم که این اثر به فارسی هم ترجمه گردد؛ هر چند که انتشار آن در ایران با موانعی روبرو می‌شود، اما امیدوارم در ایران هم انتشار یابد و در دسترس قرار گیرد.

زیبا میرحسینی: الان از طریق اینترنت می‌توان آن را انتشار داد؛ چون مهم ترجمه و قرار گرفتن آن در دسترس است. به نظرم این کتاب می‌تواند مخاطبان ایرانی فراوانی پیدا کند؛ به‌خصوص، حداقل فمینیست‌های سکولاری را که موضع ضددینی شدید دارند، وادار به تفکر می‌سازد؛ مثلاً وقتی نظرات اسماء المرابط یا صدیقه وسمقی و یا امینه ودود را می‌خوانند، برداشت جدیدی از فهم دینی به آنها داده می‌شود، و از این نظر، علاقه بسیاری دارم که ترجمه شود؛ ولی کسی باید به ترجمه آن دست زند که مطلب را درک کند و من خود نیز در خدمت او خواهم بود تا به سؤالات و ابهاماتش پاسخ دهم.

هدی: من از خواندن کتاب شما لذت بسیاری بردم. قسمت اول آن بسیار کلاسیک و آکادمیک نوشته شده، و مقدمه خیلی جالب و جذابی بود. بقیه کتاب هم خوب بود؛ چون حالت فمینیستی بسیاری داشت و ارتباط شخصی خانم دکتر میرحسینی را با تک‌تک افراد باز می‌کرد و ارتباط خود با این افراد را به زیبایی توضیح می‌داد. به نظرم سبک فمینیستی جالبی داشت که سبکی جداگانه محسوب می‌شد. نوع مصاحبه‌ای که با افراد داشتند و اینکه تعامل را به نوشته‌های‌شان نفوذ داده بودند، برای من بسیار جذاب بود.

یاسر میردامادی: آنچه برای من به‌طور ویژه در این کتاب جذابیت داشت، همان چیزی بود که اهالی ادبیات آن را نوشتن خلاقانه[4] می‌گویند و این همانی است که توجه مخاطب را شکار می‌کند. شعر شاملو در مقدمه شما در کتاب، همانند نخ تسبیحی در کل مقدمه دویده بود و مدام به آن ارجاع داده می‌شد:

«دهانت را می‌بویند؛ مبادا گفته باشی دوستت دارم.»

این به نظرم خیلی جذاب بود. سیر فکری شما با زندگی شخصی‌تان درهم آمیخته بود و آن را بسیار گیرا کرده بود؛ نه فقط در مقدمه تفصیلی شما که در مصاحبه‌ها هم این دیده می‌شد. به‌طور ویژه، در مصاحبه با امینه ودود، شکلی که ودود زندگی خود را توضیح داد و هم رابطه دشواری که با مادرش داشت، درگیرکننده بود؛ یعنی برای من جالب بود که شما می‌کوشیدید در کسانی که با آنها مصاحبه می‌کنید، تأثیر مادر و افراد مونث بر آنها را برجسته کنید، و از این جهت عجیب بود که تأثیر مادر امینه ودود بر او منفی بود و با نگاه منفی از او یاد می‌کرد؛ چرا که که مادرش آنان را رها می‌کند و مدتی هم بی‌خانمان می‌شوند و در کانتینر زندگی می‌کنند.

قسمتی که در اوج عجیب بودن قرار داشت این بود که به یک معنا او تصادفی مسلمان می‌شود؛ یعنی از سر کنجکاوی به مسجد می‌رود و تصادفاً به او می‌گویند که مطالبی را تکرار کند و او ناگهان خود را مسلمان می‌یابد. علت تأکید بر این مطلب این است که الهی‌دان ایرلندی مشهوری -که ظاهراً سی اس لوئیس باشد و استاد ادبیات هم بوده- ابتدا آتئیست بوده و خودش می‌گوید روزی حوالی ساعت ۱۱ صبح سوار اتوبوس بودم که یکباره تصمیم گرفتم خداباور شوم؛ همین. این اتفاق‌های بسیار عجیبی که رخ داده، وقتی در بستر تاریخی خود قرار ‌گیرد، با نگاه گیتیانه (سکولار)، برخی از آنها تصادف است و با نگاه مذهبی توفیق به شمار می‌رود.

سپس ودود توضیح می‌دهد که چطور از همسر اولش جدا می‌شود و همسر دومش بر هویت آفریقایی-آمریکایی تأکید می‌کند، و بعد از آنکه متحول می‌شود و دیگر مسلمان سلفی نیست، چگونه برخی از مسلمانان او را «شیطان محجبه» می‌نامند. این نوع مصاحبه که توضیحاتی در خود دارد و مصاحبه‌کننده و مصاحبه‌شونده با هم درگیرند، شیوه خیلی جذابی به نظرم می‌آید. گفته می‌شود گفتاری ماندگار است که «pathos» و «logos» را در هم آمیزد و مطابق این نظریه، آنچه در این کتاب برای من بسیار جذابیت داشت، نه فقط اهمیت فکری موضوع، بلکه در هم آمیختن جنبه عمیق وجودی با امر عقلانی است. از این جهت، به نظرم این اثر بسیار درگیرکننده بود.

وقتی پانوشت‌ها را نگاه می‌کردم، دیدم برای ما که پژوهشگرانی در ابتدای راه ایم، حتی در ارجاع‌دهی نیز بسیار صادقانه و جذاب رفتار کرده‌اید.

نکته آخر این است که من هم با ترجمه این کتاب موافقم؛ مخصوصاً که می‌تواند فضای مسمومی را که بر اثر حکومت مذهبی در ایران ایجاد شده، و نوعی وازنش خیلی شدید نسبت به اندیشه‌ورزی در حوزه دین ایجاد کرده، دفع کند. اما اینکه چگونه می‌شود به ترجمه‌اش فکر کرد، باید مستقل از این مصاحبه پیگیری کنیم.

زیبا میرحسینی: اتفاقاً یکی از علت‌هایی که این گفتگو را برای من محبوب کرده، این است که دلم می‌خواهد بیشتر به فارسی مصاحبه کنم؛ لذا گفتم با شما که بسیار راحتم و اطمینان نفس دارم و می‌توانم به هر شکلی سخن بگویم، امتحانی بکنم و چیزهایی یاد بگیرم؛ چون آدم تا کاری را انجام ندهد هرگز نمی‌آموزد. خودم هم بعد از این می‌خواهم وارد این عرصه شوم. کارهای من به زبان‌های مختلف هم ترجمه شده، ولی ترجمه آن به فارسی در دسترس نیست. البته برخی از کارهای من هم ترجمه شده، اما با تیغ سانسور روبرو شده و هرگز در دسترس قرار نگرفته است.

این شیوه مصاحبه را در کتاب دوم خودم در گفتگو با علمای قم نیز رعایت کرده‌ام. این کتاب «اسلام و جنسیت: بحث‌های دینی در ایران کنونی»[5] نام دارد و انتشارات دانشگاه پرینستون آن را به سال ۱۹۹۹ میلادی منتشر کرد. کار تحقیقی آن کتاب را در دهه ۱۹۹۰ میلادی انجام داده‌ام. منتها پروژه اصلی من روی زبان زنان با خدا متمرکز بود تا بدانم چگونه نیایش می‌گزارند و با خدا ارتباط برقرار می‌کنند؛ چون زبانی که ما داریم -حتی زبان نیایشی‌مان- زبانی مردانه است. به هر صورت در سال ۱۹۹۵ به قم رفتم و از جمله کارهایم مصاحبه‌هایی بود که با مجله «پیام زن» انجام دادم.

مجله زنان در سال ۱۹۹۲ میلادی (۱۳۷۱ شمسی) بیرون آمد که به‌نوعی خواهرخوانده مجله کیان بود و بسیار متأثر از افکار دکتر سروش و نواندیشی دینی بود. تازه در زمان آقای رفسنجانی فضا قدری باز شده بود، و شش ماه بعد، حوزه علمیه در قم مجله‌ای به‌نام پیام زن را منتشر کرد که پیام حوزه به زنان و پاسخی به مجله زنان به شمار می‌رفت. مجله پیام زن برای من بسیار جالب بود. می‌خواستم با آنها نیز مصاحبه‌هایی انجام دهم. نخستین گفتگوی ما به بحث حجاب و موضوعاتی از این دست رسید و از طریق علمای جوان مجله «پیام زن»، مرا به آیت‌الله صانعی معرفی کردند و گفتگویی با ایشان کردم. سپس خودم از طریق دوستان روحانی‌ای که داشتم، با علمای دیگر هم به مصاحبه نشستم. ولی در آنجا هرگز جرأت نداشتم که خود را فمینیست معرفی کنم و اصلاً فضا به‌شکلی نبود که بتوان چنین ادعایی کرد. این روحانیان جوان می‌خواستند با من صحبت کنند تا شبهه‌ها را بشناسند. وقتی مرا به آیت‌الله صانعی معرفی کردند، گفتند که منظور از بحث ما با ایشان شبهه‌شناسی است تا بدانیم راجع به مسائل اسلامی چه شبهاتی دارند.

در آن کتاب هم همین بحث‌ها را مطرح کرده و توضیح داده‌ام که چرا و چگونه با هم اختلاف‌نظر داشتیم، اما این کتاب آغاز مسیر من بود؛ چون نه آن دانش درون‌دینی را داشتم و نه آن گرایش را. اتفاقاً من در قم فمینیست اسلامی شدم؛ چون بیشتر روزها به حرم حضرت معصومه می‌رفتم، در قسمت زنان می‌نشستم و می‌دیدم که چقدر به زنان توهین می‌شود و تا چه حد آنان را تحقیر می‌کنند؛ مثلاً وقتی بسیاری از قرآن‌ها یا مفاتیح‌ها را باز می‌کردید، در ابتدایش نوشته بود که خادم خوابی دیده که امام به خوابش آمده و دیده که زنان بدون جوراب و با جوراب نازک از خانه خارج می‌شوند و این موجب ناراحتی او شده است.

در روز آخر نیز همکارم آقای محسن سعید‌زاده به من گفت: «در این بالکن بنشین و به کلاس آقای محمدهادی معرفت گوش بده.» وقتی که در آنجا نشسته بودیم، خادمی با لحن توهین‌آمیز، همه زنانی را که آنجا نشسته بودند پراکنده ساخت، ولی من چون قصد داشتم درس ایشان را گوش کنم نشستم. خادم با دیدن من با صدایی پر از نفرت بر سرم داد زد و من هم کنترل خودم را از دست دادم و با صدای بلند بر سر او فریاد کشیدم و گفتم: «شما حق نداری زنان را پراکنده کنی. اگر اینجا مکان مقدسی است به‌خاطر حضور یک زن است؛ حضرت معصومه.» افزودم که من خودم دکترا دارم و اینجا نشسته‌ام و دارم درس یاد می‌گیرم. آن مرد یکباره عقب نشست و گفت: «من از شما معذرت می‌خواهم.»

به‌اندازه‌ای عصبانی شدم که کنترل خودم را از دست دادم و دیگر نمی‌توانستم در آنجا بنشینم؛ لذا بیرون آمدم. این اتفاق به‌قدری بر من تأثیر گذاشت که باعث شد دیگر نخواهم تنها مشاهده‌گر باشم. می‌خواستم بازیگر[6] نیز باشم و گرایش من تا آن زمان این بود که سعی می‌کردم بفهمم، ولی به‌تدریج اتفاقاتی در زندگی انسان می‌افتد که دیدگاه او را عوض می‌کند، اما مدت‌ها بعد به اهمیت آن پی می‌برد. بعد از آن بود که روش کار من عوض شد. چیزی هم که در این کتاب «سفرهایی به‌سوی برابری جنسیتی در اسلام» برای من مهم بوده، این است که می‌خواستم بگویم تجربه زیسته ما تأثیر بسیار مهمی در درک ما از جهان دارد و می‌تواند منبع دریافت‌های فقهی و فهم مجدد از متون مقدس باشد و هرمنوتیک جدیدی به ما می‌دهد.

ن. ش.: چه چیزی شما را به نوشتن این کتاب به شیوه سیر و سفرگونه و گفتگویی سوق داد؟

زیبا میرحسینی: در این کتاب می‌خواستم تجربه معنوی و زیسته این افراد را با زندگی فکری‌شان در کنار هم قرار دهم و خوشبختانه همه این شش نفر را خوب می‌شناختم، سابقه همکاری با تک‌تک‌شان داشتم و بنابراین توانستم خیلی آزادانه صحبت کنم. در نتیجه، این گفتگو بر اساس برابری بود؛ در صورتی که گفتگوی قبلی‌ام در قم اصلاً بر این پایه نیست. به نظرم آنجا که با هم برابر باشیم و به همدیگر احترام بگذاریم، می‌توانیم با هم گفتگو کنیم. حتماً پایان کتاب مرا خوانده‌اید و می‌دانید که اختلافاتم با بسیاری از دوستان متفکر و نواندیش دینی را حفظ کرده‌ام و آنان نیز اختلافات‌شان را با من داشتند؛ لذا در مقام نتیجه‌‌گیری و یافتن راه‌حل نبودم و می‌خواستم خواننده را با خود همراه کنم که چگونه می‌توان شکاف نظری بین اسلام و مدرنیته را در زمینه عدالت جنسیتی از بین برد؛ بلکه نشان دهم کاری که اینها می‌کنند می‌تواند زبان و مبنای تازه‌ای برای گفتگوی اسلام و سکولاریسم و فمینیسم به ما بدهد. به نظرم در این برهه زمانی احتیاج به چنین چیزی داریم. به هر صورت همیشه دریافت‌هایی مختلف از سکولاریسم و فمینیسم وجود دارد، ولی هر دو مفاهیم مدرن هستند.

از این گذشته، خواستم نشان دهم که استبداد نیز الزاماً همیشه به نوعی با مردسالاری همراه است، ولی هم می‌تواند شکل مذهبی بگیرد و هم شکل سکولار، و در اینجا محل اصلی نبردْ همین شکاف یا همگرایی است که استبداد با مردسالاری دارد و ما نیاز داریم استبداد دینی و مردسالاری را از درون به چالش بکشیم؛ هم در جامعه سکولار خودمان و هم در جامعه دینی. البته این کار را فمینیست‌های سکولار می‌کنند، اما بسیاری از کسانی که در اسلام آگاهی جنسیتی دارند، آنچنان که باید با فمینیسم آشنا نیستند؛ چون فمینیسم برای من پروژه معرفتی است که به ما می‌آموزد چطور دانسته‌های‌مان را جمع‌آوری می‌کنیم، و به ما روش‌شناسی می‌دهد تا نیروهای تحریف‌کننده کلیشه‌های جنسیتی را آشکار کنیم، و می‌آموزد که مفاهیم مردسالار در سنت حقوقی اسلام، چطور از اقتدار برگرفته شده است. همیشه این چیزها برای من سؤال بوده است. خلاصه اینکه فمینیسم عموماً به‌عنوان جنبش یا آگاهی دیده می‌شود، اما آنچه ظاهراً شایسته است که تأکید شود این است که آن را به‌عنوان پروژه‌ای معرفتی تلقی کنیم و چیزی که الان فمینیسم اسلامی نیاز دارد، ایجاد معرفتی برابری‌طلبانه است که نگاه زنانه را در خود دارد.

یاسر میردامادی: آنچه در توضیح شما به‌صورت ویژه برای من جذاب بود، این است که گفتید استبداد، چه سکولار و چه دینی، به‌نوعی مردسالاری را در خود دارد. آیا می‌توانید این را برای ما کمی بیشتر توضیح دهید؟ این به نظرم نکته‌ای بسیار کلیدی است که می‌تواند مقدمه‌ای برای همه پرسش‌های دیگر ما باشد.

زیبا میرحسینی: اساس استبداد بر این است که یک فرد یا حکومت همه چیز را می‌داند و کنترل همه را در دست دارد؛ لذا صداهای دیگر باید خاموش یا خفه ‌شود. اولین وآسان‌ترین کار، خفه کردن صدای زنان حاضر در جامعه و شستشوی مغزی مردان است. به نظر من -و در فمینیسم- مردسالاری به‌معنای سلطه همه مردان بر همه مردان نیست، بلکه فقط عده مشخصی از مردان که قدرت و ثروت دارند، بر همه زنان و مردان فقیر، جوان و فاقد ‌قدرت سلطه می‌یابند. بنابراین، اصلاً خود استبداد با سلطه آمیخته است و زنان بیشتر از هر چیزی از آن رنج می‌برند. البته استبداد سکولار نیز همینگونه است و نباید تصور کرد که استبداد دوره شاه شکل دیگری بوده است. استبداد زمان شاه عده‌ای از زنان را توانمند ساخت و امکان نداد که تمام توانایی‌های زنان دیگر شکوفا شود و آن زنان دیگر طبقه پایین‌تر و مذهبی بودند.

حکومت اسلامی هم بدون اینکه بخواهد، در اوائل انقلاب، زنان مذهبی را توانمند و وارد عرصه سیاسی کرد. بدین شکل زنانی که تا آن زمان اصلاً فکر نمی‌کردند سیاست چیزی است که زندگی آنان باشد، وارد عرصه سیاست شدند و آگاهی بسیاری پیدا کردند، اما در عین حال، زنان سکولار و دگراندیش را سرکوب کرد. بنابراین رژیم‌های استبدادی معمولاً برخی از زنان را برای اهداف خودشان به خدمت می‌گیرند، ولی به نظر من، آن سلطه را ادامه می‌دهند.

فاطمه: نکته‌ای که درباره گسست از نگاه‌های دینی یا بدبینی به آن در فضای ایران گفتید (و البته خود دینداران و نواندیشان دینی هم در آن بی‌تقصیر نیستند و عوامل متعددی دارد)، چیزی که در این باب پیش آمده این است که مثلاً در «خیزش مهسا» هم دینداران در برابر آن سکوت پیشه کردند و خیزشی از آنها دیده نشد. البته به‌صورت پراکنده صداهایی شنیده می‌شد، اما به‌صورت عمومی، این سکوت وجود داشت؛ آن هم در حالی که خواسته اولیه این جنبش مخالفت با الزام حجاب بود که ظاهراً امری دینی است؛ یعنی دعوا بر سر امری دینی رخ داد، اما نهاد دین، نواندیشان دینی و حتی صاحبان نگاه‌هایی که معمولاً به آنها توجهی نمی‌شود سکوت پیشه کردند و آنچنان که باید، پا به میدان نگذاشتند.

من فکر می‌کنم اصلاً بخش زیادی از این خیزش بر عهده نسل دیگری بود که همان زنانی بودند که شما در مستندتان (طلاق به‌سبک ایرانی) نشان می‌دهید و هیچ چیزی در دست ندارند، ولی کاری انجام می‌دهند. این دست افراد همیشه بوده‌اند و از صبح که بیدار می‌شوند و می‌خواهند لباس بپوشند، درباره چگونگی پوشش خود تا انتهای مسیر می‌اندیشند؛ مثلاً درباره مسیر بازار، دانشگاه یا هر جای دیگر، قصد طلاق یا زندگی با همسرشان، و بزرگ کردن فرزندان‌شان اندیشه می‌کنند و همه اینها را انجام می‌دهند، در حالی که هیچ‌یک از شرائط به نفع آنان نیست. شاید همین دست افراد بودند که به خیابان آمدند و معمولاً دیده نمی‌شدند.

من دورادور به قضایا می‌نگرم و آنچه می‌گویم، بر حسب حدس و گمان است؛ لذا دوست دارم نظر بقیه دوستان و شما را هم بدانم. من می‌خواهم بگویم اینکه شما می‌فرمایید شاید این نگاه به‌اندازه کافی به جریان‌های فمینیستی ایران معرفی نشده است، یکی از نشانه‌هایش را می‌توانید در خیزش مهسا ببینید. آیا بعد از این خیزش همچنان می‌توانیم امیدوارم باشیم؟ این سؤال، هم در سخنان دیگر دوستان بود و هم در سخن من که هر دو داریم به این فکر می‌کنیم که آیا الان می‌توان به چیزی به‌نام «فمینیسم اسلامی» امیدوار بود؟

نفیسه: بله، دقیقاً؛ در ادامه سؤالی که ف. ت. کرد، یکی از موضوعاتی که من راجع به آن مطالعه می‌کردم و برای همین پرسیدم که «مخاطب این کتاب کیست؟»، این است که شما راجع به دنیای اسلام به‌طور کلی صحبت می‌کنید و این بحث شاید در کشورهای مختلف و در بافتارهای گوناگونْ معانی متفاوتی داشته باشد، یا آدم‌های گوناگون وقتی در جایگاه‌های متفاوت این کتاب را می‌خوانند، برداشت‌های مختلفی از آن دارند، ولی من مدام به ایران فکر می‌کردم و درست مانند آنچه ف. ت. گفت، من هم کسانی را می‌شناسم که بسیاری‌شان از خانواده‌های سنتی مذهبی بودند و در جریان بعد از ۸۸ و حتی امسال، به دفاتر مراجع زنگ می‌زدند و اعتراض می‌کردند که چرا شما ساکتید و هیچ واکنشی نشان نمی‌دهید. این تماس‌ها به‌خصوص با دفتر آقای سیستانی به‌عنوان مرجع تقلیدشان برقرار می‌شد.

شکل دینداری این دست افراد تغییر کرد و حتی کسانی که شاید مخاطب نواندیشان دینی بودند و کتاب‌های‌شان را مطالعه می‌کردند و در جلسات‌شان حضور می‌یافتند، بعد از آن اساساً به هیچ خدایی باور ندارند و کلاً از آن چارچوب و گفتمان مذهبی بیرون آمده‌اند و حتی گاهی با آن ضدیت و عناد بسیاری دارند. البته این به آن معنا نیست که فقط منتقد باشند، بلکه حالت ضدیت خشن‌تر پیدا کرده است؛ چون همه چیز خشن‌تر شده و اگر به کسی انگ براندازی می‌خورد، واقعاً شکل آن از گفتمان اصلاح‌طلبی و مانند آن خارج شده و کسانی که اصلاح‌طلب بوده‌اند و در نسل من متولدان دهه ۶۰ هستند و دوره اصلاحات را کاملاً تجربه کرده‌اند هم به همین نتیجه رسیده‌اند. لذا الان بسیار رادیکال‌تر و ضددین‌تر شده‌اند و سعی می‌کنند عنادشان با دین را بیشتر نشان دهند. اینجاست که دقیقاً این سؤال مطرح می‌شود که اصلاً بحث فمنیسم اسلامی چه جایگاهی می‌تواند داشته باشد و اصلاً چطور می‌شود گفت ما باید کاری کنیم که شکاف بین اسلام و مردمسالاری و سکولاریسم برطرف شود، در حالی که این دست افراد اصلاً با اصل وجود اسلام مخالف‌اند.

هدی: سؤالی که همیشه ذهن مرا درگیر خود می‌کند این است که آیا این سکولاریسم است که در ایران اتفاق می‌افتد یا انحصارزدایی از دین است؟ برخی جاها از خانم دکتر میرحسینی شنیده‌ام که شاید به این سمت می‌رویم که رگه‌هایی از سکولاریسم در جامعه ما پیدا می‌شود. اگر پاسخ این باشد، ممکن است بتوان گفت حداقل لایه‌هایی از جامعه‌مان اعتقادات خود را از دست می‌دهد و در اقشاری از مردم نیز دست و پا زدن‌هایی را می‌بینیم که سعی می‌کنند خودشان را به زور نگه دارند و اعتقادات مذهبی‌شان را حفظ کنند، در حالی که در اقشاری هم شاهد سکولاریسم هستیم. در اینجا -چون بخشی از رساله دکترای من درباره فمینیسم اسلامی بود- دغدغه من این است که آیا واقعاً می‌شود نوعی فمینیسم اسلامی را به اقشاری از جامعه معرفی کرد و اصلاً جایی برای این کار وجود دارد؟ دغدغه من این است و دلم می‌خواهد این سؤال را با خانم میرحسینی مطرح کنم و بپرسم که چگونه می‌توان این اندیشه را به اقشاری از جامعه پیشنهاد کرد و آنان را به آشنایی با این مباحث ترغیب کرد.

زیبا میرحسینی: این سؤال‌ها بسیار مهم‌اند. اجازه دهید ابتدا دیدگاه خود را درباره خیزش مهسا که من آن را نقطه عطف بسیار مهمی در ایران می‌دانم بگویم. در مدتی که این اتفاقات می‌افتاد، تماس‌هایی با من گرفته می‌شد که مصاحبه و گفتگو کنم، اما اصلاً حاضر نمی‌شدم؛ چون در ایران نبودم و نمی‌فهمیدم چه رخ می‌دهد و درکش را نداشتم. اما فقط در یک جا صحبت کردم و آن هم در یک محیط دانشگاهی بود.

جنبش مهسا برای من، به‌نوعی ادامه ناگزیر و منطقی «جنبش سبز» است. کسانی که به جنبش سبز پیوستند، هنوز امید داشتند که می‌توان در چارچوب جمهوری اسلامی به اصلاحات امید داشت و با اصلاح‌طلبان کار کرد و زنان و مردان جوان هم واقعاً پیشرو بودند. در دوره اصلاحات و پس از آن در دوره ریاست‌جمهوری احمدی‌نژاد، شکاف بین زنان فمینیست سکولار و فمینیست اسلامی داشت از بین می‌رفت؛ به‌خصوص وقتی که احمدی‌نژاد در صدر قرار گرفت، بسیاری از زنان اصلاح‌طلب و اسلامی که تا آن زمان حاضر نبودند با فمینیست‌ها همنشینی کنند، بیانیه می‌دادند، و خود خانم زهرا رهنورد کسی بود که کتاب حجاب را نوشت، ولی بعداً دیدگاهش تغییر کرد. بنابراین می‌بینیم که این تغییر دیدگاه‌ها دربسیاری پدیدار شده بود.

اما جنبش سبز به‌طرز بسیار بدی سرکوب شد و علیه آن خشونت آفریده شد، ولی امیدی دوباره در زمان آقای روحانی پدید آمد و آن هم از بین رفت. بعد از آن هم انتخابات بی‌معنا شد. ما حالا با جامعه‌ای روبرو هستیم که امید و اعتمادش را به حکومت از دست داده و مذهب را عامل وضعیت موجود می‌داند؛ چون تمام کسانی که امروز در مصدر قدرت و مذهب حضور دارند، همه صداهای روشنفکری دینی و نواندیشی سنتی را خاموش کرده‌اند. بنابراین فضای آزاد نبوده، و فضا با وجود سرکوب رادیکالیزه می‌شود. این رادیکالیزه شدن رخ داده، ولی جنبش مهسا به نظر من آغازی بر این است که نشان دهد جامعه واقعاً پوست انداخته و به‌نوعی دین به‌شکلی در آمده که زین ‌پس کسی با آن کاری ندارد؛ چون نامربوط شده است. دین اصلاً موضوعیت خودش را از دست داده است.

تمام کسانی که دیدگاه‌هایی واقعاً بسته دارند، از آغاز نظام صاحب قدرت بوده‌اند و اکنون هم قدرت دارند، اما دیدگاه‌شان هیچ تغییری نکرده و همه صداها را هم خاموش می‌کنند. اصلاح‌طلبان هم خودشان به‌صورت معما مانده‌اند و برخی از آنان نمی‌توانند بپذیرند که جمهوری اسلامی به پایان حرکت خود رسیده است. خلاصه آنکه من خیزش مهسا را اجتناب‌ناپذیر می‌دانم. یعنی واقعاً خود پروژه جمهوری اسلامی اصلاً پارادوکسیکال بود و هر گاه دین و شریعت را به‌عنوان قانون بیاورید، قداستش را از آن سلب کرده‌اید؛ لذا جمهوری اسلامی از دین تقدس‌زدایی کرد و سپس چهره‌ای از دین را معرفی کرد که چهره مردسالار اقتدارگرای استبدادی است و افزون بر این همچنین فاسد است؛ یعنی اصلاً فساد حکومتی کنونی ریشه اختلاف طبقاتی موجود و مشکلات اقتصادی است.

اما این موضوع بحث ما نیست، و چیزی که به نظر من اهمیت دارد، این است که دین نقش اجتماعی عظیم دارد و قوانین خانواده مردسالار در جامعه ما و در بسیاری از جوامع مشروعیت خود را از دین می‌گیرد. از این رو ما باید از مردسالاری درون‌دینی مشروعیت‌زدایی کنیم و به همین دلیل است که فکر می‌کنم هیچ تغییر اساسی‌ای ایجاد نمی‌شود؛ مگر اینکه گفتمان برابری‌طلبی را در دین پدید آوریم. با این حال قبول دارم که تعبیر «فمینیسم اسلامی» اصلاً تعبیر کاملاً مشکل‌زایی است و من هم از اولین کسانی بودم که این تعبیر را به کار بردم و گمان می‌کنم خانم افسانه نجم‌آبادی نخستین کسی بود که از آن استفاده کرد، و شش ماه بعد از آن هم -بدون اطلاع از استفاده ایشان- من به کار بردم؛ البته تمامی تأکید او بر مجله زنان و گفتمان آن بود و من دیدگاه دیگری داشتم، اما هر دو به این نتیجه رسیده بودیم که گفتمانی جدید در حال شکل‌گیری است و زنانی که در اول انقلاب معتقد بودند شرایط با آمدن اسلام سیاسی به بهشت برین تبدیل می‌شود، فهمیدند که نه‌تنها به‌نفع‌شان نبوده، بلکه حقوقی را که داشته‌اند هم از آنان ستانده می‌شود.

من همیشه در آثارم گفته‌ام که فمینیسم اسلامی فرزند ناخواسته اسلام سیاسی است؛ نه اینکه اسلام سیاسی مفاهیمی فمینیستی به آن بخشیده باشد، بلکه اسلام سیاسی در اواخر قرن بیستم آمده و می‌خواهد شریعت را عرضه کند -و ذات شریعت برای مسلمانان عدالت است-، اما به‌جای آن، فقه مردسالار سنتی را به میدان آورده و بر این هم اصرار می‌کند و می‌خواهد تمام سیاست‌ها و قوانین مطابق آن باشد. در عوض موجب ایجاد آگاهی و گفتمان فمینیستی در میان زنان در جوامع مسلمان می‌شود؛ آگاهی‌ای که با اسلام سیاسی در تضاد است.

در نظر من، این جنبش جنبشی نیست که با روح اسلام و اصول و ارزش‌های اسلامی در تضاد باشد. به همین علت، به یاد دارم که در حدود ۲۰ سال پیش در مقاله‌ای نوشتم که اگر قصد داریم از «فمینیسم اسلامی» بگوییم، ابتدا باید روشن کنیم که از کدام فمینیسم و کدام اسلام دم می‌زنیم؛ چون اسلام و فمینیسم دو مفهوم بسیار وسیع‌اند که دریافت‌های مختلفی از آنها وجود دارد.

من الان می‌دانم که چرا بسیاری از کارهایی که در دهه ۹۰ میلادی می‌کردم و مطالبم در موضوع فمینیسم اسلامی به مرحله چاپ نمی‌رسید؛ چون برای نشریاتی مثل مطالعات زنان[7] و مطالعات فمنیستی[8] می‌فرستادم و آنها منتشر نمی‌کردند. مقالات من در آن دهه پیرامون این نظریه شکل می‌گرفت که آگاهی و گفتمانی جدید در حال ورود است. آکادمی‌ مثل حوزه علمیه معیار دارد و باید طبق ضوابط خاص خودشان به پیش بروید، درحالی که این نظریه اصلاً ناشناخته بود و تمام سعی من مصروف می‌شد تا بگویم منظور من از واژه فمینیسم اسلامی اسلام‌گرایی نیست، بلکه آگاهی و گفتمانی درون‌دینی برای رفع تبعیض علیه زن در جوامع مسلمان است.

آنجا بود که به این نتیجه رسیدم که فمینیسم فقط آگاهی و جنبش نیست، بلکه پروژه معرفتی و تولید دانش است و این دانش باید در زبان و فرهنگ دینی ما ایجاد گردد. در قرن بیستم، در غرب، این اتفاق افتاد که فمینیسم با سکولاریسم درآمیخته شد. پس تجربه غرب بوده نه تجربه ما. اما وقتی که به آغاز فمینیسم در قرن هجدهم و نوزدهم می‌نگریم، می‌بینیم که همراه با جنبش برده‌داری و ضدبرده‌داری بوده است و بر بسیاری از ارزش‌های اخلاقی مسیحیت یا یهودیت تکیه می‌کرده است. الان، هم فمینیسم مسیحی داریم، هم فمینیسم یهودی و هم فمینیسم بودایی که بسیار هم مهم‌اند و متکی بر تولید معرفت[9] است، یعنی تفسیر و فهم از دانش دینی و جنسیت، و این به‌معنای آن است که نبرد هم در عرصه دانش و معرفت است، و هم در عرصه سیاست.

اگر در دهه ۹۰ میلادی به من می‌گفتید فمینیست اسلامی هستید عصبانی می‌شدم و می‌گفتم من چنین نیستم، چون با ظهور اسلام سیاسی صفت «اسلامی» به‌معنای اسلام‌گرایی درآمده بود، ولی حالا این دو از هم جدا شده‌اند و «اسلامی» چیزی است که از روح اسلام گرفته شده و از متون اسلامی و فرهنگ‌ مسلمانان الهام می‌گیرد.

بنابراین به نظرم اینها موضوعات و بحث‌هایی است که باید باز شود و فضایی ایجاد شود که اگر بخواهیم به طرف پلورالیسم و دموکراسی برویم، باید بیاموزیم که همزیستی مسالمت‌آمیز پیشه کنیم و احترام متقابل در بین ما حاکم باشد، و اینها از طریق گفتگو پدید می‌آید. در دوران جنبش مهسا هم گفتگوهایی در شبکه چهارم تلویزیون دولتی ایران شکل گرفته بود که بسیار خوب و محترمانه بود و همه صاحبنظران نظرات‌شان را می‌گفتند، ولی حکومت اصلاً به این نظرات توجه نمی‌کند و بنابراین اظهارنظرها هم بی‌ربط می‌شود، و به نظر من در جنبش مهسا، هم کنشگران و هم حکومت به جایی رسیده‌اند که دیگر نمی‌دانند باید چه کنند. هر کاری که حکومت می‌کند علیه خودش تمام می‌شود و این اوضاع را خطرناک می‌کند. من به‌عنوان کسی که اصلاً شخص سیاسی به‌معنای مصطلح آن که جزء حزب و گروهی باشم نبوده و نیستم، و در عین حال فعال اجتماعی‌ام، معتقدم که اگر شخص آکادمیک نتواند بر جامعه‌اش اثر بگذارد و دردهای جامعه را منعکس کند یا راه‌حلی جمعی برای آنها بیابد، بحث‌های انتزاعی و معنوی و نصیحت کردن هیچ سودی نمی‌بخشد.

نفیسه: پس شما اتفاق و تغییری را که قرار است در جامه ایران بیفتد، در نهایت، در همان چارچوب دینی می‌بینید یا می‌گویید که در واقع گریزی از این نیست؟ بگذارید این پرسش را طور دیگری بپرسم؛ آیا ممکن است که دین به‌طور کلی کنار گذاشته شود و ایران به‌سمت ساختار کاملاً سکولار برود؟

زیبا میرحسینی: دین را نمی‌توان به‌طور کل کنار گذاشت، بلکه دین باید از حکومت کنار گذاشته شود. دین بسیار بزرگ‌تر و عظیم‌تر از آن است که با یک جنبش کنار نهاده شود؛ لذا در هیچ کشوری نمی‌بینید که دین کنار گذاشته شود، ولی ارتباط دین با قدرت حکومتی باید از بین برود. باید توجه داشت که دین همیشه در جامعه حضور دارد. افزون بر این، به نظر من و به خلاف گمان برخی که پایان دوران فقه را پیش‌بینی می‌کنند، فقه هم حضور خواهد داشت، ولی به‌صورت انتخاب شخصی درمی‌آید، نه اینکه بتواند تأثیر انحصاری بر قانونگذاری بگذارد. آری، می‌تواند گفتمان و دیدگاهی در برابر دیدگاه‌های دیگر باشد، ولی انحصاری نباشد؛ به خلاف اینکه تاکنون حالت انحصاری داشته است. حتی در زمان شاه هم وقتی قانون «حمایت از خانواده» را تصویب کردند، و وقتی که نکاح‌نامه یا عقدنامه‌های جدید آمد، طبق آن حق طلاق را به زن دادند و این بر اساس فقه بود، لذا حق طلاق را از مرد نگرفتند. خود شاه نماینده‌اش را فرستاد و با آیت‌الله حکیم صحبت کرد، و او بود که بر این امر مهر تأیید زد. این در سال ۱۹۶۷ بود که اسلام سیاسی رشد چندانی نکرده بود ولی بعداً رشد یافت.

پیش از انقلاب ۵۷، گفتمان شریعتی مقبولیت یافته بود و برای خیلی‌ها جذابیت داشت؛ چرا که راهی برای هماهنگی هویت دینی با هویت مدرن می‌یافت. دکتر سروش نیز همین کار را کرد و گفتمانش بسیار مهم است. من شخصاً خود را مدیون دکتر سروش می‌دانم و زمانی که از سال ۱۹۹۲ میلادی در قم به کارهای تحقیقی مشغول بودم، گوش سپردن به نوارهای ایشان را آغاز کردم و چیزهایی آموختم.

نوارهایی که از آقای سروش گوش می‌کردم، زبان و جهاز واژگانی‌ای به من داد که تا آن موقع نداشتم. من این زبان را در مصاحبه‌های خودم -که هر یک‌ماه‌ونیم تا دو ماه یک‌بار انجام می‌شد- به کار می‌بردم و می‌توانستم جواب‌هایی به سؤالاتی بدهم که هم به نظر خودم قانع‌کننده بود و هم برای طرف مقابل سؤال‌برانگیز.

یاسر میردامادی: از گفته شما اینطور برداشت کردم که تعبیر «فمینیسم اسلامی» برخاسته از تجربه ایران است. آیا این برداشت درست است، یا اینکه این تعبیر در کشورهای عربی هم پیش از تجربه ایران وجود داشته است؟

زیبا میرحسینی: تا حدی. ایران اولین کشوری است که در آن اسلام سیاسی به حکومت رسید. در سال ۱۹۸۸ درست قبل از اینکه فمینیسم ایرانی پساانقلابی شکل بگیرد، گروه «خواهران در اسلام»[10] در مالزی شکل گرفته بود که خود را هم فمینیست می‌دانستند و هم مسلمان. در اندونزی و مصر نیز این جریان وجود داشت و در دهه ۹۰ میلادی می‌بینیم که ادبیاتی فمینیستی در میان زنان مسلمان یافت می‌شود که تا آن زمان نشانه‌ای از آن دیده نمی‌شد.

اولین کسی که در این زمینه نوشت فاطمه مرنیسی است. اگر به کارهای او بنگرید، در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ میلادی نخستین کسی بود که گفتمان انتقادی راجع به جایگاه زن در متون اسلامی را شروع کرد و تمام تلاش وی در کتاب اولش جنسیت، ایدئولوژی و اسلام[11] این بود که منطق درونی مردسالارانه اسلام را بفهمد و به چالش بکشد. او در این کتاب می‌گوید تا زمانی که مرد بین زن و خدا قرار دارد، امکان برابری وجود ندارد. اما همین مرنیسی در سال ۱۹۸۷ کتابی با عنوان زنان و اسلام: پژوهشی تاریخی-الهیاتی به زبان فرانسوی می‌نویسد که در ایران هم چاپ شده و به زبان انگلیسی هم ترجمه شده است.[12] اینجاست که وی همان نظام استدلالی‌ای را به کار می‌برد که مورد استفاده علمای اسلامی است و درست به آیه حجاب برمی‌گردد، و نشان می‌دهد که احکام فقهی برگرفته از آن، و احادیثی که به زنان اجازه حکومت و سایر مناصب را نمی‌دهد، معتبر نیستند. بنابراین دیدگاه مرنیسی کاملاً عوض می‌شود.

در آثار مرحوم هاله افشار نیز چنین روندی رخ داده است. اگر به کتب پیشین او بنگرید، کتابی با نام مستعار «هما امید» دارد که اسلام و فمینیسم را کاملاً ضد هم می‌داند، اما پس از آن در سال ۱۹۹۸ کتاب اسلام و فمینیسم‌ها: موردپژوهی ایران»[13] را می‌نویسد. افشار هم در عین حال این آشتی را ایجاد می‌کند، ولی هیچگاه به خط سیری که پیموده نمی‌پردازد و توضیح نمی‌دهد که چگونه و چرا نظرش دچار تحول شده است.

من همیشه معتقدم که ما باید توضیح دهیم که چرا و چگونه دیدگاه‌مان دگرگون شده، لذا سعی کرده‌ام در این کتاب به این موضوع هم بپردازم. کتاب اول خودم، ازدواج زیر تیغ دادگاه: پژوهشی در قانون خانواده در اسلام،[14] بر اساس کارهای میدانی در دادگاه‌های ایران و مراکش بود و در واقع عامل گرایشم برای فهم فقه، یافتن راهی برای گرفتن طلاق خودم در سال ۱۹۸۴ در ایران بود.

یاسر میردامادی: سکولاریست‌های رادیکال نکته انتقادی‌‌شان این است که اگر بخواهیم سنت دینی را به‌سود خوانش رهایی‌بخش از دین بازخوانی کنیم، سنت به هر حال زنده می‌ماند و بخش‌های رهایی‌کش، زن‌ستیز و مردسالار آن غالب می‌شود، چون این جنبه‌ها -به تعبیر آنها- در جانش رفته است؛ بر اساس تمثیل ماری که در برف فراق است، ولی بعد که آن را به گرمای عراق می‌آوریم بیدار می‌شود و جنبه‌های رهایی‌بخش دین را هم می‌بلعد. نگاه انتقادی‌شان به سنت چنین است و به همین دلیل هم با فمینیسم اسلامی مخالف‌اند. این نگرانی را شما هم دارید، ولی چه پاسخی به آن می‌دهید؟

زیبا میرحسینی: به نظر من نگاه‌شان خطا است؛ چون سنت یک‌شبه پدید نمی‌آید و در دوران حکومتی چهل و اندی‌‌ساله هم از بین نمی‌رود. سنت پیوسته خود را بازسازی می‌کند و تغییر می‌دهد، و هم شامل سنت‌های مثبت است و هم سنت‌های منفی. اگر سکولاریسم را بپذیریم و سنت را کنار بگذاریم، چه چیزی را می‌توانیم به‌جای مشتی کلیشه جایگزین آن کنیم؟ ما بدون سنت، بی ‌ریشه و بی‌هویتیم. باید همه بپذیریم که دچار این بحران هویت هستیم، چون مدرنیته زمانی به جوامع و فرهنگ ما راه یافت که زیر استعمار بودیم و هنوز هم مرده‌ریگ استعمار برای ما بر جا مانده؛ لذا ما نیازمند مدرنیته بومی هستیم که ممکن است شباهت بسیاری به مدرنیته اروپا یا آمریکا نداشته باشد.

ما نیاز به مساوات و برابری داریم؛ چرا که بدون آن نمی‌توانیم در دنیای امروز عدالت داشته باشیم. ما باید به نقطه اشتراک برسیم. همه ما در حرکت به‌سمت فرهنگ برابری‌طلب[15] اشتراک داریم. همه ما در حرکت به‌سوی حکومت دموکراتیک مشترکیم. بنابراین چرا روی اشتراکات خودمان کار نکنیم؟ برخی از ما راه مذهبی داریم و برخی نداریم؛ بله، کثرت‌انگاری خوب است و باید داشته باشیم، چون موجب غنای ماست، ولی نگاهی که سکولاریست‌های رادیکال دارند، همانند نگاهی است که اسلام‌گرایان دارند که مدعی‌اند اگر اجازه دهیم امروز زنان و دختران روسری خود را بردارند، فردا برهنه بیرون می‌آیند. آن استدلال غلط است و این ترس سکولاریست‌ها هم به همان اندازه نادرست محسوب می‌شود.

ما، به نظرم، هم سکولاریسم بنیادگرا داریم و هم اسلام بنیادگرا، و هر دو نیز بر پایه‌هایی شکل گرفته‌اند، و هر دو در زمان‌هایی مشروعیت دست‌بالا داشتند، اما الان از آن مشروعیت بی‌بهره‌اند. هر جا که اسلام‌گرایان حضور داشته‌اند، نتوانسته‌اند عدالت را در جامعه خود پیاده کنند؛ مثلاً سودان را به خاک و خون کشیده‌اند، و رئیس‌جمهوری پیشین سودان، گروهی را پدید آورده و به‌دلیل گرایش‌های قوم‌گرایانه مسلح کرده که دست به کشتار می‌زنند. در پاکستان و مصر نیز اسلام‌گرایانند که قوانینی را حاکم کرده‌اند و همه جا بازی را باخته‌اند و مشروعیت خود را از دست داده‌اند. در حالی که در اوایل انقلاب ایران در ۱۹۷۹ میلادی، اسلام سیاسی ناشناخته و پر از امید و وعده‌های نیک بود، اما الان پس از تجربه چهل‌ و اندی‌ساله‌ای که پشت سر گذاشته، برای همه شناخته شده است.

سکولاریسم بنیادگرا هم اعتبار خود را از دست داده، و به نظر من نوعی واقع‌بینی ایجاد شده است. ولی آنچه می‌خواهم بگویم این است که ما خودمان در ایجاد این واقع‌بینی‌ها و گفتمان‌ها نقش داریم. تاریخ امری ازپیش‌نوشته نیست، بلکه ما به‌عنوان نسلی که در آن حضور دارد و با توجه به بحث و اتفاقاتی که در آن رخ می‌دهد، آن را می‌نویسیم.

