دریافت نسخه پی‌دی‌اف

فهرست | دوفصلنامه نقد دینی | شماره ۹

سخن سردبیر

دین در ایران قرن چهاردهم خورشیدی (٢) | یاسر میردامادی

پرونده

مسیحیان ایران در سده‌ی چهاردهم خورشیدی | منصور برجی

حقوق اقوام و مذاهب در قانون اساسی مشروطه، نمونۀ اهل سنت کردستان | اسماعیل شمس

قرنِ توسعه و تلاطم مناسک شیعی در آغاز و انجام قرن چهاردهم خورشیدی | محسن‌حسام مظاهری

اسلام، جامعه و سیاست در قرن چهاردهم خورشیدی (قسمت دوم) | حسن یوسفی اشکوری

حجاب‌زدایی از حجاب، مخالفان مذهبیِ‌ حجاب اجباری | حسن فرشتیان

نظریه‌های کلامی-فلسفی اصلاح‌گران دینی معاصر در ایران: مورد قرآن‌گرایان (بخش دوم) | خلیل‌الرحمن طوسی

خارج از پرونده

«اقامه‌ی شریعت» با شلاق؟ نگاهی انتقادی به قاعده‌ی فقهیِ «عموم تعزیرات» | سید احمد نور الدین

موانع و لوازم نواندیشی دینی | رضا بهشتی مُعز

چگونه غرب «دین» را اختراع کرد | نویسنده: دنیل دوبوییسون | مترجم: محمد میرزایی

کتابخانه

فقه اسلامی از رأی‌گرایی تا حدیث‌محوری، مروری بر «تاریخ فقه اسلامی در سده‌های نخستین» | وحید حلاج

تصوف اسلامی: از زهد تا وحدت وجود نگاهی به «صفحات مكثفة من تاريخ التصوف الإسلامي» | یاسر میردامادی

تماشاخانه

قاتلی بر بال زمان روایتی از سریال «دختران درخشان» | علی فاتحی

قاتلی بر بال زمان

روایتی از سریال «دختران درخشان»

علی فاتحی[1]

«دختران درخشان» بر اساس رمانی پرفروش به همین نام، اثر لورن بیوکز[2] با خط سیر ساده‌ای آغاز می‌شود: قتل‌های سریالی، اما کم‌کم با جلو رفتن داستان در می‌یابیم که آنقدرها هم داستان ساده و خطی نیست بلکه در آستانه بهم ریخته‌گی زمانی شدید قرار گرفته‌ایم. از همان آغاز، داستان سریال فضای ناخوشایندی را ترسیم می‌کند. وقتی هارپر (جیمی بل)[3] در سال ۱۹۶۴ در کنار دختر بچه‌ای نشسته و با او در مورد تکرار آن لحظه در آینده صحبت می کند، واضح است که چیزی سر جای خود نیست.

«دختران درخشان» سریالی معمایی در مورد قاتلی سریالی است، اما از همان ابتدا تکلیف بیننده را روشن می‌کند که معمای فیلم، قاتل یا نحوه قتل نیست! از آغاز شما قاتل را می‌شناسید. معما همانا دلیل قتل و نحوه اتصال آن در دوره‌های متفاوت زمانی است، معمای قتل دوره‌های  مختلف زمانی‌ای است که قتل در آن رخ می‌دهد و گاه دهه‌ها با هم اختلاف دارند، اما درست به یک سبک شکل گرفته‌اند.

در طول داستان شرایط همیشه در حال تغییر است. اثر پروانه‌ای[4] در عمل اتفاق می‌افتد و اعمالی در گذشته که بیننده هنوز آن‌ها را نمی‌داند، حال را تغییر می دهند. بنابراین کربی[5] ناگهان در آپارتمان دیگری زندگی می کند، حتی ازدواج کرده، یا مدل موهای او لحظه به لحظه تغییر می‌کند. مثلا در قسمت دوم سریال، هارپر (جیمی بل) با لیوانی قهوه‌ای پشت میز می‌نشیند تا روزنامه بخواند اما وقتی دوباره لیوان را بلند می‌کند سفید است. این تغییرات ظریف و آشکار بخشی از ماهیت داستان است.

در طول داستان، بیننده رویدادهایی را می‌بیند که در زمان‌های مختلف اتفاق افتاده اند. از گذشته به آینده و از آینده به حال پرت می‌شود اما سکانس‌های مختلف با زمان‌بندی متفاوت وقتی در ادامه یکدیگر قرار می‌گیرند با هم در ارتباط‌ اند. ساختار خطی داستان، تکه‌تکه است! همه چیز هم‌زمان اتفاق می‌افتد، و به همین دلیل است که می‌توانید زنی را ببینید که به قتل رسیده و سپس دوباره او را زنده در سریال ببینید و مخاطب هرگز نمی تواند کاملاً مطمئن باشد که در کدام زمان است.

همان‌طور که سریال «توئین پیکس»[6] و «کارآگاه حقیقی»[7] نشان داده‌اند، برای درامِ سریالی غیرممکن نیست که خشونت را در کنار مقوله‌ای متافیزیکی قرار دهد، بدون اینکه عنصر انسانی را از دست بدهد. اما «دختران درخشان» موفق نمی‌شود این مقوله‌های متضاد را به شیوه‌ای مؤثر در هم آمیزد. این امر منجر به عدم تعادل در روایت می‌شود و در نهایت درک زیادی از آنچه در روایت اصلی در جریان است به بیننده نمی‌دهد. اگرچه مفهوم تروما[8] در طول دوره‌های مختلف پر رنگ است و همین کافی است تا داستانی جذاب از دل آن درآید اما در این داستان به طور خلاصه به آن اشاره شده است. تمرکز بر موضوعاتی چون مردسالاری، صداقت در روزنامه‌نگاری و نزاع‌های خانوادگی در سریال نمی‌تواند درگیری‌های قابل باوری ایجاد کند، چه رسد به این‌که چیز جدیدی به ما بگوید.

تاکنون فیلم‌های معمایی زیادی در مورد قاتلان سریالی ساخته شده که در آن‌ها نویسندگان تلاش کردند داستان خود را با پیچیدگی در یافتن قاتل پیش ببرند. اما «دختران درخشان» بیش از یک داستان موش و گربه است. سازندگان این اثر تلاش دارند تا چگونگی خشونت و آسیب را به تصویر بکشند و اینکه واقعیت چطور می‌تواند این چنین از هم بپاشد. اتفاقات مهم زندگی انسان گاهی دنیای اطراف را برای‌ او مبهم و نا آشنا می‌کند. اما اگر واقعا دنیا را تغییر دهد چه؟ این همان حلقه‌ای است که کِربی، شخصیت اصلی داستان را از این سو به آن سو می‌برد. کربی که از حمله وحشیانه قاتلی زنجیره ای به نام هارپر[9] جان سالم به در برده در شرایطی متغییر و پیچیده گیر افتاده، شرایطی که درک آن برای خود او هم دشوار است. برخی از تغییرات زمانی البته جزئی هستند، مانند ساندویچی که قبلاً هرگز آن را امتحان نکرده یا مدل مویی که مدام درحال تغییر است اما بعضی بسیار بزرگ‌تر است، تغییراتی که خط زندگی او را دگرگون می‌کند همچون ازدواج یا جایگاه شغلی.

اگرچه داستان به دقت لایه‌بندی شده اما شروع بسیار بدی دارد. قسمت اول قطعاً ضعیف‌ترین قسمت سریال است. شروعی گیج کننده با اجرایی بسیار ضعیف که از پسِ داستانی چنین سنگین برنیامده و به راحتی می‌تواند بیننده را از دیدن ادامه سریال منصرف کند. ضعف جدی این قسمت آن است که داستان با کربی شروع می‌شود که خود گم‌گشته است. این گم‌گشته‌گی به بیننده هم سرایت می‌کند زیرا نشأت گرفته از جابه‌جایی مدام کربی در زمان و مکان‌های متفاوت است و  البته تا حدودی به دلیل بازی الیزابت ماس[10] است که بیشتر بعد روانی کاراکتر را به نمایش می‌گذارد. با این حال، هرچه داستان جلو می‌رود جذاب‌تر می‌شود. تا جایی که مخاطب در قسمت ۴ و ۵ غرق داستان می‌شود و از قسمت ۶ به بعد، تمام قطعات پازل در جای خود قرار می‌گیردن تا در نهایت، بازدهی رضایت‌بخشی داشته باشند.

«دختران درخشان» نوعی تلاقی بین «زودیاک»[11] (دیوید فینچر)[12] و «اثر پروانه‌ای»[13] (اریک برس[14] و جی. مکی گروبر[15]) است. شخصیت اصلی کربی (الیزابت ماس) از حمله قاتل جان سالم به در برد، اما از آن زمان تاکنون بین خطوط زمانی مختلف شناور است. زمانی با مادرش زندگی می‌کند و به عنوان آرشیودار در شیکاگو سان تایمز[16] کار می کند، در زمان دیگر  با یکی از همکارانش ازدواج کرده و روزنامه نگار همان روزنامه است. وقتی جسد زنی با جراحاتی شبیه او پیدا می‌شود، کربی متوجه می‌شود که قاتل همان کسی است که قصد جان او را در گذشته کرده بوده است. او به همراه همکارش دن ولازکز[17] (واگنر مورا[18]) که نشان می‌دهد توانش بیش از آن چیزی است که در نقش پابلو اسکوبار در نارکوس[19] از او دیده‌ایم، جستجو برای یافتن هارپر را آغاز می‌کنند.

از زمانی که دکتر امت براون[20] در «بازگشت به آینده قسمت ۲» [21] روی تخته سیاه طرح‌اش را کشید، سریال‌ها و فیلم‌های زیادی با استفاده از موضوع سفر در زمان و دنیاهای موازی ساخته شد و به یک ژانر کامل با داستان‌های پیچیده و گذر از مرز زمان و مکان تبدیل شد. در سریالی مثل «تاریکی»[22] این فرضیه به شکلی پررنگ به نمایش گذاشته می‌شود، اما در «دختران درخشان» به جنبه‌های دیگر نیز پرداخته می‌شود. در این سریال ترومایی که می‌تواند بر زندگی قربانیان یک حادثه قالب شود، شکلی سینمایی پیدا کرده است.

از نظر زیبایی‌شناختی، «دختران درخشان» موفق می‌شود فضا و لحن مناسب داستان را بپروراند. کلودیا سارن[23] با موسیقی بسیار خوب و تاثیر گذاری که برای این اثر ساخته موفق شده تا با تارهایی نامرئی تکه‌های داستان را در خطی روایی به هم پیوند زند. این امتیازی فوق العاده‌ای برای این سریال است. جلوه‌های بصری نیز کاملاً درجه یک اند. دکورها مجلل طراحی شده‌اند و در سکانس‌های زیادی به دوربین اجازه داده‌ شده تا در جغرافیای فیلم غوطه‌ور شود.

داستان بر روی زنی به نام کربی متمرکز است که از یک حمله وحشیانه جان سالم به در برده اما درگیر وقایعی متافیزیکی شده که درکش برای خودش هم دشوار است. کربی در میان چند دنیا غوطه‌ور است تحولاتی غیرقابل توضیح که او تلاش می‌کند در میانه آن زندگی خود را معنا کند. راه‌حل او برای این گم‌گشته‌گی در میان دنیاها دفترچه یادداشتی است که در آن هر چیزی در زندگی‌اش را می‌نویسد. کم‌کم در می‌یابیم که ثابت‌ها و متغیرهایی در زندگی او وجود دارد. مشکل این است که این ثابت ها هر چیزی هستند، اما تغییرات کوچک و بزرگ باعث می شوند که نتواند تشخیص دهد چه چیزی واقعی است و چه چیزی خیالی.

در مرکز همه اینها الیزابت ماس[24] (کربی) قرار دارد که بار دیگر نقش زنی در آستانه فروپاشی را بازی می‌کند و هراسی از به دام افتادن در یک تیپ شخصیتی ندارد چون به نظر می‌رسد بازی در نقش زن‌های آزار دیده او را در کارش رو به جلو برده است و هر بار در نقش جدید موفق است. در اینجا، او در نقش کربی است، زنی که در دهه ۱۹۹۰ زندگی می‌کند و در یک روزنامه مشغول به کار است. گوشه گیر و منزوی به نظر می رسد اگرچه بیننده می‌داند که دلیلی محکم برای آن دارد. او سال‌ها قبل مورد حمله و آزار یک قاتل سریالی قرار گرفته و به طرز معجزه آسایی از آن جان سالم به در برده است. اگرچه زندگی عادی او دستخوش تغییراتی شگرف شده که گم‌گشته‌گی در زمان یکی از آن‌هاست اما  در تلاش است تا ضارب خود را پیدا کند. مجرمی که هنوز در محل وقوع جرم است و فعال.

وقتی خطوط زمانی شروع به ترکیب شدن می کنند، واضح است که تنها کسی که می‌تواند گره داستان را باز کند روزنامه نگار ماجراجویی است که با لجاجتش شاید بتواند جنایتکاری خشن را متوقف کند؛ این گونه است که دن ولازکز ظاهر می شود. دن، که گذشته‌ او نیز حاشیه‌های تاریکی دارد، به کمک کربی تلاش می‌کنند تکه‌های  جورچین (پازل) را کنار هم بگذارند. در این همکاری و در طول سریال بیننده نیز کم کم اطلاعات بیشتری  به دست می‌آورد. اما به نظر می رسد هارپر در تمام مدت یک قدم از آن دو جلوتر است.  جیمی بل به خوبی از پس نقش هارپر برآمده و از او شخصیتی باور پذیر ساخته است. دیدن او در نقشی بسیار متفاوت از آنچه تاکنون در دیگر آثارش ارائه کرده تحسین برانگیز است.

«دختران درخشان» روایتی درخشان است از این که تأثیرات تروما چگونه می‌تواند در واقعیت، تغییر ایجاد کند. ماس یکی از بهترین بازیگران زن نسل خود است، از آن دسته بازیگرانی که می تواند فضایی اینگونه را به خوبی بازسازی کند. جیمی بل، که بازی درخشانش در این اثر کارنامه‌اش را پربار کرده، هارپر را به خوبی جان داده است. کهنه سربازی که حالا به یک قاتل سریالی تبدیل شده نه از آن دست قاتلانی که در تاریکی پنهان می‌شوند بلکه او آشکارا قربانیان خود را با اعتماد به نفسی دنبال می‌کند که شانه به شانه کریستین بیل[25] در «روانی آمریکایی»[26] می‌زند.

اینکه چگونه گذشته شخصیت‌ها به زمان حال مرتبط می‌شوند، به شیوه‌ای جذاب انجام می‌شود. وقایع گاهی چندین بار به اشکال مختلف تکرار می شوند و فراوانی آن نه تنها خسته کننده نیست که به درک داستان کمک می‌کند. علاوه بر این، سبک بصری با تم تاریک داستان مطابقت دارد. رنگ ها سرد هستند، اما هرگز این سردی قالب نمی‌شود.

پیچیدگی مشخصه «دختران درخشان» است پیچیده‌گی‌ای که روایت را پربار می‌کند. گاهی اوقات، به دلیل سفر در زمان، اتفاقات کمی بیش از حد تصادفی به نظر می رسد؛ اما در نهایت، این تنش غالب بر فضای داستان است که موفق می‌شود بیننده را میخ‌کوب کند؛ مجموعه اتفاقاتی که رفته رفته کاراکترها را تغییر می‌دهد تا در نهایت کربی بر خویشتن خویش غالب شود.


[1] مستندساز، سناریست و منتقد سینما، ساکن پاریس، کارشناس ارشد «هنر و سیاست» (زیر نظر برونو لاتور) از مؤسسه «مطالعات سیاسی پاریس» (سیانس‌پو).

[2] Lauren Beukes

[3] اندرو جیمز ماتفین (Andrew James Matfin) معروف به جِیمی بل، بازیگر انگلیسی است. او به خاطر بازی در فیلم‌هایی هم‌چون بیلی الیوت (۲۰۰۰)، کینگ کونگ (۲۰۰۵)، جهنده (۲۰۰۸)، عقاب (۲۰۱۱) و ماجراهای تن‌تن (۲۰۱۱) مشهور است.

[4] اثر پروانه‌ای (Butterfly effect) نام پدیده‌ای است که به دلیل حساسیت سیستم‌های آشوب‌ناک به شرایط اولیه ایجاد می‌شود. این پدیده به این اشاره می‌کند که تغییری کوچک در یک سیستم آشوب‌ناک چون جو سیارهٔ زمین (مانند بال‌زدن پروانه) می‌تواند باعث تغییرات شدید (وقوع طوفان در کشوری دیگر) در آینده شود. اثر پروانه‌ای به این معناست که تغییر جزئی در شرایط اولیه می‌تواند به نتایج وسیع و پیش‌بینی نشده در ستاده‌های سیستم منجر گردد و این سنگ بنای تئوری آشوب است.

[5] Kirby

[6] توئین پیکس (Twin Peaks) نام مجموعه تلویزیونی درام آمریکایی است که اولین بار در آوریل ۱۹۹۰ به دست دیوید لینچ و مارک فراست تهیه و ساخته شد. مجلهٔ تایم این مجموعه را در لیست ۱۰۰ مجموعه تلویزیونی برتر تاریخ قرار داده‌است.

[7] کارآگاه حقیقی (True Detective) نام یک مجموعهٔ تلویزیونی آنتولوژی جنایی آمریکایی ساختهٔ نیک پیزولاتو است که از شبکهٔ اچ‌بی‌او پخش می‌شد.

[8] تروما پاسخی به یک رویداد عمیقاً پریشان کننده یا نگران کننده است که توانایی فرد در مقابله را تحت الشعاع قرار می‌دهد، باعث احساس ناتوانی می‌شود و در درک طیفی از احساسات و تجربیات اختلال ایجاد می‌کند.

[9] Harper

[10] الیزابت سینگلتون ماس (Elisabeth Singleton Moss) زادهٔ ۲۴ ژوئیهٔ ۱۹۸۲در آمریکا. او در آثار مشهوری چون سرگذشت ندیمه، بال غربی، مد‌من، چمن‌زار، یکی را دوست دارم و مرد نامرئی نقش آفرینی کرده است.

[11] زودیاک (Zodiac) یک فیلم معمایی مهیج آمریکایی به کارگردانی دیوید فینچر و نویسندگی جیمز وندربیت که بر اساس کتابی با همین نام به قلم رابرت گری‌اسمیت ساخته شده‌است.

[12] دیوید اندرو لئو فینچر (David Andrew Leo Fincher)، فیلم‌ساز، کارگردان و تهیه‌کننده آمریکایی است. فینچر، دو نامزدی «اسکار بهترین کارگردانی برای درام عاشقانه و فانتری مورد عجیب بنجامین باتن و فیلم زندگی‌نامه‌ای شبکه اجتماعی را در کارنامه هنری خود دارد.

[13] اثر پروانه‌ای (The Butterfly Effect) فیلمی تریلر روان‌شناختی به نویسندگی و کارگردانی اریک برس و جی. مکی گروبر و با بازی اشتون کوچر و ایمی اسمارت، محصول سال ۲۰۰۴ آمریکا است. داستان فیلم از اثر پروانه‌ای مطرح شده در نظریه آشوب استفاده می‌کند.

[14] اریک برس (Eric Bress) فیلم‌نامه‌نویس، کارگردان و تهیه‌کننده اهل ایالات متحده آمریکا است. از فیلم‌هایی که وی در آن‌ها نقش داشته است، می‌توان به مقصد نهایی ۲، مقصد نهایی ۴ و اثر پروانه‌ای اشاره نمود.

[15] جی. مَکی گروبر (J. Mackye Gruber) با نام اصلیِ جاناتان گروبر، کارگردان، تهیه‌کننده و فیلم‌نامه‌نویس آمریکایی است.

[16] شیکاگو سان-تایمز (Chicago Sun-Times) یک روزنامه با قطع صفحات کوچک است که در شیکاگو در ایالات متحده آمریکا منتشر می‌شود و مهمترین قسمت از شرکت سان-تایمز مدیاگروپ و رپورتس می‌باشد.

[17] Dan Velasquez

[18] واگنر مورا (Wagner Moura) بازیگر، فیلم‌ساز و موسیقی‌دان برزیلی است.

[19] نارکوها یا نارکوس (Narcos) مجموعه تلویزیونی آمریکایی در ژانر جنایی است که از ۲۵ اوت ۲۰۱۵ در نتفلیکس شروع به پخش شد. دو فصل ابتداییِ این سریال بر اساس زندگی پابلو اسکوبار، قاچاقچی معروف مواد مخدر کلمبیایی ساخته شده بود.

[20] Dr. Emmett Brown

[21] بازگشت به آینده قسمت ۲ (Back to the Future Part II) یک فیلم علمی تخیلی کمدی آمریکایی به کارگردانی رابرت زمکیس و دومین قسمت از مجموعه فیلم‌های بازگشت به آینده است.

[22] تاریکی (Dark) سریالی در ژانر علمی تخیلی مهیج است که با همکاری باران بو اودار و یانتیه فریز ساخته شده و در سال ۲۰۱۷ منتشر شد.

[23] Claudia Sarne

[24] الیزابت سینگلتون ماس (Elisabeth Singleton Moss) زادهٔ ۲۴ ژوئیهٔ ۱۹۸۲در آمریکا. او در آثار مشهوری چون سرگذشت ندیمه، بال غربی، مد‌من، چمن‌زار، یکی را دوست دارم و مرد نامرئی نقش آفرینی کرده است.

[25] Christian Bale

[26] روانی آمریکایی (American Psycho) یک فیلم آمریکایی کمدی سیاه و ترسناک به کارگردانی ماری هرون است که در سال ۲۰۰۰ منتشر شد.

تصوف اسلامی: از زهد تا وحدت وجود

نگاهی به «صفحات مكثفة من تاريخ التصوف الإسلامي»

یاسر میردامادی[1]

۱. تصوف‌پژوه عراقی

کامل مصطفی الشیبی (۱۹۲۷-۲۰۰۶) محقق نام‌آشنای تصوف اسلامی متولد کاظمیه‌ی عراق و استاد عرفان و فلسفه در دانشگاه بغداد بود. او دکترای خود را از دانشگاه کمبریج زیر نظر شرق‌شناس شهیر آرتور آربری گرفت و مدتی نیز استاد مدعو در دانشگاه هاروارد بود. شیبی را در  فضای فکری فارسی‌زبان بیشتر به خاطر دو کتاب مشهورش می‌شناسیم: «الصلة بين التصوف و التشيع» (رساله‌ی دکتری او در کمبریج به سال ۱۹۶۳) و نيز «الفکر الشيعي والنزعات الصوفية». کتاب دوم با عنوان «تشیع و تصوف» به ترجمه علیرضا ذکاوتی قراگوزلو به فارسی ترجمه شده  است. خلاصه‌ای از کتاب اول هم با عنوان «همبستگی میان تصوف و تشیع» از سوی علی اکبر شهابی به فارسی گردانیده شده است. شیبی در این دو اثر استدلال می‌کند که تصوف اسلامی ریشه‌ در تشیع باطنی اولیه دارد.