یاسر میردامادی: شما در کتاب می‌گویید (به ترجمه سردستی من): «هر چه چارچوبی مفهومی ارزش‌رهاتر[16] به نظر آید، بیشتر محتمل است که منافع سلطه‌طلبانه گروه‌های غالب را تأمین کند.» من اکنون قصد مناقشه در اصل این ادعا را ندارم، اما می‌خواهم پیامد عملی این نگاه را -به‌ویژه در اوایل قرن بیست‌ویکم و با برآمدن جریان‌های پساحقیقت[17] – بررسی کنیم. به نظر می‌رسد که رها کردن باور به حقیقتِ مستقل از ذهن و زبان می‌توانست رهایی‌بخش باشد، اما در عمل به‌‌سود گروه‌های محافظه‌کار، به‌ویژه در اروپا و روسیه تمام شد؛ به سود کسانی که تأکید می‌کردند حقیقت خودشان را دارند و هیچ حقیقت همگانی‌ای وجود ندارد. به یاد دارم که خانم میراندا فریکر[18] هم در کتاب بی‌عدالتی معرفتی[19] به این اشاره کرده که پست‌مدرنیسم قرار بود رهایی‌بخش باشد، اما عملاً به خوراکی جدید برای گروه‌های محافظه‌کاری تبدیل شد که اتفاقاً ضدفمینیست‌ هستند.

زیبا میرحسینی: ضدپست‌مدرن هم هستند.

یاسر میردامادی: دقیقاً، ولی در عین حال، این گرو‌ه‌های محافظه‌کاری که ضدپست‌مدرن‌اند، نفی عینیت‌گرایی را به‌شکلی متناقض‌نما از پست‌مدرن‌ها گرفته‌اند. چون شما گفتید فمینیسم پروژه‌ای معرفتی است و من می‌خواهم مغز این پروژه معرفتی را به پرسش بکشم. از یک طرف با شما موافقم که از حقیقت عینی، سلطه‌طلبی درمی‌آید و از طرف دیگر کنار گذاشتن حقیقت عینی هم نوعی محافظه‌کاری نسبی‌انگارانه را نتیجه می‌دهد که هر گروهی معتقد می‌شود ما حقیقت خود را داریم و مثلاً در فرهنگ ما با زنان چنین و چنان برخورد می‌کنند و این هم به سلطه‌طلبی می‌انجامد. در واقع، توازنی که باید بین این دو ایجاد کنیم (بین نفی مطلق‌گرایی و سلطه‌طلبی معرفتی از یک سو و نفی نسبی‌انگاری و محافظه‌کاری معرفتی از سوی دیگر) که آن را مبنای معرفت‌شناسی فمینستی قرار دهیم، کجاست؟

زیبا میرحسینی: اولاً شما یک خط را از متن بر گزیده‌اید، لذا باید بقیه متن را هم نگاه کرد. من این متن را در ارتباطم با تعاملی نوشتم که با نانسی فریزر[20] داشتم و از این طریق با دانش فمینیستی آشنا شدم. نانسی فریزر، کارول گیلیگان[21] و تمام فمینیست‌هایی که من با آنها کار کرده‌ام، هیچکدام وارد مذهب نمی‌شوند. من این بخش را از حرف‌های جریان «فمنیسم دیدگاه‌محور»[22] گرفته‌ام که می‌گوید ما همه چیز را از جایگاه خودمان می‌فهمیم، و زنان و طبقات فرودست چون در حاشیه قرار دارند، دانشی که ایجاد می‌کنند با دانشی که پدیدآورنده‌اش سلطه است و با قدرت در هم آمیخته، تفاوت دارد. بنابراین به‌حاشیه‌رانده‌شده‌ها می‌توانند دانش دیگری به میدان آورند.

تمام آموزه‌های اسلامیِ سلطه‌طلبانه و محافظه‌کار، بر ادعای بیطرفی و ارزش‌رهایی قرار دارد؛ مثلاً محافظه‌کاران مذهبی می‌گویند که دانشمندان گفته‌اند زن و مرد با هم تفاوت دارند، بعد این را ضمیمه می‌کنند به «الرجال قوامون علی النساء»؛ یعنی مردان یک درجه برتری دارند، و شما می‌خواهید بر ضد این نظام حقوقی حرکت کنید؟ آنان این اندیشه‌ها را به‌گونه‌ای مطرح می‌کنند که گویا هیچ ارزش‌داوری‌ای در میان نیست و دارند حقیقت را می‌گویند، و این به نظر من خطرناک‌تر از پست‌مدرنیسم است، در حالی که هم مستبدان و هم محافظه‌کاران، از هر دو قسمت، هم از مطلق‌گرایی معرفتی هم از نسبی‌گرایی معرفتی استفاده می‌کنند. اسلام‌گرایان هم همینطورند. بنابراین، این چاقو از هر دو طرف می‌بُرد و به دست شماست.

یکی از انتقادهایی که به من وارد می‌شد این بود که می‌گفتند شما با طرح فمینیسم اسلامی چاقویی به دست محافظه‌کاران می‌دهی، ولی من پاسخ می‌دادم که این چاقو را به دست شما فمینیست‌ها می‌دهم. پس مشکل در چاقو و چارچوب فکری نیست، بلکه مشکل در نیت کسی است که چاقو را به دست می‌گیرد و نحوه استفاده از آن.

یاسر میردامادی: آیا شما خطر نسبی‌انگاری نهفته در پست‌مدرنیسم را می‌پذیرید؟

زیبا میرحسینی: هر اندیشه‌ای خطر دارد.

یاسر میردامادی: ولی به نظر شما آن سلطه‌طلبی موجود در ایده‌های عینیت‌گرا خطر بیشتری از نسبی‌انگاری پست‌مدرنیستی دارد؟

زیبا میرحسینی: به نظر من بله، خطرش بیشتر است، به‌خصوص اگر با امر مقدس در هم آمیزد؛ ولی چنانچه پست‌مدرنیسم با امر مقدس آمیخته شود، می‌تواند باروری فراوانی به همراه آورد؛ چون فضا را برای کثرت‌انگاری باز می‌کند.

ه. م.: من سؤالی روش‌شناختی دارم؛ برخی از روشنفکران دینی، بعضی از آیات را در کنار پاره‌ای از آیات دیگر قرار می‌دهند؛ این کار به‌لحاظ روش‌شناختی چه منطقی دارد؟ مثلاً آیه ۳۴ سوره نساء را در کنار آیه ۲۲۸ سوره بقره قرار می‌دهند. آیا به‌لحاظ روش‌شناختی منطقی برای این کار وجود دارد؟ چون برخی این نقد را به فمینیست‌های اسلامی وارد می‌کنند که با بازچینش آیات قرآن نتیجه دلبخواه خود را از متن دینی بیرون می‌کشند.

زیبا میرحسینی: در حقیقت خود متن مقدس میدان نبرد معتقدان به برابری و نابرابری است. در قرآن، از شش هزار و اندی آیه، فقط شش آیه است که می‌توانیم از آنها احیاناً نابرابری را برداشت کنیم. به نظر من هر کسی به هر صورت باید روش هرمنوتیکی خود را مشخص کند.

من مفسر نیستم و دانش قرآنی‌ام عمیق نیست، بلکه هر چه می‌دانم بر اساس مطالعات قرآن‌پژوهان بوده و به نظرم ما می‌توانیم هم برای دفاع از برابری از قرآن بهره ببریم و هم برای دفاع از مردسالاری. ولی مهمتر این است که پیش از ورود به متن روشن کنیم که ذهنیت و تصور ما چیست. فکر می‌کنم که این موضوع به دیدگاه آدمی برمی‌گردد؛ چون ما بدون پیشفرض، به سراغ هیچ متنی -به‌خصوص متن مقدس- نمی‌رویم. برخی از این پیشفرض‌ها نیز آگاهانه است (که مثلاً ما آگاهیم که می‌خواهیم برابری را دنبال کنیم) و برخی از آنها پیشفرض‌های ناآگاهانه‌ای است که از محیط، ذهن و فضاهای دیگر به دست آورده‌ایم. فمینیست‌های مسلمان یا مسلمانان فمینیست باید نظام معرفتی ایجاد کنند و روش‌ خودشان را توضیح دهند.

یاسر میردامادی: شما در این کتاب با دو پژوهشگر نواندیش شیعه ایرانی، صدیقه وسمقی و محسن کدیور، هم گفتگو کرده‌اید. می‌خواستم نسبت اصلاح‌گری دینی ایرانی را با بقیه کشورهای با اکثریت مسلمان از شما بپرسم؛ یک نظر این است که اصلاحگری دینی در ایران -که معمولاً در قالب روشنفکری دینی یا نواندیشی دینی شناخته می‌شود- می‌تواند برای کشورهای دیگر با اکثریت مسلمان درس‌آموز باشد؛ چون در کل جهان اسلام تجربه اجرای شریعت در ایران از همه جا وسیع‌تر و طولانی‌تر است، اما از سوی دیگر، ممکن است گفته شود موقعیت ایران به این دلیل که اولاً شیعه است و ثانیاً حکومتی غرب‌ستیز دارد، با سایر کشورهای با اکثریت مسلمان متفاوت است؛ چون به هر حال کشورهای دیگر مسلمان عمدتاً سنی‌اند و دست‌کم حکومت‌های‌شان غرب‌ستیز نیستند. ممکن است کسی از این شواهد نتیجه بگیرد که تجربه اصلاحگری دینی در ایران به کار دیگر کشورهای با اکثریت مسلمان نمی‌آید. نظر شما چیست؟

زیبا میرحسینی: به نظر من تجربه حکومت دینی در ایران به کار تمام مسلمانان به‌خصوص توده مسلمانان آمده است؛ چرا که درک کرده‌اند وقتی حکومت دینی بر سر کار آید دین جایگاه خود را از دست می‌دهد و سرانجام به استبداد دینی می‌انجامد. به نظر من این درس حکومت دینی در ایران بوده است.

مباحث نواندیشی دینی ایران در حلقه‌های آکادمیک دنیا بسیار مورد استقبال قرار می‌گیرد. به یاد می‌آورم که هر گاه مرحوم ابوزید را می‌دیدم، می‌پرسید که بحث‌های روز فکری در ایران چیست؟ این سؤال نشان می‌دهد که مباحث روز برای او اهمیت بسیاری داشت و اندیشه‌های ایرانی با بقیه جهان اسلام در تبادل و گفتگو است. کار ابوزید در ایران مؤثر بود و یوسفی اشکوری آن را ترجمه کرد (اتفاقاً من خودم هم کتابی درباره یوسفی اشکوری نوشته‌ام، از ایشان آموخته‌ام و برای‌شان احترام قائلم). شخصیت دیگر عبدالله النعیم نیز همین موقعیت را دارد و همه اینها مؤثر بوده‌اند. روشنفکران دینی ایرانی از احترام بسیاری برخوردارند و زنان مسلمان و به‌ویژه فمینیست‌ها در بخش‌های دیگر جهان اسلام حسرت فضای نواندیشی ایران را می‌خورند و معتقدند که پیشرفت بسیاری کرده است.

فاطمه: این سؤال سخت همیشگی در ارتباط با بدنه جامعه مطرح است. گاهی به نظر می‌رسد که هم در سطح کنشگری و هم در سطح دانشگاهی، به‌صورتی وسیع‌تر بحث‌ها به‌شکلی است که اگر عموم زنان بخواهند درباره نگاه دینی بدانند، به روحانی مرد سنتی مراجعه می‌کنند و او را نسبت به بسیاری از کسانی که شما با آنها مصاحبه کرده‌اید، دینی‌تر می‌دانند. نظر شما درباره راه‌های ارتباط با بدنه جامعه چیست؟

زیبا میرحسینی: شماکاملاً درست می‌فرمایید.

یاسر میردامادی: من در تأیید فرمایش خانم ف. ت. بیفزایم که وقتی آمنه ودود در مسجدی برای مردان و زنان به‌صورت مختلط پیش‌نماز شد، این سنت گویا دیگر ادامه نیافت؛ یا اینکه ادامه یافت؟

زیبا میرحسینی: چرا ادامه پیدا کرد و در بسیاری از جاها شاهد آن هستیم. او یک تابو را شکست و زمانی که تابو یک بار شکسته می‌شود، قدرت خود را به‌تدریج از دست می‌دهد، اما این کار به درازا می‌کشد؛ چون زمانی که استبداد حاکم باشد، امکان برقراری تماس با توده جامعه وجود ندارد. ما سازمان‌های مردم‌نهاد (NGO) نداریم که گفتگوهایی را شکل دهند. بنابراین وسعت ارتباط و تماس تا حدی به این عوامل بازمی‌گردد.

این درست است که هنوز مرجع دانش دینی برای توده مردم روحانیت سنتی است و در این چهل سال هم به‌خاطر مسائل سیاسی هیچ جایگاهی باز نشده است، ولی آنچه در حال رخ دادن است، این است که مراجع سنتی دینی، هم حرمت خود را نزد مردم از دست داده‌اند و هم اعتماد مردم را. افزون بر این، سخنانی که می‌گویند دیگر با عقل سلیم سازگار نیست؛ یعنی مطالبی به زبان می‌آورند که با تجربه و فهم انسان‌های امروزی سازگاری ندارد. اتفاق دیگری که دارد می‌افتد، آنلاین بودن است؛ چرا که یک مرجع دیگر پا به میدان گذاشته، و بسیاری از سؤالات و پاسخ‌ها را فضای آنلاین می‌سازد.

به نظر من مسئله زنان -چه اسلامی و چه غیراسلامی- بخشی از پروژه دموکراتیزه کردن جامعه به شمار می‌رود و دموکراتیزه کردن تولید دانش دینی برای جامعه اسلامی سهم بسزایی دارد و همیشه چالشی بین دین و قدرت وجود داشته که همیشه نیز ادامه دارد. اما به نظر من، مهم این است که گفتمان‌های برابری‌طلبانه و دموکراتیک معاصر را بازیابی کنیم تا بتواند با مردم سخن بگوید، حرف دل‌شان را بفهمد و به آن اهمیت بدهد. در عین حال نیز باید این رابطه بین تولید دانش و عوامل قدرت را شفاف کنیم؛ چون هیچ دانشی -حتی دانشی که مورد بحث ماست- از قدرت جدا نیست؛ منتها ما الان قدرت نداریم و باید آن را به دست آوریم. البته اگر گفتمان فمینیستی و برابری‌طلبانه اسلامی قدرت را به دست آورَد و نتواند پلورالیست شود و فضا را دموکراتیزه کند، خود تبدیل به غول دیگری می‌شود.


[1] Journeys Toward Gender Equality in Islam

[2] Academic writing

[3] Active engagement

[4] Creative writing

[5] Islam and Gender: The Religious Debate in Contemporary Iran

[6] Participant

[7] Women’s studies

[8] Feminisit Studies

[9] Production of Knowledge

[10] Sisiters in Islam

[11] به زبان اصلی: الجنس والأيديولوجيا والإسلام، به انگلیسی Beyond the Veil: Male-Female Dynamics in Modern Muslim

[12] Women And Islam: An Historical and Theological Enquiry

[13] Islam and Feminisms: An Iranian Case-Study 

[14] Marriage on Trial: A Study of Islamic Family Law

[15] Egalitarian

[16] Value neutral

[17] post truth

[18] Miranda Fricker

[19] Epistemic injustice

[20] Nancy Fraser

[21] Carol Gilligan

[22] Standpoint feminism

معنویتِ هامونی؛ سیر معنوی در سینمای مهرجویی

رضا زمان

 زنده‌یاد داریوش مهرجویی، از آن دست هنرمندانی بود که هنر خود را بر بینش و اندیشه بنا کرده بود. از آن‌جا که دانش‌آموختهٔ فلسفه بود، با فلسفه‌های کلاسیک و مُدرن آشنایی و شناخت داشت. اما این شناخت را بیرون در سینما نگذاشت، بلکه با همان شناختِ فلسفی در سینما اشتغال ورزید. در واقع، زیستِ فلسفی و زیستِ سینمایی را در هم آمیخت و به همین دلیل، آنچنان که بسیاری گفتند، مهرجویی سزاوار صفتِ «فیلسوفِ سینما» است. فیلسوفِ سینما اما، در اندیشه‌اش در باب جهان، انسان، طبیعت و جامعه، در باب «دین»، «عرفان»، «معنویت» و «متافیزیک» هم اندیشید و این اندیشیدن را در آثار سینمایی خود راه داد. حتی در آثاری که ظاهر سرگرم‌کننده و کمیک، یا به تعبیری گیشه‌پسند داشت، نشانه و رگه‌ای نیرومند از نگاه فلسفی و دغدغه‌های وجودی مهرجویی را می‌توان یافت؛ مثل فیلم «اجاره‌نشین‌ها»(۱۳۶۶) که در همان آغاز اکران، جنجال‌آفرین شد.

اضطرار انسان

آثار مهرجویی، روایتِ سینمایی از «اضطرار انسان» و «انسان در اضطرار» است؛ یعنی نوعی حکایت از زیستِ انسانی در بحران و آشفتگی، در استیصال و درماندگی. خود مهرجویی اذعان داشت که «مضمونِ انسان در بحران» همیشه برایش جذاب بوده است۱.وی در آثارش، این اضطرار را به اَشکال مختلف و متفاوت، در تیپ‌ها و چهره‌های گوناگون، به نمایش گذاشت. گاهی این انسان مضطر، یک روستایی مثل مش حسن است، گاهی یک نویسنده و روشنفکر مثل هامون. گاهی این اضطرار، از بحرانِ عاطفی برمی‌آید، گاهی از بحرانِ اجتماعی-سیاسی. اما در هر حال، روایتِ اضطرار است. این‌جاست که مهرجویی به سراغ فلسفه‌های گوناگون می‌رود، اینکه هر شخصیتی در بحران نوعی فلسفه را دنبال می‌کند. در اضطرار، دغدغه‌های وجودی و درونی بروز می‌نماید. یکی از این دغدغه‌ها، که در آثار مهرجویی ظاهر شده، دل‌مشغولی‌های دینی و معنوی است. انسان در اضطرار، همچنان که از مناسبات اجتماعی خود سؤال می‌کند، از مناسبات و باورهای دینی خود هم می‌پرسد. از رابطه خود با خدا، از معنای زندگی، معنای رنج، مفهوم ایمان، و چون این.

هامون؛ جست‌وجوی معنویت

در میان آثار سینمایی مهرجویی، «هامون» اثری برجسته و ممتاز است. می‌توان گفت که «هامون» به نوعی فلسفی‌ترین اثر سینمای مهرجویی و در زمرهٔ آثار فلسفی سینمای ایران است که با فلسفهٔ دین هم پیوندی وثیق دارد. چه بسا بتوان گفت «هامون» شخصیت اصلی بسیاری از داستان‌های مهرجویی است که در اَشکال مختلف، قبض و بسط می‌یافت. به تعبیر خود مهرجویی، هامون، «حدیثِ نفس» است۲؛ یعنی وام‌دار احوال خود مؤلف است. این است که «هامون» اثری منحصر به فرد در آثار مهرجویی است. واقعیت این است که «هامون» فقط در حد و اندازهٔ مهرجویی است، تنها از او برمی‌آمد ساختن چنین اثری. کسی جز او نمی‌توانست «هامون» را آن‌گونه که هست، بسازد.

هامون(با بازی خسرو شکیبایی)، انسانِ معاصرِ مضطر است؛ پریشان در میانهٔ مُدرنیته و سُنت سیر می‌کند، نه کاملاً مُدرن است و نه سنتی. با این حال ساکن مدرنیسم است، اما از سنت هم دل نکنده است. روشنفکری شکاک و پُرسنده است از طبقهٔ متوسط شهری، که می‌خواهد زندگیِ اینجایی-اکنونی(سکولار) داشته باشد، اما سری در عرفان دارد. هامون، پژوهندهٔ پرسش‌گری است که در پی آواز حقیقت، گاه می‌دود و گاه به آرامی قدم برمی‌دارد. او که در بحران عاطفی گرفتار است، از دغدغه‌های معنوی نمی‌تواند بگذرد. هامون، عاشقِ زمینی است که عشقِ الهی و ایمانِ دینی را در سیر و سلوک خود به پرسش می‌گیرد. شکاکیت و پرسش‌گری، گذشتهٔ او را به چالش می‌کشد. هامون، به یک تعبیر، سالک مُدرنی۳ است که در زندگی خود معنویت را جست‌وجو می‌کند، در طلب ایمان است، اما ایمانش را در زندگیِ اینجا-اکنون می‌خواهد. نه به دیانتِ رسمی و نهادینه رضایت می‌دهد، که آن معنویتی که در پی اوست در دین نمی‌یابد، نه می‌تواند به فیزیکالیسمِ ماده‌باورِ تکنولوژیک تن دهد. از مذهب بریده و بی‌اعتقاد است، مثل مادر بزرگش که «حالا می‌فهمی چقدر گول خوردیم؟ توام مثل منی، دیگه به هیچی ایمون نداری». اما هامون معجزه می‌خواهد: «خدایا یه معجزه، برای منم یه معجزه بفرست!». معجزه‌ای که او را، به قول ویتگنشتاین، دِگرَش کند۴.

هامون، پُر از خواب و رویاست. فیلم اصلاً با خواب شروع می‌شود. رویاهای هامون، جایی است که فیلم سوررئالیستی می‌شود؛ فضاهای غریب، شخصیت‌های عجیب، از کوتوله‌ها تا ساتیر با شاخ و سُم. اما همین رویاهای سوررئال، نمایانگر افکار پریشان هامونی است. سلوکِ هامون به خوبی در خواب‌هایش ریزش دارد و فیلم این را به نیکی نشان می‌دهد. در همان خواب اول، کتابی از کی‌یرکگور را می‌بینیم که در دست دکتر سماواتی(با بازی حسین سرشار) است. در طول فیلم، یکی از مسائل هامون، درگیری او با «ترس و لرز» کی‌یرکگور است. همین‌طور خوابِ دلهره‌آور جراحی در سردابهٔ قرون وسطایی، خوابی که به نحوی برای خود مؤلف تعبیر شد۵.

چنانچه آمد، هامون نتوانسته به تکنولوژی و ماده‌باوری مُدرن تن دهد. زندگیِ تکنیکی برای او رضایت‌بخش نیست. تقوی(با بازی امر الله صابری)، وقتی دم از پیشرفت و تکنولوژیِ کره و اندونزی و… می‌زند و اندیشه‌های هامون را «بدویتِ تاریخیِ کپک‌زده» توصیف می‌کند، با اعتراض هامون مواجه می‌شود. این‌جاست که هامون از «مردابِ تکنیک» می‌گوید که همان ملل پیشرفته در آن دست‌وپا می‌زنند، برای «شکمِ پُر» و «زندگیِ راحت». اما هامون به دنبال چیز دگر است و جوامع تکنولوژیک مُدرن را مخاطب قرار می‌دهد که: «روح و معنویت چی شد؟ به سر عشق چی اومد؟» مؤلف اینجا میان هامون و روشنفکرِ تکنیک‌گرای مُدرن تمایز می‌گذارد. همچنین روشن می‌کند هامون دقیقاً در پی چه چیزی است. اما هامون، وام‌دار عقلِ روشنگری است.

هامون، با عقلِ زمینی خویش، با همان عقل فلسفی‌مآب، که پرسش‌گر و شکاک است، در منابع متعدد و متکثر به دنبال پاسخ است، در پی حقیقت و خیر است، جست‌وجوگر معنویت است. این عقل همان چیزی است که هامون را در مدرنیته سکونت می‌دهد. همان چیزی است که نمی‌تواند در برابر مذهبِ نهادینه، تسلیم شود. این همان عقلی است که از ایمانِ ابراهیمی می‌پرسد و عشق الهی را به چالش می‌کشد. هامون اما به دنبال معجزه‌ای است که از خرد او هم خارج است؛ در پی «لطفِ محال»۶ تا نجات‌دهندهٔ زیست بحرانی او باشد. و در تمنای ایمان، ایمانی که «از همان‌جایی آغاز می‌شود که عقل پایان می‌یابد»۷. این است که هامون، گرفتار یک وضع پارادوکسیکال، در میانهٔ عقل و ایمان است.

هامون، همچنان که آمد، درگیر مسئلهٔ ابراهیم است. ابراهیم در واقع بهانه‌ای است تا هامون، عشقِ الهی و ایمانِ مذهبی را به پرسش و چالش بگیرد: «این[داستان ابراهیم] کجاش عشقه؟ پدری که عزیزترین کس خودش رو، پسر خودش رو بکشه؟» این پرسشی است که هر عقلِ فلسفی و شکاکی در مواجهه با این داستان می‌پرسد. «آخه یعنی چی؟ آدم به دست خودش سر پسر خودش رو ببُره؟ ابراهیم می‌تونست نره، می‌تونست بگه نه!» این پرسشی است که هامون می‌کند، و بعد با هیجان پاسخ ابراهیم را می‌گوید «اما رفت و اسماعیل رو زد زمین، گفت همینه! امر، امر خداست و کارد رو کشید»! اینجاست که هامون، به واسطهٔ ابراهیم، با «ترس و لرز» کی‌یرکگور رویارو می‌شود، و خودش نیز به ترس و لرز می‌افتد. کی‌یرکگور در تفسیر و روایت خود از داستان ابراهیم، ایمان را از جنس «شور» می‌داند. شوری که ابراهیم، شهسوارش است. از نظر کی‌یرکگور، ایمان ذاتاً پارادوکسیکال است: از یک سو، بیان اعلای درجهٔ خودپرستی است، از دیگر سو اما بیان مطلق‌ترین ایثار است۸. این پارادوکس ایمان است و همین است که ایمان را غیرقابل فهم می‌کند. از نظر کی‌یرکگور، پارادوکس ایمان است که می‌تواند از یک جنایت، عملی مقدس و خداپسندانه بسازد۹. و هیچ استدلالی آن را نمی‌گشاید. هامون، درگیر همین پارادوکس است، پارادوکس او اما عقل و ایمان است، خرد و جنون است. هامون در جایی با خود زمزمه می‌کند «آدم باید مثل ابراهیم باشه، آدم باید بتونه عزیزترین کَسِش رو از بین ببره، تا شاید دو مرتبه بتونه به دست بیاره». هامون دست به کار می‌شود تا مهشید(با بازی بیتا فرهی)، یعنی معشوق خودش را، قربانی کند. اما نمی‌تواند. و در نتوانستن است که سرّ ابراهیم برای او گشوده می‌ماند.

هامون، استاد و مُرادی دارد به نام علی عابدینی، یا علی جان. او ساکنِ ایمان و عرفان است؛ به نحوی، در این اثر، مرجع و منبع معنویت است. پاسخ پرسش‌های هامون را دارد. هامون در پی اوست، به دنبال او می‌رود تا پیدایش کند. کم‌تر اثری از او در فیلم هست. احوال علی عابدینی، از زبان هامون شنیده می‌شود: بچه محل صمیمی، استاد، آقا؛ مونس او تنهایی و انتظار، در همین تنهایی‌ها به راهش رسید، به «لائوتسه، بودا، علی، حلاج و حافظ». از عقلِ معاش گذر کرده و شاگرد و دوستش را نهیب می‌زند که با عقلِ معاش، از دیدن بعضی حقایق ناتوان است. علی عابدینی، عارفِ هامون است، با زندگیِ عارفانه و زیستِ معنوی که در ارتفاع ایستاده است، در بالاترین طبقات، هامون روی زمین اما به او در ارتفاعات می‌نگرد. با این حال، علی اهل کار است؛ «کار برای کار»، نه برای غایت و هدف. با این همه، عارفِ هامون تنهاست و دور از خانواده، خانواده ترکش کردند به علل نامعلوم.

علی عابدینی، پاسخ معمای ابراهیم را یافته است: جنونِ الهی. جنونی سرشار از عشق. علی می‌گوید اگر ابراهیم شک می‌کرد، سر مرکبش را کج می‌کرد، از خدا شکوه می‌کرد، و اگر و اگرهای دیگر، آن وقت پدر ایمان نبود. پاسخ او پاسخی تازه نبود، شبیه آنچه کی‌یرکگور هم گفته بود، به همین سبب او «ترس و لرز» را به دست هامون می‌دهد. به واقع علی عابدینی، راهنمای معنوی و ایمانی هامون است، هرچند هامون، به جهت عقلِ زمینی یا همان عقلِ معاش، گرفتار شک و تردید و پرسش است.

سکانسی تعیین‌کننده هست که معنای عرفان و معنویتِ علی عابدینی را روشن می‌کند: حمید هامون، در رویا به گذشته می‌رود، به دوران کودکی خود، در روزهای عزای حسینی. در حیاط قدیمی، عزادارانِ قمه‌زن، کفن‌سفیدِ خون‌آلود، حسین گویان بر سر خود می‌کوبند، بقیه با رختی سیاه درحال عزاداری اند. هامونِ کوچک، درحالی که ظرف قند در دست دارد، با بهت و هراس به عزادارانِ قمه‌زن و خون‌آلود می‌نگرد، و در میان انبوه جمعیت به دنبال علی جان می‌گردد. از او سراغ می‌گیرد، اما کسی خبردار نیست. در جایی درحال پخش کردن نذری اند، هامون در قسمت دیگر حیاط قدیمی، لاشهٔ گوسفندی را می‌بیند که سرش بریده شده، خون جاری است، قصاب بالای گوسفند چاقویش را تیز می‌کند. هامون به دنبال علی جان، از خانه خارج می‌شود. چشمش به عَلَم می‌افتد، از آن هم می‌گذرد. شروع به دویدن در کوچه می‌کند، صدای عزاداران کم و کم‌تر می‌شود. فیلم، علی عابدینی را نشان می‌دهد که در همان سنِ بزرگسالی، تنها جلوی سقاخانه ایستاده است و شمع روشن می‌کند؛ فیلم به سکوت کامل می‌رود. هامون کوچک به علی جان می‌رسد. درحالی که همه‌چیز ساکت است، علی می‌نشیند، قندی که هامون آورده در دهان می‌گذارد. در آخر، علی عابدینی هامونِ کوچک را به آغوش می‌گیرد و می‌رود. و رویای هامون تمام می‌شود.

این سکانس بسیار نمادین است. مهرجویی، هوشمندانه سنت و مذهب و معنویت را به نمایش کشیده است: حیاط قدیمی، سنت است. جایی که مذهب بر آن نشسته است. نماد مذهب رسمی، عزاداران قمه‌زن حسینی، کفن‌های خون‌آلود، سیاه‌پوشان، قیمهٔ نذری و چاقوی تیزکرده است، و البته عَلَم عزاداری. مذهبِ نهادینه، چهره‌ای خشن، خونین، سیاه و غم‌آلود دارد؛ رسم عزاداری است، پر سر و صداست، و نمادین. اما معنویت، بیرون از مذهبِ رسمی، بیرون از سنت، فروتنانه در سکوت ایستاده است، درحالی که از نمادهای مذهبی بهره می‌برد، در سکوت شمع روشن می‌کند. هامونِ کوچک، سالکِ جست‌وجوگر، از سنت و مذهب عبور می‌کند، و به معنویت می‌رسد. معنویت، هامون را در آغوش آرام‌بخش خود می‌کشد.

شاید این برداشت بسیار نمادین باشد، اما برداشت ممکن از این فیلم است. پایان فیلم وقتی است که هامون از فرط یأس و نومیدی، درحالی که برای خودش گور کنده، به قصد خودکشی به دریا می‌رود؛ در موج‌های سهمگین دریا ناپدید می‌شود. علی عابدینی از ارتفاع پایین می‌آید، به دنبال هامون می‌گردد.  در نهایت، علی عابدینی، که نماد و مرجع معنویت و عرفان است، هامون را از قعر دریای پوچ نجات می‌دهد و او را احیا می‌کند.

معنویتِ هامونی

فیلم هامون، اثری است در بیان سلوکِ معنوی. هامون، سالکی است در پیِ معنویت، سالکی که روشنفکر است و از عقلِ زمینی بهره می‌برد. اما علی عابدینی، نماد معنویت و عرفان معنوی در این اثر است. آنچه می‌توان از آن تعبیر به «معنویتِ هامونی» کرد، مجموع سلوکِ فکری و وجودی حمید هامون است با مرجعیت معنویِ علی عابدینی. معنویتِ هامونی، سلوک است، راه است، ایمانی توأم با شک و تردید، همراه با پرسش و چالش است؛ نه مقصد، که جست‌وجوگری است، جویندگی است.

معنویتِ هامونی، با مرکزیت علی جان، ظاهراً از سنت(خانه قدیمی) و مذهب نهادینه(مجلس عزاداری) گذر کرده و به جایی بیرون از سنت و مذهب، تعلق دارد. معنویتِ هامونی، در سکوت می‌گذرد، فروتن است، ساکت است، بی‌سروصداست، و تنها. در همان تنهاییِ عرفانی، جای خون ریختن و قمه زدن، شمع روشن می‌کند تا خانهٔ کوچک خود را روشن نگه دارد. این معنویتِ هامونی، آن‌چیزی است که سالکِ مُدرن را به آغوش می‌کشد؛ سالکی که از مذهب در بهت و هراس بود، در آغوشِ معنویت، آرام می‌گیرد. باری، معنویتْ آرام‌بخش است. به تعبیر ویتگنشتاینی، این معنویت «عمیق‌ترین بستر آرام دریاست، امواج آن بالا هر اندازه می‌خواهند اوج بگیرند»۱۰.

رسیدنِ هامونِ کوچک به علی جان، یادآور کلام عیسی مسیح است «تا کودک نشوید، به ملکوت الهی راه نیابید»۱۱.این است که علی عابدینی، فروتنانه در برابر کودک می‌نشیند و هم قد او می‌شود. معنویتِ هامونی، شاید از سنت و مذهب گذر کرده باشد، اما بی‌بهره و غنی از آن نیست. در خانهٔ کوچک خود، از باورها و نمادهای مذهبی بهره می‌برد؛ همچنان که علی در سقاخانه، تصاویری از حسین بن علی دارد و درحال شمع روشن کردن است.

در نهایت، معنویتِ هامونی نجات‌بخش است، زنده‌کنندهٔ هامون است. هامون را از دریای یأس نجات می‌دهد. در واقع مهرجویی در پایانِ هامون، عنصر نجات و رستگاری۱۲ را پررنگ می‌کند. معنویت در نهایت باید به نجات و رستگاریِ سالک برسد. این آزمونی است که هامون برای سنجش معنویت به دست می‌دهد.

معنویتِ هامونی، در سُنت اسلامی-ایرانی، به نحوی خویشاوند عرفان است، به صورتی که تجربت‌اندیش است۱۳ و در عصر معاصر، نزدیک به آن چیزی است که نواندیشی دینی می‌خواهد و می‌جوید: یک معنویتِ حداقلی، که پذیرای دینداری معرفت‌اندیش است۱۴. و چه بسا نزدیک‌تر به معنویتِ فرادینی: به دنبال معنویت، بیرون از دیانت.  مهرجویی گفته بود علی عابدینی الگوی خاصی در زندگی‌اش نداشته، اما از چهره‌هایی چون داریوش شایگان نام می‌برد۱۵. در فیلم هم اثری از شایگان معرفی می‌شود، او به نحوی از چهره‌های معنویتِ فرادینی در ایران بود۱۶. مهرجویی در جای دیگر از عبدالکریم سروش، به عنوان فیلسوف درجه یک ایرانی نام برده که ملاصدرای زمان ماست۱۷.

قبض و بسط هامون

چنانچه آمد، هامون حدیثِ نفس مهرجویی است. و این شخصیت در بسیاری از داستان‌ها و آثار او قبض و بسط یافته است. هامون در چهره‌های مختلف در تألیفات مهرجویی ظاهر شده است، با دغدغه‌های مختلف. البته که بسیاری از آثار مهرجویی در سینما، پس از هامون، تم متفاوتی دارند. اما در بسیاری از آن‌ها، شخصیتِ هامون را می‌توان دید، همچنین معنویتِ هامونی را می‌توان یافت. گاهی این شخص قبض یافت، یعنی هامونِ کوچک‌تر و ساده‌تر را دیدیم مثل «سنتوری» و «نارنجی‌پوش»، گاهی بسط یافت، یعنی هامونِ بزرگ‌تر و پیچیده‌تر را دیدیم مثل «بانو» و «پری». گاهی هم میان شخصیت‌ها گم شد، مثل «مهمان مامان».

بانو؛ هامونِ زن

مهرجویی پس از «هامون» به سراغ «بانو»(۱۳۷۰)۱۸ رفت. بانو، در تم هامون، به تعبیر خود مهرجویی، هامونِ زن است۱۹. یعنی نوعی برداشت و روایتِ زنانهٔ مؤلف بود از اثر قبلی خود، یعنی هامون. بانو، روایتِ اضطرار و درماندگی، روایتِ تنهایی و سرگشتی یک زن است در شکل و جوهرِ زنانه. دغدغه‌ و سلوکِ معنوی هامون در بانو وجود دارد، که استوار بر زنانگیِ مریم بانو ست. به یک تعبیر، تزریق زنانگی به هامون است که شکل جدیدی خلق کرد. به این معنا، بانو بسطِ زنانهٔ هامون است.

بانو، زنی اصیل و ثروت‌مند است، در خانهٔ اعیانی زندگی می‌کند، اهل فکر است، اهل قلم است، می‌نویسد و می‌اندیشد. بانو، همچو هامون، سالکِ معنوی است، البته با تمایزها و تفاوت‌های بسیار اساسی. بانو، زنی است مؤمن، در راز و نیاز با خدای خویش، اهل نماز و عبادت. اما این ایمان، در سرگذشتِ بانو، تطور و تغییر می‌پذیرد؛ به قول مولوی ایمان او در «موج‌های تیز دریاهای روح» که صد برابر بدتر از طوفان‌های نوح است۲۰، جزر و مد می‌یابد۲۱. بیتا فرهی به خوبی این جزر و مدهای روحانی را نشان می‌دهد.

نخستین بحران برای بانو، خیانتِ همسر او، محمود(با بازی خسرو شکیبایی) است. محمود، بی خجالت و لکنت، از دل سپردن خود به دختری می‌گوید که قرار است با او هم‌سفر شود. با رفتن محمود، بانو تک و تنها می‌شود و در سردی زمستان، اضطرار و بحران انسانی خود را تجربه می‌کند، یعنی خیانت. پس از آن است که مریم بانو درگیر مسائل جدیدی می‌شود و ایمان خود را در مواجهه با چهره‌های جدید، می‌آزماید. ابتدا، کرمعلی و هاجر، دکتر حسام، شیرین و قربان‌سالار. هرکدام از این‌ها، مشکلات خود را به خانه می‌آورند.

مریم بانو، پس از آن شکستِ عاطفی، در تنهایی و انزوای خود، درهای خانهٔ اعیانی خویش را به روی مستمندان و فقیران گشود؛ کسانی که از سقف و آسایش محروم شده بودند. زمینِ گرم خود را در آن زمستان با‌ مستضعفان و محرومان تقسیم کرد و سقفِ بلندِ اشرافی خانهٔ خود را با فرودستان شریک شد. در کنارشان نشست، به آن‌ها خدمت کرد، هم‌نشین و هم‌دردشان شد. به قول مهرجویی، آن‌ها را مثل یک خانواده دید۲۲، یکی را مثل پدرش، یکی را مثل مادرش، یکی را مثل برادر، یکی مثل خاله‌اش. با آن‌ها انس گرفت و به الفت و صمیمت رسید. رفته‌رفته، درد و غم‌های پیشین خودش را فراموش کرد.

معنویتِ هامونی، در سلوکِ معنوی و عرفانی بانو، در بخشش و سخاوت، در گشودگی و ایثار، در بخشایش و آمرزش،  و در مساوات و هم‌نشینی رخ نمود. بانو، در معنویتِ خویش، از خودش، از خانه‌اش، از ثروتش به «ندای دلش» بخشید. عیسی‌وار از آنچه داشت، گذشت و سهم خود را با همسایهٔ خویش قسمت کرد: «همسایه‌ات را دوست بدار، چونان جان‌ات»۲۳. او به تعلقات مادی دنیا پشت کرده «من تُف می‌کنم به مالِ دنیا». ثمرهٔ معنویت در سلوکِ بانو، گشودگی بود؛ روح خود را در برابر دیگران گشود، همچنان که خانهٔ خود را گشود و خدا را شکر گفت که اینان را برای او فرستاد. و گناهان دیگران را بخشید و آمرزید، حتی گناه خیانت را. به مساوات برخورد کرد و با دیگران یکسان نشست، و منزلت خود را با محرومان برابر دید. و این‌گونه به رضایت رسید. حسِ بزرگی و «کمال» خویشتن را در همین بخشش و بخشایش و مساوات شناخت: «اونقدر احساس بزرگی و کمال می‌کنم که حاضرم عیب و گناه همه رو ببخشم…حتی شوهرم» و از دیدن هم‌نشینان خود احساس «شیرینی و پاکی دل» کرد؛ و «شادی و خوشیِ واقعی» را در همین دید که به دیگران ببخشد و دیگران را ببخشد: «شاید شادی و خوشی واقعی که میگن همین باشه…پس دیگه چی می‌خوام!» در واقع، به شادی و رضایت رسید. این حس اما برای بانو موقت بود. اینجا بود که نوبتِ تلاطم رسید.

موج‌های تیز دریاهای روح وقتی آغاز شد که دریافت مهمان احساس مالکیت کرده، دست به دزدی برده و پاسخِ اعتماد را، با بی‌اعتمادی داده است. مسئله برای بانو کم شدن وسایل نبود، مسئله بی‌اخلاقی بود. وضع وقتی بدتر شد که مهمان، خطای خود نپذیرفت و بر عمل خود اصرار کرد. اینجا بود که بانو برآشفت، معنویت خود را باخت، و بر مهمانان پرخاش کرد. به قول خودش «پوک» شد، ضعیف شد. کم آورد. خانه را به مهمانان سپرد، و خود گوشه‌ای گزید و از جمع کناره گرفت. تنهاتر شد. ریاضت کشید و خشونت بر خود روا داشت، از خوردن و نوشیدن هم پرهیز کرد تا بیمار و بی‌حال گشت. و مهمانان، خانه را تهی کردند. این همان یأس و نومیدیِ هامون بود، وقتی گور خودش را کَند و دل به دریا زد. پس از بهبودی از بدحالی، وقتی برگشت که دیگر مهمانان نبودند، اما بازهم نخستین پرسش بانو از مهمانان بود.

پس از آن همه خشونت بر خود، پس از بازگشت همسرِ پشیمان، بانو چاره را در رفتن شناخت. از آدم‌ها خسته شد، و نجات را در این دید که آن خانهٔ اعیانی و اشرافی را ترک گوید، از تعلقات دست بکشد، و تنهایی گزیند. عزم کرد که تنهایی را دربست بپذیرد، با تنهایی اخت شود و انس بگیرد. «لحظهٔ بیداری» معنوی او همین انتخاب بود: رفتن و تنها شدن. بانو در سلوک معنوی خود، «پاکی و خلوص» را در همین لحظهٔ بیداری دید، هنگامی که «بصیرتِ پاکی» به او اعطا شد «ای پاکی! ای خلوص! این همان لحظهٔ بیداری است که به من بصیرت پاکی را عطا فرمود». و در آخر، شعری از شاملو «گر بدین سان زیست باید پاک/من چه ناپاک ام اگر نَنْشانم از ایمانِ خود/ چون کوه
یادگاریْ جاودانه، بر ترازِ بی بقایِ خاک».

پری؛ نقدِ تصوفِ زاهدانه

مهرجویی بار دیگر با «پری»(۱۳۷۳) به سراغ عرفان رفت. فیلم اقتباسی است از «فرانی و زوئی» از سلینجر۲۴. دقیقاً یکی از همان کتاب‌هایی که هامون به دستِ مهشید داد. روشن است که پری تا چه حد مدیون هامون است. مهرجویی معتقد است که پری نیز «سرگشتی‌های یک روشنفکرِ درگیرِ مسائل فلسفی و عرفانی»۲۵ است، که باز جنسیتش تغییر کرده است. به این معنا، پری نیز شکلی از هامون است.

پری(با بازی نیکی کریمی) هم سالکِ معنوی است، و زندگی در اضطرار را می‌گذارد. تا اینجا او همان هامون و بانو است. درحال تحصیل است، و بسیار علاقه‌مند به عرفان. در ابتدای فیلم به استادش هم می‌پرد و شکاکانه و نقادانه به شرح او از مولانا و خیام نظر می‌کند. اما جلوتر که می‌آییم، می‌بینیم پری یک سالکِ مؤمن است، بسیار مؤمن، برخلاف هامون. اما بسیار آشفته، متکبر، مضطرب، و خشمگین، که با همه «جنگ صلیبی» دارد، برخلاف بانو. سالکِ مؤمن، یعنی پری، کتابی در باب «سلوک» در دست دارد، از یک عارفِ قدیمی. کتابی که در اتاق برادر بزرگش که بسیار از او متأثر است، یعنی اسد، یافته. اسد پس از طریقت عرفانی خود، در نهایت دست به خودسوزی زد و در آرامش سوخت. پری نیز می‌خواهد از این سلوک به صفا و رحمت برسد، تا «نوری در قلب» بتابد که با آن خدا را ببیند. پس او در سیر و سلوکِ صوفیانه و زاهدانه قدم می‌نهد، دائم ذکر می‌گوید، ریاضت و سختی می‌کشد، رنج و عذاب بر خود تحمیل می‌کند، روزه‌های چندروزه می‌گیرد، تا به خدا برسد. اما هرچه می‌گذرد، به شکلی بیمارگونه آشفته‌تر می‌شود، خشمگین‌تر می‌شود، و به ستیز با همگان می‌رسد. در این آشفتگی بیمارگونهٔ خویش، رویاهایی می‌بیند که همان سالکِ عارف، مرشد او می‌شود.

پری در واقع نقدِ درون‌عرفانیِ تصوف است. نقدِ افراطِ عرفانی و صوفیانه، نقدِ عرفان‌زدگی و تصوف‌زدگی است. این نقد، هم با نشان دادن احوالِ ناسازگار و ناخوشِ پری و زمختی و خشونتِ راهِ نهایی اسد تقریر می‌شود، هم از زبانِ یوسف-داداشی(با بازی علی مصفا) بیان می‌شود. یوسف یا همان داداشی، معلم و هنرپیشه‌ای است که کتاب «سلوک» را خوانده، آن راه را رفته و این‌بار پری را از این مسیر پرخطر و نابودگر پرهیز می‌دهد. داداشی، هم نَسَب از حمید هامون برده است، هم به نحوی همان علی عابدینی است، با این تفاوت که زمینی‌تر است، ساده‌تر است، و جوان‌تر.

در واقع مهرجویی در «پری»، معنویتِ هامونی را در برابر عرفانِ افراطی و تصوفِ زاهدانه می‌نشاند و از آن طریق این نوع سلوک سخت‌گیرانه را به نقد می‌کشد. داداشی به پری می‌گوید «یه جوری تو این ذکر غرق شدی که من مورمورم میشه». مؤلف، از زبان داداشی، می‌گوید تفاوتی نیست میان حرص و طمعِ مادی و حرص و طمعِ معنوی. و عرفانِ افراطی و زاهدانه، خود شکلی از همان حرص و طمعِ دنیوی است. «گنج، گنجه دیگه[گنج مادی و معنوی]، حرص هم حرصه». او نشان می‌دهد که در این سلوک، دلِ پری جای آنکه رحمت و محبت باشد، پر از کینه و نفرت شده است. به پری اخطار می‌دهد که این راه، برای دیگران آزارنده است.

داداشی، از معنویتِ علی و مسیح وام می‌گیرد تا سلوکِ افراطی پری را ابطال کند. از نظر داداشی، علی و مسیح عاشقان خدا بودند، و عرفان باید حکمتِ اقوال و اعمال آنان را دریابد، تا اینکه ریاضت بکشد و خود را گرفتار کند. داداشی، پری و عرفان او را محکوم می‌کند که حکمتِ علی و مسیح را نمی‌فهمد. در واقع، عرفان‌زدگی از علی و مسیح فراتر می‌رود، و زوال می‌پذیرد. داداشی، پری را نهیب می‌زند که «این عالم، عالمِ خداست، نه عالمِ تو»!

داستانِ عرفانِ افراطی، از زبان اسد، برادر بزرگ‌تر، به خوبی بیان می‌شود. او به دخترک کوچک، ماهی‌هایی را نشان می‌دهد به نام خیالی «ماهی عشق نور». ماهی‌هایی که سرنوشتِ غم‌انگیزی دارند و در عشقِ نور، روی خاک می‌میرند. « تا یه نور بندازی روشون یه هو هجوم می‌آرن می‌پرن بالا تو نور. می‌خوان برسن به مرکز نور. می خوان نور رو ببلعن. اینه که می‌افتن رو خاک. یه خورده ورجه وورجه می‌کنن و بعد … می‌میرن». این حکایت عرفان افراطی و طمع‌ورز است.

پری وقتی روی تختِ اسد خوابیده و انگار منتظر است که به عاقبت او دچار شود، نوری بر صورتش تابیده می‌شود. همان مرد سالک، همان شیخِ عارف، بر او ظاهر می‌شود، گویی که داداشی در کالبد آن شیخ درآمده است. اینجاست که عارف به پری می‌گوید: «زیادی بیش نرو، همه‌ش خواب و خیاله»! گویی که اینجاست که معنویتِ هامونی، باز بیدار می‌شود. آن شکاکیت و تردید، به سراغ پری می‌آید. و آن شیخِ عارف را، خواب و خیال می‌بیند.

مهرجویی، با وام گرفتن از سلینجر، از زبان داداشی می‌گوید که باید بازی کرد، باید در این جهان بازی کرد. «باید بازی کنی، می‌دونی به خاطر چی؟ به خاطر خدا». همچنان که در «فرانی و زویی» می‌خوانیم «تنها کار دینی که می‌تونی بکنی، بازی یه. بازی برای خدا، اگه می‌خوای ـ بازیگر خدا بشو، اگه می‌خوای. چی می‌تونه از این قشنگ‌تر باشه؟»۲۶ اما پری با آن عرفان‌زدگی، با آن تصوفِ زاهدانه، با آن افراط سالکانه، گویی که از صحنهٔ بازی خارج شده بود. اما به بازی برمی‌گردد، و بازیگر خدا می‌شود. معنویتِ هامونی، با وام از سلینجر، که زمانی هامون به مهشید داده بود، این بار راه بازی کردن در دنیا را نشان می‌دهد. بازی در دنیا، یعنی زیستن در این جهان، بودن. اینجاست که داداشی، لقمه‌ای به دست پری می‌دهد و او روزهٔ طولانی خودش را افطار می‌کند.

از سارا تا نارنجی‌پوش

تا اینجا کوشیدم معنویتِ هامونی را در سه اثر «هامون»، «بانو» و «پری» نشان دهم. آثار دیگر مهرجویی، نه به اندازه این سه، اما به قدر خود چهرهٔ هامونی در خود دارند، هرچند دلالت‌های معنوی و فلسفی در آن‌ها کمتر است.«سارا»(۱۳۷۱) اثری است خانوادگی با زمینهٔ زنانه. «لیلا»(۱۳۷۴) اثری عاطفی و جامعه‌شناختی است در بستری زنانه. اما از قضا هردو نصیبی از هامون برده‌اند. مسئلهٔ معنویت اگر معنا باشد، در تمام این آثار شخصیت‌ها با معنای زندگی سردرگریبان اند. سارا این معنا را در استقلال و درآمد مستقل و جدایی از خانه و زندگی پیدا می‌کند، لیلا معنا را در بازسازی و بازخوانی عشق و مناسبات فردی خود می‌جوید. هردو به نحوی متفاوت می‌کوشند به زندگی خود معنا ببخشند، هردو نیز به شکلی زندگی در بحران را تجربه می‌کنند و در این بحران با مسئلهٔ بی‌معنایی هم مواجه می‌شوند.

تضاد مدرنیته و سُنت، از مسائل محوری هامون، در هر دو فیلم جریان دارد. در «سارا»، زنی سنتی را می‌بینیم که در خانه کار می‌کند، همزمان زنی مُدرن را هم می‌بینیم که در بیرون از خانه فعالیت دارد؛ زنی که می‌خواهد به نحوی مستقل باشد، و از طرفی در بند سنت است. این تضاد در «لیلا» بسیار پررنگ‌تر است؛ تضاد میان عشقِ نو، و ازدواج قدیمی. عشقی که به نحوی قربانی مناسبات سنتی و کهن می‌شود؛ روح جمع‌گرایی سنت، ارزش‌های سنتی، آمیخته به باورهای مذهبی، به نحوی به امتناع انتخاب فردی می‌انجامد. اما آنچه بیش از سارا، لیلا را به هامون پیوند می‌دهد، مسئلهٔ عشق است و قربانی.

در «لیلا» سخنی از ترس و لرز نیست، سخنی از ابراهیم نیست. اما حضور عشقِ قربانی را در این فیلم می‌توان دید. همچنان که بهزاد عشقی، منتقد و نویسنده، می‌گوید در فیلم «لیلا» عشقِ ابراهیم‌وار جریان دارد. لیلا، همچو ابراهیم، از عشقِ خود می‌گذرد و احساس خود را قربانی می‌کند، برای رضایتِ رضا(با بازی علی مصفا). به تعبیر خود بهزاد عشقی، لیلا منِ خود را ابراهیم‌وار قربانی می‌کند. او اینجا عملی ابراهیمی انجام می‌دهد. مهرجویی هم معتقد بود اگر لیلا سرپیچی می‌کرد، دیگر لیلا نمی‌شد۲۷. اما لیلا نیز به مانند هامون به آن عشقِ ابراهیم‌وار نرسید، بلکه در نهایت منِ زنانهٔ خویش را انتخاب کرد.

حتی اثری مثل «سنتوری»(۱۳۸۵) هم مایه‌ای از معنویتِ هامونی دارد. علی سنتوری هم مثل حمید هامون، در سطحی دیگر، انسانی در اضطرار است و گرفتار بحران می‌شود. او نیز، از عشقِ خود محروم می‌شود و نوعی محرومیت عاطفی را تجربه می‌کند. حمید هامون، شخصیتی فکری بود، علی سنتوری شخصیتی هنری. آنچه علی سنتوری را به معنویت پیوند می‌دهد، موسیقی است. تمام زندگی علی سنتوری همان موسیقی است که به زندگی او معنا می‌دهد. همان نقد هامون به مذهبِ نهادینه، در «سنتوری» هم دیده می‌شود. در سنتوری، جلسات دعا و ذکر در خانهٔ مادر علی، نماد آن مذهبِ سنتی است؛ مادر مذهبی که در این جلسات سیر می‌کند، به وضع و حالِ فرزند خود بی‌اهمیت است و تمام مسئله‌اش، آبروی مذهبی خود است. مهرجویی با «نارنجی‌پوش»(۱۳۹۰) کوشید به نحوی دیگر هامون را احیا می‌کند. این بار معنویتِ هامونی، بسیار ساده‌تر است، شهری‌تر است، امروزی‌تر است. حامد آبان(با بازی حامد بهداد) می‌کوشد با پاک کردن شهر خود، روح خود را پاک کند و با آشغال‌زدایی از شهر، به تزکیه نفس بپردازد.

آثار قلمی

هرچه گذشت، مهرجویی فیلم‌هایی ساده‌تر ساخت، از استعاره و نمادی که در «هامون» بود، دورتر شد. کم‌تر می‌توان اثری از هامون در آثار انتهایی دید. به قول علی مصفا، مهرجویی این جرأت را داشت تا قالب‌های پیشین خودش را بشکند. اما مهرجویی فقط فیلم‌ساز نبود، نویسنده هم بود. دستی بلند در قلم داشت. در سال‌های اخیر، داستان هامون را در رُمان‌هایش پی گرفت، و به نحوی آن معنویتِ هامونی را در داستان‌های خود زنده کرد. اما در این نوشتار، سخن از سینمای مهرجویی بود، پرداختن به آثار قلمی او مجال دیگری می‌طلبد۲۹.

سخن پایانی

معنویتِ هامونی در سینمای فلسفیِ مهرجویی، چونان امر رهایی‌بخش، رخ می‌نماید و چونان نقشِ اصلی، بازخوانی می‌شود. این معنویت، همچنان که آشکارگر سلوکِ معنوی مؤلف است، نگاهی نقادانه به دین، عرفان، فلسفه، تکنولوژی، سنت و مدرنیته دارد. این معنویت، گاه با پرسش‌گری و شکاکی هامون و آرامش و طمأنینهٔ علی عابدینی نشان داده می‌شود، گاه با بخشش و بخشایش بانو و گذشت او، گاه با داداشی در برابر عرفان‌زدگی قد علم می‌کند، گاهی هم لباس نارنجی بر تن می‌کند. آنچه در این معنویت ممتاز و ویژه است، توانِ هنری مؤلف و سالک است. معنویتِ هامونی، با زبانِ سینمایی است که تقریر و تدوین شده است. هنر مهرجویی در همین بود که نگرش و نگاهِ معنوی را با خلاقیت و آفرینشِ هنری، که در فنِ سینمایی او ریزش داشت، بیان کرد. همین بیان هنری و سینمایی، آن معنویتِ هامونی را بر جان و روحِ مخاطب می‌نشاند.

۱- مهرجویی، داریوش، ‍۱۳۹۰، کارنامهٔ چهل‌ساله: گفت‌وگوی مانی حقیقی با داریوش مهرجویی/مانی حقیقی، تهران: نشر مرکز، ص ۱۴۷.

۲- همان، ص ۱۴۷.

۳- دباغ، سروش، مجموعه مقالات «طرحواره‌ای از عرفان مُدرن»، در این سایت:

http://soroushdabagh.com/articles_f.htm

۴- ویتگنشتاین، لودویگ، ۱۹۷۷، فرهنگ و ارزش؛ ترجمهٔ امید مهرگان، ۱۳۸۱، تهران: نشر گام نو، ص ۱۰۸.

۵- پس از قتل مهرجویی و همسرش، بسیاری این سکانس از هامون را به یاد آورند، خوابی که هامون دید در سردابهٔ قرون وسطایی، که بدنش زیر تیغ جراحان تکه‌تکه شد.

۶- کی‌یرکگور، سورن، ۱۸۴۱، ترس و لرز؛ ترجمهٔ عبدالکریم رشیدیان، ۱۳۷۸، تهران: نشر نی، ص ۶۰.

۷- همان، ص ۸۱.

۸- همان، ص ۹۸.

۹- همان، ص ۸۱.

۱۰- فرهنگ و ارزش، ص ۱۰۸.

۱۱- انجیل متی، باب ۱۸، آیهٔ ۳.

۱۲- نجات و رستگاری، ادعای محوری است که میان دین و معنویت، کمابیش مشترک است. اختلاف در انحصار رستگاری است.

۱۳- سروش، عبدالکریم، ۱۳۸۰، اخلاق خدایان، تهران: طرح نو، ص ۱۵۳.

۱۴- همان، ص ۱۴۹.

۱۵- کارنامهٔ چهل ساله، ص ۱۴۹.

۱۶- دکتر شایگان، به گفتهٔ ملکیان، روشنفکری معنوی است. شایگان، به گواهی آثاری که داشت، در پی نوعی معنویتِ فرادینی بود.

۱۷- گفت‌وگو با ایسنا، آذر ۱۳۷۹:

https://www.isna.ir/news/7909-01853.793

۱۸- متأسفانه بانو در دولت وقت، توقیف شد و پس از سال‌ها اجازهٔ نمایش یافت.

۱۹- گفت‌وگو با ماهنامهٔ فیلم، آذر ۱۳۷۷

۲۰- موجهای تیز دریاهای روح/هست صد چندان که بد طوفان نوح (مثنوی معنوی، دفتر ششم، بخش ۷۲)

۲۱- مؤمن آن باشد که اندر جزر و مد/کافر از ایمان او حسرت خورد (مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بخش ۱۴۱)

۲۲- کارنامهٔ چهل ساله، ص ۱۸۰.

۲۳- انجیل متی: باب ۲۲، آیه ۳۹.

۲۴- سالینجر، جروم دیوید، ۱۹۶۱، فرانی و زویی؛ ترجمهٔ میلاد زکریا، تهران: نشر مرکز.

۲۵- کارنامهٔ چهل ساله، ص ۱۹۰.

۲۶- فرانی و زویی، ص ۱۸۱.

۲۷- کارنامهٔ چهل ساله، ص ۱۵۶.

۲۹- نگاه کنید به دو اثر: «در خرابات مغان»(۱۳۸۹) و «برزخ ژوری»(۱۳۹۶).

نقد و بررسی کتاب «حقّ‌النّاس: اسلام نواندیش و حقوق بشر» اثر محسن کدیور

حسن فرشتیان[1]

شناسه کتاب

کدیور محسن، حقّ‌النّاس: اسلام نواندیش و حقوق بشر، ویرایش دوم، نشر اندیشه‌های نو، إسن آلمان، دی ۱۴۰۱، ۵۳۲ صفحه، ISBN: 978-3-948894-09

ویرایش نخست این کتاب، با عنوان «حقّ‌النّاس: اسلام و حقوق بشر» در سال 1387 در تهران توسط نشر کویر انتشار یافت و در طول یک سال، سه بار تجدید چاپ شد. یک سال بعد از آن، در جریان جنبش سبز، انتشار و تجدید چاپ کتب نویسنده ممنوع شد.

ویرایش دوم این کتاب که اخیرا در آلمان منتشر شده است در بردارنده اضافات و تاملات جدید نویسنده است. این تاملات جدید در مؤخره های برخی از فصل های کتاب به رشته تحریر درآمده است. در عنوان جدید کتاب واژه «نواندیش» افزوده شده است.

الف- بررسی شکلی و ساختاری:

از جهت شکلی، کتاب با ویراستاری منظم، فصل بندی دقیق و صفحه بندی مناسب و خوانایی ارائه شده است. تاریخچه کتاب، تحولات آن و مشخص بودن اضافات و تاملات جدید نویسنده به شکل روشن و صریحی بیان شده است. نمایه ها، فهارس کتاب و افزودن خلاصه کتاب به زبان های عربی، آلمانی و انگلیسی نیز از مزایای این ویرایش می باشد. نویسنده با به روز کردن منابع، رفرانس ها و مراجعه مجدد به آن، دقت عمل بسیاری نموده است و همین مزایا سبب می شود که بر وثاقت و متانت نوشتار افزوده گردد.

موضوع این کتاب، از یک سو مربوط به «اسلام» و آموزه های دینی می باشد و از سویی دیگر، با مفهوم مدرن امروزی و فرادینی «حقوق بشر» مرتبط است. لذا تسلط بر هر دو زمینه، پیش نیاز ضروری تئوری پردازی در این موضوع است.

نویسنده کتاب، محسن کدیور (1338) از یک سو، پیشینه ای از تحصیلات سنتی حوزوی داشته و دارای مدرک اجتهاد از استادش آیت الله منتظری می باشد و از سویی دیگر تحصیلات آکادمیک داشته و دارای مدرک دکترا از دانشگاه بوده و هم اکنون استاد مطالعات اسلامی در دانشگاه دوک (آمریکا) می باشد.

یکی از ویژگی های مهم این کتاب، انعکاس شاکله دو بعدی نویسنده در ساختار کتاب می باشد. آن جایی که لازم بوده است نویسنده در قامت یک دانشگاهی به شکل آکادمیک مساله ای را نقد و بررسی کرده است و در جایی دیگر، از منظر درون دینی و فقهی به واکاوی آن پرداخته است. این دو ساحت، هم در ادبیات و ساختار شکلی کتاب و هم در محتوای آن به شکل روشنی مشاهده می شود.

مقدمه مفصل تحلیلی این ویرایش، در بردارنده تبیین برخی از مهمترین رویکردهای نواندیشی دینی به بحث اسلام و حقوق بشر و مقایسه آن با نظر نویسنده کتاب می باشد.

موضوعات فصول چهارده گانه کتاب که در چهار بخش ارایه شده اند عبارتند از: «از اسلام سنتی به اسلام معنوی»، «اصول سازگاری اسلام و مدرنیته»، «درآمدی بر بحث عمومی و خصوص در فرهنگ اسلامی»، «امام سجاد (ع) و حقوق مردم»، «حقوق بشر و نواندیشی دینی»، «پرسش و پاسخ حقوق بشر و نواندیشی دینی»، «حقوق بشر، لائیسیته و دین»، «آزادی عقیده و مذهب در اسلام و اسناد حقوق بشر»، «حقوق مخالف سیاسی در جامعه دینی»، «نواندیشی دینی و حقوق زنان»، «حقوق زنان در آخرت، مطالعه قرآنی کلامی»، «مسئله برده داری در اسلام معاصر»، «حقوق غیرمسلمانان در اسلام معاصر» و «تأمین اجتماعی در تعالیم اسلامی».

در این ویرایش، عنوان برخی از فصول تغییر اندکی پیدا کرده است، عناوینی که در بردارنده واژه «روشنفکری دینی» بوده است این تعبیر به «نواندیشی دینی» تبدیل شده است و نویسنده روند این تغییرات را در پاورقی بیان کرده است. به نظر می رسد این تغییرات واژگان نیز امری بجا می باشد زیرا واژه «روشنفکر دینی» ممکن است حاوی پارادوکس باشد در حالی که واژه «نواندیش دینی» گویاتر و مناسب تر برای معرفی این نحله فکری می باشد.

برخی از فصول کتاب، هرچند با بحث اصلی مرتبط است و می تواند مورد توجه پژوهشگران تخصصی این موضوع قرار بگیرد، ولی با توجه به اینکه مباحثی تئوری محض هستند و جنبه کاربردی معاصر ندارند، به نظر نمی رسد چندان مورد توجه متوسط خوانندگان قرار بگیرد، از جمله فصل یازدهم: «حقوق زنان در آخرت، مطالعه قرآنی کلامی» و فصل دوازدهم: «مسئله برده داری در اسلام معاصر».

فصول چهارده گانه فوق، در فاصله سال های 1377 تا 1385 در ایران، در قالب مقاله یا مصاحبه مکتوب منتشر شده بوده است. برخی از آن ها در همایش های داخلی و یا بین المللی ارائه شده و یا در جمع دانشجویان به شکل سخنرانی ایراد شده بوده است. شاید به همین دلیل است که برخلاف مقدمه ویرایش جدید، که نوشتاری یک دست می باشد، این فصول به شکل مجمع الجزایری با ادبیات مختلف و در سطح مختلف علمی و پژوهشی قرار دارند. به بیانی دیگر، این فصول، مجموعه مقالاتی می باشند که حلقه وصل آن، همان عنوان کتاب می باشد و نتیجه آن، همان مقدمه ویرایش دوم است.

خواننده با قرائت این مقدمه ارزشمند ویرایش جدید کتاب، انتظار دارد در راستای همین مقدمه و با همین ادبیات، تا پایان کتاب همراه موضوع شود و همانگونه که در مقدمه، نویسنده، مخاطب را گام به گام جلو می برد، مخاطب انتظار دارد تا با همین متد، تا پایان کتاب، نویسنده را همراهی کند. ولی هنگامی که به ذی المقدمه می رسد با مجموعه دیگری با ادبیات متفاوت و سطح علمی مختلف مواجه می شود. البته در هر فصلی، ادبیات و شیوه و سطح همان فصل رعایت شده است.

ب- مقدمه ای مهمتر از ذی المقدمه:

در مقدمه این ویرایش نو، گزارش دقیقی از انتشار ویرایش نخست این کتاب در سال 1387 با عنوان «حقّ‌النّاس: اسلام و حقوق بشر» توسط نشر کویر در تهران و سه بار تجدید چاپ آن در طول یک سال، ارائه شده است. در مقدمه این ویرایش توضیح داده شده است که یک سال بعد از نشر نخست آن، در جریان جنبش سبز، انتشار و تجدید چاپ کتب نویسنده در ایران ممنوع شد. در سال 1393 و پس از آنکه دولت جدید وقت اعلام کرد که هیچ نویسنده ای ممنوع القلم نیست و تجدید چاپ نیاز به مجوز ندارد، این کتاب تجدید چاپ شد و در ابتدا در نمایشگاه بین المللی تهران عرضه شد، ولی حراست وزارت ارشاد نسخه های آن را از نمایشگاه جمع آوری کرد.

به همین دلایل، این ویرایش جدید، در آلمان منتشر شده است. 

در مقدمه این ویرایش جدید کتاب (صفحه 9 تا صفحه 82)، نویسنده با گزینش آراء پنج متفکر در حوزه مباحث «اسلام و حقوق بشر» تلاش کرده است در ابتدا گزارشی از نظرات آنان و نقاط ضعف و قوتش ارایه بدهد و سپس با نگرش تطبیقی، این نظریات را با رویکرد خویش در این مساله مقایسه کند. پنج متفکری که در این مقدمه، آراء آنان مورد نقد و بررسی قرار گرفته است عبارتند از : محمود محمد طه، عبدالله احمد النعیم، آن الیزابت مایر، محمد مجتهد شبستری، و عبدالعزیز ساشادینا. پس از آن، نویسنده رویکرد خویش را نیز ارائه کرده و در نهایت به مطالعه تطبیقی میان آن ها پرداخته است.

شاید گزافه نباشد اگر ادعا شود که مقدمه ویرایش دوم این کتاب مهمترین بخش آن می باشد. با توجه به حجم مفصل کتاب که از حوصله متوسط خوانندگان خارج است، شاید همین مقدمه کافی باشد تا خواننده جستجوگر، مستقیم به رویکرد نویسنده دست یابد.

مقدمه این ویرایش، به خودی خود صرفنظر از کتاب، می تواند یک نوشتار مستقل و حائز اهمیتی در حوزه «اسلام و حقوق بشر» تلقی گردد. زیرا مخاطب با خواندن آن به برخی از مهمترین تئوری های اسلام و حقوق بشر، از جمله به نظریه نویسنده کتاب و به نکات ضعف و قوت این تئوری ها، به شکلی تطبیقی آشنا می شود.

البته اهمیت مقدمه کتاب، از ارزش فصول اصلی کتاب برای پژوهشگرانی که متمایل هستند به شکل تشریحی با مبانی نویسنده در این زمینه آشنا بشوند نمی کاهد. به عبارتی دیگر می توان گفت که یادداشت های فصول کتاب، مبانی تئوری مؤلف برای رسیدن به آن رویکردی هست که وی در مقدمه ویرایش دوم کتاب تبیین کرده است.

ج- بررسی محتوایی رویکرد نواندیشی دینی به اسلام و حقوق بشر:

احکام اسلام سنتی و شریعت رایج و مشهور فقهی، در مواردی مثل تبعیض دینی؛ تبعیض جنسی؛ تبعیض بین برده ها و افراد آزاد؛ تبعیض بین فقها و افراد عادی؛ آزادی دین و مجازات ارتداد؛ و مجازات های خودسرانه و خشن و شکنجه، با مبانی حقوق بشر در چالش قرار می گیرند.

نقطه ناسازگاری اسلام با حقوق بشر، آیات و روایات حاکی از تبعیض و خشونت می باشد. تلاش متفکران نواندیش اسلامی بر این بوده است تا پاسخی برای چالش های فوق ارائه کنند. در رویکرد نواندیشی دینی به اسلام و حقوق بشر، کدیور در این کتاب شش نظریه را بررسی می کند.

محمود محمد طه (1909-1985 سودان):

وی بر این باور بود که اسلام دو رسالت اصلی دارد: یکی تکلیف مؤمنین که اسلامشان در دهه آخر زندگی پیامبر در مدینه شکل گرفت و در این شاکله فقهی، بخش عمده ای از احکام غیرمناسکی آن دوران بالاصاله اسلامی نبود بلکه ناشی از مقتضیات زمانه بود؛ و دومی رسالت مسلمانان در آخر الزمان بر پایه اصول قرآن بود. بر مبنای وی، آیات چالش برانگیز با مبانی حقوق بشر، مثل آیات جهاد و قتال، برده داری، نابرابری جنسی و حجاب، آیات مدنی بوده و از قواعد اصلی اسلام نیستند و آیات مدنی توسط آیات مکی نسخ شده اند. آیات اصلی مکه در مورد آزادی اندیشه و برابری انسان ها که با حقوق بشر انطباق دارند قواعد اصلی اسلام می باشند ولی آیات تبعیض گرا که مدنی هستند فرعی و منسوخ می باشند.

مهمترین انتقاد نویسنده کتاب به نظریه طه این است که اثبات مدعای وی مشکل می باشد و او هیچ شاهدی ارایه نمی کند که ثابت کند حقوق بشر یک مفهوم تاریخی بوده که در زمان پیدایش اسلام نیز مورد توجه قرار گرفته باشد. مضافا معیارهای وی برای تشخیص آیات مکی از مدنی، جامع و مانع نیستند. نظریه طه بر مبنای «نسخ معکوس» است که توسط شاگردانش بسط یافت. ولی نسخ معکوس، یعنی نسخ آیات پسینی (مدنی) توسط آیات پیشینی (مکی) با قواعد نسخ ناسازگار است زیرا ناسخ باید متاخر از منسوخ باشد.  

عبدالله احمد النعیم (متولد 1946 سودان):

النعیم نیز تلاش می کند تا اسلام را با اعلامیه جهانی حقوق بشر آشتی دهد. در این راستا راه چاره را در آن می داند که آیات ناسازگار با حقوق بشر در بافت تاریخی توضیح داده شوند زیرا تنها یک فهم ممکن و معتبر از آیات وجود ندارد بلکه تفسیرها با توجه به اینکه الاهی نیستند و انسانی هستند در جریان فرآیند تعبیر و ایجاد اجماع عمومی، تغییر می کنند.

کدیور، هرچند تلاش النعیم را ارج می نهد ولی بر این باور است که اعتبار و صحت «حقوق بشر» داشتن پشتوانه کتاب و سنت نیست، بلکه فرآیند منجر به پیدایش اعلامیه جهانی حقوق بشر، «خاستگاه دیگری» غیر از متون دینی است.

آن الیزابت مایر (متولد 1945 آمریکا):

وی بر این باور است که ظهور حقوق بشر در جهان اسلام و ناسازگاری طرح های موسوم به «حقوق بشر اسلامی» با «اعلامیه جهانی حقوق بشر»، هرچند نشان می دهد که بسیاری از مسلمانان باور دارند که اسلام و حقوق بشر می تواند با هم آمیخته شود، ولی موارد ناهماهنگ، بیانگر نقص اسلام است.

کدیور، هرچند در ناسازگار بودن طرح های موسوم به حقوق بشر اسلامی با اعلامیه جهانی حقوق بشر، با مایر موافق است ولی بر این باور است که از آن نمی توان نتیجه گرفت که اسلام و حقوق بشر ناسازگار هستند.

محمد مجتهد شبستری (متولد 1315 ایران):

شبستری احکام را بر دوگونه تقسیم می کند: «احکام ابدی و ثابت» و «احکام موقت محدود به زمان و مکان و جامعه معین». وی راه حل تشخیص بین این دوگونه احکام را مراجعه به دانش ها و معارف هر عصر می داند. از دیدگاه وی، ملاک درستی فتاوا، قرار داشتن فتاوا در جهت تامین عدالت است. بنابر نظریه وی، در مدل گفتمان دینی پیامبر، چهار ویژگی وجود داشته است: عقل گرایی؛ عدالت گرایی؛ واقع گرایی و رحمت گرایی. در هر عصری «سلوک توحیدی» معیار اعتبار شرعی حکم شرعی آن دوران است و تنها از راه تاسیس نظام هایی مبتنی بر حقوق بشر است که مسلمانان می توانند در عصر حاضر به اسلام و ایمان و عدالت و اخلاق و محبت وفادار بمانند. شبستری در سیر تحول اندیشه خویش، الهیات لیبرال را بر می گزیند. فهم انسان از دین و دینداری خودش آنگونه که انسانیت او ایجاب می کند را ملاک می داند. لذا وی تعهد به دینداری را به تفهم مستمر، نه تعبد مستمر، می داند. وی بر این باور است که باید در احکام، مفهوم «وجوب» را کناری نهاده و از مفهوم «توصیه» استفاده کرد. در نهایت، وی چاره کار را رجوع به فرهنگ حقوق بشر می داند.

کدیور در نقد این نظریه، توضیح می دهد که فرضا اگر الهیات لیبرال در ذات خود صحیح باشد، لزوم تمسک به آن برای مدرن سازی اسلام نیازمند دلیل است. «سلوک توحیدی» اگر چه عبارت جذابی است ولی نیازمند به تبیین ضابطه است.

عبدالعزیز ساشادینا (متولد 1942 تانزانیا):

وی دیدگاه های لیبرال در باره فردیت، کرامت و عاملیت انسان را قابل مقایسه با وحی اسلامی دانسته و معتقد است که باید با تحلیلی انتقادی از منابع کلام اسلامی، درک تازه ای از الهیات اسلامی برای پشتیبانی از حقوق بشر به دست داد. وی ریشه حقوق بشر غربی را در فلسفه سکولار لیبرال غربی می داند و بر این باور است که این فلسفه سکولار لیبرال قادر به توجیه کرامت و حقوق ذاتی انسان نیست، ولی سنت های ابراهیمی به ویژه الهیات اسلامی و اصول فقه اسلامی قابلیت حمایت از حقوق بشر را دارند. لذا وی در گفتمان حقوق بشر در تفکر اسلامی، علاقمند به گرایشی است که بیشتر در بین  سنت گرایان متداول است که مبنای بنیادی حقوق بشر غربی را به چالش می کشند و مبنای جایگزین «وحی محور» را ترجیح می دهند. وی تلاش می کند که منظری از کرامت انسانی و عدل در چهارچوب اصطلاحات جهانی ارائه بدهد که همه افراد و جوامع را در بربگیرد. لازمه این کار، اقدام هرمونتیکی و ساختارشکنی جنبه های بافتی میراث فقهی کلاسیک مسلمانان می باشد.

کدیور، نکته درخشان تئوری ساشادینا را در ارائه طرح برای قانع کردن علمای مسلمان سنتی می داند که وظیفه آن ها را حمایت از اعلامیه جهانی حقوق بشر و حقوق بشر بر اساس تعلیمات اسلامی بیان می کند. ولی بر این نظریه ساشادینا که همه اسناد سکولار حقوق بشر «بی بنیاد» است اشکال وارد می کند، عقلانیت، عدالت و اخلاق را نسبت به وحی، اموری پیشینی می داند نه پسینی. به باور کدیور، آموزه های ادیان در مورد کرامت انسان و عدالت غیر قابل انکار است ولی مفهوم مدرن حقوق بشر، حاصل جنبش و سازوکار سازمان های دینی نیست. ساشادینا پاسخی روشن به چگونگی تجدید ساختار فقه بر مبنای جنبه های زیبای الهیات و اخلاق اسلامی ارائه نمی دهد.

محسن کدیور (متولد 1959 ایران):

وی، در ابتدا تصریح می کند که حقوق بشر پدیده ای مدرن است. آنچه در احکام اسلام سنتی و شریعت رایج و مشهور با مفهوم حقوق بشر و به ویژه با اعلامیه جهانی حقوق بشر هم خوانی ندارد حد اقل در شش حوزه است: تبعیض دینی؛ تبعیض جنسی؛ تبعیض بین برده ها و افراد آزاد؛ تبعیض بین فقها و افراد عادی؛ آزادی دین و مجازات ارتداد؛ و مجازات های خودسرانه و خشن و شکنجه.

برای رفع این ناهمخوانی باید توجه داشت که اسلام سنتی، عین اسلام نیست بلکه فهمی و برداشتی از اسلام است. طرح حقوق بشر از ویژگی های دین نیست بلکه مطلبی کاملا بشری و ناشی از تجربه های بشری است. نبایستی از اسلام انتظار قانون داشت، زیرا قانون مقید به زمان است و چارچوب حقوق بشر، شاخه ای از قانون است.

وحی و پیامبر دو هدف داشتند یکی حل مشکلات مخاطبان اولیه خود در عصر نزول؛ و دوم دستورالعملی برای زندگی سعادتمندانه همه انسان ها در همه مکان ها و زمان ها. بنابر این، آیات قرآن به دو دسته «مقید به زمان و موقت» و «همیشگی و دائمی» تقسیم می شوند. در آموزه های قرآنی، عقلانیت و علم مخاطبان آن زمان لحاظ شده است. آن چه مرتبط با آداب و رسوم عرب حجاز می باشد مقدس و الهی نیستند.

تعالیم اسلام در بافت زمانه نزول دارای ویژگی های ذیل بوده اند: «عقلانی»، «عادلانه»، «اخلاقی» و «کارآمدی» نسبت به سایر نظام های رقیب.

در رویکرد کدیور، این چهار معیار، ملاک اعتبار احکام است. فقدان هر کدام از این چهار معیار، سبب می شود که آن حکم از اسلامی بودن خارج گردد و نتیجه گرفته شود که آن حکم، یک حکم موقتی برای زمان نزول و مخاطبان خاص خویش بوده است، زیرا در دوران کنونی آن معیارهای چهارگانه را فاقد است و لذا اعتبار خویش را از دست می دهد، هرچند چه بسا در زمان خویش، واجد این چهار معیار بوده و به همین دلیل در آن زمان مشروعیت داشته است.

در سایر نظام ها نیز با چنین پدیده هایی مواجه هستیم، به عنوان نمونه، برده داری در آمریکا تا قرن نوزدهم رایج بود تبعیض جنسیتی تا دهه دوم قرن بیستم رایج بود، این امور در آن هنگام، غیرعادلانه و غیرعقلانی و غیر اخلاقی و ناکارآمد محسوب نمی شدند، اما امروزه فاقد آن معیارها هستند و طبیعتا غیرعادلانه و غیر اخلاقی محسوب می شوند.

کدیور تصریح می کند که مساله حقوق بشر در اسلام نیز به جز از طریق چهار معیار فوق به دست نمی آید. تعالیم اسلام نیز باید با همین چهار معیار ارزیابی شود.

تفکیک این دو گروه از احکام، امری سلیقه ای و دلبخواهی نیست بلکه وظیفه ای پیچیده و تخصصی است که مستلزم داشتن تخصص در اسلام بر مبنای روش شناسی و دانش مدرن است.

نقطه ناسازگاری اسلام با حقوق بشر، آیات و روایات حاکی از تبعیض و خشونت هست. در این رویکرد، تمام آیات و روایاتی که با معیارهای چهارگانه فوق در تعارض باشد در گروه احکام موقتی جایابی می شوند که اعتبار خویش را از دست داده و نسخ شده اند.

کدیور پس از طرح نظریه خویش، به شیوه تطبیقی، به مقایسه محتوایی و زمانی شش رویکرد فوق می پردازد.

د- نگاهی گذرا به فصول کتاب:

در فصل اول «از اسلام سنتی به اسلام معنوی» در مورد سازگاری اسلام و مدرنیته، سه رویکرد مطرح، بازخوانی شده است: «رویکرد ثابت و متغیر»؛ «رویگرد فقه حکومتی یا مصلحتی» و «رویکرد اسلام معنوی یا غایت مدار». نویسنده با برشماری امتیازات این رویکرد اخیر، اگر چه اذعان دارد که این رویکرد موجب کاهش قلمروی دین می شود ولی آن را سبب ژرف تر شدن دینداری می داند که ظرفیت ارایه تفسیری از اسلام در دنیای مدرن را داراست.

در فصل دوم «اصول سازگاری اسلام و مدرنیته»، نویسنده با طرح بازخوانی متن دین بر اساس غایات متعالی آن و بر اساس آیات ثابت و جهان شمول و با تاکید و تکیه بر جایگاه عقل و خردگرایی در فهم دین، سازگاری اسلام و مدرنیته را امکانپذیر می داند.

فصل سوم «درآمدی بر بحث عمومی و خصوص در فرهنگ اسلامی» به تبیین حریم خصوصی در برابر حریم عمومی اختصاص دارد. نویسنده نتیجه گیری می کند که انسان در حریم خصوصی آزادی کامل دارد، تنها مرز محدود کننده او، این است که این آزادی، مشروط بر عدم ضرر رسانیدن به دیگران است.

فصل چهارم «امام سجاد (ع) و حقوق مردم» به رساله حقوق امام سجاد اختصاص دارد. نویسنده، مفهوم «حق» در این رساله را به معنای احکام و تکالیف الهی می داند و توضیح می دهد که رساله فوق در بردارنده «وظایف اخلاقی» مؤمنان است البته هرچند، از تکالیف فقهی نیز تهی نمی باشد.

فصل پنجم «حقوق بشر و نواندیشی دینی» را می توان مبنای تئوری نویسنده در این زمینه دانست، که مطالعه آن برای درک مقدمه ویرایش دوم مفید و سزاوار است. در این فصل، نویسنده اشاره ای به سیر تحول اندیشه و نقاط عطف زندگی فکری خویش می کند. در انتهای این فصل، تاریخچه سیر نوشته های وی در این زمینه نیز، از انتظاراتش از فقه، تا از اسلام تاریخی به اسلام معنوی، اجمالا مروری شده است.

فصل ششم به «پرسش و پاسخ حقوق بشر و نواندیشی دینی» اختصاص دارد که در حقیقت در تداوم فصل پیش در راستای تشریح تکمیلی برخی مبانی رویکرد نویسنده به این موضوع است.

در فصل هفتم «حقوق بشر، لائیسیته و دین»، نویسنده پس از تبیین موضوع بحث، اشاره ای گذرا به برخی از امور محل مناقشه، از قبیل همجنس گرایی و اتانازی دارد، بدون آن که به شکل تفصیلی وارد بحث در این امور شود و نظر قطعی خویش را بیان کند.

در فصل هشتم «آزادی عقیده و مذهب در اسلام و اسناد حقوق بشر» نویسنده ضمن دسته بندی آیات قرآن در این زمینه و بررسی ادله طرفداران و مخالفان آزادی عقیده و مذهب در اسلام، با توجه به اینکه حکم عقلی و خرد بشری، آزادی عقیده و مذهب را ترجیح می دهد، ادله منکران آزادی عقیده و مذهب را نقد می کند و به آزادی دنیوی عقیده و مذهب تاکید می کند، سپس توضیح می دهد که حتا در فرض معصیت بودن تغییر دین، با توجه به اینکه هر معصیتی جرم نیست و با توجه به اصل برائت، هرگونه مجازات این جهانی برای ارتداد از دین، منتفی است.

فصل نهم «حقوق مخالف سیاسی در جامعه دینی» که مکتوب سخنرانی وی در شب عاشورای سال 1380 است، به بررسی تراژدی عاشورا از منظر حقوق بشر با تمرکز بر حقوق مخالفان سیاسی، اختصاص دارد. ضمیمه این فصل به زیور پرسش های نویسنده کتاب و پاسخ های استاد، آیت الله حسینعلی منتظری (1301-1388) آراسته شده است و از این جهت نیز حایز اهمیت می باشد که فتاوای برآمده از اجتهاد فقهی یک مرجع تقلید در این زمینه آورده شده است که در نوع خود نوآوری دارد و به مباحث کتاب از جنبه فقهی نیز غنا می بخشد.

در فصل دهم «نواندیشی دینی و حقوق زنان»، نویسنده با تکیه بر چهار معیار مشروعیت و اعتبار احکام شرعی که پیش تر ذکر شد، («عقلانی»، «عادلانه»، «اخلاقی» و «کارآمدی» نسبت به سایر نظام های رقیب) به تحولات سیره عقلا در حوزه حقوق زنان از قبیل مسائل معیشتی و اقتصادی؛ تلقی نقصان عقل زنانه، اشاره می کند.

سپس وی به ترسیم دو سیمای متفاوت از زن در متون اسلامی می پردازد: یک سیما، که سیمایی قرآنی است و در آن، زن انسانی متفاوت از مرد ولی همپای اوست و سیمای دوم که سیمایی فقهی و شرعی است که زن یک موجود فرودست و آسیب پذیر است. در حقوق مدنی جزایی و اساسی، این سیمای دوم زن ملاک قرار داده شده است، در حالیکه متون مؤید این سیما، از احکام جاودانه و همیشگی اسلام نیست بلکه موقت و متناسب با مقتضیات زمانی و مکانی و مخاطبین عصر نزول بوده است.

در این فصل، نویسنده تلاش کرده است راهکارهایی برای حل چالش حقوق زنان در اسلام با حقوق بشر ارایه دهد. برخلاف راهکارهای ارائه شده وی در مباحثی از قبیل آزادی دین و ارتداد؛ تبعیض دینی و… که راهکاری قاطع و قابل پذیرش ارائه می دهد، در این فصل برخی از راهکارهای وی ناتمام به نظر می رسد.

برای حل مشکل «ناشزه بودن زن» که برآمده از «ریاست مرد بر خانواده» است، کدیور می نویسد که «چه اشکالی دارد که ما زندگی خانوادگی را که با رضایت زن و مرد آغاز شده است با رضایت طرفین ادامه دهیم؟» (ص 374).

به نظر می رسد در این زمینه نویسنده به شکل گذرایی از کنار مساله گذشته است در حالی که اصل ریاست مرد بر خانواده، هرچند اشتهار فقهی دارد ولی حتا از منظر درون دینی نیز می تواند در دوران ما محل مناقشه قرار بگیرد. یکی از استدلالات، و بلکه مهمترین استدلال برای اثبات ریاست مرد بر زن در کانون خانواده، آیه 34 سوره نساء «الرِّجٰالُ قَوّٰامُونَ عَلَى النِّسٰاءِ» است. این آیه به مثابه ریشه نابرابری حقوقی زنان تلقی می شود، زیرا در این آیه تصریح شده است که مردان بر زنان قیمومت و ریاست دارند. اما مبنای این ریاست مردان چیست؟

فاضل مقداد (قرن نهم هجری) در ذیل آیه فوق، مبنای ریاست مرد را دو برتری مرد بر زن می داند؛ اولین برتری مرد، فضل جسمانی و توانایی های تصمیم گیری و تدبیر و برنامه ریزی وی است به همین دلیل، پیامبری و امامت و ولایت و شرکت در جنگ و جهاد مختص مردان شده است و مردان در شهادت دادن و در سهم الارث برتری داده شده اند. دلیل دوم برتری اکتسابی مرد است، یعنی برتری که مرد به دلیل پرداخت نفقه و مهریه، به دست می آورد. فاضل مقداد در ادامه می نویسد که خداوند در ادامه این آیه دلیل این برتری را توضیح داده است، حرف «ب» در ادامه آیه و در دو عبارت «بِمٰا فَضَّلَ اللّٰهُ» و «وَ بِمٰا أَنْفَقُوا»، بای سببیه است یعنی مردان ریاست دارند به دلیل این که خداوند مردان را با آن برتری های ذاتی و جسمانی برتری بخشیده و به دلیل آن که مردان نفقه می پردازند. در آیه فوق، بعد از حرف «باء»، «ما» آمده است و گفته شده است «بِمٰا»، «ما» در اینجا مای مصدریه است یعنی «به سبب تفضیل خدا و به سبب انفاق مردان». در آیه گفته نشده است به دلیل این که خداوند مردان را بر زنان برتری داده است، زیرا خداوند «هرکدام از مردان» را بر «هرکدام از زنان» برتری نبخشیده است. یعنی مرد برتر از زن شمرده نشده است و صنف مردان از صنف زنان برتر شمرده نشده اند. چه بسا برخی از زنانی که بر برخی از مردان برتری دارند. با توجه به استدلال فوق، این حکم دادن به برتری و ریاست مردان، بی دلیل و بی سبب نیست بلکه ناشی از برتری آنان در آن دو مورد است (كنز العرفان فی فقه القرآن، ج‌2، ص212).