۲. درباره‌ی کتاب شیبی

 شیبی در کتاب «صفحات مكثفة من تاريخ التصوف الإسلامي» (تاریخ مختصر تصوف اسلامی، بیروت: دار المناهل، ۱۹۹۷) روایتی گذرا و همه‌فهم از تصوف اسلامی از روزگار تکوین تا دوران معاصر به دست می‌دهد. این کتاب مختصر (۱۹۰ صفحه) جان مطلب را در اختیار خواننده می‌نهد و خالی از هرگونه حاشیه‌روی و ارجاعات برون‌متنی است. تنها در خود متن گاهی اشاره‌ای به منبعی از آثار کلاسیک صوفیانه می‌رود. بی‌ارجاعی کتاب از یک سو حجم اثر را کاسته و خواندن‌اش را ساده کرده اما از سوی دیگر برای خواننده‌ای که بخواهد سیر بحث را با مراجعه به منابع اصلی دنبال کند، مانع ایجاد می‌کند. بر این اساس، این اثر را باید اثری مقدماتی در تاریخ تصوف اسلامی به شمار آورد. در هر حال، جای ترجمه‌ی فارسی این کتاب خالی است. 

۳. واژه‌شناسی تصوف و تعریف آن

شیبی در ابتدا واژه‌ی «صوفي» را ریشه‌یابی می‌کند. او این واژه را مشتق از لباس پشمینه‌‌‌ای (صوف) می‌داند که پوشیدن آن از سوی زاهدان مسلمان از قرن دوم به بعد رواج یافت. او احتمال‌های دیگر برای ریشه‌ی این واژه (مانند سوفیا و صفا) را رد می‌کند. از نظر او پشمینه‌پوشی زاهدان نخستین واکنشی اعتراضی بود به گسترش رفاه و ثروت‌اندوزی در دولت اموی (ص ۱۱). او سپس به سراغ تعریف تصوف می‌رود و تعریف جذابی از صوفی مشهور معروف کرخی (وفات: ۲۰۰ هجری) می‌آورد: «التصوف الأخذ بالحقائق واليأس مما في ایدی الخلائق» (تصوف برگرفتن حقائق است و دست شستن از آن چه در دست خلائق». (ص ۱۳)  او اشاره می‌کند که ابن سينا نیز در برهه‌ای از زندگی‌اش صوفی تمام عیاری بود (ص ۱۴). از تصوف، او تعریف ساده‌ی دیگری به نقل از ابوالحسن خرقانی می‌آورد: «صوفی آن است که از خود وجودی ندارد» (الصوفي من لا وجود له).

در فصل بعدی او به ریشه‌های تصوف می‌پردازد و آن را پدیده‌ی عامی انسانی می‌داند که مثلا در میان ایرانیان پیش از اسلام، و نیز میان مسیحیان، بودائیان و هنديان هم وجود داشته و دارد. او سپس میان دو نوع تصوف اسلامی فرق می‌نهد: تصوف زهدی و تصوف عرفانی. او شروع تصوف اسلامی را با تصوف زهدی در دو قرن اول هجری می‌داند. تنها از قرن سوم است که تصوف زهدی تبدیل به تصوف عرفانی می‌شود. تصوف زهدی بیشتر سبک زیست ساده و به دور از آلایش است و جنبه‌ی فکری پررنگی ندارد. اما تصوف عرفانی تبدیل به مکتبی فکری در مقابل کلام، فلسفه و فقه می‌شود.

۴. خاستگاه‌های تصوف زهدی

در فصل بعدی نویسنده به خاستگاه‌های تصوف زهدیِ نخستین می‌پردازد. او به سبک زیست زاهدانه در عربستان پیش از اسلام اشاره می‌کند. حنفاء نمونه‌هایی از زاهدانی بودند که محمد پیش از پیامبری‌اش از آنان اثر پذیرفت. حج برای زاهدان پیشااسلامی کنش زاهدانه‌ی تمام عیار بود (ص ۳۱). محمد نیز حج را با حک و اصلاح‌هایی در اسلام حفظ کرد و محوریت بخشید.

شیبی در فصل بعدی به زهد در قرآن می‌پردازد و فصل مشترک مسیحیان و مسلمانان اولیه را زهدشان می‌داند. این‌که قرآن مسیحیان را راهبانی توصیف می‌کند که کبر نمی‌ورزند (مائده، ۸۲) مهر تأیید زاهدانه‌ی قرآن است بر مسیحیان صومعه‌نشین. او سپس احادیثی منسوب به نبی می‌آورد که حج و جهاد را رهبانیت امت خویش می‌خواند و رهبانیت در قالب کناره‌گیری از دنیا را رد می‌کند. شیبی سپس شماری از صحابه‌ی پیامبر را نام می‌برد که گرایش زاهدانه داشتند و در تصوف اسلامی پسین چهره‌هایی نمادین شدند: ابوذر غفاری، حذیفه بن یمان، عبدالله ابن عمروعاص، عمار یاسر، ابو الدرداء، عمر ابن خطاب، و از همه مهم‌تر علی ابن ابی‌طالب.

در کتاب تنها نامی از عبدالله ابن عمروعاص آمده و توضیح بیشتری در باب او نیامده است. اما از آن‌جا که او چهره‌ای ویژه در تصوف زهدی عصر نبوی است شایسته‌ی توجه خاص است. او پسرِ عمروعاص مشهور است و پیش از پدرش به پیامبر ایمان آورد. او در زمان نبی قصد داشت سراسر تارک دنیا شود و رهبانیت پیشه کند اما پیامبر او را از این کار منع کرد. بعد از وفات پیامبر پدرش عمروعاص از پسرش عبدالله دعوت کرد که در جنگ صفین علیه علی بجنگد. عبدالله ابتدا پذیرفت اما در روز جنگ پشیمان شد و کارزار نکرد.

شیبی سپس به شکل مجزا و با تفصیلی بیشتر به چهره‌ی نمادین سلمان فارسی اشاره می‌کند. سلمان زرتشتی‌ای تصویر شده که سپس راهب مسیحی‌ می‌شود اما روح جستجوگر او آرام نگرفت، مسلمان شد و از اصحاب خاص نبی. اسم اصلی سلمان فارسی «روزبه بن خشنود» بوده است. با این حال، سلمان فارسی ممکن است سراسر چهره‌ای برساخته و خیالین باشد. زهد اعتراضی ابوذر که آشکارا موضعی علیه زراندوزی گماشتگان خلیفه‌ی سوم است از نکته‌های مورد تأکید شیبی است. ابوذر پیش از اسلام در زمره‌ی زاهدان حنيف بود و مسلمان شدن او گسستی در سبک فکر و طرز زیست او به حساب نمی‌آمد.

محوریت علی در تصوف اسلامی از نکته‌های مهم دیگر این فصل است. تمام سلسله‌های تصوف خود را به علی بازمی‌گردانند، حال یا از طریق معروف کرخی به واسطه‌ی امام رضا یا از طریق حسن بصری  (صص ۴۳-۴۴). شیبی اشاره نمی‌کند که تنها نقشبندیه ‌اند که از عصر صفویه به بعد در نزاع با صفویان پیر اصلی طریقت خود را از علی به ابوبکر تغییر می‌دهند. علوی بودن برای تصوف اسلامی چنان مهم است که تلاش شده برای جنید بغداد و شبلی نیز سیادتی تراشیده شود.

شیبی سپس به شهرهای مهمی می‌پردازد که تصوف زهدی نخستین در آن‌ها نشو و نما یافت: ۱. کوفه، ۲. بصره، ۳. شام (تقریبا معادل سوریه، لبنان، اردن و فلسطین کنونی)، ۴. خراسان (تقریباً شامل شمال ایران، کل افغانستان و نیز ازبکستان) و ۵. مصر. او در فصل مربوط به کوفه آن را شهری می‌خواند که تصوفِ خائفانه و تائبانه در آن جاری بود. زیرا در ضمير این شهر، عذاب وجدانِ یاری نکردن علی، حسن و حسین ساری بود. ترکیب جمعیتی کوفه این گونه است که اکثریت آن را یمنی‌ها و اقلیتی را حجازی‌ها شکل می‌دهند و قدری فارس هم وجود دارد که بعد از قادسیه به این شهر پیوسته‌اند. کوفه اولین شهری در تاریخ اسلام است که تصوف (در قالب زهد اعتراضی) در آن شکل گرفت. اولین کسی که در تاریخ تصوف اسلامی صوفی خوانده شده ابوهاشم کوفی است که سفیان ثوریِ مشهور شاگرد او بوده است.

به خلاف تصوف خائفانه-انقلابی و عبوس کوفه، تصوف بصره تصوف شادمان و عاشقانه است. نخستين بار در این شهر است که ایده‌ی «حب الهی» شکل می‌گیرد. شیبی یکی از عوامل شکل‌گیری تصوف بسطی در بصره را رفاه این شهر و غیر سیاسی بودن آن می‌داند؛ این در حالی است که کوفه شهری سیاسی علیه امویان بود. معتزله‌ی نخستین و نیز خوارج خاستگاهی در بصره داشتند. زبان فارسی در این شهر چنان رایج است که شماری از حلقه‌های تفسیر قرآن به شکل دوزبانه برگزار می‌شده است (ص ۶۲). جنگ قادسیه موجب مرگ جمع عظیمی از زاهدان فارس بصره‌نشین می‌شود.

عامر بن عبد قیس را نخستین صوفی مسلمان (اهل بصره) می‌دانند که از ایده‌ی حب الهی سخن گفت. او گفته بود چنان خدای را دوست می‌دارم که همه چیز بر من آسان است. رابعه عدویه، زن عارف مسلمان اهل بصره که او هم سرشار از حب الهی بود، می‌گفت خدا را نه از ترس جهنم عبادت می‌کنم و نه به شوق بهشت بلکه او را از سر عشق و شوق می‌پرستم (ص ۶۵). سپس به حسن بصری می‌رسیم که فارسی الاصل است و مادرش خدمتکار ام سلمه همسر نبی بوده است. حسن بصری از یک سو جایگاه مهمی در تصوف اولیه دارد و از سوی دیگر معتزله نیز او را از شیوخ خود می‌دانند. شیبی اشاره می‌کند که برای پاک کردن ریشه‌ی فارسی حسن بصری نام پدر او را در زندگی‌نامه‌ها نمی‌آورند و او را به این صورت ذکر می‌کنند: الحسن بن ابی الحسن البصري (ص ۶۸).

زهد در شام ریشه‌ی مسیحی قدیم دارد. مردم شام در رفاه بودند و حکومت اموی نیز اهل ریخت و پاش بود. چنین چیزی با روحیه‌ی زاهدانه نمی‌خواند. شامی‌ها روحیه‌ی ستیز سیاسی به مانند کوفیان هم نداشتند و از نظر سیاسی مطیع بودند. تا آن‌که عمر ابن عبدالعزیز آمد و کوشید روح زاهدانه را بازگرداند. شیبی اشاره می‌کند که مشهور آن است که عمر ابن عبدالعزیز، سیره‌ی عمر را احیاء کرد اما بهتر بگوییم او سیره‌ی زاهدانه‌ی علی را زنده کرد.