در این آیه، علت حکم نیز بیان شده است، با فقدان آن علت، معلول هم منتفی می شود. به عبارتی دیگر، می توان آیه فوق، را گزارشی از وضعیت مردان و زنان و توانایی های آنان در عصر نزول قرآن دانست که در آن زمان، مردان به دلیل این دو برتری که بر زنان داشتند، در جایگاه ریاست بر زنان قرار گرفته بودند. لذا، این آیه می تواند خبری از بیان وضعیت دوران نزول قرآن، و مربوط به احکام آن دوران، با توجه به شرایط آن دوران، باشد. در زمانه ما که مردان به شکل مطلق آن برتری ها را ندارند آیا همچنان ریاستشان باقی می ماند؟ اگر مردی آن برتری ذاتی را نداشت و یا آن برتری اکتسابی را نداشت همچنان آن ریاست را دارد؟ پاسخ منفی است زیرا مرد فضیلت ذاتی بر زن ندارد. در این مورد، مصداق تعلیل در آیه فوق (بِمٰا فَضَّلَ اللّٰهُ) حاصل نشده است و دلیلی بر ریاست وی نیست.

در مورد مساله «تمکین جنسی مطلق زن از مرد» کدیور می نویسد «چه اشکالی دارد که تمکین از صورت یک طرفه به شیوه ای دوطرفه تکمیل شود؟ روابط زناشویی از صورت خشک تکلیف حقوقی یک طرفه به گونه رضایت دوطرفه اصلاح شود» (ص 375).

در این مورد، هرچند نظر نویسنده توصیه ای بجا می باشد ولی در چنین مواردی، توصیه به تنهایی کافی نیست و ضمانت اجرایی ندارد. به نظر می رسد اشاره به این نکته خالی از لطف نباشد که امروزه در حقوق مدرن تمتع جنسی مرد از همسر خویش در صورتی که زوجه ناراضی باشد از مصادیق «تجاوز جنسی» تلقی می گردد. حتا در برخی از نظام های حقوقی، مثل فرانسه، تجاوز مرد به همسر خویش، از عوامل مشدده مجازات تجاوز جنسی است.

در مورد «حق طلاق مردان» کدیور برداشت و مبنای فقه سنتی، در تلقی طلاق ایقاعی مردانه و بدون نیاز به رضایت و حتا اطلاع زوجه را، زیر سؤال می بود و محل تامل می داند و می افزاید که «چه اشکالی دارد فعل مباح اما مبغوض طلاق همانند نکاح با رضایت زن و شوهر محقق شود؟» (ص 376)

به نظر می رسد که در این مورد نیز نویسنده نظرش را اولا با تامل بیان می کند و ثانیا، فقط بخشی از راهکار را ارائه می دهد که مربوط به طلاق توافقی می باشد، نه طلاق ترافعی. این راهکار ناتمام است زیرا حق یک طرفه زنان به طلاق، مورد توجه قرار داده نشده است و راهکاری برای طلاق ترافعی توسط زن بیان نشده است. در حالی که می توان قاطعانه، حق طلاق بانوان را نیز به رسمیت شناخت، یعنی اگر زوجه حتا بدون توافق زوج، خواست طلاق بگیرد باید چنین حقی را برای وی به رسمیت شناخت.

حتا در فقه کنونی نیز می توان راهکاری برای رفع این تبعیض ها پیدا کرد. به عنوان نمونه، آیت الله یوسف صانعی (1399-1316) در این مورد معتقد بود که زنان می توانند از طلاق خُلعی استفاده کنند، یعنی هنگامیکه زن نسبت به همسرش کراهت دارد، مهریه خویش یا مالی را در برابر طلاق ببخشد، در اینصورت بر مرد واجب است که همسر خویش را طلاق دهد. ایشان با توجه به اصل تشریع طلاق خلعی در آیه 229 سوره بقره، معتقد بود که دلیلی بر عدم وجوب آن بر زوج نداریم، یعنی در این صورت طلاق واجب می شود اگر چه زوج رضایت نداشته باشد، لذا اگر پس از درخواست زوجه به طلاق و بخشیدن مهریه یا مالی دیگر، زوج طلاق نداد، دادگاه طلاق را اجرا می کند.

در مورد «ارث زنان» نیز کدیور می نویسد «اگر زن و شوهر در تامین حوائج اقتصادی خانواده هر دو سهیم باشند می توان در باره تساوی در ارث تامل کرد. هرچند اسناد مساله ارث از مستندات مسائل پیشین محکم تر است و تغییر در این ناحیه دشوارتر است» (ص 376).

از نوشتار فوق برمی آید که نویسنده متمایل به «برابری مشروط» ارث مرد و زن «در برخی موارد» است، هرچند وی در ادامه عبارت فوق، سپس می افزاید «به هرحال به نظر می رسد این احکام همگی مشروطه و دائمی نیستند»، اما پرسشی که در این مورد پیش می آید اینستکه چرا وی بر مبنای همان رویکرد مورد نظرش که چهار ملاک و معیار را برای اعتبار و مشروعیت احکام لازم می دانست («عقلانی»، «عادلانه»، «اخلاقی» و «کارآمدی» نسبت به سایر نظام های رقیب)، به چه دلیلی در این موارد مربوط به حقوق زنان با همین معیار به پیش نمی آید تا با قطعیت و صراحت و بدون مشروط کردن، بلکه به شکل مطلق، موقتی بودن این احکام تبعیض آمیز و عدم اعتبار آن در دوران کنونی را اثبات کند؟

به علاوه، بر مبنای تفسیر فاضل مقداد از آیه ای که قبلا ذکر شد و ریشه تبعیض زنان و تفوق مردان است، به ویژه که آن آیه در ادامه آیاتی است که اشاره به سهم الارث و مسائل تقسیم ارث دارد، همچنانکه بر مبنای آن تفسیر، قیم بودن مردان نسبت به زنان در عصر کنونی منتفی می شود، سایر تبعیض ها را نیز می توان برای دوران کنونی، بی اعتبار دانست.

فصل یازدهم «حقوق زنان در آخرت، مطالعه قرآنی کلامی» مربوط به بررسی یک مساله کلامی محض در پاسخ به انتقاداتی در مورد امتیازات مردان در بهشت و برخورداری آنان از حورالعین و غلمان و… در قرآن می باشد که مربوط به دنیای آخرت است.

در فصل دوازدهم «مسئله برده داری در اسلام معاصر» نویسنده با طرح مقدماتی تبیینی، مبحث خویش را به عدم مشروعیت برده داری در دوران معاصر منتج می کند.

فصل سیزدهم به «حقوق غیرمسلمانان در اسلام معاصر» و فصل چهاردهم به «تأمین اجتماعی در تعالیم اسلامی» اختصاص دارد.

جمعبندی:

کتاب فوق، تلاشی وافر برای بازخوانی رابطه اسلام و حقوق بشر است که نویسنده با مقدمه ای مهم و غنی به مطالعه ای تطبیقی در این زمینه پرداخته است. با توجه به نوآوری های مؤلف، بدون تردید رفرانس معتبر و مستدلی در زمینه مورد بحث خواهد بود.

شاید برای خوانندگانی که حوصله خواندن این کتاب طولانی را نداشته باشند بتوان توصیه کرد که به خواندن مقدمه ویرایش دوم و نتیجه گیری های پایان هرفصل عنایت داشته باشند. برای درک بهتر مفاهیم مقدمه ویرایش دوم، می توان در آغاز از خواندن فصل اول و سپس فصل پنجم شروع کرد، که این دو فصل را می توان مبانی و قواعد فکری تئوری طرح شده توسط کدیور تلقی نمود.

در مقدمه ویرایش دوم و در اکثر فصول کتاب، نویسنده موفق شده است با قلمی روان و منظم، هر مبحثی را با متدی آکادمیک و با نظمی منطقی پیش ببرد و رویکرد خویش را در این زمینه بیان کند. البته برخی از فصول به مقتضای سخنرانی بودن و یا مصاحبه مکتوب بودن، فاقد این ساختار است.

همچنانکه نویسنده نیز اذعان داشته است برخی از مباحث مرتبط، جایش خالی است و شاید روزی مجلد دوم این مجموعه شود.

در این کتاب، هنگامی که راهکاری در مواردی از قبیل ارتداد و آزادی انتخاب عقیده و مذهب مطرح شده است، کدیور با شیوه ای دقیق و مستدل و صریح نظرات خویش را بیان کرده است و راهکاری در جهت سازگاری اسلام و حقوق بشر ارائه داده است. اما راهکارهای نویسنده در برخی موارد، به ویژه در زمینه حقوق زنان، به نظر می رسد به تامل بیشتری نیازمند باشد.


[1] نواندیش دینی و حقوق‌دان ساکن پاریس.

مروری بر کتابِ «دین و نگرش نوین»

وحید حلاج[1]

     در سال ۱۳۷۷ هجری شمسی که چاپ اول ترجمه فارسی کتاب «دین و نگرش نوین[2]» منتشر شد٬ والتر ترنس استیس[3] در میان جامعه کتابخوانان ایران نویسنده ناشناخته‌ای نبود. پیشتر از او کتاب‌های «فلسفه هگل[4]»٬ «گزیده‌ای از مقالات…[5]» و «فلسفه عرفان[6]» منتشر شده بود و اهل فن با آراء او آشنایی داشتند.

     «دین و نگرش نوین» در وهله اول یک گزارش است٬ گزارش یک رویداد٬ گذر از جهان قرون وسطایی که انسان تحت سیطره دین بود به جهان نوین که علم‌گرایی و طبیعت‌گرایی نگرش غالب در آن است. تلاش استیس در بخش اول این کتاب آن است که این گذر را٬ حتی‌الامکان٬ بی‌طرفانه و بدون ارزش‌داوری روایت کند. او سه مفهوم خدا٬ هدف جهان٬ و نظم اخلاقی جهان را به عنوان مفاهیم بنیادی در نگرش قرون وسطایی به جهان می‌داند که تغییر آن‌ها پیامد اصلی جهان‌نگری نوین بود.

     باور به وجود خدایی متشخص شاخصه جهان قرون وسطایی است. به گمان استیس خدای آفریننده فقط می‌تواند در معنای حقیقی آن به کار برده شود و این مستلزم انسان‌انگاری درباره خداوند است. «اگر تصورتان از خدا به هر معنایی یک شخص٬ یک ذهن٬ یا یک روح باشد – هرچقدر به نارسایی چنین واژه‌هایی پی ببرید٬ هرچقدر تلاش کنید تا از معانی خام و عادیشان وقتی که بر آدمیان اطلاق می‌شوند٬ اجتناب ورزید٬ چاره‌ای ندارید از اینکه انسان‌انگار باشید٬ چاره‌ای ندارید از اینکه بر حسب برداشت خودتان از اذهان انسانی٬ درباره خدا بیندیشید٬ زیرا مواد دیگری ندارید که با آن‌ها برداشتتان را از او شکل دهید. خلاصه کلام اینکه٬ مفهوم خدا به ناچار و ضرورتاً انسان‌انگارانه است.[7]» بعدها خواهیم دید که استیس این برداشت از خدا را رد می‌کند و آن را نادرست می‌داند. تلقی انسان‌انگارانه از خدا ما را به شاخصه دیگری از نگرش قرون وسطایی رهنمون می‌شود: جهان دارای غایتی است. به علل چهارگانه ارسطویی نگاهی بیندازیم: علت فاعلی٬ علت مادی٬ علت صوری٬ و علت غایی. علت غایی همان است که در تبیین قرون وسطایی و دینی از جهان پررنگ است و در تبیین علمی از آن کنار گذاشته می‌شود. برای نزدیک‌شدن به مقصود نویسنده تبیین بر اساس سه علت اول را تبیین علّی و تبیین بر اساس علت چهارم را تبیین غایی می‌نامیم. می‌توان گفت که تبیین علی تبیین اموری است که واقعه را از عقب هل می‌دهند و تبیین غایی به اموری می‌پردازد که واقعه را به سمت خود٬ به جلو می‌کشند. هدفمندبودن امور عالم ذهن ما را به برهان نظم نزدیک می‌کند. برهان نظم در پی اثبات ناظمی است٬ گرچه نویسنده مفصلاً در صفحات ۱۰۳ تا ۱۱۱ کتاب به نقد برهان نظم می‌نشیند و نتیجه می‌گیرد این برهان مستلزم مصادره به مطلوب است از آنجهت در پی اثبات چیزی است که آن را فرض گرفته است٬ اما به هرحال اگر به خدای ناظمی معتقد باشیم که خیر محض است و دانای کل و توانای محض٬ و اگر امور جهان را در خدمت اهدافی بدانیم٬ لاجرم آن اهداف خیر خواهند بود و نظام جهان هم خیر است. این همان شاخصه سوم نگرش دینی است٬ یعنی جهان نظامی اخلاقی است. اخلاقی‌بودن جهان مساوق است با عینی بودن اخلاق. آنطور که استیس می‌گوید «این ادعا که «ارزش‌های اخلاقی عینی هستند» از حیث معنا با این ادعا که «جهان نظامی اخلاقی است» یکی است.[8]» و «ذهنی‌گرایی اخلاقی خصیصه اندیشه نوین است.[9]» به بیان دیگر هر نگرش دینی به جهان مستلزم عینی‌گرایی در اخلاق است٬ گرچه عکس آن صحیح نیست٬ و از طرفی ذهنی‌گرایی در اخلاق حتماً مخالف با نگرش دینی به جهان است. اما  مراد از ذهنی‌گرایی و عینی‌گرایی در اخلاق چیست و چرا یکی همراه نگرش دینی است و دیگری همنوا با نگرش نوین. آنطور که استیس می‌گوید «هر ارزشی ذهنی نامیده خواهد شد اگر وجود آن ارزش٬ به طور کلی یا به طور جزئی٬ به امیال٬ احساسات٬ نظرات٬ یا سایر حالات روانی انسان وابسته باشد. ارزش عینی البته عکس ارزش ذهنی خواهد بود که به میل٬ احساس٬ یا حالت روانی دیگری وابسته نیست.[10]» یعنی «هر نظریه‌ای که قائل است ارزش‌های اخلاقی وابسته به هر چیزی است که صرفاً جزئی از ذهن انسان نیست بلکه چیزی است که ما طبق معمول از آن به عنوان امری بیرون از ذهن بشر گفت‌و‌گو می‌کنیم٬ شکلی از عینی‌گرایی خواهد بود.[11]» و باور به اینکه هر خیر و شری وابسته به مشیت الهی[12]  است یکی از مصادیق عینی‌گرایی است.

     تا اینجا درباره سه شاخصه اصلی نگرش دینی در قرون وسطی سخن گفتیم٬ اما سؤال این است که این نگرش بر چه چیزی استوار بوده است؟ استیس به ما می‌گوید این نگرش بر آمیزه‌ای از آراء علمی و فلسفی بنا شده بود. باور به زمین‌مرکزی بودن جهان و چگونی تبدیل آن به خورشیدمرکزی بودن منظومه شمسی بحثی است که نویسنده صفحات پرشماری از کتاب را به آن اختصاص می‌دهد تا نشان دهد که تغییر در باور به یک اصل علمی که در ظاهر هیچ ارتباطی نمی‌تواند به خدا و دین داشته باشد٬ چطور می‌تواند گذر از باوری دیندارانه به باوری طبیعی‌گرایانه را موجب شود.
      داستان این تغییر از کپرنیک آغاز می‌شود. او در سال ۱۵۳۰ کتاب «دَوَران افلاک آسمانی[13]» را منتشر کرد و در این کتاب با مطرح‌کردن نظریه خورشید مرکزی به جای زمین مرکزی٬ که باور غالب در دوران پیشامدرن بود٬ به مقابله با نظام اخترشناسی بطلمیوسی پرداخت. نظام بطلمیوسی بر سه فرضیه عمده استوار بود «نخست٬ اینکه زمین در مرکز گیتی قرار دارد؛ دوم٬ اینکه همه اجرام آسمانی به گرد زمین می‌چرخند؛ سوم٬ اینکه مدارهای حرکت آن‌ها به گرد زمین مستدیر است.[14]» «یونانیان از جمله افلاطون٬ تصور می‌کردند که اجرام آسمانی موجوداتی الهی هستند. علاوه بر این٬ می‌پنداشتند که دایره تنها شکل کامل است. بنا بر این٬ از آنجا که اجرام آسمانی الهی‌اند٬ حرکات آن‌ها باید کامل باشد٬ یعنی مستدیر.[15]»

     مشخص شد که باور به دایره‌ای بودن مدار حرکت اجرام آسمانی باوری فلسفی الهیاتی بود و نه اعتقادی ناشی از تجربه و مشاهده علمی٬ از این رو مخالفت با آن کار ساده‌ای نبود چون می‌توانست پیامدهای دینی در پی داشته باشد. دایره‌انگاشتن مدار حرکات سیارات٬ اخترشناسان را با مشکلاتی مواجه می‌کرد. اخترشناسان متوجه بی‌نظمی‌هایی در حرکت سیارات شده بودند که تک‌مدارهای دایره‌ای دوار به دور زمین نمی‌توانست آن‌ها را تبیین کند. چاره‌ای که در اخترشناسی بطلمیوسی اندیشیده شد٬ افلاک تدویر[16] بود یعنی اضافه کردن دایره‌هایی دیگر که لبه‌های آن‌ها بر روی  دایره‌های مدار قرار می‌گرفت تا بتواند آشفتگی‌های حرکت سیارات را توجیه کند. تعداد این مدارها گاهی آنقدر زیاد می‌شد که عملاً محاسبه را بسیار مشکل می‌کرد مثلاً «معلوم شد که هفت دایره و هشتاد فلک تدویر٬ و نه کمتر لازم است تا بتوان حرکت کرات شناخته شده منظومه شمسی را تبیین کرد.[17]» ابتکار کپرنیک تغییر مرکز منظومه شمسی از زمین به خورشید بود٬ یعنی به جای اینکه فرض کنیم سیارات به گرد زمین می‌چرخند بنا را بر این می‌گذاریم که سیارات و از جمله زمین به دور خورشید می‌گردند. آیا روش کپرنیک مبتنی بر مشاهده و تجربه بود؟ خیر٬ کپرنیک هنوز در فضای علم عقلانی پیشاتجربی جهان باستان نفس می‌کشید. دلیلی که باعث شد او از زمین مرکزی به خورشیدمرکزی گذر کند٬ صرفاً راحت‌ترشدن محاسبه و کم‌شدن پیچیدگی آن بود. کپرنیک با اینکار توانست تعداد افلاک تدویر را از هشتاد فلک بطلمیوسی به سی و چهار فلک بکاهد. اما هنوز باور الهیاتیِ کمال شکل دایره بر فضای اخترشناسی سلطه داشت. با آمدن کپلر این مشکل هم حل شد. کپلر توانست با ابتکاری انقلابی از شرّ سی و چهار فلک تدویر باقی‌مانده کپرنیک هم خلاص شود. او مدارهای حرکت سیارات را بیضوی فرض کرد و با این‌کار توانست نظریه افلاک تدویر بطلمیوسیان را به کلی به کناری بگذارد..  با کپرنیک و کپلر ما هنوز در قرن شانزدهمیم و با انقلاب علمی قرن هفدهم که بنا به نظر نویسنده نقطه عطف میان نگرش قرون وسطایی و نگرش نوین است٬ چند سالی فاصله داریم.

      گالیله شخصیت محوری بعدی است. تفاوت بزرگ گالیله با اخترشناسان پیش از خود٬ کپلر و کپرنیک٬ در روش اوست. گالیله یک تجربه‌گرا بود و با مشاهده و آزمایش به بررسی پدیده‌ها می‌پرداخت. او «اولین تلسکوپ نجومی را ساخت و با چرخاندن عدسی آن به سوی ماه کشف کرد که این کره آسمانی٬ یک جسم کروی کامل نیست٬ بلکه در اثر کوه‌ها و دره‌ها دارای چین‌خوردگی‌هایی است. این کشف به منزله فروکردن میخی در تابوت نگرش قرون وسطایی به جهان بود٬ زیرا همواره تصور می‌شد که اجرام آسمانی باید کره‌های کاملی باشند به همان دلیلی که مدارهای آن‌ها نیز باید دوایر کاملی باشند؛ کره تنها شکل فضایی بی‌نقص بود. وجود کوه‌ها و دره‌ها بر روی کره ماه این امر را نیز محتمل کرد که ماه از مواد کثیف و زمختی مانند مواد زمین تشکیل یافته است٬ در حالی که نظریه قرون وسطایی این بود که فقط زمین است که از مواد کثیف و زمخت ساخته شده است و از آنجا که اجرام آسمانی به ساحت الهی نزدیک‌ترند٬ از جوهر لطیف نیمه‌الهی خاصی تشکیل یافته‌اند.[18]»  کشف بزرگ دیگر گالیله قانون اول حرکت بود. قانون اول نیوتن را به یاد بیاوریم: «هر جسم اگر در حال سکون، یا در حالت حرکت یکنواخت در امتداد خط مستقیم باشد، به همان حال باقی می‌ماند، مگر آنکه در اثر نیروهای خارجی مجبور به تغییر آن حالت شود.» گالیله گرچه به این اصل تصریح نکرده بود اما از میان نوشته‌های او می توان فهمید که قائل به این اصل بوده است. اما اهمیت این اصل در کجاست؟ اینکه از این پس دانشمندان می‌توانستند «حرکات سیارات و سایر اجرام آسمانی را بدون توسل به فرضیه ارواح یا فرشتگان موجود در افکار عامه یا گرداب‌های دکارتی تبیین کنند.[19]» تا اینجا دو اتفاق مهم را گزارش کردیم٬ یکی تغییر باور از زمین مرکزی به خورشیدمرکزی و عدول از دایره انگاشتن کرات٬ و دیگری تبیین حرکات سیارات با قوانین فیزیکی و عدم نیاز به تبیین آن با استفاده از خداوند یا موجودات الهی. این دو اتفاق منطقاً خدشه‌ای به دینداری نمی‌زنند اما چنانکه نویسنده بارها در کتاب می‌گوید ما با یک گذر روانشناختی مواجه‌ایم و نه با یک گذر صرفاً منطقی. این گذر با فیزیک نیوتونی به حد اعلای خود رسید؛ اهتمام به تبیین علّی همه رخدادهای جهانِ طبیعی.

     پیشتر گفتیم که استیس دو نوع تبیینرا در نظر می‌گیرد: تبیین علّی و تبیین غایی. در جهان باستان تبیین غایی مهم‌ترین تبیین بود٬ یعنی رخدادها با توجه به اهداف آن‌ها تبیین می‌شدند. ابر و باد و ماه و خورشید و فلک از چه رو آفریده شده و در کارند؟ تا در خدمت انسان باشند و او را به کمال برسانند. این تبیینی دینی است٬ اما علم جدید چه می‌کند؟ به دنبال علل مادی پدیدآمدن پدیده‌ها می‌گردد. سؤال اینجاست که مگر این‌ها با هم متضادند؟ مگر نمی‌توان هم به تبیین علی پرداخت و هم به تبیین غایی؟ استیس می‌گوید که می‌شود٬ اما اتفاقی که افتاد این بود که وقتی تبیین علی می‌توانست پاسخی به ما بدهد دیگر احتیاجی به واردکردن تبیین دیگری نبود.
در این میان برای خدا چه اتفاقی می‌افتد؟ تئیسم به دئیسم تبدیل می‌شود٬ خدایی که همه امور را تمشیت می‌کرد و هر لحظه در کار بود٬ به خدایی در دوردست‌ها تبدیل شد که در زمانی دور قواعد عالم را وضع کرده و دیگر خود در کناری نشسته تا قواعد کار خود را بکنند.

     در کتاب مورد بحث دو اثر روانی علم نیوتونی بر دینداری آورده شده: ۱) احساس دور دستی از خدا ۲)  تبیین همه رخدادهای مادی با علل طبیعی. همانطور که گفتیم این دو اتفاق با دو خصلت عمده نگرش دینی قرون وسطایی هم‌بسته بود: ۱) جهان توسط خداوند یا نیروهایی معنوی اداره می‌شود ۲-) جهان به سوی هدفی در حرکت است٬ و کشفیات و نظریه‌های علمی در قرون شانزدهم و هفدهم این دو مشخصه را با چالش جدی مواجه کرد. اما بر سر اخلاق چه آمد؟ گفتیم که هرگونه نظریه‌ای درباره سرشت ارزش اخلاقی که به نوعی وابسته به حالت‌های روانی انسان نباشد٬ آن ارزش اخلاقی را عینی می‌کند. «اینک فرض کنید که انسان‌ها اعتقادات مؤثر خود را نسبت به خدا یا هدف جهان از دست بدهند. پیامدهای این مساله برای برداشت‌های آنان از خیر و شر اخلاقی چه خواهد بود؟ آنان دیگر نمی‌توانند خیر و شر را بر حسب هدف‌های الهی یا کیهانی تعریف کنند. لکن به سبب این اصل که هر چیز ارزشمند باید هدفی حائز ارزش باشد٬ باید آن را بر حسب نوعی هدف تعیین کرد. بنا بر این٬ انسان‌ها غیر از هدف‌های الهی یا کیهانی باید هدف‌های دیگری بیابند تا ارزش‌های اخلاقی را بر اساس آن بنیان گذارند. چه هدف‌های دیگری وجود دارند؟ هیچ هدفی به جز هدف‌های انسانی وجود ندارد.[20]» و این همان ذهنی شدن ارزش‌های اخلاقی است.

علم نوین و فلسفه

     فصل هفتم از کتاب «دین و نگرش نوین» به پیامدهای علم نوین بر فلسفه پرداخته است. تا اینجا دیدیم که نگرش دینی و نگرش نوین چه مشخصاتی داشتند و با تغییر آن مشخصه‌ها چگونه گذر از جهان گذشته به جهان جدید صورت گرفت. کار توصیفی نویسنده تا اینجا تکمیل است٬ یعنی گزارش خود را به انجام رسانده است. اما استیس در پی ارائه نظریه‌‌ای تجویزی هم است و این فصل را باید پُلی بین بخش اول این کتاب که صرفاً توصیف رویدادها بود به بخش دوم آن که در پی ارائه نظریه‌ای تجویزی است دانست.

     استیس فیلسوفان و جریان‌های شاخص فلسفی از قرن شانزدهم تا اواسط قرن بیستم را در جدول زیر خلاصه می‌کند:

فلسفه‌هایی که نگرش علمی به جهان را بیان می‌کنندفلسفه‌هایی که در حمایت از نگرش دینی٬ واکنش و اعتراض نشان می‌دهند
دکارتدکارت
هابزبارکلی
هیومکانت
آگوست کنتهگل و ایده‌آلیست‌های بعد از کانت
وایهینگرمکتب رمانتیسیسم
اثبات‌گرایان منطقیایده‌الیست‌های مطلق انگلیسی و آمریکایی

گرچه استیس گزارشی از فلسفه دکارت و بارکلی و کنت و هیوم و ایده‌آلیست‌ها می‌دهد اما صرفنشر از خواندن آن‌ها لطمه چندانی به سیر بحث در کتاب نمی‌زند٬ تنها دو عضو از دسته دوم٬ یعنی کانت و مکتب رمانتیسیسم٬ از آ‌‌ن‌جهت که مقدمه‌ای بر رأی ایجابی استیس‌اند شایسته تأمل بیشترند.
     کانت٬ بنا بر روایت استیس٬ از دو جهان دفاع می‌کند: جهان پدیداری یا همان جهان زمانی مکانی که ما با عاملیت ذهنمان تحت مقولات دوازدگانه درک می‌کنیم و جهان واقعی  که درباره آن «چیزی نمی‌توان دانست یا چیزی را درباره آن اثبات کرد٬ لکن می توانیم به عنوان اصل موضوع بپذیریم که این جهان٬ جهانی است که کشف و شهودهای دینی ما بدان ناظر و در آن صادق‌اند. درباره جهان مکانی – زمانی نمود٬ طرز تفکر طبیعیگرایانه یا علمی صد در صد صادق خواهد بود.[21]» کانت درباره جهان واقع می‌گفت که ما صرفاً می‌دانیم که چیزی هست اما درباره چگونگی آن٬ به علت محدودیت ذهنمان٬ هیچ نمی‌توانیم بدانیم. او درباره خدا هم همین را می‌گفت «خدا به عنوان واقعیت نهایی٬ در جهان نمود٬ در جهان مکانی – زمانی نیست بلکه در دنیای اشیای فی‌نفسه است. از این رو٬ هرگونه تلاشی برای فهم چیستی خدا ضرورتاً به تناقضات می‌انجامد٬ چرا که ساختمان اذهان ما فقط امکان دسترسی ما را به نمودها فراهم می‌سازد.[22]»

اگر قرن هفدهم را قرن تحول علمی و آغاز پیدایش علم تجربی جدید بدانیم٬ قرن هجدهم را آغاز شک‌گرایی دینی منبعث از سیطره طبیعی‌گرایی٬ قرن نوزدهم را باید قرن واکنش‌ها بر طبیعی‌گرایی و حمایتی دوباره از نگرش دینی بدانیم. نقطه عطف این واکنش‌ها در فلسفه کانت بود و پس از او در مکاتب و فیلسوفان متأثر از کانت از جمله رمانتیسیسم. « به عقیده رمانتیک‌ جهانی که ما با حواسمان و عقلمان (سرمان) درک می‌کنیم٬ یعنی جهان مکان و زمان٬ فقط یک نمود یا تجلی کیفیتی معنوی پنهان و عمیق‌تری است که ورای آن قرار دارد.[23]» شباهت رمانتیک‌ها و کانت در این است که هر دو از دو جهان سخن می‌گویند٬ جهانی که بر ما نمودار می‌شود و جهانی که در ورای این نمود قرار دارد٬ و ژرف‌تر و واقعی‌تر است٬ اما تفاوت میان این دو این است که کانت می‌گفت ما قادر به شناخت آن جهان واقعی نیستیم در حالی که رمانتیک‌ها می‌گفتند ما با قلب و احساسمان می‌توانیم آن جهان را بشناسیم٬ شاید چیزی شبیه آن جمله معروف پاسکال که «دل برای خود دلایلی دارد که عقل از آن بی‌خبر است.»

مسایل کنونی

     قرن بیستم٬ قرن بازگشت به علم‌گرایی بود. استیس می‌گوید در این قرن سه حرکت یا سه مکتب در فلسفه پدید آمد یکی رئالیسم٬ دیگری پراگماتیسم٬ و سومی پوزیتویسم و هرسه در تقابل با ایده‌آلیسم که در قرن نوزدهم از رونقی برخوردار بود. از آنجا که استیس این کتاب را در سال ۱۹۵۲ منتشر کرده است٬ هرچه از قرن بیستم می‌گوید در‌واقع مربوط به نیمه نخست این قرن است. او طبیعی‌گرایی را چگونه می‌دید؟ آیا مطلوبش بود؟ و آیا تغییری در آینده پیش‌بینی می‌کرد؟ خود می‌گوید «من به نوبه خودم هیچ نشانه‌ای از چیزی به جز تداوم سلطه علم و نگرش طبیعی‌گرایانه به جهان نمی‌بینم.[24]» او می‌نویسد که پیامد طبیعیِ طبیعی‌گرایی همان پوچی زندگی بشر است. این خالی‌شدن زندگی انسان از معنا بیماری روحی دوران نوین است و علت آن طبیعی‌گرایی است. آیا راهی به رهایی وجود دارد؟ استیس٬ گرچه ناامیدانه٬ سعی می‌کند راه برون‌رفتی نشانمان دهد.

بازگشت به دین؛ دین قدیسان

طریق دیگری هست اگر دل و جرأت داشته باشید.

طریق نخست را می‌توانم با الفاظی آشنا توصیف کنم

زیرا آن را دیده‌اید٬ همان‌طوری که همه ما آن را دیده‌ایم٬

کمابیش در زندگی کسانی که دور و بر مایند٬ تصویر شده است.

طریق دوم ناشناخته است و لذا مستلزم ایمان است – ایمانی از آن دست که از یأس سر می زند.

مقصد وصفناشدنی است؛

تا بدانجا نرسی٬ چندان ندانی؛

کورانه سفر خواهی کرد. لکن خود راه می‌انجامد به اینکه به دست آری آنچه از سر خطا در جای دیگری جست‌و‌جوی می‌کردی

قطعه شعری بالا بخشی از نمایش «کوکتل پارتی» نوشته تی.اس.الیوت است. الیوت جایی دیگر می‌گوید: «لکن به چنین حالی فقط می توان اشاره کرد؛ در اسطوره‌ها و صور خیال. سخن‌گفتن درباره آن٬ سخن‌گفتن از ظلمات٬ دهلیزها٬ و ترس از گاو آدمی‌ها.» گویی در ورای این زندگی مادی طریق و حال و مقصدی وجود دارد٬ این همان طریق قدیسان است. گرچه نمی‌توان آن را وصف کرد اما اجمالاً از اسطوره‌ها و صور خیال می‌توان به آن رهنمون شد. استیس می‌گوید «همیشه و همه جا٬ در همه ادیان بزرگ در حقیقت فقط یک مقصد٬ یک حال٬ حتی – با قید و شرطی – یک راه هست که از طریق اسوره‌ها و صورخیال مختلفی بدان اشاره می‌شود که تفاوت بین ادیان را به وجود می‌آورد.[25]» در همه ادیان ما با داستان‌ها٬ جزمیات٬ و توصیفاتی از خداوند یا ساحت معنوی مواجهیم اما نباید آن‌ها را به معنای حقیقی بگیریم. اگر بگوییم خدایی متشخص٬ یا یک عقل والا٬ یک آگاهی وجود دارد که «در ذهن خود طرحی ریخته و مطابق با هدفش جهانی را خلق کرده است.[26]» این آشکارا نادرست است. ما هیچ دلیلی در دست نداریم که بتواند وجود چنین خدایی را اثبات کند٬ گرچه هیچ دلیلی هم نداریم که بتواند آن را رد کند. چنین خدایی از دسترس عقل ما بیرون است. می‌بینیم که استیس در اینجا پیرو کانت است: خدا از دسترس عقل ما بیرون است.

     اما ما با گزارش‌های فراوانی روبروییم که خبر از ساحتی دیگر می‌دهند٬ با گزارش های عارفان و قدیسان. تجربه‌هایی معنوی و عرفانی که خبر از طریقی دیگر از زندگی می‌دهند؛ زندگی در«نامتناهی مطلق» که سراسر بهجت است. استیس گمان دارد آنچه قدیسان گزارش کرده‌اند کاملاً بر صواب است و نشانگر حقیقت ذاتی دین. «حقیقت ذاتی دین٬ هر دینی٬ این است که از این ظلمت زندگی راهی به بیرون هست٬ راهی به درون نور. مقصد راه کنونی شما٬ بطالت است. مقصد راه دیگر بهجت یا سعادت است.[27]» مشخصه طریق عارفانه٬ که استیس تنها طریق معتبر دینی می‌داند٬ در یگانگی آن با هستی است٬ در از بین رفتن تمایزات بین شخص و جهان و همین مشخصه باعث می‌شود که رذایل اخلاقی ناشی از خودخواهی و خودپرستی زایل شود..

     ممکن است این سؤال پیش بیاید که مگر همه انسان‌ها می‌توانند قدیس شوند؟ یا می‌توانند تجربه‌های ژرف دینی را از سر بگذرانند؟ دین مورد اشاره٬ آیا صرفاً دینی برای نخبگان نیست که مردم عادی حظی از آن ندارند؟ پاسخ آن است که «خطاست تصور کنیم مرز قاطعی هست که می‌توان بین عارف و غیر عارف کشید. به سهولت تشخیص می‌دهیم که هیچ مرز قاطعی بین شاعر و غیر شاعر نیست. همه ما کمابیش شاعریم. این مطلب از این واقعیت اثبات می‌شود که وقتی شاعر بزرگی سخن می‌گوید دل‌های ما به ندای او پاسخ می‌گوید و بینش او٬ بینش ما می‌گردد. ما آن بینش را در خودمان داریم٬ لکن شاعر آن را برمی‌انگیزد… چیزی از این دست در مورد عرفان صادق است. همه انسان‌ها٬ یا دست کم همه انسان‌های با احساس تا حدودی عارف‌اند. درست همانطور که جنبه‌ای عقلانی در طبع آدمی هست٬ جنبه‌ای عرفانی هم در آن هست.[28]»

اخلاق عارفان

     و در نهایت اخلاق. گفتیم که اخلاق در دوران جدید ذهنی شد٬ اما مسأله دیگری هم هست. اگر همه رخدادهای طبیعی عالم را بالقوه یا بالفعل بشود تبیین علی کرد٬ پس دیگر اختیار معنایی نخواهد داشت و همه فیلسوفان متفق‌القولند که اگر اختیار وجهی نداشته باشد٬ اخلاق هم وجهی ندارد. راهکار استیس بازگشت به تلقی عرفی از اختیار است. به این مثال توجه کنید:

حالت اول: علی تصمیم می‌گیرد یک روز روزه بگیرد و برای اینکار از بامداد تا شامگاهان هیچ نمی‌خورد.

حالت دوم: علی توسط عده‌ای آدم‌ربا ربوده شده و در اتاقی زندانی است. روز اول٬ آدم‌ربایان از بامداد تا شامگاه هیچ غذایی به او نمی‌دهند تا بخورد.

حال اگر از علی بپرسیم آیا به اختیار خودت روزه گرفتی؟ می‌گوید بلی٬ اما اگر از او بپرسیم وقتی در اتاق زندانی بودی به اختیار خودت هیچ نخوردی؟ پاسخ می‌دهد نه٬ مجبور به اینکار شدم.

در تلقی عرفی از مفهوم اختیار غذانخوردن در حالت اول می‌تواند متعلق داوری اخلاقی قرار بگیرد اما در حالت دوم نه. شبیه این مثال فراوان می‌توان آورد و حالت‌های مختلفی را نشان داد که انسان‌ها  به درجات مختلف مجبور یا مختاراند.برای استیس همین تلقی عرفی که بتواند داوری اخلاقی را معنادار و موجه بداند کافی است؛ و موجبیت علی٬ به معنای دقیق فلسفی آن٬ نمی‌تواند مانعی برای داوری اخلاقی باشد.

     بازگردیم به ذهنی‌گرایی. گفتیم که اخلاق در دوران مدرن وابسته به اهداف و ذهنیات آدمی شد٬ اما سؤال این است که ذهنی‌گرایی لزوماً به نسبی‌گرایی می‌انجامد؟ یعنی اگر ذهنی‌گرایی فردی یا حالت توسعه‌یافته‌تر آن ذهنی‌گرایی اجتماعی را در نظر بگیریم٬ به تعداد افراد انسان ارزش‌های متفاوت اخلاقی خواهیم داشت؟

استیس به این سؤال پاسخ منفی می‌دهد. او می‌گوید سه نوع هدف عام که «قواعد سلوک» می‌نامدشان میان تمام انسان‌ها مشترک است. «این هدف‌ها عبارتند از: ۱) صیانت نفس ۲) سلامت بدنی ۳) خوشبختی[29]» تمام انسان‌ها عموما این سه هدف را در زندگی‌شان دنبال می‌کنند و اینطور نیست که این اغراض وابسته به افراد یا فرهنگ‌های مختلف باشند. این سه هدف سلسله مراتبی را تشکیل می‌دهند: سلامت بدنی صیانت نفس را در بر می‌گیرد و خوشبختی شامل دو غرض پیشین است. خوشبختی را «می‌توان به نا‌م‌هایی مانند رفاه٬ غنای زندگی٬ خودشکوفایی٬ وفور حیات٬ قدرت٬ سلامت روح٬ و غیره هم نامید. قواعدی که بر پایه این هدف استوار می‌شوند٬ قواعد اخلاقی نامیده می‌شوند.[30]» به باور استیس گرچه در دوران جدید ما ناگزیر از ذهنی‌گرایی در اخلاق هستیم٬ اما این ذهنی‌گرایی به نسبی‌گرایی نمی‌انجامد که اخلاق اعتبار خود را از دست بدهد٬ به اعتقاد او «قواعد اخلاقی فقط قواعد مربوط به خوشبختی انسان هستند. و در این صورت٬ کلی بوده و در هیچ فرهنگی نسبی نخواهند بود٬ دقیقاً به همان نحو که قوانین مربوط به ایمنی و تندرستی نسبی نخواهند بود.[31]»

در پایان

والتر ترنس استیس٬ کتاب «دین و نگرش نوین» را در سال ۱۹۵۲ منتشر کرد. در این تقریباً هفتاد سالی که از زمان انتشار این کتاب گذشته ما شاهد افول پوزیتویسیم و نضج‌گرفتن جریان پسامدرن و پساسکولار بوده‌ایم٬ در فلسفه علم بحث پارادایم‌ها مطرح شده و در فلسفه‌ دین کسانی چون آلستون و پلانتینگا بنیان‌های معرفت‌شناختی طبیعی‌گرایی را با چالش مواجه کرده‌اند. از طرفی شاهد قوت‌گرفتن بنیادگرایی دینی در جهان بوده‌ایم و سنت‌گرایان هم افتان و خیزان به راه خود ادامه داده‌اند. همه این‌ها در اثر استیس غایب‌اند. شاید اگر او امروز زنده بود و کتاب را مجدداً می‌نوشت نظر دیگری درباره پیش‌بینی خود مبنی بر تداوم سیطره علم تجربی می‌داشت. کتاب استیس البته گزارش خوبی درباره جهان‌بینی قرون وسطایی و انقلاب علمی قرن هفدهم و روشنگری در سده هجدهم تا میانه قرن بیستم می‌دهد اما نباید فراموش کنیم که فضای ذهنی او در غرب مسیحی می‌گذرد و گرچه سعی می‌کند در بخش دوم کتاب٬ آنجا که از عرفان و دینِ قدیسان سخن می‌گوید٬ ادیان شرقی را هم در نظر آورد اما حداقل در توصیف جهان قرون وسطایی و جهان مدرن٬ محدودیت نگاه او مشهود است.

 با این همه «دین و نگرش نوین» کتاب مهمی است٬ قلم نویسنده ثقیل نیست و او  به توضیح مفاهیمی که استفاده می‌کند ملتزم است. ترجمه روان آقای احمدرضا جلیلی با ویرایش همواره دقیق آقای مصطفی ملکیان٬ این اثر را خواندنی‌تر کرده است.


[1] پژوهشگر فلسفه‌ی دین

[2] Religion and the modern mind

[3]    فیلسوف انگلیسی (۱۸۸۶-۱۹۶۷

[4]    استیس٬ والتر ترنس. فلسفه هگل٬ ترجمه حمید عنایت٬ تهران: فرانکلین٬ ۱۳۵۷

[5]    استیس٬ والتر ترنس٬ گزیده‌ای از مقالات استیس (ده مقاله گزیده درباره علم٬ فلسفه٬ ارزش٬ اخلاق)٬ ترجمه تهران: سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی٬ ۱۳۷۱

[6]    استیس. والتر ترنس٬ عرفان و فلسفه٬ ترجمه بهاءالدین خرمشاهی٬ تهران: سروش٬ ۱۳۵۸

[7]    استیس٬ والتر ترنس استیس٬ دین و نگرش نوین٬ ترجمه احمدرضا جلیلی٬ تهران: حکمت٬ چاپ اول (ویرایش جدید)٬ ۱۳۹۰٬ ص ۳۲

[8]    همان٬ ص ۵۰

[9]    همان٬ ص ۵۳

[10]  همان٬ ص ۵۰

[11]  همان٬ ص ۵۵

[12]   The will of God

[13]   De revolutionibus orbium colestium

[14]  همان٬ ص ۷۵

[15]  همان٬ ص ۷۹

[16]   Epicycles

[17]  همان٬ ص ۷۸

[18]  همان٬ صص ۸۶ و ۸۷

[19]  همان٬ ص ۹۰

[20]  همان٬ ص ۱۳۹

[21]  همان٬ صص ۲۴۶ و ۲۴۷

[22]  همان٬ ص ۲۴۸

[23]  همان٬ ص ۲۵۱

[24]  همان٬ ص۲۵۹

[25]  همان٬ ص ۲۶۹

[26]  همان٬ ص ۲۷۱

[27]  همان٬ ص ۲۸۴

[28]  همان٬ ص ۳۰۴

[29]  رجوع کنید به: دین و نگرش نوین٬ صص ۳۲۸ و ۳۲۹

[30]  همان٬ ص ۳۲۹

[31]  همان٬ ص ۳۳۶

ملاحظاتی درباره ورود اسلام به ایران و تأثیراتش در قرون بعد

حمید آسوده[1]

چکیده: چگونگی ورود اسلام به ایران از مسائل مناقشه برانگیزی است که دیدگاه‌های متفاوتی دربارۀ آن وجود دارد. بعد از انتشار کتاب ورود اسلام به ایران و تاثیراتش در قرون بعد، نوشته محمد مسعود نوروزی توسط “انتشارات گام نو” در زمستان 1401، باب گفتگوی جدیدی در این باره باز شد. در «نقد دینی» (شماره 10، سال چهارم، بهار و تابستان 1402) نیز، نقدی بر این کتاب به قلم کوثر میررضی منتشر شد که در این نوشتار از ایشان به عنوان «منتقد» یاد می‌شود. مروری بر دیدگاه نویسندۀ کتاب ورود اسلام به ایران، و بررسی نقد یاد شده بهانۀ اصلی نگارش این متن است.