اولین خانقاه (رباط) صوفیانه در رمله (شهری در فلسطین) برپا شد. اما زهد در خراسان از جنسی دیگر بود. حجاج ابن یوسف ثقفی حاکم خونخوار اموی حتی پس از مسلمان شدن مردم خراسان از آن‌ها جزیه (مالیات غیر مسلمان‌ها) را می‌گرفت که مالیات بیشتری بود (صص ۷۹-۸۰). شیبی اشاره می‌کند که چهره‌ی بودا برای مردم خراسان، حتی سال‌ها پس از قطع ارتباط با آیین بودا و مسلمان شدن مردم منطقه، چهره‌ای مهم بود. در بلخ، پایتخت خراسان، به اقلیت بودایی حقوق اهل ذمه داده شده بود و ابراهیم ادهم، عارف خراسانی، آرایی بودائیانه داشت، از خدمت به خلق گرفته تا ایثار (ص ۸۱).  ملامتیان صورت بدیعی از تصوف خراسانی را پروراندند. آن‌ها ریای معکوس می‌کردند: در ظرف شراب آب می‌ریختند و تظاهر به شراب‌خواری می‌کردند تا ملامت خلق را بخرند و نفس خویش را خوار کنند. تصوف خراسانی وجهه‌ی پررنگ سیاسی ضد سلطه‌ی عرب داشت.

و اما زهد در مصر؛ مصر را عمروعاص به سال ۲۰ هجری فتح کرد. این شهر نزدیک‌ترین منطقه به زهد و تصوف است. زیرا تصوف مسیحی (رهبانیت) سابقه‌ای چندقرنه در این منطقه داشت. مصری‌ها شبیه کوفیان روحیه‌ی انقلابی داشتند، به طوری که سردسته‌ها‌ی شورشیان علیه عثمان از مصر بودند. خوارج هم پایگاهی قوی در این شهر داشتند به طوری که ابن ملجم، قاتل علی، اهل مصر بود. در مصر (و نیز کوفه و خراسان) «جوان‌مردان» (فتیان) شکل گرفتند که گرایشی زاهدانه به آن‌ داشتند که عبادت را در خدمت به خلق ببینند. از نظر آن‌ها «عبادت به جز خدمت خلق نیست / به تسبیح و سجاده‌ و دلق نیست». مکتب جوان‌مردی در اصل ریشه در خراسان داشت.

۵. از تصوف زهدی به تصوف عرفانی

پس از بیان ریشه‌های زهدیِ تصوف در شهرهای مختلف اسلامی، در فصل بعدی شیبی به سراغ تصوف عرفانی می‌رود. او ابتدا اشاره می‌کند که تصوف در میان جمعیت‌های مسلمانی که اکثرا غیر عرب بودند نشو و نما یافت (ص ۹۹). در اواخر قرن دوم هجری، تصوف اسلامی از جریان زهدی اولیه مستقل شد. معروف کرخی (وفات ۲۰۰) را کسی می‌خوانند که تصوف عرفانی را آغاز کرد. شیبی سپس به تصوف در بغداد می‌پردازد. تصوف در بغداد شکل نظری به خود گرفت زیرا این شهر مهد فلسفه و علوم عقلی بود.

معروف کرخی، اهل بغداد، در خانواده‌ای چندفرهنگ‌گرا رشد یافت و ریشه‌ی مسیحی-زرتشتی-صابئی داشت. مشهور است که او به دست امام رضا مسلمان شد. اما شیبی استدلال می‌‌کند که بعید است که کرخی امام رضا را دیده باشد. زیرا امام رضا پس از ولیعهدی از شهر مدینه به سمت طوس حرکت اما نه از مسیر بغداد و کوفه تا معروف را در آن‌جا دیده باشد، بلکه امام رضا از طریق بصره و اهواز به طوس سفر کرد. بر این اساس، پیوندهایی که میان این دو برقرار می‌شود احتمالا خیالی و تلاشی از سوی متصوفه‌ی بعدی است تا میان تصوف و امام علی از طریق یکی از فرزندان‌اش ارتباطی برقرار کنند. معروف از آب گریزان بود و شیبی می‌گوید شاید این نوعی گریز از ریشه‌های صابئی‌اش باشد. زیرا برای صابئیان آب مقدس است. روایت شده که معروف روزه‌ی واجب ماه رمضان را شکست زیرا سقایی به او آب تعارف کرد و امید داشت که معروف از آن آب بنوشد.

او سپس به حارث محاسبی (وفات ۲۴۳) دیگر صوفی بغدادی می‌پردازد. حارث صوفی‌ای اهل محاسبه‌ی نفس بود و شیبی این محاسبه‌گری را سقراط‌گونه توصیف می‌کند. روایت شده که احمد ابن حنبل پنهانی به جلسه‌ی سخنرانی حارث رفت و بسیار تحت تأثیر سخنان او قرار گرفت اما دیگران را از شنیدن سخنان حارث منع کرد زیرا آن را واجد رویکردی عقلانی به مسائل دینی می‌دانست. جنید بغدادی صوفی بعدی است. با جنید برخی مؤلفه‌های فلسفی وارد تصوف اسلامی می‌شود. جنید که ریشه‌ی ایرانی دارد، ابتدا فقیهی شافعی بود اما بر اثر مصاحبت با حارث محاسبی به سلک تصوف درآمد. الهیات تنزیهی جنید، شبیه الهیات تنزیهی افلوطین (پلوتینوس) است.

شیبی در فصل بعدی به تصوف عرفانی فارسی می‌پردازد. مکتب فتوت (جوانمردی) و ملامتی‌گری در بلاد فارس رایج بود. دو قهرمان تصوف عرفانی فارسی بایزید بسطامی و منصور حلاج اند. گفته شده که بایزید از محضر امام صادق استفاده برده است. اما وفات امام صادق ۱۴۸ هجری و ولادت بایزید ۱۸۸ هجری است. پس آن‌ها نمی‌توانسته‌اند یکدیگر را دیده باشند. از گزین‌گویه‌های بایزید است: «دوازده سال آهنگرِ نفس خود بودم»، و نیز: «برخی آفات طاعت چنان است که پای هیچ معصیتی بدان نمی‌رسد» (ص ۱۳۴) و نیز: «مردم درباره‌ی خدا سخن می‌گویند و من از خدا سخن می‌گویم» اشاره به این‌که او الهام قلبی خود را مستقیماً از عالم بالا می‌گیرد نه از کتاب‌ها و شخصیت‌های مذهبی.

صوفی فارس دیگر حلاج (وفات ۳۰۹) است. او اهل شهر بیضا (شهری در استان فارس) بود. شیبی اشاره می‌کند که کشتن حلاج فقط به خاطر جنبه‌ی عرفان تند وحدت وجودی او نبوده بلکه جنبه‌ی سیاسی داشته است. او متهم به دفاع از دولت فاطمیان شد. حلاج با تشیع دوازده امامی هم نزدیک بود و کوشید نظر یکی از سفرای امام مهدی را که با او دشمن بود، به خود جلب کند. از حلاج نقل شده که توحید به لفظ در نمی‌آید و عبارت «لا اله الا الله» اسباب ‌بازی عوام است تا با اهل توحید واقعی درنیامیزند (ص ۱۴۷).

شیبی سپس سراغ شیخ اشراق (شیخ شهاب الدین یحیی سهروردی) می‌رود (وفات ۵۸۶). شیبی می‌گوید هم حلاج و هم شیخ اشراق هر دو به دلایل سیاسی اما با روکشی از اتهام کفرگویی اعدام شدند و اعدام هر دو به جانبداری از دولت فاطمیان ربط داشت. حلاج در ابتدای دولت فاطمیان اعدام شد. زیرا عباسیان نگران گسترش این دولت بودند و سهروردی در انتهای دولت فاطمیان اعدام شد زیرا عباسیان نگران بازگشت آن‌ بودند (ص ۱۵۰). سهروردی معتقد بود گرچه نبوت در اسلام با محمد پایان یافته اما استمرار نبوت ناممکن نیست. او ولایت را بالاتر از نبوت می‌دانست.

شیبی سپس به سراغ تصوف در اندلس و چهره‌ی درخشان آن محیی الدین ابن عربی (وفات ۶۳۸) می‌رود. ابن عربی در مکه به دیدار شیخ شهاب الدین عمر سهروردی رسید (عمر سهروردی دائیِ شیخ اشراق است. او نیز مثل خواهرزاده‌اش عارف بود و صاحب کتاب مشهور «عوارف المعارف» است). عمر سهروردی در مورد ابن عربی گفته بود دریایی است که ساحل ندارد. ابن عربی کثیر التألیف است و حتی کتابی در باب سیاست دارد: «التدبیرات الالهیة في اصلاح اللملکة الانسانیة». جالب اين جا است که گرچه ابن عربی در تصوف تأویل‌گرای شدید است اما در فقه خود ظاهرگرا و ضدتأویلی است. ابن عربی مخالف ایده‌ی عرفانی «فناء فی الله» است. زیرا برای ایده‌ی فنا باید ابتدا وجودی باشد تا بعد فانی شود اما از نظر او غیر خدا وجود ندارد تا فانی شود بلکه غیر خدا مثل سایه یا کف روی آب است؛ تنها خدا وجود دارد و آثار و مظاهر او. شاگردان ابن عربی (اما نه خود او) این ایده را «وحدت وجود» نامیدند.

۶. سلسله‌های صوفیه

شیبی در فصل بعدی به سراغ سلسله‌‌های تصوف می‌رود. اولین خانقاه صوفیانه در اسلام در نیمه‌ی قرن دوم هجری در رمله (شهری در فلسطین) بنا شد. برخی فرقه‌های صوفیه مثل «حبّیّه» معتقد بودند که اگر خدا بنده‌ای از بندگان‌اش را دوست بدارد امر و نهی (خطاب) را از او برمی‌دارد و عبادات از وی ساقط است (ص ۱۷۳). اولین طریقه‌ی صوفیه قادریه است که آن را منسوب به عبدالقادر گیلانی (وفات ۵۶۱) می‌دانند. شیبی از نیکلسون نقل می‌کند که طرائق صوفیه علیرغم تفاوت‌های‌شان در این امور با هم اشتراک نظر دارند:

۱. مراسم خاص برای عضویت مرید در طریقه

۲. لباس خاص

۳. تجویز ریاضت‌های شاقّ برای مرید

۴. ذکر همراه با موسیقی

۵. اعتقاد به خوارق عادات

۶. احترام و اطاعت مطلق مرید نسبت به مرشد

به غیر از قادریه، شیبی به این طریقه‌های صوفیه اشاره می‌کند: رفاعیه، مولویه، بابائیه، بکتاشیه (که طریقه‌های صوفیانه‌ی شیعه است)، نوربخشیه، سنوسیه (عمر مختار، قهرمان مقابله با استعمار ایتالیا در لیبی، از رهبران طریقه‌ی سنوسی بود)، تیجانیه، نقشبندیه، شاذلیه، کسنزانیه (در عراق)، اسمریه (در لیبی)، ابراهیمیه، یزیدیه، کاکائیه (طریقه‌ای در کردستان عراق که پیرو منصور حلاج اند و معتقدند که قیامت همانا ظهور الله در انسان کامل است و به خطبه‌ی بیان، خطبه‌ای منسوب به امام علی که تعابیر باطنی پررنگی دارد، بسیار علاقمند اند)، قلندریه و حریریه. شیبی هم‌چنین محمد اقبال لاهوری را نیز صوفی مدرن می‌خواند (ص ۱۸۳).

۷. تصوف در ادبیات معاصر عرب

در فصل انتهایی کتاب، شیبی به شکل مختصر به تصوف در ادبیات معاصر عرب می‌پردازد. او از جمیل صدقی زهاوی (۱۸۶۳-۱۹۳۶)، شاعر ايرانی‌الاصلِ کردتبار عراقی یاد می‌کند که توجه به تصوف را وارد ادبیات معاصر عرب کرد. چهره‌ی اصلی در قصیده‌ی طولانی زهاوی با عنوان «ثورة فی الجحیم» (شورش در جهنم) حلاج است. شیبی توضیح بیشتری نمی‌دهد اما بگذارید توضیح بیشتری بیفزایم زیرا با فصلی لطیف و پرماجرا از ادبیات معاصر عرب روبرو هستیم. زهاوی با فارسی به خوبی آشنا بود و با رباعیات خیام مأنوس و آن را به عربی برگرداند. او دوست قدیمی ملک الشعرای بهار بود و بهار در رثای او شعری سرود. زهاوی اشعاری به فارسی دارد و در کنگره‌ی بزرگداشت هزاره‌ی شاهنامه‌ی فردوسی (۱۳۱۳ خورشیدی/ ۱۹۳۴میلادی) در تهران هم حضور یافت.

در قصیده‌ای طولانی با عنوان «ثورة فی الجحیم» (شورش در جهنم) داستان از آن‌جا شروع می‌شود که زهاوی می‌میرد و در بازجویی بلندبالایِ نکیر و منکر در شب اول قبر ردّ می‌شود. از او در باب اعتقادات و مناسک می‌پرسند و زهاوی جواب سربالا می‌دهد و می‌گوید از من در باب وفای به عهد و دفاع از حقوق مظلوم بپرسید. او محکوم به عذاب می‌شود و راهنمای عذاب ابتدا او را گشتی در بهشت می‌دهد تا حسرت‌اش دهد و ببیند که چه نعمت‌هایی را از دست داده است. بعد او را یکراست به جهنم پرتاب می‌کنند.

در جهنم زهاوی می‌بیند همه‌ی دانشمندان، عارفان، فیلسوفان و مخترعان عالم جمع‌ اند. سقراط، افلاطون، داروین، هگل، متنبّی، کندی، ابن سینا، فرزدق، حلاج، خیام، ابو العلی معرّی، امرء القیس، اسپینوزا، نیوتن، روسو، زرتشت، مزدک، راوندی، دانته، شکسپیر، ابن رشد و ولتر همه در میان‌ جهنمیان اند. در جهنم خیام آواز می‌کند و جهنمی‌ها کیف می‌کنند. سقراط بحث فلسفی می‌کند و افلاطون نشسته گوش می‌کند. حلاج که هنوز درگیر خدا است، خدا را خطاب کرده و گلایه‌مندانه می‌گوید من و تو که یکی بودیم، پس چرا هم در دنیا مرا عذاب کردی و هم در آخرت؟

دانشمندان ساکن جهنم اما بیکار نمی‌نشینند و از تجربیات دنیوی خود استفاده می‌کنند و موفق به بازتولید انقلاب صنعتی در جهنم می‌شوند. وضع بهتر می‌شود اما بدرفتاری ملائکه‌ی عذاب درمانی ندارد. تا این‌که به سبب نارضایتی جهنمیان از بدرفتاری ملائکه‌ی عذاب، جهنمی‌ها به سرکردگی ابلیس و با کمک لشگریان‌اش ابتدا علیه ملائکه‌ی عذاب شورش می‌کنند و مهار جهنم را به دست می‌گیرند، سپس پیشروی کرده بهشت را فتح می‌کنند. آن‌ها در حال جشن پیروزی هستند که شاعر از خواب می‌پرد و معلوم می‌شود همه‌ی این رخدادها را در خواب دیده است.

این قصیده را زهاوی به سال ۱۹۲۹ میلادی سرود و سال ۱۹۳۱ منتشر کرد. انتشار این قصیده در عراق سر و صدا به پا کرد. روحانیان بر منبرهای جمعه و جماعت او را لعن و تکفیر کردند و عده‌ای قصد کشتن‌اش را کردند. زهاوی در این هنگام ۶۸ سال داشت. او گرایش چپ داشت و منظور او از این قصیده آن بود که پیشرفت و توسعه و نیز باطن اعمالی مثل راستگویی بسا مهم‌تر از آداب و رسوم سنّتی است.


[1] دکترای مطالعات اسلام از دانشگاه ادینبرا، اسکاتلند. مدرّس و پژوهشگر اخلاق زیستی-پزشکی در مؤسسه‌ی مطالعات اسماعیلی، لندن.

فقه اسلامی از رأی‌گرایی تا حدیث‌محوری،

مروری بر «تاریخ فقه اسلامی در سده‌های نخستین»

وحید حلاج[1]

«فقه در تمدن‌های نقل‌محور همان جایگاهی را داراست که فلسفه در تمدن‌های مبتنی بر عقل خودبنیاد» عبارت بالا که در صفحه نخست پیشگفتار کتاب ‌«تاریخ فقه اسلامی در سده‌های نخستین» (که پس از این آن را به اختصار «تاریخ فقه اسلامی» خواهم گفت) آمده کلید فهم چرایی تقریر این کتاب است. «تاریخ فقه اسلامی» کتابی است که برپایه درس‌گفتار حامد خانی (فرهنگ مهروش)٬ مؤلف کتاب٬ برای واحد درسی «تاریخ فقه و فقها»ی دوره کارشناسی فقه و مبانی حقوق اسلامی دانشگاه آزاد اسلامی واحد آزادشهر در سال ۱۳۸۵ اراٰئه شده است.

   «تاریخ فقه اسلامی» از چهار بخش تشکیل شده است: بخش اول: کلیات و روش‌شناسی بحث.  بخش دوم: از قانون عرفی تا شریعت: مروری بر تحولات حقوقی٬ عبادی و مناسکی جامعه‌ عرب در آستانه‌ی ظهور اسلام.  بخش سوم: تحول شیوه‌های صدور حکم شرعی در دوران شکل‌نیافتگی علم فقه. بخش چهارم: جریان‌های فکری نیمه دوم سده ۲ ه.ق و پیدایی تدریجی فقه چون یک علم.

    نویسنده همچون یک معلم دانشگاه بنای خود را با توضیح و تبیین پایه‌ها می‌چیند و پیش می‌رود. ابتدا درباره چیستی تاریخ٬ بعد درباره چیستی علم٬ پس از آن از تاریخ به عنوان یک علم می‌گوید تا به بحث اصلی خود برسد. فرهنگ مهروش٬ مؤلف کتاب٬ میان تاریخ‌نگار[2] و مورخ[3] فرق می‌گذارد. از نظر او تاریخ‌نگار کسی است که  صرفاً وقایع تاریخی را توصیف می‌کند اما مورخ «به دانشمندی گفته می‌شود که سعی می‌کند کشفی انجام دهد؛ یعنی آن چیزهایی را بیابد و به دیگران با دلایلی قابل دفاع و منطقی اثبات کند که تاکنون هیچ‌کس درباره ابعاد مختلف آن مسأله تاریخی نمی‌داند».[4] از این جهت در این کتاب ما با یک مورخ سر و کار داریم و نه با یک تاریخ‌نگار صرف.

   اما آیا تاریخ فقه می‌تواند به عنوان یک علم تلقی شود؟ چطور می‌توانیم تاریخ فقه را یک «علم» بدانیم؟ علم معمولاً در دو معنا به کار می‌رود: ۱- به عنوان مطلقِ دانستن و آگاهی‌داشتن درباره یک موضوع و ۲- به عنوان یک علم تجربی. روشن است که فقه و تاریخ آن یک علم تجربی صرف به معنای مصطلح نیست.

 از طرفی اگر تاریخ فقه را به عنوان مطلقِ آگاهی‌ داشتن درباره رویدادهای تاریخی فقه بدانیم٬ با تمایز پیشین میان تاریخ‌نگار و مورخ چه کنیم؟ آیا می‌شود طریق سومی برگزید؟ پاسخ مؤلف مثبت است. بنا بر نظر او٬ تاریخ علم فقه در صورتی معنای محصلی خواهد داشت که به سه پرسش توجه کند: «اولا فهم روش‌ها و مسائل مختلف این علم بدین معنا که هریک چگونه و متأثر از چه عواملی پدید آمده‌اند؛ ثانیاً چه نیازها٬ پدیده‌ها و جریان‌های اجتماعی به شکل‌گیری این موضوعات و روش‌ها یاری رسانده‌اند؛ ثالثاً چگونه با گذر زمان و تغییر شرایط و تحول جریان‌های اجتماعی علم فقه نیز تکامل یافته است».[5]

   در روش بررسی تاریخی در درجه اول باید به منابع مکتوب توجه کرد و پس از آن منابع مادی (کتیبه‌ها٬ سنگ‌نبشته‌ها٬ ابزار و ادوات و از این قبیل) را مورد توجه قرار داد.

تاثیر جغرافیا و فرهنگ بر فقه

   همانطور که گفتیم کتاب در چهار بخش تدوین شده است. بخش اول به تعریف علم٬ حدود و ثغور آن٬ و روش‌شناسی علم تاریخ فقه گذشت. بخش دوم به زمینه‌های فرهنگی-جغرافیایی محل ظهور اسلام (شبه جزیره عربستان)٬ بخش سوم به حقوق و آیین دادرسی در عربستان پیش از ظهور اسلام و بخش آخر نیز به شکل‌گیری و تطور دانشی به نام «فقه» می‌گذرد.

   مؤلف به ایستایی فقه و سترون بودن آن قائل نیست و فقه را تاثیرپذیر از شرایط فرهنگی-جغرافیایی زمانه‌اش می‌داند؛ از این جهت سبک زندگی عرب دوران پیشااسلامی و ابتدای اسلام٬ و شرایط جغرافیایی سرزمین عربستان در قوانین وضع شده و هنجارهای رعایت‌شده مؤثر بوده است. مثال‌های زیادی برای تأثیر محیط بر باورها و هنجارهای دینی در کتاب آورده شده است؛ به عنوان نمونه‌ای کلی٬ وضعیت مکه و مدینه را به عنوان دو شهر تاثیرگذار در صدر اسلام در نظر بگیرید:

مکه شهری بیابانی با آب و هوای گرم و خشک است. زمین آن مستعد کشاورزی نبوده و ساکنان آن نمی‌توانستند اجتماعات سکنی‌گزینِ دائمی تشکیل دهند. مردمان این شهر احتیاج‌های خود را به صورت دفعی برآورده می‌کردند؛ یعنی یا به شکار می‌رفتند یا اموال دیگران را غارت می‌کردند. جغرافیا با اهل مکه نامهربان بود و زندگی روزمره‌ی آنان به سختی می‌گذشت. با تحولات سیاسی کلان‌تر میان دو امپراطوری ایران و روم مسیری تجاری برای تجارت ابریشم٬ که در آن زمان کالایی مهم تلقی می‌شد٬ از جنوب شبه جزیره عربستان تا دریای سرخ و دریای مدیترانه گشوده شد که بخشی از آن از کنار مکه می‌گذشت. طبری در «تاریخ الامم و الملوک» می‌گوید: «اول من هشم الثرید لقومه هاشم» یعنی «هاشم٬ جد پیامبر و پدر عبدالمطلب٬ اولین کسی است که برای قوم خویش٬ قریشیان٬ ثَرید فراهم کرد. ثرید احتمالاً همان است که در فارسی ترید می‌گویند و آن به معنی نان ریز‌شده‌ی مخلوط با یک خورش است».[6] غرض اینکه قرارگرفتن در مسیر تجارت و بهره‌بردن مکیان از مزایای آن باعث تحولاتی در زندگی آن‌ها از جمله قبیله قریش٬ به عنوان مهم‌ترین و بزرگترین قبیله ساکن در مکه٬ و تیره‌های مختلف آن شد. «اقتضای نوع پیشین زندگی تشکیل اجتماعات چریکی و جدا زیستن تیره‌های مختلف قبیله قریش بود. اکنون برای تأمین امنیت تجاری ضروری بود تیره‌های مختلف قبیله‌ی قریش همگی با یکدیگر متحد شوند».[7]

    از تبعات این هم‌پیمانی یکی به وجودآمدن اخلاق و هنجارهای مربوط به آن بود و دیگری وضع قوانینی که بتواند امنیت مورد نظر را حفظ کند؛ برای نمونه می‌توان ماه‌های حرام را مثال زد که برای امنیت مسافران٬ زائران و بازرگانان در ایام حج وضع شدند.