نویسنده، «سوالات» متداولی که اکنون عمدتاً در بین ما ایرانیان رایج شده را عامل محرکه در تالیف کتابش دانسته است؛ سوالاتی از قبیلِ ایرانیان چگونه مسلمان شدند؟ آیین و آداب و رسوم ایرانیان، پیش از جنگ نهاوند و فتح ایران چه بوده است؟ آیا از آنها رضایت داشتند؟ علت آغاز جنگ قادسیه چه بوده است؟ ایرانیان قبل و بعد از قادسیه با چه زبانی صحبت می‌کردند؟ با چه خطی می‌نوشتند؟ برخوردها با اسرای جنگی چگونه بود؟ آیا زنان ایران را به کنیزی بردند؟ موضع امام علی نسبت به جنگ‌‌ها چه بود؟ این واقعه، تا چه میزان جنگی تجاوزکارانه و هدفش چه بود؟ اینها پرسش‌هایی است که دکتر نوروزی  ـ که از این به بعد، به نام «نویسنده» یاد می‌شود ـ کتاب را با آنها آغاز کرده است. به نظر می‌رسد که او قصد مفصل‌بندی نظری و مسأله‌سازی[2] از این سوالات دارد و  لذا باید نفس سامان‌دهی این پرسش‎ها را به فال نیک گرفت. البته میزان موفقیت نویسنده در مواجهه با این پرسش‌ها باید مورد تدقیق قرار گیرند که به آنها خواهیم پرداخت.

 اما پیش از آن، مانند هر متن دیگری، باید به «کلیدهای اصلی»، برای گشایش فهم بهتر این اثر مجهز بشویم. به نظر می‌رسد در پژوهش حاضر، دو کلید یا «دو مطلب مهم» وجود دارد که در سایر پژوهش‎ها کمتر به آنها توجه شده است: اول، پرداختن به «زمینه‌ها»ی ورود اسلام به ایران؛ نویسنده، «چهارصد سال» رابطۀ ایرانیان و اعراب در قبل از ورود اسلام را مورد بررسی قرار داده است. خود این کار، با شیوه‌ای «جامع و مانع»[3] کاری سترگ است، زیرا بیان نکات مرتبط با موضوع بحث، طی چهار صد سال تاریخ، برای پرهیز از کسالت، نیازمند ایجازی هنرمندانه است که «نکات اصلی» را ضایع نکند. به هر حال برای تحلیل درست مسأله، دانستن «بسترها و زمینه‌ها»ی آن پدیده ضروری است، که در اینجا، کتاب، از عهدۀ این ضروت، نسبتاً خوب برآمده است. دوم، پرداختن به این مسأله که آیا فتوحات مسلمانان، «در دوران‌های مختلف» مطابق کتاب و سنت بوده است و مجوز شرعی داشته است یا نه؟ نویسنده، حوادثی را که در زمان خلفای چهارگانۀ نخست در نبرد مسلمانان و ساسانیان رخ داد است را با آنچه بعدها در زمان امویان و عباسیان اتفاق افتاد از هم تفکیک می‌کند و جنس و شیوه و معیارهای آنها را مستقل می‌سنجد. کاری که باز هم در عمدۀ تحلیل‌ها پیرامون ورود اسلام به ایران، معمولاً در نظر گرفته نمی‌شود، یعنی این اثر، فاقد مشکل «زمان‌پریشیِ»[4] تحلیلی است. متاسفانه «منتقد محترم»،  به این دو مطلب مهم اشاره‌ای نکرده است، که قاعدتاً در یک «نقد علمی»[5]  ـ و نه یک «خرده‌گیریِ»[6] شتابزده ـ  به این موارد نیز باید توجه می‌شد. حال بیشتر به این دو مطلب خواهیم پرداخت.

در مورد مطلب اول، زمینه‌ها و بسترها،  باید گفت که آثار کمی به این سوالات پرداخته‌اند که ساسانیان به چه علّت پایتخت خود را تا این حد نزدیک به سرزمینهای اعراب ساخته بودند؟ علّت ساخته شدن تیسفون، در نزدیک رودهای دجله و فرات و در همسایگی قبایل عرب چیست؟ آیا تنها برای نزدیکی به رومیان و پیگیری نبردهای بین دو امپراطوری بود؟ اعراب چگونه با این مسأله کنار آمده بودند؟ آن دسته از قبایل اعراب که در سرزمین‌های جنوب عراق، و مرکز و شمال  شبه‌جزیرۀ عربستان، هم‌پیمان ساسانیان بودند چه عقاید و باورهایی داشتند؟ پیدایش اسلام چه تأثیری بر روابط ساسانیان با اعراب داشت؟ بعد از مسلمان شدن اعراب حجاز، «واکنش» عرب‌های هم‌پیمان با ساسانیان چه بود؟ شرایط اجتماعی آنها چگونه در مسلمان شدن و واکنش دولت ساسانی به این حوادث چه بود؟

پیرامون مطلب دوم، تطابق با قرآن و سنّت به تفکیک زمانی، نیز گرچه مقالات و کتاب‌هایی در این مورد نوشته شده است اما نحوۀ جمع‌بندی و نتیجه‌گیری نویسنده، متمایز از دیگران و نشان دهنده مطالعات و جستجوی فراوان در متون تاریخی و مذهبی است. اگر کسی حوادث مربوط به این فتوحات را «تنها از نظر تاریخی» بررسی کند ممکن است «ریشۀ» بسیاری از مسائل را  _ که در «باورها»ی اعراب مسلمان بوده ـ به درستی درک نکند. در نقطۀ مقابل نیز اگر کسی تنها به عنوان یک باورمند مسلمان یا مذهب‌شناس به این مسایل بپردازد و دید جامعی از مدارک تاریخی و نیز حلّاجی شرایط آن دوره نداشته باشد، تنها تحلیلی سطحی و ناقص از ماجرای مسلمان شدن ایرانیان خواهد داشت. و نیز مهم است که باورها و عقاید اعراب را به تناسب هر «دورۀ» عملکردشان جداگانه بررسی کنیم. کتاب ورود اسلام به ایران می‌تواند در عمیق شدن نگاه علاقه‌مندان به این دوره‌های تاریخی کمک شایانی کند.

از نگاه «منتقد» مذکور، می‌توان پرسش‌های کتاب را به چهاردسته طبقه‌بندی کرد: آداب و رسوم ایرانیان، زبان و خط مردم ایران، علل مسلمان شدن ایرانیان، و فتوحات اسلامی. (نقد دینی /شماره 10ص 125). از دید منتقد محترم، پرسش مربوط به «چرایی مسلمان شدن» ایرانیان با پرسش مربوط به «چگونگی فتوحات» از هم مجزا هستند؛ و پرسش‌های مربوط به «زبان و خط» ایرانیان نیاز به پژوهشی  گسترده دارد که با تحقیقات مربوط به فتوحات «متفاوت» است: «اینکه پژوهشگری بتواند در یک اثر به تمامی این پرسشها پاسخ دهد، امری ناشدنی است و البته پژوهشگران بزرگ نیز هرگز چنین ادعایی را نمی‌کنند» (نقد دینی /شماره 10ص 125).

فارغ از لحن کنایی «منتقد» محترم، در کوچک یا بزرگ دانستن پژوهشگران، و نیز فارغ از اینکه در جایی از کتاب دیده نمی‌شود که «نویسنده» مدعی پاسخ‌دهی جز به جز به این سوالات ـ به عنوان حرف اول و آخر ـ باشد، باید توجه داشت که مقصود نویسنده از طرح این پرسش‌ها، نشان دادن «زمینه‌های فرهنگی و اوضاع» سرزمین ایران در زمان فتوحات اسلامی و تحلیل جامعه‌شناختی از مساله است. پرداختن به آداب و رسوم و زبان و خط ایرانیان هدف اصلی نویسنده نبوده است و نباید توقع داشت وقتی در آغاز یک کتاب تاریخی، «شرایط اجتماعی» آن دوره وصف می‌شود، تمام پرسش‌های فوق به طور کامل مورد بحث قرار گیرد. البته معرفی منابع مناسب دربارۀ هر کدام از آن مسائل فرهنگی و اجتماعی و ارجاع به آثار محققینِ دیگر، کار مناسبی است که نویسنده کتاب از آن غافل نبوده است.

اما برخلاف نظر منتقد، باید اذعان کرد که پرسش‌های مربوط به «چگونگی فتوحات» و «چرایی مسلمان شدن ایرانیان»، رابطه‌ای اورگانیک و ناگسستنی دارند و اتفاقاً از نکات مثبت کتابِ ورود اسلام به ایران، تلاش برای تحلیل و یافتن پاسخ‌هایی همساز به هر دو مساله است. اجازه دهید برای رعایت انصاف، قسمتی از نظرات «منتقد» محترم را با هم بخوانیم: «نویسنده مطالب خود را در سه مقطع تاریخی و هشت فصل سامان داده است؛ از دو فصل اول، یکی درباره ورود اقوام آریایی به ایران تا زمان هخامنشیان و اشکانیان، و دیگری درباره تاریخ ساسانیان است، و پنج فصل انتهایی کتاب نیز به اوضاع ایران در قرن اول تا قرن هفتم پرداخته است. … نویسنده به هر یک از پرسش‌های مطرح شده در مقدمه، در فصلی جدا نپرداخته و مطالب خود را بر اساس تقدم و تأخر زمانی مرتب کرده است. در نتیجه مجبور شده در هر فصل مطالب پراکنده ای را کنار یکدیگر بیاورد؛ … متن فاقد خط روایت منسجم است … . در بسیاری از بخش‌های کتاب نمی‌توان خط بحث نویسنده و هدف او را … دنبال کرد. برای نمونه، در فصل مربوط به ساسانیان، این عناوین به چشم می‌خورد: چهار سده فرمانروایی ساسانیان، پندار و گفتار مزدیسنایی علیه مخالفان، فقهای قدرتمند دربار ساسانی، کردارهای خانوادگی ساسانیان، کردار حکومت ساسانی درباره سایر ادیان، جامعه طبقاتی و بافت شهری، محرومیت اقتصادی توده ایرانی و محرومیت از تحصیل. بخشی از عناوین مربوط به تاریخ سیاسی است، بخشی از آن تاریخ اندیشه‌های مذهبی و بخشی تاریخ اجتماعی. نویسنده از هر بخش عنوانی را انتخاب کرده و در فصل گنجانده است … . میان روایت جنگ تیسفون و جلولاء، عنوانی با نام “سلمان، حمراء و اساوره” داریم که اصلاً نمی‌دانیم چه ارتباطی با مطالب قبل و بعد دارد» (نقد دینی /شماره 10ص 125؛ با تلخیص).

آیا این نقد می‌تواند وارد باشد؟ نحوۀ نگارش کتاب بر اساس «تاریخ زمانیِ» حوادث یا بر اساس «موضوعاتِ» مورد بحث، تا حدودی وابسته به سلیقۀ نویسنده و روش پژوهشی اوست و هر جا که «گسست» و یا «عدم ارتباط» دیده می‌شود می‌توان پیشنهاد داد که نویسنده توضیحات تکمیلی اضافه کند و یا برخی زیرعنوان‌ها در فصل‌ها جابجا شوند. هرچند به نظر می‌رسد که نویسنده، تلاش داشته با روش جامعه‌شناختیِ تاریخی، پله پله زمینه را برای درک شرایط آتی فصول بعد آماده کند و در عین حال که فاکت‌های تاریخی دقیق و درستی ارائه می‌کند، خودش در آغازِ کار، اظهار نظری نمی‌کند و قضاوت را به خواننده می‌سپارد. قرار گرفتن مطالب مربوط به «تاریخ سیاسی» و  «تاریخ مذهبی» و «تاریخ اجتماعی» در یک فصل، وقتی بر اساس خط زمانی مشخص حرکت شود، ناگزیر خواهد بود؛ به ویژه که از زمینه بحث و سوالات اصلی نیز فاصله زیادی ندارد. متاسفانه منتقد محترم تنها یک مثال از عدم ارتباط بخش‌های مختلف آورده و آن هم درباره عنوان «سلمان، حمراء و اساوره» است که نشان دهندۀ عدم درک منتقد از رابطه بین این بخش با قبل و بعدش است. در بخش قبل، یعنی نبرد تیسفون، نویسندۀ کتاب با استناد به مدارک تاریخی به نقش سلمان اشاره نموده و در بخش بعد، نقش سلمان در مدیریت مسلمانان بر تیسفون و گفتگو با ایرانیان نوکیش مانند جمعیت حمراء و اساوره را معرفی کرده که از نکات ارزشمند کتاب است. این گروه‌ها بعد از نبرد تیسفون به مسلمانان پیوستند و تحلیل نویسنده این است که سلمان در این پیوستن نقش کلیدی داشته است. لذا حداقل در این مورد، انتقاد در مورد عدم ارتباط بخش‌ها وارد نیست.   

منتقد تلاش می‌کند نشان دهد کتاب جدلی و دارای سبک ردیه‌نویسی است و نویسنده تعصب دارد، اما شرط انصاف را رعایت نمی‌کند و شاید نیز گزینش ناقص او از مطالب کتاب دلیل این امر بوده است. به عنوان مثال منتقد می نویسد: «نویسنده بخش‌هایی از کتاب اوستا را درباره ازدواج با محارم نقل کرده و این موضوع را به عنوان تمام آداب و رسوم ایرانیان پیش از اسلام طرح کرده است». (نقد دینی /شماره 10ص 125). در صورتی که نویسنده، صرفاً به آوردن بخش‌هایی از اوستا بسنده نکرده است بلکه نظرات بسیاری از اهل تحقیق، با دیدگاه‌های مختلف را نیز گرد آورده است. آنچه نویسندۀ کتاب، در صفحات 40 تا 44  و صفحات 71 تا 78 آورده است، شامل نظرات موافقان و مخالفان (مانند کریستیان بارتلمه) بوده و تنها نظریۀ ازدواج با محارم در خاندان پادشاهی و زمین‌داران بزرگِ ساسانی را می‌توان از جمع‌بندی کتاب برداشت کرد. همچنین در هیچ جا از کتاب نوشته نشده که ازدواج با محارم، تمام آداب و رسوم همه ایرانیان پیش از اسلام بوده است. نویسنده حتی به صراحت با دفاع از زرتشتِ پیامبر، نوشته که این شیوه، مخالف گات‌های زرتشت است و سنّتی «ابداعی» و انحرافی، بعد از زرتشت بوده است. بنابراین، نویسنده با آوردن نظرات متنوع، تحلیل منصفانه‌ای ارائه داده است.

اجازه دهید بخش دیگری از خرده‌گیری‌های منتقد محترم ملاحظه کنیم: «درباره فتوحات اسلامی و علل وقوع آنها آثار زیادی نگاشته شده است … برخی از پژوهشگران علت شکل‌گیری فتوحات را علل اقتصادی، مانند جمع آوری غنائم و خراج دانسته‌اند، برخی هدف آن را بسط و اشاعه باورهای مومنانه دانسته، و گروهی نیز آن را ناشی از دلایل آخرت‌گرایانه دانسته‌اند. با این حال، تلاش برای یافتن اشاره ای حتی کوتاه به آثار کسانی مانند والتر کگی،  پاتریشیا کرونه و مایکل کوک، سباستین بروک، لارنس کنراد، استیون شومیکر، فرد دانر، و رابرت هویلند بیهوده می نماید. … تلاش نویسندگان پیش گفته این بوده که به صدای افراد در مناطق فتح شده گوش دهند تا آنکه بر روایت شکل گرفته مسلمانان از فتوحات که از قرن سوم به بعد نوشته شده، تمرکز نمایند. … برای محققان لازم است که به این روش‌ها آگاه باشند …؛ مدلی که پروانه پورشریعتی … سعی کرده فتوحات مربوط به ایران را با منابع بیرونی، مانند کتاب تاریخ سبئوس مقایسه کند. پروانه پورشریعتی در این اثر ابتدا نظریه غالب درباره مرکزگرایی و تک دودمانی بودن حکومت ساسانیان را به چالش کشید، دوم آنکه تاریخ نخستین حملات عرب به قلمرو ساسانی را به … زمانی که هنوز محمد(ص) در قید حیات بو برمی‌گرداند، و سوم آنکه علت فتح ایران را دستیابی به منطقه بین رودان معرفی می‌کند. … نویسنده کتاب … به نظر می‌آید از وجود آنها بی اطلاع است» (نقد دینی، شماره 10، ص 126؛ با تلخیص).

انتقاد شتابزدۀ فوق، از چند جهت محل اشکال است. شکی نیست که لازم است تحقیق‌ها و تحلیل‌های محققین غربی که منتقد به آنها اشاره می‌کند را مورد توجه قرار داد، ولی چنانکه ادوارد سعید[7] به درستی می‌گوید این کار نباید به شیوه‌ای چشم و گوش بسته و مقلدانه باشد، بلکه باید تلاش کرد از فضای یوروسنتریک خارج شد و آنها را نیز منتقدانه آنالیز کرد. از سوی دیگر، نظرات و آثار افرادی مانند والتر کگی، استیون شومیکر، فرد دانر، و رابرت هویلند بیشتر در مورد مواجه امپراطوری بیزانس با مسلمانان بوده است و کمتر بر روی ورود اسلام به «ایران» نظریه‌پردازی کرده‌اند. برفرض نظریه‌پردازی مکفی، آیا باید فقط از نظریه‌ها و فرضیات آنها پیروی کرد؟ آنها نظریه‌های خود را بر مبنای چه «داده‌ها»یی پی‌ریزی کردند؟ اگر همان «داده‌ها» به عنوان پایۀ کار یک محقق دیگر قرار گیرد، آیا این امکان وجود ندارد که به نظریۀ دیگری برسد؟ محمد مسعود نوروزی نیز به کمک «داده‌های نخستین»، یعنی قدیمی‌ترین متون مکتوبِ «اسلامی»، «زرتشتی» و «مسیحیِ» موجود، به نظریه‌پردازی تازه‌ای دست زده است. در یک بحث «تاریخی»، برای استنباط یک نظریه، آیا چاره‌ای جز ارجاع به «متون قدیمی مکتوب» وجود دارد؟ حتی اگر ما «آن متون» را نپسندیم یا  آنها  با نفرت، «روایت شکل گرفته مسلمانان از فتوحات» بخوانیم؛ در هر حال ما راهی جز رسیدن به وقایع گذشته بجز متون نوشته شدۀ قدیمی نداریم. البته باید آنها را با دید انتقادی تحلیل کرد؛ کاری که نویسنده به آن همت گماشته است. این ادعا که تلاش مستشرقینِ پیش گفته این بوده که به صدای افراد در مناطق فتح شده گوش دهند نه روایت شکل گرفتۀ مسلمانان، تا جایی ارزش دارد که مستند به «مدارک تاریخی»، آن هم حوادث مربوط به ایران، باشد و نه خیال پردازی و یا نظریه سازی صرف. آن فرضیه یا نظریه‌ای قابل تامل است که پایه در «داده»های مکتوب تاریخی داشته باشد و نه الهامات شخصی! از سوی دیگر، تنها کتاب تاریخی هم که منتقد در اینجا از مدارک غیر مسلمان معرفی می‌کند کتاب تاریخ سبئوس است که اتفاقاً نویسنده کتاب در چند جای اثر خود (به طور مثال صص 152 و 221) مطالب مربوط به ایران را از آن کتاب نقل می‌کند. آیا منتقد، تمام کتاب ورود اسلام به ایران را خوانده یا شتابزده، صرفا تلاش کرده تا این اثر را که با پیش فرض‌هایش مطابقت ندارد، خفیف کند؟ اگر خوانده، پس چرا مدعی است که نویسنده به کتاب «تاریخ سبئوس» اشاره ندارد؟!  این قضاوت کوثر میر رضی درباره نویسنده چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟  این ادعای منتقد که نویسنده، اثر خود را در انزوای پژوهشی کامل نگاشته، دور از انصاف است. محمد مسعود نوروزی در جای جای اثر خود، حتی منابع مختلف زرتشتیانی را که ساکن سرزمین ایران بودند معرفی می‌کند و تلاش دارد تا روایت آنان را نیز منعکس کند؛ از جمله او به کرّات به بخش‌های مختلف اوستا، و نیز کتبی مانند دینکرد، بندهش و … اشاره می‌کند و همچنین از انتشارات زرتشتیان معاصر مانند آثار پروفسور طاهر رضوی، پروفسور مازندی و پروفسور جمشید کرشاسب چوکسی، فاکت‌های دقیق می‌آورد. آنچه منتقد می‌خواهد، نه ارجاع به منابع غیراسلامی (که چنین کاری را دکتر نوروزی به وفور کرده)، بلکه پذیرش فرضیه‌ها و تحلیل‌های دیگران است. بدیهی است که نوروزی برای خود، استنتاجات و تحلیل‌های مستقلی دارد که ممکن است با قسمت‌هایی از آنها هم‌خوان و با قسمت‌هایی ناهمخوان باشد. کمبود مدارک تاریخیِ غیرمسلمان از این ماجرا در ایران، می‌تواند علل مختلفی داشته باشد اما صرف‌نظر کردن از تمام مدارکی که از مسلمین به جای مانده است نیز خردمندانه نخواهد بود. باید تلاش کرد تمام مدارک به جا مانده از مسلمانان و غیر مسلمانان را در کنار یکدیگر تحلیل کرد تا روایتی نزدیک به واقعیت به دست آورد و این کار می‌تواند شامل مطالعات تطبیقی فراوانی باشد که از نگاه نگارندۀ این متن، نویسندۀ کتاب در این کار موفق بوده است.

اکنون به سراغ اتهام «بی‌خبری» نویسنده از کار پروانه پورشریعتی  پیرامون عدم تک‌دودمانی بودن ایران ساسانی برویم. نظریه پورشریعتی چندین بار از طریق بی‌بی‌سی فارسی، از جمله برنامه پرگار، مطرح شده است و لذا حتی کسانی که چون نوروزی اهل تحقیق و تدقیق در مقالات و کتب نیستند نیز بارها آن را دیده‌اند، چه برسد به یک پژوهشگر! این نکته قابل توجه است که نویسندۀ کتاب ورود اسلام به ایران نیز همچون پورشریعتی، نظریۀ غالب درباره مرکزگرایی و تک دودمانی بودن حکومت ساسانیان و نیز سرزمین ایران را نپذیرفته و با بررسی سیر حرکت یزدگرد سوم در جمع‌آوری سپاه و عدم پذیرش او از سوی حاکمان محلی این نکته را در عمل نشان داده است. همچنین «نویسنده» معتقد است که سرزمین ایران، نه تنها تک قومی نیست، بلکه تک زبانی یا تک دینی هم نیست؛ حتی نشان داده که اگرچه دین رسمی و مورد حمایت ساسانیان، دین زرتشتی بوده، ولی در اقصا نقاط ایران، مردم الزاماً پایبند به زرتشتی‌گری نبودند.  اما دو نظریه دیگر خانم پورشریعتی نیازمند بحث و نقد مجزا هستند و هدف کتاب ورود اسلام به ایران نیز مسیری دیگر را طلب کرده است. لذا دلیلی به طرح مطالب آن اثر وجود نداشته است. به ویژه آنکه نویسندۀ کتاب معتقد است اغلب ساکنان اصلی بین دو رود دجله و فرات، مردمانی عرب زبان بوده‌اند و بیشتر از آنکه دلبسته به ساسانیان باشند به راحتی جذب اعراب مسلمان حجاز شدند و در واقع می‌توان گفت تأسیس تیسفون، پایتخت، در مجاورت این اعراب، یک اشتباه استراتژیک برای ساسانیان بوده است.

منتقد محترم در ادامه می‌نویسد: «دقت اثر … نیز بسیار ضعیف است. نویسنده بسیاری از اوقات مطالبی را ارائه می‌کند که در هیچ یک از آثار تاریخی نیامده و معلوم نیست آنها را از کجا گرفته است» (نقد دینی، شماره 10ص 126).

با توجه به حجم بسیار مطالب مورد استناد در پاورقی و ارجاع‌های متعدد به آثار مختلف تاریخی (400 منبع فارسی، انگلیسی، فرانسوی و عربی) در کتاب، امکان ارجاع سهوی وجود دارد و ممکن است در چاپ نخست نیز کاستی‌های وجود داشته باشد، اما برای نقد لازم است آدرس دقیق این موارد داده شود تا در چاپ‌های بعدی اصلاح گردد.

سپس منتقد بر یک نکته کلیدی کتاب دست گذاشته و می‌نویسد: «نویسنده در جریان روایت جنگ‌های ردّه ادعا می‌کند که مسیلمه به پشتگرمی دولت ساسانیان و امید کسب قدرت سیاسی و مالی، ادعای نبوتش را تکرار کرد … در حالی که حمایت دولت ساسانی از دعوی نبوت مسیلمه در هیچ منبع تاریخی نیامده است. اگر بود به هر حال باید منبعی ارائه می‌شد… » (نقد دینی، شماره 10ص 127؛ با تلخیص).

منتقد محترم در اینجا دچار اشتباه شده است. منشاء اشتباه فوق آن است که متوجه «تحلیل» یا «استنباط» نویسنده نشده است و از نویسنده می‌خواهد آنچه به عنوان تحلیل یا استنباط یا نظریه‌پردازی ارائه کرده است را از کتاب زرین کوب یا دیگر منابع تاریخ آدرس بدهد. بگذریم که اگر آدرسی هم باشد، باید از کتب «تاریخیّ قدیمیِ موجود» یافت شود که منتقد چند سطر قبل‌تر پنبۀ همۀ آنها را زد و آنها را روایات جانبدارانۀ مورخانِ مسلمان» دانست! البته نویسنده نیز لازم است تحلیل خود را در بخشی مجزا از منابع تاریخی به وضوح جمع‌بندی کند تا خوانندۀ عادی در این مورد به اشتباه نیافتد. اما در واقع نویسنده در بخش‌های قبلی کتاب، ارتباط تاریخی و طولانی قبیله بنوحنیفه با ساسانیان را توضیح داده است. رهبر بنوحنیفه پیش از مسیلمه، شخصی به نام هوذه بن على بوده است. هوذه روابط بسیار نزدیکی با ایرانیان داشته است. به عنوان مثال در تاریخ آمده است: «چون كاروانى از نفايس يمن كه براى خسرو انوشیروان فرستاده شده بود، در سرزمين بنى‌تميم ــ كه با قبايل بكر و حنيفه دشمنى خونى داشتند ــ غارت شد، هوذه بن على كاروانيان را اكرام نمود و با ايشان نزد انوشیروان رفت. انوشیروان هوذه را گرامى داشت و رشته مرواريدى بر سر او بست؛ از اينرو، به وى هوذه تاجدار گفتند. پس از آن، حاكمِ ايرانىِ بحرين به دستور انوشیروان، با يارى هوذه، بنى تميم را سركوب كرد» (رجوع کنید به طبرى، ج 2، ص 169ـ171). مدتی بعد، مُسیلمه که به نوعی جانشین هوذه شد در یمامه ادعای پیامبری کرد و بنوحنیفه و بسیاری از مردم یمامه به پیروی از او از اسلام برگشتند. در اینجا تحلیل دکتر نوروزی این است که نظریه‌پردازان تاریخ، از رابطه بنوحنیفه با ساسانیان و هم‌پیمان بودن آنها غفلت کرده‌اند. براساس نظریه نوروزی، مسیلمه چنین می‌پنداشته که در صورت نیاز، ساسانیان مانند گذشته، مستقیماً برای یاری بنوحنیفه نیرو خواهند فرستاد.

این نظر دکتر نوروزی را می‌توان به کمک مدارک تاریخی، بررسی و نقد کرد اما آیا می‌توان او را تخطئه کرد که چرا چنین نظریه‌ای را مطرح کرده است؟! اینکه منتقد محترم، به نویسندگان غربی یا پروانه پورشریعتی اجازه «نظریه‌پردازی» می‌دهد و حتی آن نظریات را بالاتر از «مدارک» تاریخی مسلمانان بداند، این توقع را ایجاد می‌کند که با دقت و انصافِ بیشتری در مورد این نظریۀ نویسنده داوری کند و آن را با یک ارجاع تاریخی اشتباه نگیرد. 

منتقد محترم در اثبات ضعیف بودن دقت اثر در مواد تاریخی می‌گوید: «… وقتی صحبت از آغاز جنگ ذات السلاسل می‌شود، نویسنده می‌نویسد: “شمار بسیار اندک همراهان خالد نشان دهنده آن است که مسلمانان قصد جنگی تجاوزکارانه را نداشتند و فقط برای دفع تعرضات و تعیین حاکمی مسلمان به لشکر او پیوستند”(ص131). در حالیکه در منابع تاریخی هیچ کجا به تعرضات ساسانیان اشاره نشده است و نمی‌دانیم منظور نویسنده از این تعرضات چیست. نویسنده در حالی همراهان خالد را اندک توصیف می‌کند که -به نقل طبری- یاران او در این جنگ هجده هزار نفر بودند» (نقد دینی، شماره 10ص 126).  

در اینجا، موضوع «حرکت خالد از مدینه» با همراهان «اندک»، مورد قیاسی نادرست با عدد 18« هزار نفر در زمان نبرد ذات‌السلاسل» قرار گرفته است. اینها دو زمان مختلفند. خالد «در ابتدا» برای جنگی بزرگ با سپاه ایران ماموریت نداشت و با سربازان کمی در نبردهای کوچک با اهل رده درگیر بود. در میانه راه و بعد از نبردهای متعدّد محدود، قبایل مختلفی به تدریج در اثر تداوم جنگ به سپاه او اضافه شدند. آنچه در اینجا مطرح است تعرضات قبایل عرب هم‌پیمان با ساسانیان (مانند بنوحنیفه) بوده که در نبرد با خالد به سمت بین النهرین گریخته‌اند و تعقیب آنها توسط خالد به درگیری‌های مرزی بعدی منجر می‌شود. اگرچه با نگاهی تسامحی و وسیع‌تر، شاید بتوان گفت که منظور از «تعرضات» می‌تواند حضور دایمی و مستشاری ارتش ساسانی در قلب قبایل عربی آن نواحی باشد، زیرا این مناطق عملاً در حوزۀ زندگی اعراب واقع شده بودند.

منتقد محترم در ادامه، ضمن نقل این سخن کتاب که در دین زرتشتی، کاسبی و کارهای یدی مذموم بوده و در اسلام، ممدوح است، چنین می‌نویسد: «نویسنده با بیان ایدۀ اسلام درباره کسب روزی حلال در کنار نگاه دین زرتشت، در جایی که اصلاً بحث مشاغل در اسلام نبوده سعی در اثبات این موضوع دارد که چقدر شرایط مردم پیش از اسلام سخت بوده و با ورود اسلام اوضاع رو به بهبود گذاشته است. … این ادبیات، مخصوص بحث‌های شفاهی جدلی میان دو نفر است که هر یک سعی در اثبات برتری دین خود را دارند. … چنین اظهار نظرهایی ریشه در دو چیز دارد: ابتدا اثبات ایدئولوژی نویسنده و دیگری روش برخورد غیر انتقادی با منابع». (نقد دینی؛ شماره 10ص 129، با تلخیص)

نویسندۀ کتاب تلاش داشته است تا با بررسی و مقایسه نگاه مسلمانان و زرتشتیان در پاره‌ای از مسائل اجتماعی، دلایل  اجتماعی و اقتصادی گرایش مردمِ عادی ایران به اسلام را توضیح دهد. این روشی مرسوم در میان جامعه‌شناسان است. دربارۀ این سخن منتقد که «اصلاً بحث مشاغل در اسلام نبوده»، حداقل می‌توان گفت که ایرانیان با مسلمان شدن می‌توانستند از طبقه‌بندی اجتماعی ثابت و غیرقابل تغییری که آنها را تحقیر می‌کرد خارج شوند. مگر اینکه منتقد محترم، سیستم طبقه‌بندی اجتماعی و شغلی موجود را که حتی فردوسی از آن یاد می‌کند و «نویسنده» هم از قول منابع زرتشتی مانند دینکرد آورده است، قبول نداشته باشد و آن را به  تاریخ شکل گرفته مسلمانان نسبت دهد؟! حتی اگر مانند منتقد محترم، با نویسنده در این مسیر هم‌نظر نباشیم، تشبیه ادبیات او به بحثهای «جدلیِ شفاهی برای اثبات ایدئولوژی» دور از روش نقد عالمانه است.

منتقد در ادامه، سخن عجیبی را به نویسنده منتسب کرده که در هیچ کجای کتاب یافت نمی‌شود: «برخلاف ادعای نویسنده، ما در این کتاب ابداً با پانصد صفحه سند مواجه نیستیم، و به جز روایتی یک طرفه بر مبنای منابع قرون اولیه مسلمانان تا قرن چهارم … چیز دیگری نمی‌بینیم. … بررسی انتقادی وقتی صورت می گیرد که شما منبعی را احیاناً با منابع موازی و شواهد بیرونی بسنجید، و روایتی یک طرفه از مورخان اسلامی چنین مقصودی را میسر نمی‌کند» (نقد دینی /شماره 10ص 129؛ با تلخیص).

کجا نویسنده مدعی «500 صفحه سند» شده است؟!  نویسنده در پیشگفتار کتاب فقط اشاره کرده که از «حدود 400 منبع و کتاب و مقالۀ مختلف فارسی و عربی و انگلیسی» برای تألیف استفاده کرده و تمام این 400 منبع را هم در انتهای کتاب آورده است. نویسنده در مصاحبه‌ای شفاهی، مورخ 5 آذر 1401، دربارۀ کتابش، که 534 صفحه است و به نظر طولانی می‌رسد می‌گوید: «… هرچند که توجه دارم در این عصر اینترنت، مردم عمدتاً به دنبال پاسخ‌های فست‌فودی هستند، خواهش می‌کنم که صبوری کنند و این حدود 500 صفحه سند و تحلیل را بخوانند تا خودشان بتوانند مجتهدانه به این پرسش پرچالش پاسخ دهند. …». بدیهی است که نویسنده دارد به تعداد زیاد صفحات کتاب اشاره می‌کند که شامل دو قسمت است: یکی، «سند» مورخانی مانند طبری و بلاذری و نرشخی و ابونعیم و اصطخری و … ؛ دوم «تحلیل‌های» جامعه‌شناختی افراد مختلف و از جمله خود نویسنده. جالب است که نویسنده حتی فروتنانه و پلورالیستی می‌گوید: «امید است که حتی دوستانی که نتیجه‌گیری‌های نگارنده را در مواردی نمی‌پسندند، متوجه صحت و دقت پژوهش‌ها در نقل قول‌ها و اسناد ارائه شدۀ متعدد باشند و همان‌ها برایشان مفید باشد» (ص14، ورود اسلام به ایران و تاثیراتش در قرون بعد). یعنی ممکن است کسی تحلیل‌های من را قبول نداشته باشد ولی می‌تواند از سندهایی که آوردم استفاده کند و تحلیل خودش را داشته باشد. اما اگر «اسناد» تاریخی مهمی جا افتاده است بهتر است منتقد محترم آدرس آن اسناد تاریخی را بدهد نه اینکه با لحنی ناشایست تنها اسم آثار محققین معاصر غربی را ذکر کند که چرا نویسنده از تحلیل‌های آنها بی اطلاع است!

          منتقد، بعد، نقد خود را اینگونه توضیح می‌دهد که چرا فقط«روایت یک طرفه مسلمانان» نقل شده است؟ در پاسخ باید گفت که همان طور که پیش از این نیز توضیح داده شد منابع قدیمی زرتشتیان به فراوانی در کتاب ورود اسلام به ایران استفاده شده است؛ از جمله در صفحات 338 تا 356، نه تنها به کتاب‌های مهم زرتشتی مانند دینکرد، بندهش، یادگار جاماسب، درخت آسوریک، و یادگار زریران اشاره می‌کند که چندین پاراگراف را هم از آنها مستقیماً نقل می‌کند. از طرف دیگر، ذکر این نکته در بحث رفرنس‌شناسی ضروری است که آنجا که مستشرقین و مورخین غربی از آثار قدیمی و متون اولیه دیگری استفاده می‌کنند، بسیار به جاست که ما نیز  آنها را به کار گیریم و  با منابع قدیمی و اولیه مسلمانان مقایسه کنیم، ولی در بحث «اسناد» تاریخی، نمی‌توان فرضیه و نظریه‌پردازی های جدید را هم ارز کتب طبری، یعقوبی، بلاذری و مسعودی و با روایت بندهش و اوستا و شاهنامه و … قرار داد. زیرا کسی می‌تواند واقعه‌ای را نقل کند که مستند به نقل سلسله حاضران در آن واقعه باشد. آیا مثلاً می‌تواند به دیدن رویایی در خواب دربارۀ واقعه‌اس متعلق به هشتصد سال پیش استناد کرد؟!

اتفاقاً یکی از فرازهای کتاب، در بحث نقد منابع موجود و بررسی غلوهای انجام شده در کتب مسلمانان است که متاسفانه مورد غفلت منتقد محترم قرار گرفته است. این بخش‌های کتاب، سلیقه‌‌های راویان و محدثین را در طرفداری از قبایل یا مکاتب خود و بزرگنمایی در برخی از حوادث را مورد تحلیل انتقادی قرار داده است. متاسفانه اکثر صاحب نظران در ایران در بررسی این نکات مجبور هستند ملاحظاتی را در نظر داشته باشند که می‌تواند کار پیرایش منابع  تاریخی را سخت نماید. منتقد به این نکتۀ برجستآ کتاب نیز بی‌عنایت بوده است.

مواردی نیز وجود دارد که منتقد محترم به بر آنها با بیانی اجمالی دست گذاشته است که نیازمند بررسی و شاید اصلاح در چاپ های بعدی هستند: « … اشکالات شکلی و ارجاع به مآخذ، در حالی که منابع دست اول وجود داشته است. درباره سبک ارجاع و معرفی مآخذ، در کنار نشانه‌های سجاوندی که در بسیاری از موارد در جای درست خود استفاده نشده‌اند…» (نقد دینی /شماره 10ص 129). نگارنده چنین ایرادی را در کتاب مشاهده نکرد. این موارد باید به دقت فهرست و یک به یک بررسی شود و کلی‌گویی در این موارد نیز چیزی را اثبات نمی‌کند.

در پایان، به نظر می‌رسد که منتقد محترم با شتابزدگی، و داشتن پیش‌فرض‌های مشخص ایدئولوژیک، بیش از آنکه به نقد این اثر وزین بپردازد تلاش کرده تا خرده‌گیری و مچگیری‌های ملّانقطه‌ای کند که در این کار نیز موفق نبوده است. نکته دیگر، فقدان نگاه جامعه‌شناسانه به تاریخ در منتقد محترم است. از نگاه نگارندۀ این نوشتار، نویسندۀ کتاب ورود اسلام به ایران در مجموع با طرح مسائلی بحث‌برانگیز و جمع‌آوری مدارک فراوان، و نیز ارائه تحلیل‌های جامعه‌شناختی روشمند در این زمینه توانسته است اثری محققانه، منسجم، خواندنی و قابل‌تامل را به مخاطب خود ارائه کند. هنوز در این مبحث جای تحقیق وجود دارد و معرفی و نقد چنین آثاری می‌تواند کمک شایانی به نسل بعدی محققین نماید. 


[1]. کارشناس ارشد ریاضیات محض از دانشگاه علم و صنعت؛ پژوهشگر تاریخ اسلام و از شاگردان سید مصطفی طباطبایی.

[2]. problematize and theoretical articulation

[3]. concise

[4].  anachronism

[5]. scholarly critique

[6]. criticism

[7]. Edward Saeed, Orientalism, 1978.

چرا مسلمان‌ام

یاسر میردامادی

ترجمه‌ی جواد محب‌زاده

مقدمه[1]

من، تا حدودی، از صدقه‌سرِ موسیقی مسلمان ام؛ به ویژه موسیقیِ صوفیانه­ی سنتی ایرانی با سرپنجه­ی زنده‌یاد محمدرضا لطفی (۱۳۲۵-۱۳۹۳ خورشیدی). نوازندگیِ استثنایی، استادانه و روح­افزای لطفی (تار، سه‌تار، کمانچه و دَف) و نیز صدای گرم و نافذش به هنگام خواندن اشعار عرفانی فارسی، به ویژه اشعار مولانا و حافظ، همیشه مرا طمأنینه­ی وجودی و الهام‌آور عطا کرده و قوت قلب‌ام بخشیده که هستی الهی­ است و فرهنگ­های مسلمان ریشه‌ی الهی دارند.

گرچه این جستار قرار نیست زندگی‌نامه‌ی خودنوشت باشد، مناسب به نظر می­رسد که آن را با خرده‌روایت شخصی شروع کنم. زیرا چنین خرده‌روایتی این آگاهی لازم را برمی‌انگیزد که قصه‌ی مسلمانی (یعنی مسلمان شدن/ماندن یا بازیابی ایمان اسلامی/درنظر گرفتن اسلام چونان گزینه­‌ای زنده) کمابیش همانند التزام به هر سنت دینی یا غیر دینیِ دیگری، کاروباری انتزاعی و سراسر جدا از شیوه­ی زیستِ[2] شخصی یا اجتماعی نیست – اگر نگوییم که به هیچ عنوان از آن جدا نیست.  در یک کلام، این‌که ابتدا و انتهای این جستار آمیخته به خرده‌روایت شخصی است موجب می‌شود که خواننده به یاد داشته باشد که ایمان از موقعیت‌مندی[3] گریزی ندارد.

تحلیلِ «پرسش از چرایی»

پیش از آن­که به پرسشِ «چرا مسلمان ام» پاسخ دهم (زین پس از این پرسش عموماً تحت عنوان «پرسش از چرایی» یاد خواهم کرد) سه مؤلفه­ی این پرسش را ایضاح مفهومی خواهم کرد.

۱. چرا

منظورم از بخش «چرا» در «پرسش از چرایی» علت (غیر معرفتی) نیست بلکه دلیل است. به نظر می­رسدکه پاسخ علت‌محور به «پرسش از چرایی» تا اندازه­یی آسان­تر از پاسخ دلیل‌محور به این پرسش باشد. تا جایی که به علت ربط دارد و به شخص من بازمی‌گردد، من اساساً به این دلیل مسلمان ام که در خانواده­ی مسلمانِ وفادار به دین، و نه خانواده‌ای دین‌رها بالیده‌ام. همان‌طور که اشاره شد، نقشی که موسیقی صوفیانه­ی ایرانی در اقناع وجودی من ایفا کرده تا بر اسلام پایدار بمانم، بیشتر بخشی از علت به شمار می­آید تا دلیل. به هر رو، بخش مرتبط با علتِ «پرسش از چرایی»، هم­چون علت‌های روان­شناختی، سیاسی، اجتماعی و مانند آن، چه بسا جذابیت فلسفی نداشته باشد– دست‌کم شاید به شکل سرراستی جذابیت فلسفی نداشته باشد.

        در هر حال، دوگانه‌ی دلیل و علت به هیچ وجه تمایزی سرراست و مانعه الجمع نیست. زیرا می‌شود استدلال کرد که علتِ عاطفی به خوبی می­تواند بخش پیچیده­ای از روند دلیل‌آوری باشد.[4] وانگهی، اگر نزاع درون‌گرایی-برون‌گراییِ[5] معرفت­شناختی را در نظر بگیریم، شاید تمایز دلیل و علت بیشتر رنگ ببازد. تا ­جایی که به بحث من در این جستار بازمی‌گردد، نیازی نیست که در نزاع برون‌گرایی-درون‌گرایی معرفت‌شناختی جانبی اختیار کنم. ولی این نکته شایسته‌ی اشاره است که تمایز دلیل و علت در درون‌گرایی معرفت‌شناختی به خوبی محفوظ می‌ماند، در حالی­که از منظر برون‌گرایی معرفت‌شناختی این تمایز تا حد زیادی رنگ می‌بازد. چون از منظر برون‌گرایانه علت­ها تحت شرایط خاصی اهمیت معرفت­شناختی دارند.

به هر رو، تمرکز در این جستار بر دلیل‌های معرفتی به سود مسلمانی خواهد بود، دلایلی که در وضعیت آرمانی، دست‌کم به شکل چشم­گیری تحت تأثیر علت‌های غیرمعرفتی قرار نمی‌گیرند. حتی اگر ـــ آن طور که پساتجددگرایان به شکل متناقض‌نمایی استدلال می­کنند ــــ تمام دلایل، به نحوی از انحاء، به علل غیر معرفتی فروکاسته شوند، دلایل معرفتی هنوز می­توانند ارزش­ انتزاعی خود را که درخور پژوهش­ فلسفی است، حفظ کنند.

پس، در پرتو تمایز دلیل و علت می‌توان گفت بخش «من» از پرسش «چرا مسلمان ام» به ساحت(های) ارادی، اختیاری و عقلانی روان انسان اشاره دارد. این­که جنبه‌ی عقلیِ روان­شناسی انسان در فرآیند تصمیم­گیری و شکل­گیری باور مؤثر است یا خیر و اگر  مؤثر است تا چه میزان تأثیر دارد، به بحث این جستار مرتبط نیست؛ زیرا بحث من تنها بر دلیل و نه بر علل (غیر معرفتی) تمرکز خواهد داشت )پایین‌تر در مورد بخش «من» از «پرسش از مسلمانی» بیش‌تر توضیح خواهم داد).

۲. مسلمان

در بادی نظر، این‌که مسلمانی چگونه چیزی است شاید واضح به نظر آید. دست‌کم علی الاصول، همه­ی مسلمانان ـــ اگر بر هیچ چیز دیگری متفق القول نباشند ــــ بر این آموزه‌ها اتفاق نظر دارند: یگانگی خداوند، رسالت محمد و خاتمیتِ نبوت‌ محمدی. ولی با نگاهی حتی سرسری به تاریخ اندیشه­ی اسلامی، درمی‌یابیم که آن وضوح ابتدایی (در باب چگونگی مسلمانی) به سرعت از کف می‌رود. جهان اسلام به شکل حیرت­آوری متنوع است،  همیشه چنین بوده و تنوع‌اش فروناکاستنی است. بنابراین، علیرغم شیوع تعریف ساده‌سازانه از مسلمانی در بین مسلمانان و غیر مسلمانان، بسیار دشوار می­نماید که تعریفی پیشینی و ذات­انگارانه برای مسلمانی ارائه کرد.

        دلیل نخست بر این امر آن است ­که تفسیر این سه آموزه میان گروه‌های مختلف مسلمان اساساً به قدری متفاوت است که توافق مسلمانان بر این سه اصل عقیدتی نمی­تواند چیزی بیش از توافق صوری باشد. مثلا، چیزی که ابن عربی آن را به عنوان توحید «ناب» الهی می­فهمید–همان چیزی که بعدها پیروان‌اش از آن به «وحدت وجود» تعبیر کردند- برای ابن تیمیه و دیگر همدلان با «راست‌کیشی» همانا «کفر محض» است. افزون بر آن، از نظر فارابی فیلسوفان مقامی بالاتر از پیامبران دارند؛ زیرا فیلسوفان با برهان سروکار دارند ولی پیامبران با خیال. اما از نظر ابن حنبل و هم­فکرانِ «راست‌کیش» او این دیدگاه «کفر محض» است. و در حالی که برای مسلمانان «راست‌کیش» نظریه­ی تداوم وحی/الهام الهی به هر شکلی مستلزم نفی خاتمیت نبوت محمد و «کفر محض» است، برای مسلمانان شیعه، اهل تصوف و احمدیه ختم نبوت مستلزم عدم استمرار وحی/الهام الهی نیست، بلکه وحی/الهام الهی به نحوی استمرار یافته است؛ برای شیعیان در قالب امام استمرار یافته، برای صوفیان در قالب قطب و برای مسلمان احمدیه در قالب رسول جدیدی که صاحب شریعت جدید نیست. در این میان، من معاد را حتی در سیاهه‌ی آموزه‌‌هایی که به شکل صوری بر روی آن اتفاق نظر وجود دارد هم نیاوردم. زیرا برخی مسلمانان (مثلا بخشی از شیعیان اسماعیلی) به رستاخیز، به معنای تحت­اللفظی کلمه، باور ندارند.

از این رو «راست‌کیشی» (ارتدوکسی) علی­رغم تلاش­هایی که در گذشته برای برقراری آن شده، تقریبا هیچ­گاه در جهان اسلام شکل نگرفت. به تعبیر دقیق‌تر «راست‌کیشی»، دست کم آن­گونه که در مسیحیت کاتولیک شکل گرفت یا حتی چیزی نزدیک به آن، تقریبا هیچ گاه در جهان اسلام شکل نگرفت. از همین رو اصطلاح «راست‌کیشی» اسلامی باید کنارگذاشته ­شود یا در بستر اسلامی بین علامت نقل قول ذکر ­شود، که من در این جستار همیشه کار دوم را می‌کنم. از این جهت، تمام گروه­هایی که خود را مسلمان می­دانند (سنی، شیعه، اباضی، احمدی، صوفی و غیره) با وجود همه­ی تفاوت­های بنیادین‌شان به یکسان مسلمان اند- به استثنای بهایی­ها، زیرا آنان خود را مسلمان نمی­دانند؛ گرچه آیین بهایی با فرهنگ اسلامی، به ویژه با تشیع دوازده امامیِ باطنی، مشترکات بسیاری دارد.[6]

        با این همه، این داوری که همه­ی مذاهب اسلامی با وجود تفاوت­های بنیادین‌شان به یکسان مسلمان اند، ضرورتاً مستلزم این نیست که همه‌ی آنان در تفسیرشان از قرآن و سنت نبوی به یکسان بر حق باشند. ولی البته این داوری مستلزم آن است که تحت شرایط مشخصی که اساساً مرتبط با اخلاق باور است، همه یا حداقل تعداد زیادی از مذاهب اسلامی به‌خاطر مواضع تفسیری‌شان سزوار سرزنش اخلاقی نباشند؛ حتی اگر سرانجام – مثلاً در آخرت که خداوند حقیقت را به همه‌ی آنان هویدا خواهد کرد – تفاسیرشان غلط از کار در آید. بنابراین، تقریب‌گرایی[7] ضرورتاً به نسبی‌انگاری الهیاتی نمی‌انجامد.

با نظر به این نکات، لازم است بگویم که بحث من در دفاع از معقولیت مسلمانی، بدون ترجیح هیچ یک از مذاهب اسلامی بر دیگری خواهد بود.

۳. معقولیت

من قصد ندارم که اسلام را «اثبات» کنم؛ بلکه بر آن ام که از معقولیت مسلمانی دفاع کنم، یعنی از معقولیت مسلمان ماندن/شدن یا بازیابی ایمان اسلامی/در نظر گرفتن اسلام به عنوان گزینه­ای زنده. این صرفا از آن رو است که  ورای ریاضیات و منطق (و کسی شاید استدلال کند که حتی در خود همین دو شاخه) صحبت از «اثبات» و «برهان» ادعای گزافی به نظر می­رسد.

سخن نگفتن از «اثبات» اساساً نتیجه­ی شکست نمونه‌ی بارز دکارتی در «اثبات» جهان خارج و شکست جبران‌ناپذیر مبناگراییِ[8] کلاسیک در معرفت­شناسیِ تحلیلیِ معاصر است. در دفاع اثبات‌گرایانه از موضعی، از همه­ی مخاطبان اندیشه‌ورز انتظار می­رود که علی الاصول نسبت به امر ثابت‌شده قانع شوند، صرف نظر از باورهای زمینه­‌ای و سبک­های زندگی‌ متنوع‌شان. در مقابل، هنگام دفاع از معقولیتِ موضعی حتی اصولاً هم انتظار نمی­رود که همه‌ی مخاطبان اندیشه‌ورز را نسبت به معقولیت موضع مورد بحث قانع کرد، بلکه تنها انتظار می‌رود که علی الاصول کسی را قانع کرد که موضع مورد بحث برای او گزینه‌ا­ی زنده است یا قابلیت جدی برای تبدیل شدن به گزینه‌ی زنده دارد.[9]

این داوری، اهمیت قابل توجهی برای بخش «من» از پرسش «چرا مسلمان ام» دارد و نیز اهمیت دارد برای تعیین این‌که چه کسانی مخاطب اصلی این جستار در نظر گرفته می‌شوند. از آن‌جا که می‌توانم تصور کنم مدافعان سنت‌های دینیِ دیگر هم بتوانند به دفاع از معقولیت سنت خود بپردازند و در نتیجه دفاع از معقولیت نمی­تواند تنها به مسلمانان اختصاص یابد، شاید پاسخ من به «پرسش از چرایی مسلمانی» کمکی به حقیقت­جوی دین‌مایلِ مردد نکند تا به صورت قاطع تصمیم بگیرد که بهتر است کدام سنت دینی (اسلام یا دینی دیگر) را برگزینَد. به طریق اولی، این جستار کمکی به مسلمان شدن آنانی نمی‌کند که دین اساساً برای‌شان گزینه‌ی زنده نیست.

حتی اگر بتوان استدلال کرد که جهش ایمانیِ فرد حقیقت­جوی دین‌مایلِ مردد، بیشتر با علل (معرفتی یا غیرمعرفتی) تعیین می‌شود تا با چیزی از جنس دلایل گزاره‌ای –مثلا، جهش ایمانی‌اش با نظر به این­ نکته تعیین می‌شود که کدام دین از دید او نیازهای روحی‌اش را بهتر برآورده می­سازد – باز هم دفاع من از معقولیت مسلمانی، اگر متقاعدکننده باشد، دست‌کم می‌تواند حقیقت­جوی دین‌مایلِ مردد را کمک ‌کند تا دریابد که: گزینه­های او برای جهش ایمانی‌اش می­تواند آن قدر فراخ باشد که اسلام را نیز شامل شود.

        بگذارید همین نکته را جزئی­تر توضیح دهم. گرچه منظورم از بخش «من» در «پرسش از چرایی مسلمانی» فقط خودم نیست، این شامل هرکس دیگری نیز نمی­شود؛ زیرا در آن صورت دفاع من بیشتر شبیه «اثبات» خواهد بود تا دفاع از معقولیت. در عوض، منظورم از «من»  آنانی است که پیشاپیش مسلمان اند ولی کنجکاو اند در مورد معقولیت مسلمانی بیشتر بدانند یا مسلمان‌زادگانی که می­خواهند ایمان از دست‌رفته‌شان را، با قانع­شدن در باب معقولیت مسلمانی، باز یابند یا حقیقت­جوی دین‌مایل مرددی که می­خواهد دریابد آیا مسلمانی به قدر کافی گزینه‌ی معقولی است که در فهرست گزینه­­های وی برای جهش ایمانی باشد یا خیر. من آگاه ام که این هدف‌گذاری فروتنانه‌ است، اما به نظرم هدف­گذاری در راستای امری ورای این با فضیلت فکریِ تواضع معرفتی هم­راستا نیست؛ فضیلتی که، به شکل آرمانی، قرار است سبک زیست دینی در مؤمن بپرورانَد.

        توجه دارم که دفاع حداقلی من از مسلمانی، مسلمانانی را راضی نخواهد کرد که انتظار دارند اسلام «اثبات» شود و ادیان دیگر «ابطال». به نظر من، برای مسلمانان یا مدافعان ادیان دیگر، اتخاذ رویکرد «اثباتی» از نظر اخلاقی و معرفت­شناختی نامعقول خواهد بود. حتی عمران اَیجاز[10] فیلسوف مسلمانی که از اسلامِ سنتیِ سنّی‌مذهب، و نه فهمی تقریب‌گرا از اسلام، دفاع می­کند هم می­پذیرد که رویکرد «اثباتی» باید کنار گذاشته­شود:

از نظر من، باور اسلامی از نظر عقلانی الزام‌آور[11] نیست؛ زیرا دلایل خوبی وجود ندارند که نشان دهند همه­ی عقلاء باید آن را بپذیرند. به طور مشخص­تر، هیچ دلیل خوبی وجود ندارد که نشان دهد همه­ی عقلاء باید وجود خدا و رسالت محمد را بپذیرند.[12]

به نظرم، نه تنها از نظر اخلاقی و معرفت­شناختی که حتی از دید الهیاتی نیز از رویکرد «اثباتی» پرهیز داده شده است. قرآن، رویکرد طردگرانه‌ی[13] الهیاتی‌ای را به نقد می‌کشد که یک دین در مقابل دین دیگر می‌تواند اتخاذ کند:

و یهودیان گفتند: مسیحیان بر چیزی نیستند [آیینشان بی پایه و اساس است] و مسیحیان گفتند: یهودیان بر چیزی نیستند. این در حالی است که هر دو گروه کتاب آسمانی خود را می‌خوانند [و می‌دانند که به حکم کتابشان این داوری صحیح نیست] مشرکان هم که دانشی ندارند مانند سخن اهل کتاب را بر زبان می‌آورند [و می‌گویند: یهودیان و مسیحیان بر چیزی نیستند.] پس خداوند روز قیامت میان آنان درباره آنچه بر سر آن اختلاف کرده‌اند داوری خواهد کرد. (بقره، ۱۱۳).[14]

به پیشنهاد قرآن، به­جای اتخاذ رویکرد طردگرانه‌ی الهیاتی (رقابتی از جنسِ حق با من است و تو بر باطلی)، حکیمانه آن است که بر سر امور نیکو مسابقه گذاشت: «هر کسی را راهی است به سوی حق که بدان راه یابد. پس بشتابید به خیرات که هر کجا باشید همه‌ی شما را خداوند [به عرصه‌ی محشر] خواهد آورد و محققا خدا بر همه چیز تواناست.» (بقره، ۱۴۸).[15] حتی زمانی که قرآن در مورد اسلام صحبت می­کند (مثلا آل عمران، ۱۹) بیشتر اوقات منظور تنها دین محمد نیست، بلکه منظور تسلیم­ شدن به خواست خداوند است (اساساً یک معنای لغوی «اسلام» همین تسلیم است).

تسلیم شدن به خواست خدا میان مسلمانان و، از جمله، یهودیان و مسیحیان مشترک است. به این معنا، حتی ابراهیم (آل عمران، ۶۷) و حواریون مسیح (آل عمران، ۵۲) مسلمان خوانده شده‌اند. حتی وقتی پای آموزه‌ها وسط می‌آید، قرآن از مسیحیان و یهودی­ها می­خواهد تا بر اساس آنچه بین‌شان مشترک است با هم متحد شوند: «بگو ای اهل کتاب، به سوی سخنی فراآیید که میان ما و شما یکسان [و مشترک] است: این‌که جز خدا را نپرستیم، و هیچ چیزی را شریک وی نسازیم، و هیچ یک از ما دیگری را به جای خدا، خداوندگار خویش نگیرد» (آل عمران، ۶۴).

        یکی از لوازم مهم اتخاذ رویکرد معقولیت‌محور به­جای رویکرد «اثباتی» این است که در رویکرد معقولیت‌محور موقعیت‌مندی فرد جدی گرفته می­شود. یعنی کسی تظاهر نمی­کند که از نقطه­ی صفر (از «ناکجا») شروع به استدلال می‌کند، یعنی از نقطه‌ای که فرضاً نه برساخته‌ی اجتماع است و نه تحت تأثیر تاریخ. بلکه، رویکرد معقولیت‌محور آگاهانه از جایی شروع می‌کند و نه از «ناکجا»؛ یعنی از درون سنتی که در آن ریشه دوانده آغاز به استدلال می‌کند.

البته رویکرد معقولیت‌محور لزوماً به ایمان‌گرایی[16] منتهی نمی­شود. زیرا فرد می­تواند، و بلکه تحت شرایطی باید، خدشه‌های واردشده به دیدگاه خود را جدی بگیرد و اگر آن خدشه‌ها مقاوم از کار درآمدند دیدگاه خود را تعدیل کند؛ حتی اگر در نتیجه‌ی کار، از موضع نخستین خود بسا فاصله بگیرد. اما در رویکرد «اثباتی»، فرد از «ناکجا» شروع می­کند تا هر کسی را که در هر کجا، هر زمان و تحت هر وضع­وحالی است مخاطب قرار دهد. حال آن‌که بسا محتمل است که اگر کسی از «ناکجا» شروع کند، سر از هیچ‌کجا در آورد.

در پرتو این ایضاح‌های مفهومی، بگذارید اکنون پرسش از «چرا مسلمان ام» را صورت‌بندی کنم:

کسی که پیشاپیش مسلمانِ علاقمندی بوده، یا اسلام برای او گزینه­ی زنده‌ای است یا این قابلیت جدی را دارد که تبدیل به گزینه­ی زنده بشود، یا کسی که حقیقت­جوی دین‌مایلِ مرددی است که می­خواهد دریابد آیا اسلام به قدر کافی معقول است تا گزینه‌ی پردوامی برای جهش ایمانی‌اش واقع شود، آن‌گاه چنین کسی چه دلایل معرفتی‌ای در دفاع از معقولیت (و نه «اثباتِ») مسلمانی (با تمام تنوع مذهبی‌اش) در مقابل ایرادها علیه معقولیتِ مسلمانی می‌تواند داشته باشد؟

بنابراین، من در دفاع از مسلمانی رویکرد بالا‌به‌پایین اتخاذ نمی‌کنم بلکه رویکرد پایین‌به‌بالا در پیش می‌گیرم. لازمه­ی این امر آن است که من در پی استدلال به سود مسلمانی نخواهم بود، مثلا به دنبال این نیستم که ابتدا وجود خدا، بعد توحید، سپس نبوت عامه و آن‌گاه نبوت خاصه­ی محمد را «اثبات» کنم –­همان‌طور که در کلامِ فلسفیِ سنتی اسلامی انجام می­شود؛ بلکه برآن ام تا در نقد اِشکال‌‌های خاصی استدلال کنم که به معقولیت مسلمانی وارد شده­ است. البته به دلیل محدودیت کلمات تعیین‌شده برای این جستار نمی­توانم به بیش از یک اِشکال بپردازم. اما این الگوی معرفت‌شناختیِ معقولیت‌محور پایین‌به‌بالا را در مورد اِشکال‌های دیگر هم می‌توان پیاده کرد.

 

قرآن و زند­گی اصیل

بر اساس جهان­بینی[17] قرآنی، معنای زند­گی همانا عبادت کردن خداوند است (در این‌جا منظور از «معنا» همان هدف زندگی است): «و جن و انس را نیافریدم‌ مگر برای آنکه مرا بپرستند» (ذاریات، ۵۶). برای مسلمان، اطاعت خداوند و اطاعت محمد به عنوان پیامبر خدا مقتضای عبادت خداوند است: «و خدا و پیامبر را فرمان برید باشد که مشمول رحمت شوید» (آل عمران، ۱۳۲). فرمانبرداری از پیامبر می­تواند یکی از نتایج تسلیم­شدن به خواست خداوند باشد. تسلیم فرمان بودن نباید تسلیم نسبی باشد؛ در غیر این صورت می‌تواند نشانه­ی بی­اعتقادی باشد: «کسانی که به خداوند و پیامبرانش کفر می‌ورزند و می‌خواهند بین خداوند و پیامبرانش جدائی قائل شوند و می‌گویند به بعضی ایمان داریم و به بعضی نداریم و می‌خواهند راهی بینابین پیش گیرند اینان به واقع کافرند» (نساء، ۱۵۰- ۱۵۱).[18]

        اما، تسلیم تمام­وکمال به هر کسی (حتی به خداوند) اصالت فرد را از بین می­برد یا دست‌کم تا حدود زیادی از آدمی اصالت‌زدایی می‌کند. زیرا آدمی را به فرمانبرِ روبات­سانی مبدّل می‌کند که همیشه قرار است از فرامین داده­شده اطاعت کند، حتی بی آن‌که به چرایی این فرامینْ معرفت یا باور موجه داشته باشد یا حتی آن‌ها را فهم کند؛ در حالی که اصالتْ اقتضای آن را دارد که به دلیل(های) هر کنشی، از جمله کنشِ باورآوری دسترسی داشت. از آن‌جا که اصالت همانا کلید زند­گیِ معنادار است و تسلیم تمام­وکمال با اصالت در تضاد است، در نتیجه معنایِ زند­گی قرآنی (یعنی تسلیم مطلق) با معنا در زندگی، که اصالت باشد، سرِ سازگاری ندارد – یا دست‌کم این ایراد چنین می‌گوید.

        اما، این محل بحث است که عقلانیت، چونان عنصر کلیدی اصالت، اقتضای آن را دارد که برای هر عملی نیاز به دسترسی به دلیل(ها)ی مشخص همان عمل باشد. ما معمولا به هم اعتماد می‌کنیم و بر اساس اعتماد عمل می­کنیم. مثلا، در حالت عادی،[19] من به عنوان مریض به تشخیص پزشک‌ام اعتماد می‌کنم و داروی تجویزشده را مصرف می‌کنم، حتی اگر در مقام غیر متخصص، هیچ دلیل قابل دسترسی‌ای برای مصرف آن داروی مشخص نداشته­باشم. اما، از آن­جا که اعتماد من به تشخیص دکترم و تجویز داروی او موجه است، نداشتن دلیل دسترس‌پذیر برای مصرف فلان دارو نه کار مرا نامعقول می‌کند و نه زندگی‌ام را غیر اصیل.

        با این حال، اعتماد مطلق نیست. اگر من بعد از مصرف منظم داروی تجویزی بهتر نشوم و از چند بیمار مشابه و قابل اعتماد بشنوم که آن‌ها نیز تجربه­ی ناموفقی با این پزشک داشته­اند، آن‌گاه، در حالت عادی، من دیگر در اعتمادم به آن پزشک موجه نیستم. در چنین وضعیتی، اگر هم‌چنان به آن پزشک اعتماد کنم، این اعتماد کورکورانه خواهد بود و می­تواند مرا تبدیل به فردی نامعقول و زندگی مرا غیر اصیل سازد.

ایمان نیز تا حدود زیادی مانند اعتماد عمل می­کند. تسلیم‌خواهی قرآن دعوت به تسلیم شدن به ذاتی ناشناخته نیست که مخاطبان اولیه‌ی قرآن پیشاپیش به آن عقیده نداشته‌اند؛ بلکه قرآن از مردم می­خواهد به ذاتی سر تسلیم فرود آورند که پیش‌تر به شکل موجهی بِدان اعتقاد داشته‌اند. این درست شبیه وضعیت بیماری است که از او خواسته می­شود تا در موضوعات مربوط به سلامتی‌اش به شخصی اعتماد کند که او را پزشک مجربی می‌داند.

اگر مسلمان در اعتماد به خدای قرآن موجه باشد، پس در پیروی از فرمان‌های خداوند نیز علی الاصول موجه است، بی آن‌که لزوماً به دلیل(ها) برای هر کنشِ تجویزی‌ دسترسی داشته باشد. گرچه قرآن تسلیم تمام‌عیار می­طلبد، این تسلیم‌خواهی از اعتماد کورکورانه به دور است. قرآن بارها از مردم می­خواهد در مورد نشانه­های طبیعی ژرف‌اندیشی کنند تا دست خدا را پشت کائنات ببینند: «بی‌گمان در آفرینش آسمان‌ها و زمین و پیاپی آمدنِ شب و روز، نشانه‌هایی [پندآموز] برای خردمندان است» (آل عمران، ۱۹۰). علاوه بر نشانه­های طبیعیِ الهی، وحی الهی بر پیامبران برای هدایت مردم نازل­ شده است.

        حتی پس از اعتماد به خداوند از رهگذر ژرف‌نگری در نشانه­های طبیعی و وحی الهی، ­خدای قرآن عدم قطعیتِ جدی و صادقانه‌ (یِ کسی را که آرامش قلبی نیافته) تخطئه نمی­کند:

«و [یاد کن‌] آنگاه که ابراهیم گفت: «پروردگارا، به من نشان ده چگونه مردگان را زنده می‌کنی؟» فرمود: «مگر ایمان نیاورده‌ای؟» گفت: «چرا، ولی تا دلم آرامش یابد». فرمود: «پس، چهار پرنده برگیر، و آنها را پیش خود، ریز ریز گردان؛ سپس بر هر کوهی پاره‌ای از آنها را قرار ده؛ آنگاه آنها را فرا خوان، شتابان به سوی تو می‌آیند، و بدان که خداوند توانا و حکیم است.» (بقره، ۲۶۰).[20]

در نمونه­ای دیگر، قرآن به ابراهیم به خاطر مجادله‌اش با خداوند در باب عذاب قوم لوط اعتراض نمی­کند، بلکه نرمش قلب او را می­ستاید: « پس چون ترس از ابراهیم بر طرف شد و آن مژده به او رسید، درباره‌ی قوم لوط با ما چون‌وچرا کرد. همانا ابراهیم بسی دلسوزِ بردبار و روی‌آورنده [به خدا] بود» (هود، ۷۳-۷۴).

حتی فرشتگان به‌خاطر خلقت بشر با خداوند به چون‌وچرا برخاستند. خداوند آنان را نیز به­خاطر مجادله­شان مورد اعتراض قرار نمی­دهد، فقط معرفت محدودشان را به آنان یادآور می­شود: «و [یاد کن] آنگاه که پروردگارت به فرشتگان فرمود: من جانشینی را در زمین می‌گمارم. گفتند آیا کسی را در زمین برمی‌گماری که در آن فساد انگیزد و خون‌ها ریزد؟ در حالی که ما تو را همراه با ستایشت به پاکی می‌ستاییم و [خود را] برای تو پاک می‌داریم. فرمود: همانا من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید» (بقره، ۳۰).

        یکی از معماگونه‌ترین داستان‌های قرآن هم به این موضوع ربط دارد. موسی شخص اسرارآمیزی را ملاقات می­کند که در قرآن از او نام برده نشده و صرفا به این صورت توصیف شده: «بنده­ای از بندگان ما که از جانب خویش رحمتی به او داده و از نزد خود دانشی به وی  آموخته بودیم» (کهف، ۶۵)، اما در ادبیات تفسیری از او به شکل گسترده‌ای تحت عنوان «خضر» (به معنای تحت اللفظیِ «شخص سبز») نام برده می­شود. موسی از خضر درخواست کرد که در پی او روان شود تا بتواند بهره‌ای از «بینش» او ببرد (کهف، ۶۶). خضر با گفتنِ این‌که موسی با او صبر ­نتوانَد، از پذیرش طفره ­رفت. موسی اصرار کرد و قول داد که شکیبا باشد و بدین سان سفر آغاز شد.

        ولی درست مطابق پیش‌بینیِ خضر، موسی به انتقاد از چیزهایی پرداخت که خضر در طول مسیر انجام داد؛ از همه مهم­تر، کشتن پسربچه‌ای بی‌گناه. خضر کشتن پسربچه را این‌گونه توجیه کرد که با این کار جلوی ارتکاب گناهی را گرفته که اگر پسربچه زنده می­بود مرتکب می­شد (کهف، ۶۵ – ۸۲). این کار اما مغایر قانونِ الهی بود که به موسی نازل شده ­بود: «هر که شخصی را ــــ جز به [کیفر کشتن] دیگری یا فسادی در زمین ــــ بکشد انگار که همه­ی مردم را کشته ­است» (مائده، ۳۲). بعد از انتقادهای مکرر موسی، خضر راه خود را جدا کرد و گفت دیگر مرا همراهی نتوانی (کهف، ۷۸). قرآن این داستان معماگونه را بدون نتیجه­گیری خاصی به پایان می‌برد و فوری به داستانی دیگر می­پردازد.

        به طور معمول، داستان موسی و خضر به این صورت تفسیر می­شود: «برخورد کوتاه‌مدت موسی، چونان نماینده شریعت ظاهری و پیام‌آورِ کلام الهیِ نازل شده در زمان، با خضر، چونان نماینده‌ی حقیقت باطنی و جاودانه».[21] شاید چنین باشد یا نباشد. اما از آنجا که موسی، در کنار ابراهیم و عیسی، در زمره‌ی گرامی‌ترین پیامبران قرآن است، آن­چه به بحث ما مربوط می‌شود این است: گرچه، مطابق قرآن، موسی می‌دانست که خضر «بنده­ی خاص خداوند» و صاحب «بینش» است، به محضی که دریافت خضر کاری ناپذیرفتنی انجام داده یا نزدیک است که انجام شود، صرف نظر از وعده­های‌اش مبنی بر سکوت، جرأت به خرج داد و از او بارها انتقاد کرد. از دید قرآن، آسان نیست که گفته شود موسی در اتخاذ رویکرد انتقادی‌اش بر خطا بوده است؛ زیرا موسی یگانه پیامبری است که در قرآن به عنوان کسی توصیف می­شود که خداوند با او به طور مستقیم تکلم کرده است (نساء، ۱۶۴)، امتیازی که در قرآن حتی به محمد عطا نشده است.

        اگر کل‌نگرانه به آیات مشابه بنگریم، حتی آن­ زمان که قرآنْ کافران یا مؤمنانِ گزینشگر را محکوم می­کند (همانند نساء ۱۵۰، که ذکر آن رفت) در می­یابیم آن‌چه قرآن محکوم می‌کند نصفه‌نیمه‌باوری (هرهری‌مسلکی) یا بی‌اعتقادی‌ای است که نتیجه­ی تعصب و هوی و هوس است، و نه بی اعتقادی‌ای که نتیجه­ی ناآگاهی صادقانه و حقیقت‌جویی است: «و با اینکه دل‌هایشان بِدان یقین داشت، از روی ستم و برتری‌جویی، آن [معجزات] را انکار کردند. پس بنگر که فرجام تبهکاران چگونه خواهد بود» (نمل، ۱۴).

        خلاصه‌ی کلام این‌که قرآن نه‌تنها برای جلب اعتماد مؤمنان استدلال می‌آورد، بلکه گهگاه پیامبران و فرشتگان را طوری ترسیم می‌کند که از خداوند یا نماینده­ی خاص او انتقاد یا دست‌کم پرسش می‌کنند و قرآن شیوه­ی انتقادی آنان را محکوم نمی­کند؛ بلکه در عوض، خداوند می‌کوشد به آن‌ها پاسخ دهد. این مقدار استدلال کافی است برای تقویت این ادعا که اعتماد کورکورانه گزینه‌ی برگزیده‌ی شیوه­ی زیست قرآنی نیست. گرچه کمال مطلوب قرآن برای رستگاری بشر تسلیم بودن به خواست خداوند است، قرآن همانا دلیل‌آوری و شک صادقانه و مجدّانه و حتی اعتراض به خداوند را چونان راه­های مردم برای نزدیک شدن به حقیقت الهی به رسمیت می­شناسد.[22] این شاید یکی از دلایلی باشد که قرآن ـــ بیش از بسا متون مقدس دیگر ــــ بر تفکر، تعقل و تدبر تأکید می­کند.

نتیجه

من در این جستار اسلام را «اثبات» نکردم. قصد چنین کاری هم نداشتم. تمام آن­چه امید انجام‌اش را می‌بردم این بود که بنیانی برای دفاع از معقولیت مسلمانی پیش نهم و خشت نمونه‌ی اول را هم بر فراز این بنیان بنهم. این جستار را با داستانِ پیوند ژرف وجودی‌ام با موسیقی لطفی آغاز کردم. بگذارید آن را با رخداد مرتبطی به پایان برم.

        در تابستان ۲۰۰۹ میلادی، به تونس سفر کردم تا مراحل عالی آموزش زبان عربی را در آموزشگاه بورقیبه پشت سر بگذارم. در بعد از ظهری بسیار گرم، در حالی­که به شدت خسته بودم، بعد از کلاس سوار قطار شدم تا به سمت خانه برگردم. قطار بسیار شلوغ و بی­اندازه گرم بود. هدفون‌ها را در گوش‌ام گذاشتم و به نواختن استادانه­ی تار لطفی گوش می­سپردم.

لطفی شعری از هوشنگ ابتهاج، شاعر نامدار ایرانی (۱۳۰۶-۱۴۰۱ خورشیدی) را خواند تا این‌که به این سطر رسید: «نامدگان و رفتگان از دو کرانه­ی زمان / سوی تو می­دوند هان ای تو همیشه در میان.» علی­رغم تق‌وتوق قطار و همهمه‌ی مردم، این چند سطر بی‌درنگ توجه مرا جلب کرد، گویی اولین بار بود که می‌شنیدم‌اش‌. بر من حالتی رفت که ناگهان خود را نه در قطارِ در حال حرکت به سوی خانه، که در تونل زمانی یافتم که به سوی خداوند می‌دوید.

این تجربه که تنها برای چند ثانیه دوام آورد، چنان سحرکننده و مستغرق‌ بود که حتی حالا که پس از بیش از یک دهه آن را به یاد می­آورم، گرما و ژرفای آن را حس می­کنم. آیا هوای بسیار گرم و/یا خستگی مفرط‌ به علاوه­ی پیش‌زمینه‌ی اعتقادی‌ام بود که به این تجربه انجامید؟ البته در باب پیش‌زمینه‌ی اعتقادی باید بگویم که من در آن زمان بر لبه‌ی ندانم‌انگاری ایستاده بودم. به صورت عینی پاسخ این پرسش را نمی­دانم؛ اما خدای توانا و دلسوز می­تواند به طُرُق رازآمیز حضور مطلق خویش را عیان کند: «به هر سو روی کنید، همان‌جا روی خداست» (بقره، ۱۱۵).


[1] از زنده‌یاد شبیر اختر (۱۹۶۰-۲۰۲۳) و آرش نراقی به‌خاطر گفت‌وگوهای‌‌مان ناظر به ایده‌ی اصلی این نوشتار سپاس­گزارم و از محمدصالح زارع­پور و فرهاد شفتی به‌خاطر حاشیه‌های‌شان بر پیش­نویس این جستار سپاس دارم. این مقاله، در اصل، در این منبع منتشر شده است:

S. Yaser Mirdamadi, ‘Why I Am Muslim.’ In The Rowman & Littlefield Handbook of Philosophy and Religion, edited by Mark A. Lamport, London: Rowman & Littlefield, 2022, pp. 383–407.

[2] Modus vivendi

[3] situatedness

[4] در این باب بنگرید به: مایکل لینچ، در ستایش عقل، چرا دموکراسی وامدار عقلانیت است، ترجمه‌ی یاسر میردامادی، تهران: نشر نو، ۱۴۰۲، به ویژه فصل دوم.

[5]  Internalism-externalism

[6] برای روایتی حتی تقریب‌گرا‌تر از آن چه آوردم، بنگرید به:

Shahab Ahmed, What Is Islam? The Importance of Being Islamic (Princeton, NJ: Princeton University Press, 2015).

من مخالفتی با روایت احمد ندارم. اما برای پیشبرد استدلال من در این جستار، نیازی به اتخاذ این روایت تقریب‌گراتر نیست.

[7]  ecumenism

[8] Foundationalism

[9] برای دفاع کلاسیکی از معقولیت در مقابل «اثبات» بنگرید به:

George I. Mavrodes, Belief in God: A Study in the Epistemology of Religion (New York: Random House, 1970), ch. 2.

البته ماورودس اصلاح‌بندی متفاوتی را برای بیان نکته‌ای مشابه این جستار بیان می‌کند. برای شرح و بسط مدل ماورودس بنگرید به:

L. Hughes Cox, “On Extending Mavrodes’ Analysis of the Logic of Religious Belief,” Religious Studies 14, no. 1 (1978): 99–111.

برای دفاعی نسبتا اخیر از این‌که معقولیت چه‌سان حداقلی‌تر از توجیه است، بنگرید به:

Robert Audi, Rationality and Religious Commitment (Oxford: Oxford University Press, 2011), Ch. 2.

[10] Imran Iijaz

[11] Compelling

[12] Imran Aijaz, “Sunni Islam,” in Interreligious Philosophical Dialogues, ed. Graham Oppy and N. N. Trakakis, vol. 2 (London: Routledge, 2018), 5.

[13] Dismissive

[14] ترجمه‌ی سید محمدرضا صفوی. در کل جستار، ترجمه‌ی آیات قرآن از محمدعلی کوشا است مگر در چند جا که، به صورت موردی، ترجمه‌ی دیگری ترجیح داده شده است.

[15] ترجمه‌ی مهدی الهی قمشه‌ای

[16] Fideism

[17]  weltanschauung

[18] ترجمه‌ی بهاء‌الدین خرمشاهی

[19] All other things being equal

[20] ترجمه‌ی محمدمهدی فولادوند

[21] Seyyed Hossein Nasr et al., eds., The Study Quran: A New Translation and Commentary (New York: HarperCollins, 2015), 754.

[22] برای مروری بر الهیات اسلامیِ اعتراض در سده‌های میانه، به ویژه در بافتار عرفانی که عارف خود را چنان به خدا نزدیک می‌بیند که لب به اعتراض از خدا به خدا می‌گشاید، بنگرید به:

Navid Kermani, The Terror of God: Attar, Job and the Metaphysical Revolt (Cambridge, MA: Polity, 2011).

برای الهیات اسلامی اعتراض در اوایل عصر جدید بنگرید به:

Muhammad Iqbal, Shikwa and Jawab-i- Shikwa, Iqbal’s Dialogue with Allah, trans. Khushwant Singh (New Delhi, India: Oxford University Press, 1991).

در دفاع از تقلید؛ «دیگری» همچون منبع معرفت

امید کشمیری[1]

مقدمه

بیشتر دانش ما اعم از نظری و عملی، به‌صورت باواسطه یا بی‌واسطه وابسته به دیگران است. دستور و نحوه پخت غذاها، تاریخ تولد و نسب‌نامه خانوادگی‌مان، شکل سیاره‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، استفاده از انواع واکسن‌ها، اطلاعات جغرافیایی و تاریخی (اعم از تاریخ/جغرافیای انسانی و طبیعی)، نحوه استفاده از وسایل زندگی، انواع مهارت‌ها و حرفه‌ها ورزش‌ها و… . ما همه/بسیاری از این موارد -و بسیاری از حوزه‌های کوچک و بزرگ دیگر- را مستقیم و بی‌نیاز از دیگران نیاموخته‌ایم بلکه از دیگران یاد گرفته‌ایم. اگر دانسته‌هایمان را که از طریق دیگران به دست آورده کنار بگذاریم (فرضاً اگر چنین امکانی وجود داشته باشد) یا در معقولیت چنین استنادات و اتکاها شک کنیم، زندگی ما دیگر زندگی خوبی نخواهد بود. در چنین حالتی انواع دانش‌ها، مهارت‌ها و به‌طورکلی بهروزی فردی و جمعی ما به‌کلی از دست خواهد رفت (یا التزام نظری به آن داشته‌ها نامعقول خواهد شد). گرچه واضح است که «دیگری» نقش سرنوشت‌سازی در زندگی عقلانی و عملی ما بازی می‌کند اما تشخیص اینکه چگونه می‌توان از سخنِ گوینده‌ای کسبِ معرفت کرد محل بحث فیلسوفان است.

چون و چرای فلسفی درباره مواجه با «دیگری» به‌مثابه منبع معرفت، در ادبیات فیلسوفان معاصر تحت عنوان «گواهی» صورت می‌گیرد. پرداختن به سرشت و موضوع گواهی یکی از موضوعات مهم در معرفت‌شناسی گواهی است. برخی معرفت‌شناسان مفهوم بسیار موسّعی از چیستی گواهی را می‌پذیرند و از آن دفاع می‌کنند. طبق این نگاه، گواهی‌دادن به p همان تصدیق p و اظهار آن است (که صرفاً از طریق لفظ و کتابت حاصل نمی‌شود). در اینجا اظهار[2] به معنای موسّع آن منظور نظر است و مراد صرفِ اظهار کلامی نیست؛ همان‌طور که در نظریة گرایس در مسئله معنا داریم، اظهار به معنای عام «کلمه» مراد است برخی از نمونه‌های غیرکلامی آن نیز می‌تواند مصداق گواهی باشد مانند شکل و نمودار و… . نمونه موسع دیگر (که البته نسبت به مدل گرایسی مضیّق‌تر است) نظر الیزابث فریکر[3] است که «صرف گفتن» را موضوع گواهی می‌داند «فارغ از این‌که هیچ محدودیتی در موضوع یا رابطه معرفتی گوینده با موضوع وجود داشته باشد»[4]. ارنست سوسا، رابرت آئودی[5] و بسیاری دیگر نیز چنین تلقی موسّعی از گواهی مدّنظر دارند. به‌عنوان‌مثال از نظر سوسا[6] اگر شخصی صرفاً چیزی را بیان کرده باشد و مخاطب مشخصی نداشته باشد، حتی پس از مرگ نیز سخنان بدونِ مخاطبش مصداق گواهی‌اند.[7] بااین‌حال ما در این نوشتار به اقتفای لکی، تلقی مشخص و مورد اتّفاق‌تری از گواهی را مبنا می‌گذاریم. طبق این تلقی: «یک گوینده به شکلی قصدی[8] فعلی ارتباطی مثل سخن‌گفتن، تکان‌دادن سر به نشان تأیید/تکذیب، ایماواشاره و… انجام می‌دهد که قصد او از این عمل، انتقال p است یا [دست‌کم] از جانب شنونده چنین تلقی شود که هدف از آن فعل ارتباطی، انتقال p است».[9]

آیا گواهی منبعی مستقل است؟

پرسش اصلی در اینجا این است که «آیا گواهی منبعی مستقل برای توجیه است یا اینکه می‌توان توجیه گواهی‌بنیان را به ترکیبی از منابع معرفتی دیگر فروکاست»؟ کسانی که به پرسش اخیر پاسخ مثبت می‌دهند در اردوگاه تقلیل‌گرایی و کسانی که پاسخی منفی می‌دهند در دسته ناتقلیل‌گرایان جای می‌گیرند.[10] برای فهم بهتر محل نزاع این دو دیدگاه مثال‌های زیر را ببینید:

مثال ۱: شما به سفری رفته‌اید و در آن شهر و منطقه به‌دنبال آدرس منزل دوستتان می‌گردید. با غریبه‌ای برخورد می‌کنید که هرگز او را ندیده‌اید. شما از او آدرس موردنظر را می‌پرسید و او به شما می‌گوید برای رسیدن به منزل دوستتان از چه خیابان‌ها و کوچه‌هایی باید عبور کنید (p). اگرچه نمی‌دانید که این شخص غالباً راست می‌گوید یا نه، اما دلیل قابل‌اعتنایی برای شک به سخن او ندارید. ازهمین‌رو تصمیم می‌گیرید آنچه را که به شما گفته می شود باور کنید.

مثال ۲: دوستتان که خبرنگار ورزشی است و «معمولاً» در این حوزه حرف‌های درستی می‌زند و به شما می‌گوید تیم محبوب شما در بازی فوتبال دیشب برنده شده است (p). ازآنجاکه می‌دانید ۱. دوست شما یک خبرنگار ورزشی معتمد است و ۲. در این موضوع دلیلی برای شک به سخن او ندارید، سخن او را باور می‌کنید.

ناتقلیل‌گرایان همه گواهی‌هایی که روبه‌رو می‌شوند را مانند مثال ۱ و تقلیل‌گرایان همچون مثال ۲ می‌بینند. بر مبنای نا تقلیل‌گرایی برای کسب گواهی از دیگران نیاز نیست که معتمد بودن گواهی دهنده را از قبل احراز کنیم؛ طبق دیدگاه آنان همان‌طور که با دیگر منابع معرفتی نیز اصل را بر صحت باورها می‌گذاریم (مانند باورهای مبتنی بر ادراک حسی، حافظه و…) این رویّه را نسبت به سخن دیگران نیز می‌توانیم پیش بگیریم. از سوی دیگر از نظر تقلیل‌گرایان ما نمی‌توانیم و نمی‌باید سخن دیگران را بپذیریم، مگر اینکه از قبل دلایل خوبی به‌سود صدق معرفتی/اخلاقی گوینده در دست داشته باشیم. طبق نظر آنان اقتضای خودآیینی و عقلانیت این است که نسبت به گزارش‌های مختلف سهل‌گیرانه برخورد نکنیم و به‌صورت موردی و پیشینی وثاقت گواهی‌دهنده را احراز کنیم.

در ادامه‌ی این جستار، ابتدا دیدگاه ناتقلیل‌گرایان را توضیح می‌دهیم و پس از آن موضع رقیب آن تقلیل‌گرایی را شرح و توضیح مفصلی خواهیم داد. سپس در بخش بعدی موضع ناتقلیل‌گرایی را شرح و بسط بیشتری خواهیم داد و توضیح می‌دهیم که چرا اشکالات تقلیل‌گرایی وارد نیستند، به این معنا که یا مربوط به خوانش‌های غیرقابل دفاع از ناتقلیل‌گرایی‌اند یا اساساً اشکال‌های مربوطی[11] نیستند.

ناتقلیل‌گرایی در گواهی

سرآغاز ناتقلیل‌گرایی به کتاب «پژوهش‌ها و مقالات توماس رید»[12] باز می‌گردد. همان‌طورکه ذکر شد ناتقلیل‌گرایان رویکرد نسبتاً گشوده و سهل‌گیرانه‌ای (در نسبت با تقلیل‌گرایان) نسبت به پذیرش گواهی دارند. از نظر آنان (در عین تفاوت‌های جنبی و جانبی‌ای که با یکدیگر دارند) همه گواهی‌هایی که با آن‌ها رو به رو می‌شویم از سنخ مثال ۱ است.[13] وفق این دیدگاه گواهی منبع پایه‌ای توجیه است و از نظر معرفتی هم‌تراز ادراک حسی، حافظه، استنتاج و امثالهم است. البته اگرچه از نظر آنان برای کسب گواهی، نیازی به استدلال مجزا به سود گواهی دهنده نیست اما چنین نیست که نسبت به شواهد و قرائن بی‌اعتنا باشند. با این‌حال در میان ناتقلیل‌گرایان این اتفاق‌نظر وجود دارد که اگر با دلایلی که وثاقت گواهی‌دهنده را مخدوش کند مواجه شویم، نباید به آن گواهی تکیه کنیم. بنابراین نبودِ قرائن ناقض[14] از شروط لازم کسب گواهی است؛ و همین امر مسیر ناتقلیل‌گرایان را از ایمان‌گرایی[15] و اشکالاتی که این دیدگاه دارد جدا و مصون می‌کند و از نظر آنان لزومی به داشتن دلایل ایجابی- آن‌طور که تقلیل‌گرایان تأکید دارند- نیست و صرفِ نبودِ مبطلات کفایت می‌کند.برای مثال رابرت آئودی می‌گوید: «برای کسب معرفت از راه گواهی معمولاً همین‌قدر که هیچ دلیلی برای شک کردن به وثاقت گواهی‌دهنده در دست نباشد کفایت می‌کند» یا تایلر بِرج[16] هم‌سو با دیگر ناتقلیل‌گرایان می‌گوید: «شخص حق دارد چیزی را که به عنوان [گزاره‌ای] صادق به او ارائه می‌شود و برای او قابل فهم است به عنوان گزاره‌ای صادق بپذیرد، مگر این که دلایل قوی‌تری وجود داشته باشد که خلاف آن را بگوید». خلاصه این‌که مادام که ناقض نقض‌نشدۀ[17] مربوطی وجود نداشته باشند، شنوندگان می‌توانند به صرف این‌که گویندگان چیزی به آن‌ها گفته‌اند آن باورها را بپذیرند و در آن پذیرش موجه نیز باشند.