    به خلاف مکه٬ مدینه شهری نسبتاً خوش آب و هوا بود. در اطراف آن زمین‌های کشاورزی و باغ‌ها قرار داشت و مردم این شهر رزق و روزی خود را از کشاورزی یا باغداری تأمین می‌کردند. با این‌حال «محصولات باغی در معرض تهدید سارقان بود. چنین شهری در تمام فصول سال امنیت لازم داشت. مثل بازارهای مکه محتاج امنیتی فصلی نبود. از همین رو محتاج دولتی مرکزی بودند».[8]

   تفاوت میان مکه و مدینه خود را در زمان حضور پیامبر در هریک از آن دو شهر نشان می‌دهد؛ پیامبر در مکه در صدد تاسیس حکومت برنیامد٬ اما در مدینه حکومتی منسجم و مرکزی تشکیل داد.

   علاوه بر تفاوت‌های جغرافیایی وجود پیروان ادیان یهودیت و مسیحیت نیز بر سیر تقنین در محیط اسلام اولیه تاثیرگذار بود. یهود شریعتی ستبر داشت و برخی از قوانین شریعت آن٬ با تغییراتی جزئی٬ در اسلام هم معتبر شمرده شد. با این حال در زمان پیامبر «نه نظام علمی برای استخراج احکام شرعی پدید آمده بود نه حتی وجود چنین علمی معنا داشت».[9] پیامبر خود تضمین حرف خویش بود؛ پیروانش به او باور داشتند و هرچه می‌گفت در حکم دستور خداوند و احکام دین بود.

وفات پیامبر و آغاز سرگشتگی مسلمانان

   با وفات پیامبر در ۱۱ هجری دوران صحابه آغاز می‌شود. این دوران را حدودا ۵۰ سال می‌دانند؛ از زمان رحلت پیامبر در سال ۱۱ تا زمان فوت معاویه در سال ۶۰ ه. ق. در سال ۶۰ دیگر اغلب صحابه از دنیا رفته بودند و عصر تابعین، یعنی کسانی که حضور  پیامبر را درک نکرده ولی با اصحاب او معاشرت داشتند آغاز شده بود.

   بسته‌شدن درهای آسمان با درگذشت پیامبر اسلام و وقوع فتوحات در زمان خلفای پس از پیامبر مسلمانان را با فرهنگ‌ها، ادیان، و جغرافیاهای متفاوتی مواجه کرد و سؤالاتی جدید درباره حکم شرعی آن مسائل به میان آورد که مسلمانان نمی‌دانستند چه پاسخی باید به آن سؤالات بدهند. مثلا تا پیش از فتوحات «عرب‌ها هنگام استنجاء، فقط خود را با کلوخ تمیز می‌کردند. اکنون مردمانی را می‌دیدند که برای تطهیر از آب استفاده می‌کنند. عمر نخست مخالف بود، اما بعد گفت: این روش را آزموده و مناسب شناخته‌ایم. برخی صحابه با تاکید بر این‌که چنین کاری بدعت و رفتاری زشت و زننده است، هرگز به آن تن ندادند».[10]

   چنان که در این مثال دیدیم مواجهه و داوری صحابه با اقتضائات جدید یکسان نبود. آن‌ها قرآن و سنت پیامبر را ارجح می‌دانستند و اگر حکمی در قرآن بود یا خودشان از پیامبر دیده یا شنیده بودند البته گردن می‌گذاشتند اما در برابر مسائل مستحدثه (نوپدید) هیچ روشی برای استخراج حکم شرعی  نمی‌شناختند. بنابراین، با توجه به برخی اجازه‌هایی که در زمان پیامبر دیده بودند به رأی و برداشت خود عمل می‌کردند. به عنوان نمونه: احمد بن حنبل در «مسند» خود روایتی آورده که نشان از این‌گونه اجازت‌‌های پیامبر به یارانش دارد: «پیامبر در اواخر عمر خویش، فردی را برای قضاوت به اطراف مدینه فرستادند. وقتی بنا بود حرکت کند، از او پرسیدند: «بر چه مبنا قضاوت خواهی کرد؟» گفت: «بر اساس آنچه در قرآن یافته‌ام.» فرمودند: «اگر در قرآن نبود؟» گفت: «بر اساس آنچه از شما فرا گرفته‌ام.» فرمودند: «اگر مسئله‌ی جدیدی پیش آمد و از من هم چیزی نشنیده بودی چه طور؟» گفت: «می‌کوشم با نظر خود راهی بجویم و البته زیاده‌روی نخواهم کرد».[11]

کوچ صحابه- پس از رحلت پیامبر و در عصر فتوحات- به شهرهای مختلف، برداشت متفاوت هرکدام از قرآن و سنت رسول، و توسل به رای خودشان درباره مسائل جدید، منجر به بروز اختلافات در احکام شرعی شد. به عنوان مثال شافعی، فقیه قرن دوم، کتابی نوشته است با عنوان «اختلاف علی و ابن مسعود»؛ گرچه هردوی این بزرگان از صحابه بودند و هر دو بعد از پیامبر در کوفه ساکن شده، با این‌حال اختلافات میان این دو به حدی بوده که شافعی توانسته کتابی در مورد آن بنویسد.

فقه در عصر تابعین

   دوران تابعین را بین سال‌های ۶۰ هجری (شروع حکومت یزید بن معاویه) تا حدود ۱۲۰ هجری می‌دانند. در این دوره «به تدریج فرهنگ کتابت دانش‌ها، تفکیک حوزه‌های علوم مختلف و طبقه‌بندی علوم شکل گرفت».[12] از جمله مهم‌ترین اتفاقاتی که در عصر تابعین افتاد حکومت کوتاه‌مدت عمر بن عبدالعزیز بود. عمر بن عبدالعزیز در طول حکومت خویش اصلاحاتی چند انجام داد که یکی از آن‌ها صدور فرمان جمع و تدوین حدیث نبوی به ابن شهاب زُهری (و. ۱۲۴ هجری) است. ابن شهاب زهری از جمله اثرگرایان در عصر تابعین است و نخستین کسی است که به تدوین حدیث پرداخت. اثرگرایان و اصحاب «أرایتَ» دو گروه از علمای دین بودند که می‌توان آن‌ها سرچشمه‌های دو جریان اصلی در فقه سده‌های نخستین اسلام دانست؛ اصحاب حدیث و اصحاب رای.

   اثرگرایان به دنبال یافتن پاسخ سؤالات شرعی از قرآن و سنت بودند، از گسترش مسائل و کثرت فتواها پرهیز می‌کردند و سعی‌شان این بود که تا حد امکان دایره مسائل شرعی گسترده نشود. اصحاب أرایت یا «أرئیون» بر خلاف اثرگرایان٬ به دنبال گسترش دامنه‌ی مسائل فقهی و کثرت فتواها بودند. وجه تسمیه گروه اخیر، گویای رویکردشان در برابر پدیده‌ی «أرایتَ» است. «أرایت یک تکیه کلام عربی است؛ یعنی «دیدی؟» یا به قول خودمان «ببین! فرض کنیم…». معمولا وقتی کسی بخواهد برای مسئله‌ای صورت فرضی جدیدی را طرح کند، اول جمله‌اش این تکیه کلام را به کار می‌برد».[13] این افراد معمولا کسانی بودند، اغلب در کوفه، که در محضر کبار تابعین (نسل دوم تابعین، حدود ۹۰ تا ۱۲۰ ه.ق) جمع می‌شدند و مسائلی فرضی که بسیاری از آن‌ها هنوز اتفاق نیفتاده بود را طرح می‌کردند. برخی از تابعین  و گاهی صغار صحابه (صحابه‌ای که در زمان پیامبر سن کمی داشتند) سعی می‌کردند با تکیه بر رای خویش پاسخی به مسائل فرضی مطرح شده بدهند اما برخی دیگر هم استنکاف می‌ورزیدند. مثلا «میمون بن مهران شاگرد ابن عباس مسئله‌ای فرضی را از وی پرسید. وقتی ابن عباس دانست که فرض مورد سوال هنوز اتفاق نیفتاده است، از پاسخ گفتن طفره رفت و گفت: بگذار اول بلا نازل شود آن‌گاه چاره‌ای برایش بیندیشیم».[14]

   به طور کلی اگر بخواهیم ویژگی‌های فقه در زمان تابعین را بشماریم می‌توان آن را در چهار ویژگی خلاصه کرد:

۱) وجود بوم‌های مختلف و به تبع آن ادیان، فرهنگ‌های گوناگون و اختلاف فتاوای میان آن‌ها،

۲) پدید آمدن منبع فقهی جدیدی با عنوان قضاوت‌های صالحان،

۳) پیداشدن پدیده‌ای به نام «احتیاط» به عنوان یکی از روش‌های برخورد با تعارض ادله،

۴) کوشش برای کشف حکم شرعی، در صورت نبود حکم در قرآن و سنت، با به کار بردن رأی.[15]

البته این چهار ویژگی به طور عام در زمان تابعین پدیدار شد و گرنه اینطور نبود که همه بازیگران عرصه فقه در آن عصر واجد هر چهار ویژگی به طور توأمان باشند.

رای‌گرایان و ابوحنیفه

   کوفه و بصره دو شهر در مرز آمیختگی فرهنگی ایران و عربستان بودند و عمده مکاتب فکری جهان اسلام در سده ۲ و ۳ قمری در این دو شهر پا گرفتند.[16] آرای حمّاد بن ابی سلیمان[17] از پیشتازان رای‌گرایی و استاد ابوحنیفه، و شاگردانش در این شهر مایه گرفت و گسترش یافت. در کوفه دو تابعی معروف بودند که فقه کوفه را شکل دادند یکی ابراهیم نخعی[18] شاگرد ابن مسعود بود و دیگری حمّاد ابن ابی سلیمان. ابراهیم گرچه مخالف با أرأیت و کثرت فتوا بود اما «فتوای بدون رای را کامل نمی‌دانست».[19]  حمّاد که خود زمانی شاگردی ابراهیم نخعی را کرده بود میل به رای‌ و کثرت فتوا داشت. در واقع اختلاف بین نخعی و حمّاد در این بود که ابراهیم نخعی کاربرد رأی در اجتهاد را می‌پذیرفت اما از درافتادن در وادی أرایت پرهیز داشت٬ در حالی که حمّاد و شاگردش ابوحنیفه سعی می‌کردند با درپیش‌نهادن فرض‌های مختلف یک مسأله دامنه حکم شرعی را گسترش دهند.

نعمان بن ثابت[20] معروف به ابوحنیفه، یکی از چهار امام فقهی اهل سنت و مشهورترین چهره رأی‌گرایی است.

ابوحنیفه قرآن و سنت پیامبر و تا حد کمتری رای صحابه را به عنوان دو منبع اصلی استنباط احکام شرعی می‌پذیرد اما بر خلاف مالک ابن انس[21] و دیگر اصحاب حدیث متاخر که به آن‌ها خواهیم پرداخت، نظر تابعین را مقدم بر نظر خودش یا دیگر مردم نمی‌داند. از نظر ابوحنیفه تابعین رجالند و او نیز رجلی است و فرقی از این بابت میان آن‌ها نیست.

   منابع کشف حکم شرعی و شیوه ابوحنیفه در این کار از این قرار است: او برای کشف حکمی شرعی ابتدا به قرآن مراجعه می‌کرد٬ اگر در قرآن پاسخ نمی‌یافت به سنت پیامبر و روایات معتبر رسیده از ایشان مراجعه می‌کرد٬ در صورت فقدان حکم در سنت، رأی صحابه ملاک بود و اگر در قول معتبر صحابه هم توفیق نمی‌یافت بر رأی و نظر خویش اجتهاد می‌کرد. وجه تمایز مهم ابوحنیفه نسبت به اصحاب رأی پیش از او در روشمند ‌کردن استفاده از رأی و اجتهاد است. ابوحنیفه استفاده از رأی در استنباط حکم شرعی را در دو قالب قیاس و استحسان به کار می‌بست. قیاس شبیه تمثیل در منطق است یعنی هرگاه دو مسئله در وجهی با هم شبیه باشند و برای اولی حکمی شرعی موجود باشد و برای دومی نه، به واسطه شباهت میان آن دو حکم اولی را به دومی تسری می‌دهند مثلا «فرض کنیم در منابع فقهی (قرآن و روایات) شیوه آب ‌کشیدن ظرفی که در آن سگ غذا خورده است بیان شده (هفت‌بار خاکمال کردن و سپس شستن با آب)، اما چیزی درباره تطهیر ظرفی که خوک آن را لیسیده نیامده باشد، در این حالت ما پیش خودمان چنین استدلال کنیم: الف) خوک همانند سگ در شرع اسلام نجس العین است. ب) وقتی برخی احکام خوک شبیه سگ است، احتمالا حکم تطهیر ظرفش نیز شبیه سگ است».[22]

   استحسان اما در نظرگرفتن مصلحتی بالاتر و عدول از عمل به قیاس جهت حصول آن مصلحت بالاتر است. مثلا اگر حکم حاصل از قیاس باعث ایجاد عسر و حرج شدید می‌شد در اینجا قیاس به نفع استحسان کنار گذاشته می‌شد.

   رای‌گرایی پس از ابوحنیفه و چندنفر دیگر از شاگردان حمّاد چون ابن شبرمه٬[23] ابن ابی لیلی٬[24] توسط شاگردان او چون قاضی ابویوسف[25] و محمد بن حسن شیبانی[26] پی گرفته شد. احتمالا بتوان رأی‌گرایی را نخستین کوشش برای استنباط روشمند احکام شرعی دانست که بعدها به شافعی برای بنیان‌گذاری دانشی به نام اصول فقه یاری رساند.

اثرگرایان یا اصحاب حدیث متقدم و متاخر

   اصطلاح اصحاب حدیث نخستین بار از جانب سلیمان بن مهران اعمش[27]  و در وجه منفی آن برای اصرار برخی طالبان علم به نقل حدیث که به جعل روایات می‌انجامد به کار برده شد. اما در «نیمه نخست سده ۳ و در عصر اسحق بن راهویه[28] و احمد بن حنبل[29] بود که کاربرد گسترده یافت و از معنای منفی اولیه دور شد تا جایی که کسانی مثل احمد بن حنبل خود و همفکرانشان را با افتخار اهل حدیث می‌خواندند.

   اصحاب حدیث را به دو دسته اصحاب حدیث متقدم و اصحاب حدیث متاخر تقسیم می‌کنند. مالک بن انس، یکی از چهار امام فقهی اهل سنت، به عنوان نماینده بارز اصحاب حدیث متقدم و احمد بن حنبل، یکی دیگر از امامان چهارگانه، به عنوان چهره شاخص اصحاب حدیث متاخر معرفی می‌شوند. محمد بن ادریس شافعی[30]، از امامان چهارگانه، هم در میانه مالک و احمد بن حنبل ایستاده؛ به مثابه پلی که این دو مکتب فقهی را به یکدیگر وصل می‌کند.

   چنا‌ن‌که گفتیم سرچشمه‌های اصحاب حدیث را باید در اثرگرایان دوران تابعین جست و جو کرد. اثرگرایان «کمابیش بدین موارد شناخته شده بودند: مخالفت با جریان أرأیتَ، مخالفت با کثرت فتوا، مخالفت با نگارش حدیث نبوی، مخالفت با بیان اسنادهای روایت و مخالفت با نقل به مضمون روایت».[31]

   کتاب «الموطأ» مالک بن انس، که «قدیمی‌ترین اثر حقوقی باقی‌مانده از تمدن اسلامی است»[32] را می‌توان اثری کلاسیک و نماینده مکتب اصحاب حدیث متقدم قلمداد کرد. مالک در این کتاب سعی کرده با آوردن ابواب مختلف فقهی نمایانگر اجماع امت اسلام باشد ٬اجماعی که بر پایه توافق مردم مدینه بر سنت نبوی است. مالک بر خلاف ابوحنیفه اجماع را به عنوان منبع استنباط حکم شرعی می‌پذیرفت اما نه هر اجماعی، بلکه اجماع مردم مدینة النبی.

   پیشتر گفتیم که یکی از اقدامات عمر بن عبدالعزیز صدور فرمان جمع‌آوری احادیث به ابن شهاب زهری بود. کار دیگر عمر بن عبدالعزیز این بود که «حکم کرد در هر منطقه‌ای بر پایه حکم اجماعی علمای همان منطقه عمل شود.»[33] از سوی دیگر ابن شهاب زهری استاد مالک بن انس بود و هر دو در معتبر شمردن اجماع مردم اهل مدینه در استنباط حکم شرعی توافق داشتند.

   اینجا یکی از تفاوت‌های مهم مالک با ابوحنیفه آشکار می‌شود: ابوحنیفه اعتباری برای اجماع، به جز اجماع صحابه، قائل نیست اما مالک اجماع اهل مدینه را معتبر می‌داند. چرا هر بار بر روی «اجماع اهل مدینه» تاکید می‌کنیم؟ به دو دلیل: دلیل اول این‌که یکی از منابع کشف حکم شرعی نزد مالک است و دیگر این‌که، چنان که خواهیم دید، شافعی بحث اجماع را توسعه می‌دهد و به اجماع اهل مدینه اکتفا نمی‌کند، بلکه اجماع کل مسلمانان را معتبر می‌داند در حالی که مالک صرفا اجماع اهل مدینه را معتبر می‌داند و نه هیچ دیار دیگری را.

   سیر ترتیبی کشف یا استنباط حکم شرعی نزد مالک بن انس بر این سیاق است:

«وی نخست فتوا را در احکام صریح (نصوص) قرآنی می‌جوید. در مرحله بعد، ظواهر و مفهوم و منطوق آیات قرآن قرار دارند. هرگاه در ادله قرآنی با ترتیبی که یاد شد حکمی نبود، نوبت به سنت نبوی می‌رسد. به این ترتیب، نخست سنت متواتر یا مشهور پیامبر که افراد مختلف آن را نقل کرده‌اند مورد توجه قرار می‌گیرد. هرگاه در این دو منبع نیز حکمی یافت نشد، باید به اجماع رجوع کرد. بدین سان عمل به رأی و کشف حکم از طریق قیاس مسأله  با احکام قرآن و سنت، آخرین راه محسوب خواهد شد».[34]  مالک قیاس و استحسان را به کلی کنار نمی‌گذارد اما در آخرین مرتبه کشف و استنباط به سراغ آن می‌رود.

   تا به اینجا دیدیم که ابوحنیفه و مالک هریک قدمی در راستای روشمند ‌کردن کشف و استنباط حکم شرعی برداشتند٬ اما کار بزرگ را محمد بن ادریس شافعی با نوشتن کتاب «الرساله» کرد. بسیاری شافعی را بنیان‌گذار علم اصول فقه می‌دانند. شافعی در کتاب الرساله خود به شرح نظریه «بیان» پرداخته است. از نگاه او «برای هرکاری از کارهای بندگان خدا حکمی در شریعت بیان شده و خداوند به نحوی آن را به ما ابلاغ و بیان کرده است. ممکن است شارع این حکم را مستقیما در قرآن یا سنت -یا به قول شافعی در یک «اصل»- عرضه کرده باشد یا راهی برای استنباط آن از طریق عقل بشری و رأی و قیاس قرار داده باشد یا حکم را نه در ضمن یک منبع که به صورت برآیند چند منبع مختلف به مکلف نشان دهد».[35] 

   روش شافعی در کشف و استنباط احکام شرعی، اصالت دادن به قرآن و سنت نبوی و فرع دانستن عقل بشری است. شافعی همچون ابوحنیفه اعتباری به رأی تابعین نمی‌دهد و اعتبار رأی و اجتهاد صحابه را هم در درجه‌ای پایین‌تر از دو منبع اصلی می‌داند. از دید او «قیاس یعنی کشف ضابطه یک حکم با رأی شخصی و تسری آن به موارد مشابه. از آن‌جا که این کار بهره‌جویی از عقل است و می‌تواند به کاربرد عقل در حیطه‌هایی منجر شود که شایسته‌اش نیست باید قیاس را تنها زمانی معتبر دانست که معیار و مناط حکم در قرآن یا سنت آمده باشد و فلسفه تشریع آن با عقل فردی استنباط نشود».[36]  پل ارتباطی میان اصحاب حدیث متقدم و اصحاب حدیث متاخر اینجاست. شافعی یک قدم از مالک عقب می‌نشیند و تنها قیاسی را معتبر می‌داند که علت و فلسفه حکم در قرآن و سنت بیان شده باشد. شاگردان شافعی نام این نوع قیاس را «قیاس المعنی» گذاشتند و قیاسی که تنها بر حدس شخص از علت حکم شکل گرفته و شافعی آن را باطل می‌داند «قیاس الشَّبَه» نام نهادند.

   محل افتراق دیگر شافعی با مالک در اجماع است. گفتیم که عمر بن عبدالعزیز حکم کرد تا مردم هر بلاد به اجماع علمای آن بلاد مراجعه کند. مالک و استادش ابن شهاب زهری تنها اجماع اهل مدینه را معتبر می‌دانستند٬ اما شافعی با این استدلال که چه تفاوتی میان اهل مدینه با اهالی دیگر بلاد اسلامی هست، به دنبال اجماع مسلمانان یا اجماع عالمان مسلمان بود و حدیث منتسب به پیامبر که «لا تجتمع أمتی علی الخطاء» (امت من بر خطا اجماع نمی‌کنند) را شاهدی بر نظر خود می‌گرفت.

   با گسترش مرزهای جهان اسلام در نیمه دوم قرن دوم هجری و تثبیت حکومت عباسیان، تحولات بنیادینی هم در کشورداری و شئون مختلف آن و هم در سیستم قضایی و مکاتب فقهی اتفاق افتاد. ایجاد منصب قاضی القضاتی توسط مهدی عباسی[37]  و گماشتن قاضی ابویوسف، شاگرد برجسته ابوحنیفه، به عنوان نخستین قاضی القضات جهان اسلام از جمله نمودهای این تغییرات است.

   بغداد از این جهت وضعیتی ویژه داشت؛ پایتخت حکومت عباسیان و کانون اصلی تمام تحولات سیاسی، قضایی، و اجتماعی. اصحاب حدیث متاخر در چنین فضایی در بغداد اواخر قرن دوم به وجود آمدند. آن‌ها عالمانی بودند که از تکثر فرهنگی و علمی زمانه خودشان خرسند نبودند و راه خلاصی از «انحرافات» را بازگشت به سنت رسول‌الله می‌دانستند. «راه حل آن‌ها برای مسائل عمده مطرح در آن روزگار بسیار ساده بود: از نگاه آن‌ها اگر می‌شد -به هر نحو- پاسخی برگرفته از روایات برای مسئله‌ای از مسائل عصر جدید جست، آن پاسخ به مجادلات دانشوران می‌چربید و باید پیروی می‌شد. به همین ترتیب، اگر مسئله‌ای هرگز در روایات نبوی جایی برای طرح نداشت و نمی‌شد ردپایی از توجه بدان در آثار بزرگان شناخت، از دید آن‌ها بدعتی لازم الاجتناب می‌نمود».[38] اصحاب حدیث متاخر، بر خلاف پیشینیان که تنها در امور شرعی به روایات مراجعه می‌کردند، دایره نفوذ روایات شرعی را تا تمام عرصه‌های زندگی گسترش دادند؛ به همین خاطر مکتوبات حدیثی آن‌ها طیف گسترده‌ای از موضوعات را دربر می‌گیرد.