تقلیلگرایی در گواهی

تبار این دیدگاه که نسبت به کسب گواهی معیار سخت‌گیرانه‌ای دارند به دیوید هیوم در «رساله‌ای در باب اصلاح فاهمه» باز می‌گردد.[18] آنان برآنند که اگر برای دریافت گواهی نیازی به داشتن استدلال به سود اعتمادپذیری گوینده نداشته باشیم لوازم نامعقول بسیاری دارد؛ بنابراین اگر الزامی به داشتن دلایل ایجابیِ پیشینیِ غیرگواهی‌بنیان به سود اعتمادپذیری گواهیِ گوینده نباشد لامحاله وارد شیب لغزنده‌ای خواهیم شد که می‌تواند به زودباوری، بی‌مسئولیتی معرفتی و حتی ساده‌لوحی ختم شود. از آن‌جا که انگیزه اصلی دیدگاه تقلیل‌گرایی برون‌رفت از اشکالات ناتقلیل‌گرایی است در ابتدا به اشکالاتی می‌پردازیم که به ناتقلیل‌گرایی وارد می‌کنند و سپس موضوع ایجابی‌شان را به طور تفصیلی توضیح خواهیم داد.

برای پرداختن به اشکالات ناتقلیل‌گرایی در گواهی به مثال‌های زیر توجه کنید:

 فرض کنید کنید یک روز در مسیر بازگشت از محل کار خود به خانه‌تان نامه‌ای روی زمین می‌بینید که ظاهراً از جانب بیگانگانی از سیاره‌ای دیگر ارسال شده است و در آن گواهی داده‌اند که برخی از دوستان شما را ببرهای گرسنه خورده‌اند. یا در مثالی ملموس‌تر فرض کنید در وبسایتی که هیچ شناختی از آن ندارید می‌خوانید که قرار است کشور همسایه شما در هفته آینده حملات موشکی به کشور شما داشته باشد.

تقلیل‌گرایان برآنند که در مواجهه با نمونه‌های فوق اگر بخواهیم طبق معیار ناتقلیل‌گرایان عمل کنیم، در پذیرش گواهی‌های مذکور ملزم/مجاز هستیم و از آنجا که پذیرش این باورها شهوداً نادرست است می‌توانیم نتیجه بگیریم که موضع ناتقلیل‌گرایی مبنای ناموجهی برای کسب باورهای گواهی‌بنیان است. برای جلوگیری از چنین مشکلاتی است که تقلیل‌گرایان، شرط لازم موجه بودن را داشتن دلایل ایجابی می‌دانند. بگذارید موضع ایجابی تقلیل‌گرایان را بیشتر توضیح دهیم.

 طبق نظر تقلیل‌گرایان گواهی منبع مستقلی برای شناخت/توجیه نیست و می‌توان آن را به منابع دیگری غیر از خودِ گواهی که ترکیبی از حافظه، استقراء و ادراک حسی است فروکاست. طبق دیدگاه تقلیل‌گرایی، برای اینکه شنونده در پذیرش گواهی موجه باشد، باید دلایلی غیرگواهی‌بنیان بر این باور داشته باشد که گوینده مذکور در موقعیتِ مورد نظر، اعتمادپذیر است. برای توضیح بیشتر بار دیگر مثال ۲ را که در ابتدای مقاله آمد با هم مرور می‌کنیم:

مثال ۲: دوستتان که خبرنگار ورزشی است و «معمولاً» در این حوزه حرف‌های درستی می‌زند به شما می‌گوید که تیم محبوب شما در بازی فوتبال دیشب برنده شده است (p). ازآنجاکه می‌دانید ۱. دوست شما یک خبرنگار ورزشی معتمد است و ۲. در این موضوع دلیلی برای شک به سخن او ندارید، سخن او را باور می‌کنید.

طبق موضع تقلیل‌گرایان برای موجه بودن در کسب گواهی با یک استدلال استقرائی به شکل زیر روبه‌رو هستیم:

مقدمه ۱: دوست من گفت که تیم محبوب من در بازی فوتبالِ دیشب برنده شده است.

مقدمه ۲: دوست من معمولاً راست می‌گوید (مخصوصاً وقتی در چنین زمینه‌هایی و درباره چنین موضوعاتی سخن می‌گوید، مثل موضوعاتی که اخبار ورزشیِ فوتبال مربوط است).

نتیجه: بنابراین تیم محبوب من در بازی فوتبالِ دیشب برنده شده است.

همان‌طور که پیداست ما برای توجیه/موجه بودن در گواهی با یک استدلال استقرایی روبه‌رو هستیم. در این‌جا شنونده بین گزارش‌ها و واقعیات متناظر با آن‌ها توافق و تطابقی کلی می‌بیند (مثل سابقه دوستی در مثال فوق) و با کمک حافظه و عقل به نحوی استقرایی استنتاج می‌کند که گوینده در حوزه خاصی از گزارش‌ها قابل اعتماد است.[19] بدین ترتیب توجیه گواهی تقلیل پیدا می‌کند به ترکیبی از ادراک حسی، حافظه و استنتاج استقرایی.[20] خلاصه این‌که تقلیل‌گرایان برآنند که:

 شنونده در باور به آنچه گوینده می‌گوید موجه است، اگر و تنها اگر (الف) دلایل ایجابی‌ای بر اینکه گواهی‌دهنده در حوزه مدّنظر قابل‌اعتماد است داشته باشد (که خود درنهایت به گواهی ختم نشوند) و (ب) هیچ ناقض نقض‌نشده‌ای به سود ناموثق بودن گواهی‌دهنده وجود نداشته باشد.[21]

گرچه به نظر می‌رسد که موضع تقلیل‌گرایانه به مذاق اذهان سخت‌گیر و عقل‌گرایان مصمّم خوش می‌آید این دیدگاه -دست‌کم طبق خوانش‌های مرسوم و متعارف از آن- به گمان نگارنده نه تنها حال و روز بهتری نسبت به ناتقلیل‌گرایی ندارد بلکه از اشکالات مهمی رنج می‌برد.

تقلیلگرایی در ترازو

به نظر ما مهم‌ترین نقدی که می‌توان به تقلیل‌گرایی وارد کرد این است که نتایجِ بیش از حد شکاکانه‌ای در پی دارد. اگر معرفت گواهی‌بنیان مستلزم چنین دلایل ایجابی‌ای باشد، موجب نایاب شدن انبوهی از معارف خواهد شد. ما از گواهی در گستره وسیعی استفاده می‌کنیم و اگر نتوانیم دانش گواهی‌بنیان را معرفت بدانیم، از پیامد شکاکانه‌اش گریز و گزیری نیست و نتیجه کارْ شکاکیتِ تمام‌عیار خواهد بود. بسیاری از ما هیچ‌گاه تولد یک کودک را مشاهده نکرده‌ایم، سیستم گردش خون، جغرافیای واقعی جهان و هیچ نمونۀ منصفانه‌ای از قوانین سرزمینمان را بررسی نکرده‌ایم. بیشتر ما مشاهداتی را فراتر از مرزهای معرفت شخصی ما قرار می‌گیرند انجام نداده‌ایم مثلاً این‌که منبع نورهای موجود در آسمان اجرام سماوی‌ای هستند که بسیار با ما فاصله دارند و به طورکلی بسیاری از اعمالی که تقلیل‌گرایی از ما انتظار دارد انجام نداده‌ایم.[22] مضافاً این‌که بسیاری از ما با بخش عمده‌ای از گزارش‌هایی که در حوزه ریاضیات، اقتصاد، نظریات علمیِ پیچیده و… زندگی می‌کنیم و به‌واقع فاقد سیستم مفهومی‌ای هستیم که از آن طریق بتوانیم یافته‌های این حوزه‌ها را ارزیابی و وارسی کنیم. بماند این‌که با توجه به عمر محدود ما، درپیش گرفتن چنین رویّه‌ای با زندگی خوب و مطلوب و به طور کلی عقلانیت عملی سازگاری ندارد. آیا می‌توانیم به سادگی همه این باورها را به کنار بگذاریم یا باور به انبوهی از معارف را ناموجه بدانیم؟ پاسخ مثبت به این پرسش هم هزینه‌های سنگین معرفتی و عملی در پی‌دارد و هم با شهودات قوی ما و هم با سیره معرفتی عقلاء و حتی متخصصان حوزه‌های دانشی نیز ناسازگار است. خلاصه این‌که از نظر منتقدین ما می‌توانیم در باور به گواهی شخص S مبنی بر p موجه باشیم، حتی اگر دلایلِ مرتبطِ غیرگواهی‌بنیان در حمایت از استنتاج از «S گفت که p» به اینکه «p» را نداشته باشیم.

اشکال دیگر این دیدگاه این است که معرفت کودکان در کسب گواهی را نمی‌تواند توضیح دهد. اگر حق با تقلیل‌گرایان باشد، کودکان خردسال برای اینکه بتوانند (به شکل موجّهی) گواهی والدین خود را بپذیرنند، به دلایلی غیرگواهی‌بنیان به سود اعتمادپذیری والدین خود دارند. اما کودکان به وضوح فاقد تجربه کافیِ زندگی در این دنیا هستند که برمبنای تجربه زیسته خود (ولو به طور ناخودگاه) بتوانند استدلال استقرائی به سود اعتمادپذیری والدین و نزدیکان خود داشته باشند (و این در حالی است که کودکان بیش از بزرگسالان در حوزه انواع معارف و مهارت‌ها و… به دیگران وابسته‌اند). وفق نگاه آنان لزومِ داشتن دلایل ایجابی به سود گواهی‌دهنده را شرط لازم گواهی معتبر نمی‌دانند. به بیان دیگر برای موجه بودن در باور به سخنان دیگران، نیازی به دلایل ایجابی بر اعتمادپذیر بودن گواهیِ گوینده در حوزه مدّنظر را نداریم و ما یک حق اعتماد اولیه نقض‌پذیر[23] داریم برای باور به آنچه مردم به ما می‌گویند. ناتقلیل‌گرایان به طور خاص بر این ملاحظات صحّه می‌گذارند:

حق اعتماد اولیه[24]: شنونده در باور آنچه گوینده می‌گوید موجه است (یا ضمانت [25] دارد)، اگر ناقض نقض‌نشده‌ای که نشان دهد گواهیِ گوینده نادرست/احتمالاً نادرست است وجود نداشته باشد.

بگذارید در راستای رفع برخی اتهامات و سوءفهم‌ها از ناتقلیل‌گرایی در بخش بعدی قدری بیشتر سخن بگوییم.

در دفاع از ناتقلیلگرایی

انگیزه اصلی ناتقلیل‌گرایان گریز از اشکالات جدی‌ای است که مدل تقلیل‌گرایانه با آن روبه‌رو است. یکی دیگر از انگیزه‌های آنان این است که با الگوگیری از سایر منابع معرفتی هم‌چون ادراک حسی، شهود، حافظه و… گواهیِ گواهان را، ولو به صورت موضعی، بی‌نیاز از دلیل می‌بینند. طبق نظر آنان هر اشکالی که به گواهی گرفته شود به همان شکل به دیگر منابع شناخت نیز وارد است. بنابراین اگر در مواجهه با دیگر منابع شناخت، اصل را بر صحّت باورهای ناشی از آن منابع می‌گذاریم، با گواهی نیز چنین معامله‌ای باید داشته باشیم و اصل برائت معرفتی، در کسب باورهای از طریق گواهی نیز جاری و ساری خواهد بود.

ناگفته نماند که موضع ناتقلیل‌گرایان نیز از سوی تقلیل‌گرایان متهم به ساده‌لوحی، زودباوری و تنبلی فکری است. به گمان ما اگر موضوع ناتقلیل‌گرایانه را به شکل رادیکال و ساده‌سازی شده بفهمیم این اشکالات وارد خواهند شد.[26] واقعیت این است که بسیاری از تقلیل‌گرایان سوای توجه جدی نسبت به قرائن ناقض[27] هر رویکردی به نحوی می‌کوشند این خطر را دور کنند. برای مثال با توسل به شمّ‌های کارشناسانه و شهودات عقلانی، توسل به انواع شرطی‌های خلاف واقع،[28] حساسیت به سازگاری آن گواهی با باورهای قویِ پس‌زمینه‌ای شنونده، اعتمادپذیری فرآیند گواهی و… . اگرچه همه ناتقلیل‌گرایان تمامی مدل‌های ذکر شده را به‌کار نمی‌بندند (یا در به‌کارگیری همه آن‌ها اجماع ندارند) اما به هر روی، هر رویکرد به نحوی می‌کوشد که با اِعمال فیلترهایی، از ورود باورهای کاذب/ناموجه بیشتری جلوگیری کند.

دیگر این‌که باید دید کدام رویکرد به گواهی با اهداف معرفتی (=عقلانیت نظری) و زندگی خوب (=عقلانیت عملی) بیشتر سازگار است. به بیان دیگر باید دید که رویکرد تقلیل‌گرایانه به گواهی با کسب باورهای صادق/موجه و دفع باورهای کاذب/ناموجهِ بیشتر سازگار است یا ناتقلیل‌گرایی. همچنین باید دید در کدام رویکرد، زندگی عملی ما با دشواری‌های کمتری روبه‌رو است. به گمان نگارنده مدل ناتقلیل‌گرا که مبنا و اصل خود را بر استدلال و دلایل ایجابیِ پیشینی به سود گواهی‌دهنده قرار نمی‌دهد، ولی در عین‌حال قویاً به لحاظ عقلانی حساس است با رویّه‌های عقلانی و زندگی بهروزانه سازگاری بیشتری دارد. بسیاری از اشکالاتی که به ناتقلیل‌گرایی وارد است بیش از آن‌که مربوط به این رویکرد باشد یا از عدم حساسیت‌های عقلانی ناشی می‌شود و/یا رذائل فکری. به بیان دیگر بی‌نیازی از دلیل ایجابی، به معنای بی‌نیازی از هرگونه توجیه نیست، زیرا در این رویکرد از طرقی دیگر سطحی از توجیه و معقولیت را خواهیم داشت. در ماجرای نامه بیگانگان فضایی و گواهی آنان مبنی بر حمله ببرهای گرسنه که پیش‌تر ذکر شد، آنچه موجب نامعقول بودن پذیرش گواهی است به علت رویکرد ناتقلیل‌گرایانه نیست بلکه به علت بی‌توجهی به باورهای پس‌زمینه‌ای محوری (مثلاً نامحتمل بودن ارتباط بیگانگان سیاره دیگر با ما، نبود ببرهای گرسنه در اطراف منزل و منطقه ما و…) یا ناشی از برخی رذائل فکری (زودباوری، بزدلی فکری، بی‌دقتی و حواس پرستی، تنبلی فکری و…) یا عدم لحاظ انواع شرطی‌های خلاف واقع است. روشن است که جدیت ما در به‌کاربستنِ انواع ملاحظات عقلانیِ پیش‌گفته نه به معنای استدلال پیشینیِ ایجابی به سودگواهی دهنده است و نه به معنای داشتن دلایل به سود محتوای گواهی شده؛ اما هرچه باشد انواع فعالیت‌های معرفتی مثل حساسیت نسبت به قرائن ناقض، توسل به شمّ‌های کارشناسانه و شهودات عقلانی، توسل به انواع شرطی‌های خلاف واقع و حساسیت به سازگاری باورگواهی شده با باورهای قویِ پس‌زمینه‌ایِ شنونده و نیز پرورندن فضایل فکری و دوری از رذائل فکری بسیاری از نگرانی‌ها درباب ناتقلیل‌گرایی را رفع می‌کند. [29]

تا به این‌جا از نزاع میان تقلیل‌گرایی و ناتقلیل‌گرایی مرسوم و معیار سخن رفت و شرحِ لبّ دیدگاه آنان را آوردیم و موضع مختار و معقول از نظر نگارنده- که دفاع از ناتقلیل‌گرایی است- بیان شد. نوع دیگری از گواهی در ادبیات فلسفه گواهی به چشم می‌خورد که بهتر است به طور مستقل به آن بپردازیم.

گواهی مرجعیت[30]

پیش از این‌که گواهی مرجعیت را توضیح دهیم به مثال زیر توجه کنید:

مثال ۱: مینا با یک تور تفریحی به منطقه‌ای کوهستانی رفته است. در آن‌جا با گل بابونه روبه رو می‌شود و آن را می‌چیند که بعداً از آن برای دمنوش خانگی استفاده کند. حمیده که یکی از همسفران او است به او می‌گوید که نه تنها این گل بابونه نیست بلکه گیاهی سمّی و خطرناک است. مینا از حمیده دلیل این امر را جویا می‌شود. حمیده به او می‌گوید که از یکی از اهالی این منطقه که به گفته خودش علاقه‌مند به شناخت گیاهان است و تا حدودی دراین‌باره می‌داند به او گفته است. مینا تجربه و شناخت قبلی خود را کنار می‌گذارد و به حرف حمیده گوش می‌دهد و از او بابت این راهنمایی تشکر می‌کند.

مثال ۲: مینا با یک تور تفریحی به منطقه‌ای کوهستانی رفته است. در آن‌جا با گل بابونه روبه‌رو می‌شود و آن را می‌چیند که بعداً از آن برای دمنوش خانگی استفاده کند. سهیل که دکترای گیاه‌شناسی دارد و از اعضای کادر فنی تور است به او می‌گوید که نه تنها این گل بابونه نیست بلکه گیاهی سمّی و خطرناک است. مینا تجربه و شناخت قبلی خود را کنار می‌گذارد و به حرف سهیل گوش می‌دهد و از او بابت این راهنمایی تشکر می‌کند.

در هر دو مثال مینا از طریق گواهی کسب معرفت کرده است. اما به نظر می‌رسد در مثال دوم باور مینا از حیث معرفتی وضع بهتری دارد. زیرا در مثال اول باور او مبتنی بر گواهی فردی عادی است که به نظر می‌رسد تا حدودی درباره این موضوع آگاهی دارد، اما در مثال دوم باور او مبتنی بر گواهی کسی است که به نظر می‌رسد [در این موضوع] حجیت معرفت‌شناختی جدّی­ای دارد (کسی که هم از نظر معرفتی بالاتر از شماست و هم در موضوع محل بحث متخصص است).[31]

اما دقیقاً چطور باید تفاوت میان کسانی که از نظر معرفت‌شناختی حجیت دارند را با دیگران توضیح داد؟

 به طور کلی، کسانی که به معرفت‌شناسیِ مرجعیت گواهی[32] می‌پردازند از دو دیدگاه حمایت می‌کنند: دیدگاه‌های خنثی‌کننده[33] و دیدگاه‌های غیرخنثی‌کننده[34]. کسانی در باب گواهی معتبر از دیدگاهی خنثی‌کننده حمایت می‌کنند برآنند که:

دیدگاه خنثی‌کننده: این واقعیت که مرجعی به گزارۀ p گواهی می‌دهد، برای من دلیلی برای پذیرفتن p است، و این دلیل جایگزین تمام دلایل مربوط به p می‌شود، نه اینکه صرفاً به آن دلایل افزوده شود. همچنین آتوریته او در حوزه مربوطه پابرجا خواهد بود.

 طبق این دیدگاه کسی که در موضوعی مرجع محسوب می‌شود و گزارۀ p را به شما گواهی می‌دهد، اکنون گواهی آن مرجع، یگانه دلیلی می‌شود که شما برای باور به p دارید، یعنی هر دلیل دیگری که قبلاً داشتید اکنون خنثی می‌شود، به این معنا که دیگر دلیلی له یا علیه p محسوب نمی‌شود. بنابراین، مدافعان دیدگاه خنثی‌کننده این‌چنین میان گواهی مرجع و غیرمرجع تمایز قائل می‌شوند: گواهی مرجع می‌تواند دلیلی خنثی‌کننده برای باور در اختیارتان بگذارد، ولی گواهی غیرمرجع این‌چنین نیست.[35] مدافعان دیدگاه غیرخنثی‌کننده به جای اینکه گواهی مرجعیت را دلایلی‌خنثی‌کننده برای باور بدانند، گواهی مرجع به گزارۀ p را دلیلی بسیار قوی برای باور به p می‌دانند، اما معتقدند این دلیل (که دلیلی قوی‌ای است) به سایر دلایلی که شما درباره گزارۀ p در دست دارید اضافه می‌شود یا با آن دلایل ترکیب می‌شود. به‌نظر می‌رسد که گواهی مرجعیت را بتوان در ذیل رویکرد تقلیل‌گرایانه فهمید. زیرا در این دیدگاه، شخص مرجع از آن‌جهت برای ما مرجعیت دارد که از قبل دلایلی به سود تخصص و حجیت‌معرفت‌شناختی وی در حوزه‌ای خاص داریم.[36]

دیدگاه آتوریته‌محور (به ویژه روایت خنثی کننده آن) در معرض تهدیدات جدی است و مبنا گذاشتن آتوریته‌محوری در خوانش خنثی کننده آن، لوازم غیرشهودی گسترده‌ای را داشته باشد. به نظر می‌رسد که یکی از پیشفرض‌های مهم مخالفان گواهی که رجوع به گواهی را مرادف با تعبّد می‌دانند این نوع از گواهی است. برای مثال همان‌طور که لکی به درستی اشکال می‌کند «اگر این دیدگاه درست باشد، وقتی کشیش شما (که در سایر موارد اعتمادپذیر است) بگوید که زنان نسبت به مردان، به صورت ذاتی کم ارزش‌ترند، شما می‌توانید در باور به این گزاره موجه باشید».[37]

به نظر نگارنده حق با لکی است که چنین بدبینی‌ای نسبت به روایت خنثی کننده از گواهی آتوریته دارد. مبنا گذاشتن این مدل در موارد بسیاری ما را با مشکلات جدی روبه رو می‌کند. در مثال دوم که ذکر آن رفت، ما شهود قوی‌ای داریم که مینا نه تنها مجاز که به لحاظ عقلی مکلّف بود که از هم‌سفر گیاه‌شناسش تبعیت کند. اما مدافعین آتوریته‌محوریِ رادیکال، از این شهود موجه نتیجه ناموجّهی می‌گیرند. توضیح این‌که در موارد خاص و حیاتی وقتی با شخص خبره‌ای رو به رو می‌شویم می‌توانیم و می‌باید از او تبعیت کنیم اما تبعیت ما صرفاً از آن جهت است که او خبره و دلایل در دسترس ما ضعیف‌تر است، نه این‌که نسبت به شواهد و دلایل شخصی خود و دیگران به طور کلی بی‌اعتنا باشیم. این مشکل وقتی بیشتر عود می‌کند که حجیت آتوریته، در موضوعات دیگر نیز- در حوزه مربوطه- برقرار باشد. اگرچه کسانی مثل لیندا زگزبسکی که از این دیدگاه دفاع می‌کنند، معتقدند که آتوریته مبنای عقلانی دارد (زیرا دلایلی به سود خبرگی او در دست داریم) و نیز امکان کنار گذاشتن آتوریته وجود دارد (اگر دلایلی یافت شود که او دیگر خبرگی کافی/لازم را ندارد) اما این دیدگاه همچنان محل اشکال و بحث است؛ زیرا همان‌طور که ذکر شد در این نوع از گواهی، سخن آتوریته تمام دلایل معارض شنونده را وتو می‌کند و جایگزین آن می‌شود؛ و این در حالی است که حتی در مواردی که ما با گواهی متخصص روبه رو هستیم سطحی از عقلانیت پیشینی و پسینی را پیش چشم داریم و در این اصلِ روشی، اختلاف جدی‌ای میان تقلیل‌گرایان و ناتقلیل‌گرایان وجود ندارد. این مثال فرضی از اسلیوا را در نظر بگیرید:

فرض کنید من به پزشکی مراجعه می‌کنم که در یافتن راهی برای درمان سردردم او را فردی موثق و قابل اعتماد می‌دانم. پزشک به من می‌گوید سردرد من با خوردن یک قاشق مرباخوری سیانور قابل درمان است. حال حتی اگر تا قبل از گواهی، آن پزشک را قابل اعتماد و موثق می‌دانستم، اگر «صرفاً به چیزی که می‌گوید باور بیاورم» از حیث معرفت‌شناسانه، کاری نامعقول کرده‌ام (و به احتمال زیاد کشته خواهم شد). علت این نامعقول بودن این است که گواهی قابل اعتماد به طور کلی تنها بخشی از دلیلی است که من در اختیار دارم. در این مثال من شواهد دیگری در خصوص سردرد و تأثیرات احتمالی سیانور دارم. چیزی که لازم است انجام دهم این است که دلایل گواهی‌بنیان را در برابر تمام دلایل دیگری که دارم و گواهی‌بنیان نیستند سبک سنگین کنم.[38]

خلاصه این‌که حتی اگر بتوان مبنایی برای دفاع از این موضع فراهم کرد -که به نظر ما کاری به غایت دشوار و به بهای هزینه‌های معرفتی بسیاری است- موضع رایج در دفاع از گواهی (اعم از موضع تقلیل‌گرایان و ناتقلیل‌گرایان)، آتوریته‌محوری به روایت خنثی کننده نیست. به نظر ما آنچه که موجب بدبینی نسبت به گواهی به طور عام و گواهی در قلمروهای خاصی مثل دین و اخلاق است، دیدگاه آتوریته‌محور به روایت خنثی‌کننده آن است که موجب می‌شود وقتی با این موضوع روبه‌رو می‌شوند آن را مرادف تعبّد بدانند. اگرچه مدافعین این دیدگاه می‌کوشند مبنایی عقلانی برای صحّت‌سنجیِ عقلانیِ گواهان/الگوهای معرفتی معتبر از نامعتبر فراهم کنند[39] این دیدگاه دست‌کم در ظاهر، استعداد غلطیدن در ورطه اشعری‌گری و ایمان‌گرایی رادیکال را دارد. هرچند تفاوت معتنابهی میان دیدگاه آنان با رویکرد اشعری‌گرا وجود دارد اما به هر روی دفاع از آن، نسبت به دفاع از آتوریته به روایت غیرخنثی‌کننده، دشوارتر و پرهزینه‌تر است؛ مخصوصاً اگر قرار باشد که این مباحث را در قلمرو دین و اخلاق تطبیق دهیم.

نتیجهگیری

در این مقاله تقریری از دو دیدگاه رقیب در معرفت‌شناسی گواهی را تحت عنوان تقلیل‌گرایی و ناتقلیل‌گرایی تبیین کردیم و کوشیدیم بعد از بررسی هر دو دیدگاه، اهمّ اشکالاتی را که از سوی تقلیل‌گرایان به ناتقلیل‌گرایان وارد شده‌است نقد و بررسی کنیم. در نهایت نشان دادیم که عمده این اشکالات مبتنی بر تصویر نادرستی از گواهی است که با شهودات و رویّه‌های جاری و ساری عقلانی آدمیان سازگاری ندارد، همچنین بسیاری از این اشکالات ریشه در عدم پرورش فضایل معرفتی و به‌کارنبستن شهودات عقلانی قوی و کم‌توجهی به زمینه مربوطه‌اند، که این مشکلات می‌تواند به یکسان شامل حال هر دو دیدگاه ناتقلیل‌گرایی و تقلیل‌گرایی شود و اختصاص و انحصاری در ناتقلیل‌گرایی ندارد. همچنین به گمان نگارنده علت نگرانی و بدبینی‌ای که نسبت به گواهی به طور عام و گواهی اخلاقی، دینی و سیاسی به طور خاص وجود دارد این است که رجوع به گواهی را مرادف یا ملازم با آتوریته‌محوری رادیکال می‌دانند. طبق توضیحاتی که آمد آن خوانش از آتوریته محوری، مفروضات و لوازم سنگینی در پی‌دارد و برای رجوع به متخصص و لازم‌الاتباع بودنِ قول مرجع، نیازی به پیمودن چنین مسیری نیست، بگذریم از این‌که این دیدگاه (روایت خنثی‌کننده از آتوریته) در میان فیلسوفان طرفدارچندانی نیز ندارد.


[1] پژوهشگر فلسفه‌‌ی اخلاق و دین

[2] utterance

[3] Elizabeth Fricker

[4] Fricker (1995, pp. 396–97)

[5] Robert Audi

[6] Ernest Sosa

[7] Sosa (1991, p. 219)

[8] Intentional

[9] برای یافتن شرح و بسط کامل این تعریف رجوع کنید به:

Lackey, Jennifer.(2006c) “The Nature of Testimony.” Pacific Philosophical Quarterly 87: 177–97.

[10] لازم به ذکر است که باید میان «باور»های مبتنی بر گواهی و «معرفت‌‌»های مبتنی بر گواهی تفاوت گذاشت. پرسش محوری در این­جا این است که آیا باورهای مبتنی برگواهی می‌‌توانند مصداق معرفت و دست­کم واجد توجیه باشند یا خیر.

[11] Relevant

[12] Reid, Thomas, IE [1983], Inquiry and Essays, Ronald E. Beanblossom and Keith Lehrer (eds.), p 94-95

[13] برای مطالعه عمیق­تر در مورد دیدگاه رید، به این منبع خواندنی از والترستورف رجوع کنید:

Wolterstorff, Nicholas, 2001, Thomas Reid and the Story of Epistemology, Cambridge University Press

[14] defeater

[15] fideism

[16] Tyler Burge

[17] undefeated defeater

[18] اگرچه به لحاظ تاریخی دیوید هیوم را می­توان از آباء تقلیل­گرایی در گواهی برشمرد، اما او بحث مستقلی درباره گواهی و انواع آن نمی­کند. او «در رساله­ای در باب اصلاح فاهمه»، در بخشِ «در باب معجزات» به تناسبِ بحث از معجزه و اقوال و گزارش­هایی که از وقوع معجزات خبر می­دهند با رویکردی تقلیل­گرایانه تشکیک می­کند و به طور غیرمستقیم سرشت گواهی را بررسی می­کند. در خصوص این که هیوم چه خوانشی از تقلیل­گرایی دارد اختلاف­نظر وجود دارد ولی این­که او موضع تقلیل­گرایانه­ای داشته است مورد قبول اکثر معرفت­شناسان است.

[19] Lackey, Jennifer 2008, Learning from Words: Testimony as a Source of Knowledge, Oxford: Oxford University Press. p 9

[20] این افراد از مدافعان قرائت‌‌های مختلف تقلیل‌‌گرایی به حساب می‌‌آیند:

Hume (1977), Fricker (1987, 1994, 1995, 2006), Adler (1994, 2002), Lyons (1997), Lipton (1998), and Van Cleve (2006)

[21] در ادبیات مبحث گواهی، تقلیل­گرایی شامل دو نوع است: تقلیل­گرایی فراگیر و تقلیل­گرایی موضعی. در تقلیل­گرایی فراگیر، مطلقِ گواهی به طور کلی موضوع بحث است که به عنوان یک منبع شناخت به ادراک حسی، حافظه و استدلال استقرایی فروکاسته می­شود. طبق تقلیل‌‌گرایی فراگیر، برای اینکه بتوان در پذیرش گواهی‌‌ای موجه بود، برای باور به اینکه این نوع گواهی عموماً قابل‌‌اعتماد است باید اولاً دلایلی ایجابی به سود این مدعا داشت که پذیرش سخن دیگران به طورکلیروشی اعتمادپذیر برای کسب باورهای صادق است (برخلاف تقلیل­گرایی موضعی که مخاطبش گوینده خاص و در حوزه خاصی است) و ثانیاً این دلایل می­بایست دلایلی غیر از گواهی باشند. به این رویکرد اشکالات متعددی وارد شده است که پذیرش آن را بسیار دشوار می­کند. از جمله این­که تقلیل­گرایی فراگیر، انواع گواهی­ها را یک­کاسه می­کند و حکم واحدی را برای همه این انواع صادر می­کند. برای مثال تفاوتی میان گواهی در زندگی روزمره با گواهی در حوزه دین و اخلاق و نیز گواهی در حوزه علم نمی­گذارد و این امر به­نظر خالی از اشکال نیست. اشکال دیگر این است که مبتلا به دور و/یا تسلسل است؛ توضیح­ این­که برای اینکه بدانیم مردم به‌‌طورکلی حقیقت را می­گویند باید به گواهی «سعید» در تایید سخن «مریم» تکیه کنیم و برای اینکه بدانیم می­توان به «سعید» اعتماد کرد، لازم است به «مینا» تکیه کنیم؛ اما برای اطمینان از اینکه «مینا» معتمد است، یا باید به «مریم» و یا «سعید» تکیه کنم تا این موضوع را برای من تأیید کنند (دور) یا باید به شخص چهارم دیگری به نام «آرش» تکیه کنم و برای تأیید آرش به دیگری رجوع کنم و… (تسلسل). برای شرح و بسط دقیق این اشکالات رجوع کنید به:

Coady, C. A. J.,1992, Testimony:A Philosophical Study, Oxford: Clarendon Press.

به دلیل شاذ و غیرشهودی بودن و نیز اشکالات جدی­ای که بر تقلیل­گراییِ فراگیر وارد است جمهور فیلسوفان قانع شده­اند که مطلق گواهی را نمی­توان به منابع دیگر فروکاست و نزاع اصلی در این حوزه درواقع میان تقلیل­گرایی موضعی (نه فراگیر) با ناتقلیل­گرایی است. در این نوشتار هرجا از تقلیل­گرایی ذکر رفت مراد ما تقلیل­گرایی موضعی است نه فراگیر.

[22] Coady (1992, p. 82).

[23] defeasible

[24] Presumptive Right

[25] warranted

[26] درباره یکی از رویکردها به گواهی که چنین نقدی به آن موضع بیشتر وارد است در بخش انتهایی این نوشتار می­پردازیم؛ تحت عنوان: گواهی مرجعیت «Authoritative Testimony»؛ در بخش بعدی این موضع را تبیین و بررسی خواهیم کرد.

[27] ناتقلیل­گرایان در توجه و به رسمیت شناختن ناقض­ها به توضیحی که می­آید اتفاق نظر دارند. در ادبیات آن­ها دو نوع ناقض مربوط وجود دارد: اول، ناقض‌‌های روان‌‌شناختی، که باورها یا شک‌‌هایی هستند که به دلیل نگرش‌‌هایی که شنونده به‌‌صورت بالفعل دارد وجود دارند، به‌‌عنوان‌‌مثال اگر باور دارید که دوستتان گواهی‌‌دهنده‌‌ای غیرقابل‌‌اعتماد است، یا اگر شک دارید که او در این موقعیت قابل ‌‌اعتماد صحبت می‌‌کند، آنگاه شما دارای یک ناقض روانشناختی هستید به‌‌طوری‌‌که نمی‌‌توانید به گفته‌‌های دوست خود باور بیاورید. دسته دوم ناقض‌‌های هنجاری، که باورها یا تردیدهایی هستند که به دلیل نگرش‌‌هایی که شنوندهمی­بایست داشته باشد به وجود می‌‌آیند. به‌‌عنوان ‌‌مثال صرف‌‌نظر از اینکه به‌‌واقع چه فکر می‌‌کنید، اگر قرائن زیادی مبنی بر این­که دوست شما یک گواهی دهنده غیرقابل‌‌اعتماد است وجود دارد، یا اگر دلیل مناسبی به سود بی­صداقتی سخن دوستتان در این موقعیت داشته باشید، در این صورت شما یک ناقض هنجاری دارید، به این معنا که نباید به آنچه که دوستتان به شما می‌‌گوید باور کنید. برای بحث مبسوط درباره نقشی که ناقض‌‌ها درزمینه توجیه گواهی بازی می‌‌کنند لکی (۲۰۰۸) را ببینید.

[28] Counterfactual conditional

[29] حتی در دیدگاه­های ترکیبی­ای که به نحوی سعی می­شود راهی میانه را در پیش گیرند نیز به نحوی از تقلیل­گرایی فاصله می­گیرند. یکی از آن مواضعِ ترکیبی و تعدیلی، توجه به شأن پررنگ اجتماعی گواهی است که به نحوی اعتمادپذیری در گواهی را با توجه به بستر و نقش­های مربوط اجتماعی دنبال می­کنند. در این دیدگاه برای برخی منابع تثبیت‌‌شده اجتماعی نوعی تفوق معرفی قائل است؛ برای مثال برخی نقش­های معرفتی اجتماعی«Social epistemic roles» به طور پیشفرض نوعی تفوق معرفتی «Epistemic superiority» دارند. مانند نسبت مادران به فرزندان، معلم به دانش­آموزان، پزشکان به مراجعان و… . در این دیدگاه -که از قضا برخی تقلیل­گرایان نیز از مدافعین آن هستند- مواجهه با برخی نقش­های اجتماعی (در محدوده مشخصی) به صورت ناتقلیل­گرایانه خواهد بود.

[30] Authoritative Testimony

[31]. برای آگاهی از اصطلاح «حجیت معرفت‌‌شناختی» نک.:

 Linda Trinkaus Zagzebski (2012). “Religious Authority”, in: Epistemic Authority: A Theory of Trust, Authority, and Autonomy in Belief, Oxford University Press, pp. 181-203.

[32] Epistemology of authoritative testimony

[33] Preemptive Accounts

[34] Non-Preemptive

[35].Stanford Encyclopedia of Philosophy, Epistemological Problems of Testimony, First published 2021

[36] البته چنین نیست که اگر کسی از ناتقلیل­گرایی دفاع کند، نمی­تواند به آتوریته محوری (دست­کم به روایت غیرخنثی­کننده آن) باور داشته باشد. زیرا مدعای اصلی ناتقلیل­گرا نفیِ وجوب داشتن دلایل ایجابی به سود گواهی دهنده است و برای معقولیتِ رجوع به گواهی این امر نه شرط کافی است و نه شرط لازم؛ بنابراین کاملاً قابل تصور و تحقق است که کسی در عین حال که ناتقلیل­گراست، برای کس یا کسانی شأن مرجعیت قائل باشد.

[37] Jennifer Lackey, 2018a, “Experts and Peer Disagreement”, in Knowledge, Belief, and God: New Insightsin Religious Epistemology, Matthew Benton, John Hawthorne & Dani Rabinowitz (eds), Oxford:Oxford University Press, 228–245.

[38] Paulina A. Sliwa

[39] Linda Trinkaus Zagzebski (2012). “Religious Authority”, in: Epistemic Authority: A Theory of Trust, Authority, and Autonomy in Belief, Oxford University Press, pp. 181-203.

از حدیث‌بسندگی تا قرآن‌بسندگی

فرهاد شفتی[1]

مقدمه

این نوشتار بحثی روش‌شناختی است به منظور مرور و دسته‌‎بندی رویکردهای استفاده از قرآن و حدیث[2] برای فهم دورن دینی. هسته‌ اصلی این بحث تفاوت دیدگاه‌ها درباره نسبت قرآن و حدیث است. منابع دیگر مانند اجماع، قیاس، عقل و نیز تاثیر عوامل غیررسمی اما به غایت مهم در فهم دین، مانند فرهنگ، اخلاق عرفی و دانش‌ غیردینی خارج از این بحث‌اند. همچنین کانون بحثِ نسبت قرآن و حدیث در این نوشتار فهم دینی است و نه فقط فهم قرآن. فهم قرآن نیز به تناسب در همین بحث قرار می‌گیرد اما تحلیل جزئی‌تر رویکردهای متفاوت در فهم قرآن از چارچوب این بحث خارج است. تبیین دامنه‌ نسبت قرآن و حدیث بدون مرور آرای برخی از علما و اندیشمندانی که در کار فهم دین بوده و هستند میسر نیست اما منظور از این مرور نه شخصیت‌شناسی که آوردن نمونه‌هایی برای بحث روش‌شناختی است. نیاوردن نام به منزله‌ی سبک انگاشتن یا مرتبط ندانستن افراد نخواهد بود.  

برای مرور و تحلیل نحله‌های فکری متفاوت در نسبت قرآن و حدیث، دامنه‌ای را که در تصویر 1 نمایش داده شده است پیشنهاد می‌کنم. این دامنه منزل حدیث‌بسندگی را به منزل قرآن‌بسندگی پیوند می‌زند، و در این مسیر از منازل قرآن‌هم‌ارزی، قرآن‌بسندگی نسبی، قرآن‌معیاری و قرآن‌بسندگی مطلق می‌گذرد. تصویر 1 ترتیب منطقی این نحله‌های فکری را نمایش می‌دهد. در طرح این بحث اما کمی از این ترتیب منطقی عدول ‌شده و قرآن‌معیاری در انتها آمده است تا با توجه به ترتیبِ طرحِ موضوعات، بحث روشن‌تر شود.

عنوان منزلحدیث‌بسندگیقرآن‌هم‌ارزیقرآن‌بسندگی نسبیقرآن‌معیارینآنقرآن‌بسندگی مطلق
نسبت قرآن و حدیث در این منزلرابطه طولی، پیشوایی حدیث بر قرآنرابطه عرضیرابطه جزئی عرضیرابطه طولی، پیشوایی قرآن بر حدیثرابطه طولی، چیرگی قرآن بر حدیث

تصویر ۱: پنج منزل روش‌شناختی در نسبت قرآن و حدیث

1. حدیث‌بسندگی:

در نخستین ویرایش متن برای این منزل از عنوان قرآن‌گریزی استفاده کردم با این توضیح که منظور از «گریز» در اینجا گریزِ ایمانی نیست بلکه گریزِ روش‌شناختی است. در ویرایش نهایی اما برای این منزل عنوان حدیث‌بسندگی را جانشین کردم تا معنی روش‌شناختی این منزل روشن‌تر باشد. آنچه در ابتدا من را به عنوان «قرآن‌گریزی» سوق داد نتیجه‌ عملی حدیث‌بسندگی در این منزل بود. به این عبارات بنگرید:

وقتي ميگوييم، قران ظنی‌الدلاله است، يعني دلالت بسياری از آيات قران ظنی است (به زبان ساده‌تر چون که در قران آيات بسياری ناسخ آيات ديگر هستند و آيات بسياری مخصص آيات ديگری هستند و بسياری از آيات هم مجمل هستند و … ، ما نمی توانيم بگوييم که دلالت همه آيات قران قطعی و ۱۰۰% است، بلکه دلالت بسياری از آيات قران ظنی است . يعني به طور قطع نمی‌توانيم بگوييم که معنای آيه‌ای چيست (زيرا احتمال نسخ يا تخصيص يا اجمال و .. در آيات وجود دارد.)[3]

 

هسته‌ی اصلی منزلی که نام آن را نخست قرآن‌گریزی و سپس حدیث‌بسندگی نهاده‌ام،  به خوبی در کلمات بالا خودنمایی می‌کند. چگونه می‌توان برای فهم دین از قرآن کمک گرفت هنگامی که «به‌ طور قطع نمی‌توانيم بگوييم که معنای آيه‌ای چيست»؟ بر چنین مبنایی است که نه قرآن بلکه حدیث منبع اصلی فهم دین می‌شود. 

 

شعار معروف «السنة قاضیة علی کتاب الله و لیس الکتاب قاضیا علی السنة» (سنت بر قرآن حاکم است و نه قرآن بر سنت) و نیز عبارت در معنی صریح‌ترِ «الکتاب احوج الی السّنّة من السّنّة الی الکتاب » (نیاز کتاب – قرآن – به سنت بیش از نیاز سنت به کتاب است) در میان کتب تفسیری و فقهی اهل سنت برخاسته از چنین دیدگاهی است.[4] بر مبنای این دیدگاه قرآن گرچه عزیز است اما بدون همنشینی با حدیث بهره چندانی از مصاحبتش حاصل نخواهد شد. در این منزل حدیث بر قرآن پیشوایی می‌کند. رشید رضا در تفسیر المنار به نمونه‌ای از این رویکرد در استفاده (یا عدم استفاده) از قرآن اشاره و آن را نقد می‌کند. او در تفسیر آیه‌ی تیمم در سوره‌ی نساء نخست توضیح می‌دهد که بر مبنای این آیه مسافر می‌تواند تیمم کند حتی اگر آب به مقدار کافی در دسترس باشد. او سپس به فقها و مفسرانی که بر مبنای حدیث و فقهِ مذهب خود این آیه را مشکل می‌دانند می‌تازد و ایشان را نقد می‌کند:

 

به خدا که این آیه نه پیچیده و نه دشوار است، و در قرآن پیچیدگیی نیست مگر نزد آنها که شیفته روایات و اصطلاحات‌اند، و نزد آنها که مذاهب پیدا شده پس از قرآن را اصول دین گرفته‌اند (و) قرآن را بر آنها عرضه می‌کنند، اگر بدون زحمت یا به زحمت کمی (قرآن را) موافق آن (مذهب) یافتند خشنود می‌شوند و اگرنه آن را از مشکلات و پیچیدگی‌ها(ی قرآن) می‌شمارند.[5]

 

در تشیع، دیدگاهی مشابه را می‌توان در میان برخی از علمای اخباری دید. محمد امین استرآبادی که از پیشوایان اخباری‌گری محسوب می‌شود حجیتی برای ظواهر آیات قرآن قایل نبود و عمل به ظاهر قرآن را اگر مطابق سخن معصوم نباشد تفسیر به رای و قبیح می‌دانست.[6]

 

انصاف این است که در میان اصولیان شیعه دیدگاهی اینگونه به صراحت بیان نمی‌شود. ایشان اگرچه قرآن را ظنی‌الدلاله می‌دانند اما غالبا ظنی‌الدلاله بودن قرآن را به معنی غیرممکن بودن  فهم قرآن بدون حدیث نمی‌دانند. با این حال به نظر می‌رسد که از ظنی‌الدلاله دانستن قرآن تا حجت ندانستن ظاهر آیات قرآن راه درازی نیست و در عمل بسیاری به این راه رفته‌اند. علامه طباطبایی در المیزان به همین رویکرد اشاره و از آن شکایت می‌کند:

 

این راهى که امت در مورد حدیث پیش گرفت، یکى از عواملى است که در قطع رابطه علوم اسلامى، یعنى علوم دینى و ادبى از قرآن کریم اثرى بسزا داشت، با این‌که همه‌ آن علوم به منزله‌ شاخ و برگ‌ها و میوه‌‏هاى درخت طیبه‌ی قرآن و دین بود؛ … اگر در باره این علوم دقت به خرج دهى، خواهى دید که طورى تنظیم شده که پیدا است گویى هیچ احتیاجى به قرآن ندارد، حتى ممکن است یک محصل همه‌ی آن علوم را فرا گیرد، متخصص در صرف و نحو بیان و لغت و حدیث و رجال و درایه و فقه و اصول شود، و همه‌ی این درس‌ها را تا آخر بخواند و قهرمان این علوم نیز گردد، و حتى به پایه اجتهاد نیز برسد، ولى قرآن را آن‌طور که باید نتواند قرائت کند، و یا به عبارتى، اصلا دست به هیچ قرآنى نزده باشد.[7]

 

عنوان حدیث‌بسندگی در ابتدای این قسمت اشاره به همین احساس احتیاج نداشتن به قرآن، بلکه قبیح دانستن رجوع به قرآن، و مبنا قرار دادن حدیث برای فهم دینی می‌کند. پیروان این منزل فکری اگرچه قرآن را مقدس می‌دارند و خواندن آن را موجب ثواب، آن را برای فهم دین نه کافی می‌دانند و نه لازم چون معنی قرآن را در حدیث می‌جویند. ایشان برای فهم قرآن، از قرآن به حدیث می‌گریزند و به حدیث بسنده می‌کنند.

 

2. قرآن‌هم‌ارزی:

منزل قرآن‌هم‌ارزی همسایه‌ منزل حدیث‌بسندگی است. در منزل قرآن‌هم‌ارزی قرآن و حدیث در عرض یکدیگر و در یک جایگاه از نظر منبع نوشتاری فهم دینی قرار می‌گیرند. همان بحث ظنی‌الدلاله بودن قرآن که در منزل حدیث‌بسندگی مطرح شد در اینجا به صورتی ملایم‌تر ظاهر می‌شود. میرزای قمی در قوانین الاصول می‌نویسد:

عام قرآنی اگرچه نقل قطعی است اما از نظر دلالت ظنی اســت، و خبر خاص اگرچه نقل ظنی است اما از نظر دلالت قطعی است. بنابراین هر دو – قرآن و حدیث – از جهتی قوت واز جهتی ضعف دارند واز اين روی مساوی و متعارض‌اند پس جمع کردن بینشان واجب است.[8]

 

جمله‌ی بالا اگرچه درباره‌ی عام قرآنی است اما به خوبی ماهیت عرضی بین قرآن و حدیث در منزل قرآن‌هم‌ارزی را نشان می‌دهد. در این منزل حدیث اگرچه مانند منزل پیشین به تمامی بر قرآن غلبه ندارد، اما در کنار کتاب می‌نشیند و به عنوان منبعی مستقل برای فهم دین با آن هم‌ارزی و برابری می‌کند. در این همنشینی (حداقل در تشیع) کافی است که حدیث با قرآن مخالف نباشد، اما موافق نبودن حدیث با قرآن آن را از اعتبار نمی‌اندازد:

هدف از عرض سنّت بر قرآن برای ارزیابی اعتبار سنت، این نیست که سنت موافق با قرآن باشد، چون موافقت با قرآن «شرط» حجت نیست، بلکه مخالفت با آن «مانع» اعتبار است. پس منظور از عَرض که سنت ضرورت آن را تبیین می‌کند، احراز «عدم مخالفت» سنتِ مَعروض با قرآن کریم است؛ نه «اثبات موافقت» با آن، زیرا بسیاری از فروع جزئی در قرآن نیامده، و تحدید و تعیین آنها طبق دستور الهی به سنت ارجاع شده است.[9]

علی نصیری، محقق حوزه علمیه قم، در مقاله «رابطه متقابل کتاب و سنت»، ضمن اینکه سنت را اعم از حدیث معرفی می‌کند، با بررسی دلایل حجت بودن سنت اینگونه نتیجه می‌گیرد:

 

از آنچه گفته آمد، دانسته شد که وجود سنت با همه دامنه‌اش در کنار قرآن، از ضرورت‌های تاریخ اسلام است و کارکرد آن، همپای قرآن، شرح و نوگستری و تبیین دین در سه بعد: کلام، اخلاق و فقه است و در ملاک حجیت، وامدارِ قرآن نیست.[10]

 

به زبان دیگر، در منزل قرآن‌هم‌ارزی، قرآن و حدیث هر یک مانند جلدی از مجموعه‌ی دوجلدی منابع نوشتاری برای فهم دین محسوب می‌شوند. ساکنین این منزل از قرآن نمی‌گریزند، به حدیث بسنده نمی‌کنند و منابع نوشتاری فهم دین را شامل قرآن و نیز حدیث (مستقل از قرآن) می‌دانند. به تعبیر علی نصیری این «دوگانه محوری» نظریه‌ رایج و پذیرفته شده توسط مشهورِ فریقین است.[11]

 

در آغاز این قسمت بر همسایه بودن این منزل و منزل حدیث‌بسندگی تاکید کردم. چرا و چگونگی آن بحث دیگری است اما به نظر می‌آید که این همسایگی به مرور بر منزل قرآن‌هم‌ارزی تاثیر گذاشته است. در منزل قرآن‌هم‌ارزی اینگونه گفته می‌شود که لازم نیست حدیث موافق قرآن باشد اما لازم است که مخالف قرآن نباشد. چندان بی‌راه نیست اگر در پژوهشی بررسی شود که در منزل قرآن‌هم‌ارزی که مشهور فریقین است تاکنون چند حدیث و کدامین احادیث، صرف‌نظر از سند، مخالف قرآن شناخته شده‌اند. به نظر می‌رسد که در منزل قرآن‌هم‌ارزی، ظنی‌الدلاله دانستن قرآن گاه در عمل گرانی‌گاه را به طرف حدیث می‌برد.

نقل قولی که از طباطبایی در قسمت قبل آوردم در واقع نقد رفتار حدیث‌بسندگی در منزل قرآن‌هم‌ارزی است. اگرچه کلام طباطبایی مربوط به حدود نیم‌قرن پیش است اما این دغدغه‌ای است که به نظر می‌آید هنوز در غلیان است. سید محمد رضا صفوی، عضو هیئت علمی مرکز فرهنگ و معارف قرآن، در مصاحبه‌ای با پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، در پاسخ به پرسشی از چگونگی رسیدن به جامعه‌ای قرآنی می‌گوید:

 

هنوز قضیه ظنی الدلاله بودن قرآن حکومت خویش را حفظ کرده و حوزه ها را در باور به مفاهیم قرآن مردّد کرده است. اینها و مانند اینها از سدهای پیش روی حوزه‌هاست و سد‌شکن فرزانه‌ای می طلبد که مردانه به میدان آید و آنگونه که شیخ انصاری (قدس سره) اخباری‌گری را از میان‌داری به زاویه کشانید، این سدها را به کناری زند. علامه طباطبایی که رحمت خدا بر او باد، رخنه‌ای عمیق در این سد‌ها افکند ولی با تاسف باید نگریست که پر کردن این رخنه آغاز شده است و یأس به جای امید نشسته است.

 

اخیرا فایلی صوتی از جوادی آملی، از شاگردان طباطبایی، در فضای مجازی پخش شده است که ظاهرا مربوط به سخنان او به مناسبت  سی و ششمین سالگرد ارتحال طباطبایی در پانزدهمین همایش اساتید تفسیر حوزه بوده است. جوادی آملی در این فایل گِله می‌کند که در حوزه‌های علمیه نه قرآن و نه عقل و نه اجماع و نه حتی احادیث برای استنباط احکام به کار نمی‌روند و قول مشهور از این نظر گوی سبقت را بر همه منابع دیگر ربوده است. او به خصوص درباره قرآن می‌گوید:

 

قرآن هم که عده‌ای معاذالله به عنوان اینکه تحریف شده یا کاری با آن نداریم، یا اطلاقاتش در حالت بیان نیست و (تنها) در اصل تشریع است، در حوزه‌ها رواجی ندارد.[12] 

خلاصه و حاصل کلام اینکه در منزل قرآن‌هم‌ارزی، قرآن و حدیث در حجیت و در فهم دین هم‌ارز یکدیگرند. همچنین اگرچه قرآن‌هم‌ارزی در مقام روش‌شناختی با حدیث‌بسندگی بسیار متفاوت است، اما ساکنین این منزل با این نقد روبرو شده‌اند که در مقام عمل گاه مانند ساکنین منزل حدیث‌بسندگی رفتار می‌کنند.

3. قرآنبسندگی نسبی:

قرآن‌هم‌ارزی و قرآن‌بسندگی نسبی، آنگونه که در اینجا تعریف می‌شوند، هر دو بر مبنای نسبتی عرضی بین قرآن و حدیث‌اند. با این حال در قرآن‌بسندگی نسبی این نسبت عرضی جزئی است و تنها در بین بخشی از آیات قرآن و حدیث است و دیگر آیات قرآن در این نسبت عرضی قرار نگرفته و در حجیت و فهم دین به آنها بسنده می‌شود. نوشته‌ها و اندیشه‌های محمد حسن شریعت سنگلجی (وفات 1322) را می‌توان نماینده‌ روشن این منزل فکری دانست. او در «کلید فهم قرآن» استدلال می‌کند که قرآن قابل فهم است و آنچه را که متعلق دین و شریعت است در بردارد، اما در عین حال بر این است که احکام شریعت در قرآن کلی و محتاج به سنت است:    

استقراء معتبر ثابت می‌کند که بیشتر احکام وارده در کتاب خدا کلی است و باید این کلیات را مبیّنی باشد، و آنچه مجملات کتاب خدا را بیان کند و شارح کلیات آن باشد همانا سنت است و بدون سنت نبی نمی‌شود قرآن را فهمید.[13]

سنگلجی درباره تفسیر قرآن نیز بیان می‌کند که اگرچه اولویت در فهم قرآن با قرآن است اما اگر این میسر نشد آنگاه چاره در رجوع به حدیث پیامبر در وهله اول، و سپس رجوع به حدیث اهل بیت و صحابه است. او برای استفاده از کتاب‌های تفسیری دو تفسیر روایی اصلی شیعه و اهل سنت، مجمع البیان و تفسیر طبری را پیشنهاد می‌کند. اینگونه است که سنگلجی با بینابین نگه داشتن نسبت قرآن و حدیث، منزل مستقلی را بین قرآن‌هم‌ارزی و قرآن‌معیاری بنا می‌کند و این نوشتار را وامی‌دارد که قرآن‌بسندگی را به دو سطح «نسبی» و «مطلق» تقسیم کند.      

محمود طالقانی در مقدمه “پرتوی از قرآن” بر همین رویکرد بینابین تاکید می‌کند:

احاديث صحيح و مستند به منابع وحى پيرامون تأويل اشارات و تطبيق كليات و بيان جزئيات احكام و شرح هدايت مي‌باشد، اينگونه احاديث نميتواند حجاب قرآنى باشد كه خود كتاب مبين و نور و بصيرت و هدايت براى متقين است. … در تأويل متشابهات[14] و فهم آيات الاحكام و استنباط فروع بايد به احاديثى كه از جهت دلالت صريح و از جهت سند استناد آنها بمنابع وحى و ائمه طاهرين عليهم السلام بررسى شده باشد رجوع شود.[15]

دل‌بستگان به این منزل عموما دعوی ظنی‌الدلاله بودن قرآن را بر نمی‌تابند اما بر این نیز نیستند که حدیث را به عنوان منبع مکمل قرآن باید به تمامی پذیرفت و یا به تمامی رد کرد. قرآن‌بسنده هستند اما نه به تمامی، یعنی آنجا که آیات احکام قرآن را کلی ببینند یا آیه‌ای را مجمل بدانند، آنگاه حدیث را منبع متمم و مکمل می‌بینند. اصطلاح قرآن‌بسندگی نسبی ساکنان این منزل فکری را از منزل فکری قرآن‌بسندگی مطلق در بخش بعدی جدا می‌کند.

یادآوری می‌کنم که همانگونه که در مقدمه آمد، از نظر منطق دسته‌بندی، پس از این باید به قرآن‌معیاری بپردازیم اما برای تبیین بهتر منزل قرآن‌معیاری، ضروری است که نخست به منزل قرآن‌بسندگی سری بزنیم.

4. قرآن‌بسندگی مطلق:

در قرآن‌بسندگی مطلق هیچ‌گونه رجوع به منبع نوشتاری درون‌دینی غیر از قرآن پذیرفته نیست. به عبارت دیگر در این منزل قرآن بر حدیث چیره شده و آن را از اعتبار می‌اندازد. به نظر می‌رسد که جریان‌های قرآن‌بسندگی مطلق به خصوص در قرن گذشته در مصر و به نوعی منسجم‌تر در هند رشد زیادی یافتند. پژوهش‌های تاریخی متعددی سید جمال‌الدین اسدآبادی را از متفکرین موثر در رشد اندیشه (در اصطلاح این نوشتار) قرآن‌بسندگی مطلق در مصر می‌دانند.[16] این البته به این معنی نیست که اسدآبادی خود قرآن‌بسنده مطلق بوده است اما فکر اصلاح‌گرایانه‌ او و دغدغه او برای متحد کردن مسلمانان، انگیزه‌ای شد برای آغاز نهضت‌ بازگشت به قرآن. قرآن‌بسندگی مطلق از دل همین نهضت سربرآورد. شاید بتوان گفت که آغاز رسمی به اشتراک گذاشتن اندیشه‌ قرآن‌بسندگی مطلق در مصر در مجله المنار بود که توسط رشید رضا از شاگردان اسدآبادی تاسیس شد. این آغاز رسمی، مقاله محمد توفیق صدقی با نام «الاسلام هو القرآن وحده» در شماره نهم این مجله است که موجب بحث‌های دنباله‌دار در شماره‌های بعدی شد. صدقی در این مقاله می‌نویسد که مسلمانان هرگز مکلف به تقلید از سنت پیامبر نبوده‌اند. او بر خلاف روش قرآن‌بسندگی نسبی قرآن را برای درک احکام دین کافی می‌داند. به عنوان مثال برای استنباط تعداد رکعات نماز از قرآن به آیات 101و 102 از سوره نساء متوسل می‌شود و با تحلیلی که ارائه می‌دهد به این نتیجه می‌رسد:

بر انسان واجب است که حداقل دو رکعت بخواند، و می‌تواند بر این بیفزاید تا جایی که از اعتدال و میانه‌روی خارج نشود، … و از اینجا دانسته می‌شود تعداد رکعت‌های نماز معین نیست مگر در حد همان دو رکعت، و باید که از این دو رکعت کمتر نشده و در حد افراط نیز به آن اضافه نشود … [17]

در هند نیز تاثیریافته از اندیشه‌های اصلاح‌طلبانه شاه ولی‌الله دهلوی (وفات 1141 شمسی) و بیش از یک قرن پس از او، سِر سید احمدخان (وفات 1277 شمسی)، دو تن از معروف‌ترین رهبران فکری قرآن‌بسندگی مطلق ظهور کردند. عبدالله چکرالوی (وفات 1916 میلادی) که «جماعت قرآنیان» را بنا کرد و خواجه احمد دین امریتساری (1936 میلادی) که موسس «امت مسلمان» بود. چکرالوی از جمله قرآن‌بسندگان مطلقی است که ضمن زاید دانستن سنت، تلاش کرد احکام مشهور برآمده از سنت را از قرآن استنباط کند. به عنوان مثال او سعی کرده است لمس گوش هنگام تکبیرة الاحرام نماز را از آیه‌ی 46 سوره‌ی انعام استنباط کند. برخی شاگردان چکرالوی اما این اصرار او به استنباط احکام مشهور از قرآن را نپسندیدند و بی‌باکانه احکام مشهور را با استنباط‌های قرآنی خود نفی می‌کردند. برای مثال یکی از شاگردان او، مستری محمد رمضان، بر مبنای استنباطش از قرآن تنها به سه نماز روزانه باور داشت و هر نماز را دو رکعت می‌دانست.[18]

 از ویژگی‌های منزل فکری قرآن‌بسندگی مطلق تلاش دل‌بستگان این منزل فکری برای استنباط جزئیات احکام از قرآن است تا دعوی بسنده‌ بودن مطلق قرآن در عمل ثابت شود. نتیجه‌ این تلاش گاه تحلیل‌های بسیار پیچیده برای رسیدن به همان حکم مشهور بین مسلمانان است، و گاه تحلیل‌های شاذ که به احکامی متفاوت از احکام مشهور می‌رسند. به این ترتیب برای دریافت جزئیات احکام، در یک نگاه کلی بر منازل قرآن‌بسندگی نسبی و مطلق، با سه رویکرد روبرو هستیم:

  • بازگشت محتاطانه به سنت (روش قرآن‌بسندگی نسبی)
  • اصرار برای استنباط احکام مشهور از قرآن (روش برخی از قرآن‌بسندگان مطلق)
  • استنباطِ بی‌باکانه‌ احکام متفاوت از احکام مشهور، از قرآن (روش برخی دیگر از قرآن‌بسندگان مطلق)

در ارائه بحث، منطق تصویر 1 شکسته شد تا تنها پس از تبیین این سه رویکرد به قرآن‌معیاری برسیم. توضیح خواهم داد که در یکی از جریان‌های قرآن‌معیار برای استنباط جزئیات احکام از رویکرد متفاوت و به نسبت نوآورانه‌ای استفاده شده است. 

5. قرآن‌معیاری:

وجه تفاوت منزل قرآن‌معیاری با منزل قرآن‌بسندگی (نسبی و مطلق) قرار دادن کامل حدیث در طول قرآن و وابسته به قرآن است. در این منزل نه مانند قرآن‌بسندگی نسبی بنا بر این است که حدیث به طور مستقل برای دانستن جزئیات احکام و آیاتِ مشکل قرآن لازم است و به کار می‌آید، و نه مانند قرآن‌بسندگی مطلق قرآن بر حدیث چیره شده و در نتیجه حدیث یک‌سره نفی می‌شود. وابستگی حدیث به قرآن در اینجا یعنی نه تنها حدیث نباید خلاف قرآن باشد بلکه باید موافق و برمبنای آیات قرآن باشد. بنابراین هم در پذیرفتن حدیث و هم در فهم معنی حدیث معیار قرآن است. اینگونه قرآن بر حدیث پیشوایی می‌کند. در این بخش به دو گروه از قرآن‌شناسان که آنها را بیش و کم قرآن‌معیار می‌دانم اشاره می‌کنم، گروهی در ایران، و گروهی در هند و پاکستان.

در ایران فراتر از تلاش‌های علمی برای تفسیر قرآن به قرآن (تفسیر المیزانِ طباطبایی به عنوان بدیهی‌ترین نمونه) در زمان معاصر نام چندین دانشمند قرآنی را می‌توان برد که در نوشته‌ها و گفتارهای خود سعی کردند اندیشه قرآن‌معیاری را فراتر از تفسیر مطرح کنند. در این نوشتار که بنا بر اختصار دارد، به سه نام اشاره می‌کنم.

محمد صادقی تهرانی (وفات 1390)، از مجتهدین و صاحب تفسیر30 جلدی «الفرقان فی تفسیر القرآن بالقرآن و السنه» اینگونه نویسنده یکی از مرجع‌ترین کتب فقه و اصول را نقد می‌کند:

شخصی مثل صاحب معالم می‌گوید: «قرآن ظنی الدّلاله است» و این اهانت بزرگی به قرآن است و معنایش عاجز، جاهل و خائن بودن خدا است.  … بالاخره به این قرآن ظلم شده است در کل ابعاد، مشرکان، ملحدان، اهل کتاب، مسلمانها، شیعه‌ها، سنی‌ها، قدما، متأخران، متأخر متأخران به این قرآن ظلم کردند و آن را مهجور نمودند.[19]

صادقی تهرانی در مقدمه رساله توضیح المسائل خود توضیح می‌دهد که اگر فتاوای او تا اندازه‌ای با فتاوای سایر فقیهان اختلاف دارد به این علت است که او محور اصلی فتوی را بر قرآن و روایات موافق قرآن یا قطعی نامخالف با قرآن گذاشته است.[20] او روایات قطعی را نیز برگرفته از حروف مقطعه و رمزی آیات قرآن می‌داند. او در پاورقی رساله می‌نویسد:

اگر حدیثی، متواتر هم باشد در صورت مخالفت با نصّ و یا ظاهرِ مستقرِّ قرآن محدود است، حتی اگر حکمی ضرورتی اسلامی هم پیدا  کرده باشد باز هم نیاز به اصل قرآنی است، مگر اینکه قرآن کریم نفی و یا اثباتی درباره آن نداشته باشد …[21]

عبدالحمید معصومی تهرانی (متولد 1334) از دیگر مجتهدین ایرانی است که بنا بر صورت‌بندی این نوشتار در منزل قرآن‌معیاران قرار می‌گیرد. او در مقدمه‌ی رساله توضیح المسائل خود می‌نویسد که مبنای او در استنباط احکام، قرآن بوده و به ندرت از حدیث استفاده کرده است. او می‌نویسد:

از روایات به ندرت استفاده گردیده مگر روایاتی که در بین فریقین مشترک و مورد قبول می‌باشد … ولی آن روایاتی که مورد اختلاف است را نادیده گرفته‌ایم به جز آن‌هایی که با نص قرآن هم‌خوانی داشته است.[22]

سید کمال حیدری (متولد 1335) از دیگر مجتهدین و مفسرین قرآن بر این است که روایات و اجماعات و مشهورات و مسلّماتِ جدلیّ الطرفین  صلاحیّت محور قرار گرفتن در مباحث علمی و دینی را ندارند و این صلاحیت تنها در قرآن و عقل جمع شده است. او حاکمیّت «روایات» در فقه، به جای محوریّت «قرآن» را از مشکلات تفکر دینی در حوزه‌های علمیه معرفی می‌کند.[23]

در «اسلام القرآن»، آیات قرآنی اولین و مهمترین ملاک و معیار برای ارزیابی روایات و تشخیص درستی یا نادرستی آن ها محسوب می شوند. هر روایتی که با مبانی قرآنی ناسازگار باشد، کنار گذاشته می شود، اگر چه سند آن صحیح و حتّی متواتر بوده باشد.[24]

در پایگاه اینترنتی اطلاع‌رسانی دفتر او، بخش «موانع تحقّق اسلام قرآن محور»، در بندِ مانع اول آمده است:

قائلان به اسلام «روایت محور»، از اسلام ساختگی خود [که عمدتاً ریشه در احادیث و نگاه تقلیدی و سنّتی دارد]، در برابر اسلام الهیِ «قرآن محور» دفاع و مقاومت می کنند. این، وضعیّتِ غالب در بین توده های مردم و نیز خواصّ از میان اهل علم است.[25]

در هند و پاکستان نیز اندیشه قرآن‌معیاری سابقه و عمقی داشته است. در نیم قرن گذشته جریانی فکری در هند و پاکستان رشد کرده است که به فکر فراهی معروف است. حمید الدین فراهی (وفات 1930 میلادی )، مفسر قرآن و از صاحب‌نظران نظریه‌پرداز در باب نظم ساختاری قرآن، و شاگرد او امین احسن اصلاحی (وفات 1997)، مولف تفسیر نُه جلدی تدبر قرآن، پیش‌روان فکری این جریان‌اند. این نحله‌ی فکری هم‌اکنون توسط  یکی از شاگردان اصلاحی، جاوید احمد غامدی (متولد 1951 میلادی)، رهبری فکری می‌شود.

حدیث به باور صاحب این قلم هیچگاه قطعیت نمی‌آورد. برای همین حدیث نمی‌تواند چیزی به باورهای دینی و اعمال دینی اضافه کند. … با این حال این یک واقعیت است که مجموعه‌ حدیث بزرگترین و مهمترین منبعی است که شرح حال، تاریخ و زندگی اسوه پیامبر، و نیز توضیحات ارزشمند او در امور متنوع دین را دربر می‌گیرد. برای همین (حدیث) از چنان مرتبه‌ پراهمیتی برخوردار است که هیچ طلبه دینی نمی‌تواند از آن غفلت کند.[26]

غامدی به تبعیت از اساتید خود حدیث را منبعی مستقل و ضروری برای فهم دینی نمی‌داند اما در عین حال توجه به حدیث را ضروری می‌داند.[27]

یکی از تفاوت‌های عمده‌ی فکر فراهی با سه قرآن‌معیار ایرانی که از آنها یاد شد این است که فکر فراهی در کنار قرآن به عنوان منبع مستقل فهم دینی، به منبع (از دید ایشان) مستقل دیگری نیز پایبند است که آن را «سنت» می‌خواند. این واژه را در قلاب آوردم چون تعریفی که شاگردان فراهی از سنت می‌کنند با تعریف مشهور در تشیع و تسنن تفاوت اساسی دارد. غامدی «سنت» را اینگونه تعریف می‌کند:

سنت آن روش دینِ ابراهیم پیامبر است که محمد پیامبر در بین پیروانش پس از احیا و تنظیم و اضافه کردن مواردی به آن، به عنوان دین تاسیس کرد. … با اطمینان می‌توان گفت که بین قرآن و سنت از نظر قطعیت هیچ تفاوتی وجود ندارد. همانگونه که قرآن با اجماع صحابه پیامبر و قرائت پیوسته ایشان به امت رسیده است، سنت نیز با اجماع ایشان و عمل پیوسته ایشان به امت رسیده است … در نتیجه در زمان حاضر هیچ تردید و بحثی درباره آن نیست.[28] 

جمله آخر شاه‌رگ تعریف فکر فراهی از «سنت» است. منظور غامدی این است که از نشانه‌های «سنت» این است که امت اسلام (شیعه و سنی) هیچ اختلافی در آن ندارند[29] (مثلا تعداد نمازهای روزانه و تعداد رکعات نماز). به عبارت دیگر هر آنچه امت اسلام در آن اختلاف دارند جزو «سنت» نیست (مثلا موضع دست هنگام نماز).[30]

در پایان بخش قرآن‌بسندگی مطلق به سه رویکرد قرآن‌بسندگان برای دریافت جزئیات احکام اشاره کردم و نوشتم که در بخش قرآن‌معیاری رویکرد نسبتا نو‌آورانه‌ای را خواهیم دید. مقصود همین رویکرد بازتعریف سنت به صورت «سنت» بود. توجه به این نکته نیز سودمند است که آنچه از معصومی تهرانی به عنوان «مشترک و مورد قبول» نقل شد تشابهی با ایده «سنت» در فکر فراهی دارد. تفاوت عمده این است که فکر فراهی آن «مشترک و مورد قبول» را در عمل عبادی مسلمانان می‌جوید و معصومی تهرانی در احادیث.

برای حفظ موازنه شاید مناسب باشد که این بخش را با نقدی از علی نصیری، که پیش‌تر از او یاد شد، به قرآن‌معیاری به پایان برم. با این حاشیه که پاسخ به این نقد بر مبنای فکر فراهی، که قائل به مفهوم بازتعریف‌شده‌ی «سنت»‌ است، در مقایسه با پاسخ‎‌های بر مبنای اندیشه سه مجتهد ایرانی یاد شده از مبنا متفاوت خواهد بود.[31]

نظریه طولی دانستن سنت در برابر قرآن، چه قائلش به آن ملتزم باشد چه نباشد، به تضعیف روایات می‌انجامد. وقتی می‌گویی فقط روایتی می‌پذیرم که موافق با قرآن است و از آن طرف، مضامینی که بیش از ۷۰ درصد آن در قرآن پیدا نمی‌شود، دیگر نمی‌توانی به این روایات عمل کنید! جزئیات در مبحث طهارت و نماز را در کجای قرآن می‌خواهیم پیدا کنیم؟ … در نظریه عرض نباید روایات مخالف با قرآن باشد، لزوماً موافقت هم لازم نیست …[32]

6. استدلال‌ها و چالش‌ها:

جزئیات استدلال‌های مشهور مربوط به این بحث روش‌شناختی در این نوشتار کوتاه نمی‌گنجد، اما در این قسمت چکیده و فشرده‌ی برخی از آنها را می‌آورم. استدلال‌های منازل پنج‌گانه‌ی فکری که شرح آن گذشت، بدون نسبت دادن آنها به افراد خاصی در این منازل، به صورت زیر قابل دسته‌بندی هستند:

استدلال‌های عقلی و کلامی:

یکی از بحث‌های اصلی عقلی کلامی در اینجا این است که گسترش عصمت پیامبر تا کجا بوده است؟ آیا او در هر آنچه که می‌گفت عصمت داشته است؟ در یک نگاه هر آنچه پیامبر می‌گوید وحیانی است. در این نگاه به آیاتی که به اطاعت پیامبر دستور می‌دهند، آیه‌‌ای که پیامبر را اسوه معرفی می‌کند، یا آیه‌ای که می‌گوید پیامبر از روی هوی نطق نمی‌کند و دیگر آیات از این دست استدلال می‌شود. بر این مبنا حدیثِ صحیح ریشه‌ی وحیانی دارد. از طرف مقابل استدلال می‌شود که عصمت پیامبر تنها در ابلاغ وحی بوده است و آیاتی که به آنها استدلال می‌شود دلالت بر عصمت در همه شئون و وحیانی بودن سخن پیامبر (غیر سخن او حین ابلاغ قرآن) نمی‌کنند. همچنین برای تقویت این دیدگاه به آیات عتاب اشاره می‌شود.

استدلال دیگر منتقدین قرآن‌بسندگی و قرآن‌معیاری این است که صرف‌نظر از بحث‌های بالا، چگونه می‌توان از دستورات و توضیحات پیامبر، به عنوان پیشوای دینی که دستی به غیب داشت غافل بود. یکی از پاسخ‌ها به این نقد این است که غفلتی در کار نیست، ضروری دین به روشنی از قرآن (و «سنت» بر مبنای فکر فراهی) می‌آید و توضیحات پیامبر (یا امامان) در صورت سندیت بر محور همین ضروریات‌ است و نه بیش از آنها.

از استدلال‌های کلامی در دفاع از محدود یا حذف کردن نقش حدیث طرح این پرسش است که اگر قرآن یا بخش‌هایی از قرآن قابل فهم نیست چگونه می‌توان قرآن را حجت دانست. در برابر پاسخی اینگونه داده می‌شود که نیاز به ابزار (در اینجا حدیث) برای فهمیدن یک منبع دینی (در اینجا قرآن) آن منبع را از حجیت نمی‌اندازد.

استدلال‌های نقلی:

به عنوان نمونه می‌توان به بحث درباره نقش پیامبر بر مبنای آیات قرآن اشاره کرد. آیا پیامبر تنها مامور به ابلاغ بوده یا مامور به تبیین و تعلیم نیز بوده است؟ از یک نگاه پیامبر مامور به فهماندن دین بوده است و آیاتی که تعابیری نظیر «یعلّمهم» یا «لتبیّن» دارند به این گواهی می‌دهند و بنا براین حدیث پیامبر به عنوان یکی از منابع اصلی و ضروری برای فهم قرآن و فهم دین معرفی می‌شود. نظیر همین بحث و علاوه بر این در تشیع در باب امام جاری است. نگاه مقابل این است که پیامبر در اصل مامور به تبلیغ بوده است و به طور نظام‌گرا در کار یاد دادن و روشن کردن مفاهیم قرآنی و دینی نبوده است و اینکه تعلیم و تبیین در این آیات به معنی همان ابلاغ‌  یا مشابه آن‌اند.

طبیعتا روایات و احادیثی که غیرمستقیم یا مستقیم سفارش به استفاده از سخنان پیامبر (و امامان) می‌کنند نیز در زمره استدلال‌های نقلی قرار می‌گیرند. از این جمله است روایت قلم و دوات (قرطاس) در پنجشنبه پیش از مرگ پیامبر و نیز حدیث اریکه که پیشبینی قرآن‌بسندگی و نهی از آن را به پیامبر نسبت می‌دهد. پاسخی که اینگونه استدلال‌ها از طرف مقابل می‌گیرند معمولا ناظر به دلالت برخی از این روایات و سندیت برخی از این احادیث است. از آیات و احادیث برای دفاع از قرآن‌بسندگی و قرآن‌معیاری نیز استفاده می‌شود، مانند آیاتی که قرآن را تبیان همه چیز می‌داند یا از ایمان به سخنی غیر از قرآن بر حذر می‌دارد. طرف مقابل این‌گونه آیات را دلیلی برای قرآن‌بسندگی یا قرآن‌معیاری نمی‌داند. حدیث ثقلین از احادیثی است که هر دو طرف از آن به نفع دیدگاه خود استفاده کرده‌اند. قرآن‌بسندگان و قرآن‌معیاران بر عبارت «ثقل اکبر» تکیه کرده و قسمت مربوط به عترت (یا سنت) در حدیث را دلیلی برای منبع مستقل دانستن حدیث نمی‌دانند. منتقدان ایشان تاکید بر در کنار هم نشستن دو کلمه قرآن و عترت (یا سنت) در حدیث ثقلین می‌کنند و به خصوص به نسخه‌هایی از حدیث ارجاع می‌دهند که در فهم ایشان بر مستقل بودن حدیث به عنوان منبع فهم دین دلالت دارند.

استدلال‌های تفسیری:

پرسش از چگونگی دانستن معنی آیات متشابه و آیات مجمل قرآن از دیگر مسائلی است که در نقد قرآن‌بسندگی و قرآن معیاری مطرح می‌شود. پاسخ این پرسش در منزل قرآن‌بسندگی نسبی، که به استفاده از حدیث برای آیات مجمل قائل است، با پرسش نقادانه‌ی دیگری روبرو می‌شود و آن اینکه تنها با تکیه بر قرآن چگونه ‌می‌توان دریافت کدام آیات مجمل‌اند. پاسخ برخی از قرآن‌بسندگان و قرآن‌معیاران به این نقد، بحث در معنی «متشابه» و استفاده از آیات متشابه برای هدایت دینی و نه لزوما تاویل است. همچنین در بحث مجملات بسیاری از ایشان آیات قرآن را مفسّر یکدیگر می‌دانند. 

استدلال‌های روش‌شناختی:

از منظر روش‌شناسی برخی قرآن‌بسندگان و قرآن‌معیاران این نکته نقادانه را مطرح می‌کنند که بر مبنای احادیث بسیار که مورد توافق است، صحت حدیث را باید با مراجعه به قرآن سنجید. اگر بر این باشیم که قرآن را باید با مراجعه به حدیث دریابیم آنگاه بر دور باطلیم. یکی از پاسخ‌هایی که به این نقد داده می‌شود این است که این ارتباط نه یکباره بلکه چندباره است و در رفت‌وآمد بین قرآن و حدیث معنی یکی و صحت دیگری آشکار می‌شود. ظنی‌السند بودن حدیث نقد دیگری از سوی قرآن‌بسندگان و قرآن‌معیاران است که با پاسخ‌های ارزش‌گذار بر علم رجال روبرو می‌شود. این پاسخ‌ها برای بسیاری از قرآن‌بسندگان و قرآن‌معیاران که نه علم رجال بلکه قرآن را منبع اصلی سنجش حدیث می‌دانند چندان قوی به نظر نمی‌آیند.  ‌

استدلال‌های نتیجه‌گرا یا واقع‌گرا:

بسیاری از قرآن‌بسندگان و قرآن‌معیاران پذیرفتن حدیث به عنوان منبعی مستقل در فهم دینی را موجب تفرقه‌ی مسلمانان می‌دانند. دعوی طرف مقابل این است که بدون استفاده از حدیث نیز با خوانش‌ها و تفسیرهای متفاوت از قرآن روبرو می‌شویم و همین به تفرقه بیشتر می‌انجامد. همچنین یک از نقدهای وارد شده به برخی قرآن‌بسندگان و قرآن‌معیاران این است که ایشان گاه در فهم دینی از رویکرد و روش خود عدول کرده‌اند. اینکه چگونه می‌توان بدون استفاده از حدیث جزئیات احکام را دانست نقد رایج دیگری است بر قرآن‌بسندگی مطلق و قرآن‌معیاری. همانگونه که آمد ساکنین این منازلِ روش‌شناختی پاسخ‌هایی متفاوت به این نقد رایج دارند.

کلام آخر:

در این نوشتار رویکردهای استفاده از قرآن و حدیث برای فهم درون دینی را در پنج منزل دسته‌‎بندی  کردم. در تصویر 2 منطق این دسته‌بندی بر مبنای توضیحی که آمد خلاصه شده است.

تصویر2: منطق دسته‌بندی رویکردهای استفاده از قرآن و حدیث برای فهم درون دینی

سعی کردم با قرار دادن دیدگاه‌های متفاوت در زمینه نسبت قرآن و حدیث به عنوان منابع فهم دینی تصویری از تفاوت مبانی این دیدگاه‌ها ارائه دهم. به نظرم یکی از مهم‌ترین نتیجه‌های برآمده از این تصویر این است که آنچه (تحت تاثیر اصطلاحات وارد شده از مصر و هند) با عنوان «قرآنیون» از آن یاد می‌شود شامل نحله‌های فکری متنوعی است که در یک‌ منزل جمع نمی‌شوند. ممکن است قرآن‌بسندگی نسبی، قرآن‌بسندگی مطلق و قرآن‌معیاری را در عنوان قرآنیون خلاصه کرد اما دل‌بستگان هر یک از این منازل مبنایی بسیار متفاوت از دیگری دارند. همچنین عنوان دردسرساز «منکرالحدیث» بر مبنای تقسیم‌بندی این نوشتار تنها برازنده‌ی قرآن‌بسندگی مطلق است و تناسبی با اندیشه‌های قرآن‌بسندگی نسبی و قرآن‌معیاری ندارد. 

در روزگاری به سر می‌بریم که در آن دین و دین‌داری با پرسش‌هایی بنیادین روبروست. این آوردگاه فرصتی است تا دل‌سپردگان به دیدگاه‌های روش‌شناختی متفاوت در فهم دینی، مبانی فکری خود را بیش از پیش پالایش کنند و توان و کاربرد آن را جدی‌تر از گذشته بیازمایند.    

در سرتاسر این نوشتار برای نگهداشتن ماهیت بحث سعی کردم به صراحت از منزل خاصی از این منازل روش‌شناختی پنج‌گانه دفاع نکنم. این نوشته را در ایام ولادت امام علی (ع) می‌نویسم، پس سخن را با کلامی از ایشان به پایان می‌برم که عاقل را اشارتی بس باشد: 

(قرآن) راهنمای هر که بدان اقتدا کند (است)، و عذرخواه آن که آن را مذهب خود گیرد و برهان هرکس که بدان سخن گوید و آن را پذیرد، و گواه هر که در مخاصمت پشتیبان خویشش شمارد، و پیروزی آن کس که بدان حجت آرد.[33]


[1] قرآن‌پژوه، دکترای مطالعات اسلام از دانشگاه ادینبرا و استاد دانشگاه گلاسگو.

[2] با توجه به تعاریف متفاوت از کلمات «حدیث»، «روایت» و «سنت»، در این نوشتار عمدتا از کلمه «حدیث» استفاده می‌کنم.

[3] سالها پیش در پرتال تخصصی فقه و حقوق، این مطلب قابل دسترسی بود. اما در هنگام نوشتن این متن، مطلب بالا در و بلاگ اصول فقه، متون فقه قابل دسترسی است.

[4] برای بحثی در سابقه‌ی این گونه تعابیر در کتب اهل سنت و نیز مروری بر نقدهای وارد بر آنها نگاه کنید به  مقاله “«السنــة قاضیــة علی کتاب الله …» در ترازوی نقد علمای اهل‌سنت” از رحیم خاکپور در دو فصلنامۀ علمی‌پژوهشی كتاب قیّم، سال 7، ش 17، 1396، ص‌ص 201- 220.

[5]  محمد رشید رضا، تفسير القرآن الحكيم الشهير بتفسير المنار، بیروت: دارالمعرفه، 1414 ق، ج 5، ص 97.

[6] ناصر  مکارم شیرازی، دایره المعارف فقه مقارن، قم، مدرسه الامام على بن ابى طالب (ع)، 1427 ق، ج 1، ص 333.‌

[7] محمد حسین طباطبایی، تفسیر المیزان، ترجمه محمد باقر موسوی، قم: دفتر انتشارات اسلامی، 1374، ج 5، ص 450.

[8] میرزا ابوالقاسم قمی، قوانین الاصول، ( بيتا )، ص 309.

[9] عبدالله جوادی آملی، تسنیم تفسیر قرآن کریم، ج 1، برگرفته از وبگاه کتابخانه دیجیتالی تبیان: https://library.tebyan.net/fa/Viewer/Text/220839/1

[10] علی نصیری، “رابطه متقابل کتاب و سنت”، علوم حدیث، بهار 1379، ش 15، ص‌ص 34-77.

[11] همان

[12] قابل دسترسی از https://www.youtube.com/watch?v=qCdfmSBrvbU

[13]محمد حسن شریعت سنگلجی، کلید فهم قرآن بانضمام براهین‌القرآن، چاپ پنجم، (بی‌تا)، موسسه انتشارات دانش، ص 39.

[14] شریعت سنگلجی اما بر این است که آیات متشابه نیز با بازگرداندن به آیات محکم قرآن قابل تفسیر‌اند، همان، ص‌ص 81-93.

[15] محمود طالقانی، پرتوی از قرآن، تهران: شرکت سهامی انتشار، 1362، ج 1، ص 12، 18.

[16] شریعت سنگلجی نیز بنا به نظر برخی از سید جمال‌الدین اسد‌آبادی تاثیر گرفته بود.

[17]محمد توفیق صدقی، “الاسلام هو القرآن وحده”، مجلة المنار، 1324 ق، مجلد 9، جزو 7، ص‌ 515.

[18] برای تفصیل بیشتر نگاه کنید به: حسن رضایی هفتادر و صفر نصیریان، “نقد آرای امریتساری و چکرالوی در قرآن‌بسندگی و سنت                “، اندیشه نوین دینی، سال شانزدهم، بهار 1399، ش  60، ص‌ص 43-56، و سید علی آقایی، “قرآن‌بسندگی و انکار حجیت حدیث: بررسی خاستگاه و اندیشه‌های اهل قرآن/قرآنیون”، معرفت کلامی، 1389، ج 1، ش 3، ص 93-114.

[19] “قرآن تنها معیار در تفسیر، در گفتگو با آیت‌الله دکتر محمد صادقی تهرانی”، بخش نخست، فصلنامه بیّنات، تابستان 1380، ش 30، ص‌ص 96-115.

[20] محمد صادقی تهرانی، رساله توضیح المسائل نوین، تهران: انتشارات امید فردا، 1384، ص 12.

[21] همان 11 و 12.

[22] عبدالحمید معصومی تهرانی، توضیح المسائل احکام القرآن، (بی‌تا، بی‌جا)، ص 22.

[23] https://alhaydari.com/fa/2020/05/9537

[24] https://alhaydari.com/fa/2018/06/6307

[25] https://alhaydari.com/fa/2019/08/8992

[26] Javed Ahmad Ghamidi, Islam: A Comprehensive Introduction, an English rendering of Mizan by Shehzad Saleem, Lahore: Al-Mawrid, 19, 64.

[27] سال‌ها پیش  در مصاحبه‌ای که برای موضوع پژوهشی خود با غامدی داشتم، دیدگاه فکر فراهی درباره‌ حدیث را اینگونه برایم تصویر کرد (نقل به مضمون): تصور کن روزی اتفاقی بیفتد و تمام کتاب‌های حدیث و نیز دانش حدیث و حافظه مسلمانان از احادیث و هر آنچه از احادیث آموخته‌اند از بین برود. منبع غنیی را از دست خواهیم داد و بسیار اندوه‌بار است، اما واقعیت این است که به عنوان مسلمان هیچ باور دینی ضروری و هیچ عمل دینی ضروری را از دست نخواهیم داد زیرا منبع اینها حدیث نیست بلکه قرآن و “سنت” است.

[28] همان، 19.

[29] این تعریف از سنت شباهت بسیاری با تعبیر «سنّته الجامعة غير المُفرّقة» در عهدنامه مالک اشتر، نامه 53 نهج‌البلاغه دارد.

[30]  غامدی برای تعیین اینکه چه عملی در تعریف «سنت» قرار می‌گیرد هفت ملاک را معرفی کرده است. به این هفت معیار به صورت بسیار خلاصه در اینجا اشاره می‌کنم. «سنت» آن است که: طبع دینی دارد – در حوزه‌ی عمل است – ابتدائا در قرآن تاسیس نشده است – از اعمال خاص پیامبر به عنوان اسوه حسنه نیست – تنها ناشی از طبع انسانی نیست – از اعمالی که معلوم است بنا بر تاسیس آنها نبوده است نیست – منبع فهم آن خبر واحد نیست بلکه عمل مورد اجماع و پیوسته امت است. برای جزئیات نگاه کنید به Islam: A Comprehensive Introduction ص‌ص 61 – 64. این هفت معیار با توضیحی در این فرسته تلگرامی خلاصه شده‌اند: https://t.me/farhadshafti/471

[31] با این حال جالب است که علمای فکر فراهی، و صادقی تهرانی و معصومی تهرانی همه منبع بخش عمده‌ای از موضوع طهارت و نجاست در احکام را عقل می‌دانند و به همین علت نیز تفصیل ایشان بر احکام طهارت و نجاست نسبت به دیگر فقها بسیار اندک و مختصر و کلی است.

[32] پایگاه اطلاع‌رسانی نشست دوره‌ای اساتید سطوح عالی و خارج حوزه علمیه: https://www.neshasteasatid.com/node/6045

[33]  نهج‌البلاغه، ترجمه سید جعفر شهیدی، تهران: انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، 1371، خطبه 198، ص 199.