   در میانه سده دوم هجری تا اواخر آن با توجه به وجود پرنفوذ کسانی چون قاضی ابویوسف و محمد بن حسن شیبانی، رأی‌گرایی جریانی قدرتمند در فقه بود، و بسیاری از فقه‌آموزان شاگردی بزرگان اصحاب رأی را می‌کردند؛ از جمله احمد بن حنبل به عنوان چهره شاخص اصحاب حدیث متاخر.

   احمد بن حنبل علیرغم شاگردی فقیهان رأی‌گرا شیفته شافعی بود. به طوری که وقتی در سال ۱۹۰ به حج رفت، دوست و هم‌شاگردی‌اش، اسحاق بن راهویه٬ را به کناری کشید و به وی گفت: «بیا برویم تو را با شخصیتی آشنا کنم که تاکنون هرگز مانند وی را ندیده‌ای!»[39] پنج سال پس از این ملاقات که شافعی مدتی در بغداد بود و کتاب الرساله خود را همانجا نوشت، نقطه عطفی در تاریخ فقه اصحاب حدیث است.

   اصحاب حدیث متاخر، مانند شافعی، جایگاه بلندی برای سنت قائل‌اند. آن‌ها «بیان‌های قرآن را معمولا عام، مجمل، و در معرض نسخ می‌شناسند و از این رو فهم مستقیم احکام از قرآن را بر نمی‌تابند».[40] از این نظر اگر خبری (روایتی)، حتی خبر ضعیف، معارض با ظاهر قرآن باشد، نباید حدیث را کنار گذاشت و به ظاهر قرآن عمل کرد. البته احمد بن حنبل گاهی، با وجود خبر معارض، از آن‌جهت که حکم قرآن موافق با احتیاط بوده، حکم به ظاهر قرآن داده است.

   احمد بن حنبل، بر خلاف اصحاب حدیث متقدم، بخت‌یار بود که منابع نقلی گسترده‌ای در دست داشت و می‌توانست برای اغلب احکام مؤیدی از احادیث بیابد، از همین رو تا حد ممکن از کاربرد رأی و اجتهاد شخصی به معنایی که نزد پیشینیان رایج بود، پرهیز می‌کرد. با اینحال چون دیگر اثرگرایان و اصحاب حدیث، از طرح مسائل فرضی دوری می‌کرد و در مواردی که از طریق مراجعه به روایات قادر به کشف حکم شرع نبود، لاأدری می‌گفت و خود را در وادی رأی و قیاس نمی‌انداخت.

جمع‌بندی

   کتاب «تاریخ فقه اسلامی» فشرده‌ای حدودا ۴۰۰ صفحه‌ای از فقه سده‌های نخستین اسلام است. این دوران از روز وفات پیامبر شروع می‌شود و با احمد بن حنبل خاتمه می‌یابد.

   از آنجایی که این کتاب حاصل درس‌گفتاری دانشگاهی است مقدماتی دارد که ممکن است برای خواننده متخصص نالازم باشد؛ صرفنظر‌کردن از این مقدمات که شامل تعریف تاریخ، فقه، و مختصری درباره فلسفه علم و روش فهم تاریخ فقه است، گرچه برای آشنایی بهتر با مقصود نویسنده از نگارش این کتاب و روش او در پردازش داده‌های تاریخی سودمند است٬ اما خلل چندانی در فهم مطالب اصلی کتاب به وجود نمی‌آورد.

   از مقدمات که بگذریم، چند فصل به شرایط تاریخی، جغرافیایی، و فرهنگی جزیره العرب، هنگام ظهور اسلام، اختصاص دارد. نویسنده تلاش می‌کند تا ارتباط میان شرایط جغرافیایی و فرهنگی را با فقه، اعم از سؤالات و پاسخ‌ها، نشان دهد. در جای‌جای کتاب می‌توان رد پای این تلاش را مشاهده کرد، مثلا آنجا که از شرایط فرهنگی کوفه در شکل‌گیری اصحاب رأی و شرایط فرهنگی بغداد در پاگرفتن اصحاب حدیث متقدم می‌گوید.

   پس از رحلت پیامبر و مواجهه با شرایط فرهنگی و جغرافیایی تازه بر اثر فتوحات، مسلمانان با پرسشی بزرگ مواجه شدند: وقتی پاسخ سوالی در قرآن و سنت پیامبر پیدا نشد، چه باید کرد؟

    در زمان صحابه اتفاق نظری درباره این‌که چه باید کرد وجود نداشت. با این حال صحابه سعی می‌کردند رأی خود را با توجه به شناختی که از پیامبر داشتند اظهار کنند و عموم مردم نیز حرف صحابه را می‌شنیدند. به روزگار تابعین که می‌رسیم٬ دو جریان اثرگرا و اصحاب أرایت رخ می‌نمایند. اثرگرایان سعی می‌کردند از کثرت آراء بپرهیزند و به قرآن و سنت پیامبر وفادار بمانند، اما اصحاب أرایت به دنبال حالت‌های مختلف مسائل و طرح فرضیه‌های گوناگون و راه‌هایی برای پاسخ به آن بودند.

   دیدیم که رأی‌گرایانی چون ابوحنیفه از سنت أرایت برخاستند و اصحاب حدیث از جمله مالک بن انس، شافعی، و احمد بن حنبل ادامه سنت اثرگرایی بودند.

   نویسنده فصلی از کتاب را هم به شیعیان اختصاص داده؛ اما بسیار موجز که تنها مختصرا به امام باقر و امام صادق و یکی از مهم‌ترین شاگردان ایشان، ابان بن تغلب، می‌پردازد. این فصل از کتاب، در واقع، در حاشیه طرح اصلی است و اگر آن را کاملا حذف کنید خللی در پیوستگی مطالب کتاب ایجاد نمی‌شود. با توجه به گستردگی فرقه‌های شیعه و مکاتب کلامی و فقهی آن، تحقیقی جداگانه برای سیر تاریخی فقه در شیعه سزاوار و بایسته است.

   همانطور که حامد خانی در فصل موخره کتاب با عنوان «استدراک» عنوان کرده این کتاب می‌تواند مقدمه‌ای باشد بر بحث‌های بیشتر در موضوعاتی چون بررسی تحولات رفتارهای عبادی در طول تاریخ اسلام، تاثیر بوم‌ها و فرهنگ‌ها بر تفاوت آرای فقهی، کاوشی در زندگی و آراء دیگر فقیهان بزرگ سده‌های نخستین چون ابراهیم نخعی، اوزاعی، سفیان ثوری، ابویوسف، شیبانی و دیگران؛ تاثیر امام باقر و امام صادق بر فقهای مسلمان پس از خود، و در آخر تحقیقی درتاریخ فقه از سده سوم تا روزگار معاصر.


[1] دانش‌آموخته‌ی فلسفه‌ی دین، پژوهشگر دین و فلسفه.

[2]     historiographer

[3]     historian

[4]    ص ۲۴

[5]    ص ۹۰

[6]    ص ۱۶۲

[7]    ص ۱۶۳

[8]    ص ۱۶۷

[9]    ص ۲۰۹

[10]  ص ۲۱۴

[11]  ص ۲۲۵

[12]  ص ۲۳۶

[13]  ص ۲۵۶

[14]  ص ۲۵۷

[15]  ن.ک: فصل نهم٬ فقه در عصر تابعین

[16]  ص ۲۶۹

[17]  (و.۱۲۰ ه.ق) ازتابعین و بزرگان فقه در کوفه٬ شاگرد ابراهیم نخعی و استاد ابوحنیفه

[18]  (و ۹۶ ه.ق) ابوعمران٬ ابراهیم بن یزید نخعی٬ متکلم و محدث بنام کوفی در قرن اول هجری

[19]  ص ۲۷۰

[20]  (۸۰-۱۵۰ ه.ق)

[21]  (۹۳-۱۷۹ ه.ق) یکی از چهار امام فقهی اهل سنت

[22]  ص ۲۸۷

[23]  (و ۱۴۴ ه.ق)

[24]  (و ۱۴۸ ه.ق)

[25]  (۱۱۳-۱۸۲ ه.ق) نخستین قاضی القضات جهان اسلام و از بنیانگذاران فقه حنفی

[26]  (۱۳۲-۱۸۹ ه.ق)

[27]  (۶۱-۱۴۸ ه.ق) از علمای کوفه و یاران امام صادق

[28]  (۱۳۵-۲۳۷ ه.ق)٬ فقیه و محدث شافعی

[29]  (۱۶۴-۲۴۱ ه.ق)

[30]  (۱۵۰-۲۰۴ ه.ق)

[31]  ص ۳۰۳

[32]  ص ۳۱۱

[33]  ص ۳۱۴

[34]  ص ۳۲۲

[35]  صص ۳۸۰ و ۳۸۱

[36]  ص ۳۸۸

[37]  (حکومت ۱۵۸-۱۶۹ ه.ق)

[38]  ص ۴۰۸

[39]  ص ۴۱۷

[40]  ص ۴۱۷

چگونه غرب «دین» را اختراع کرد

نویسنده: دنیل دوبوییسون[1]

مترجم: محمد میرزایی[2]

توضیح: در شماره‌ی پیش، مقدمه‌ی کتابِ «غرب و دین: اساطیر، دانش و ایدئولوژی»[3] اثرِ دنیل دوبوییسون را منتشر کردیم. در ادامه، نخستین پاره از بخشِ یکمِ کتاب را می‌خوانید. در این پاره، نویسنده با پندارِ رایجی درمی‌افتد که دین را اصلی جهان‌شمول و همه‌جا حاضر در تاریخِ بشر فرض می‌کند. مدعای اصلیِ دوبویسون در این جا آن است که مقوله‌ی «دین» به عنوانِ یکی از ثوابتِ مفروضِ تاریخ، اختراعی اروپایی است: اختراعی که تمدنِ اروپایی، تاریخِ خود را در آن خلاصه کرد و سپس آن را بر تصویری که از بقیه‌ی جهان ساخته بود نیز افکند. این مفهوم برای دانشِ اروپایی چنان محوری است که حتی خداناباوریِ و دانشِ سکولارِ اروپایی هم در مخاطبه با تصویری از خدا و خداباوری شکل می‌گیرد که ساختِ «دین» عرضه می‌کند. ادامه‌ی این پاره را در شماره‌ی آینده خواهید یافت.

«باز هم نه: به ریش‌خند گرفتنِ جهان، به ریش‌خند گرفتنِ خدایان و همه‌ی زیبایی‌هایی که در جهان هست نه راهِ نیکی است … جهانِ ما چه‌گونه وجود می‌داشت اگر آن را، از عالمِ معقول جدا می‌کردند و برمی‌کندند؟» (افلوطین، تاسوعات، ۲. ۹. ۱۶)

«اما من بر آن چه اصولِ امور است به کلی چشم پوشیده ام؛ لیکن، فقط با پژوهیدنِ پدیده‌های علوی و البته بر اساسِ بسی چیزهایِ دیگر، فاش می‌گویم و نشان می‌دهم که چنین که جهان آسیب‌خورده‌ی کژی‌هاست، آن را به هیچ روی خواستی خدایی برایِ ما نیافریده است.» (لوکرتیوس، در بابِ طبیعت، ۲)

مفهوم «دین» در آیینه‌ی غرب

مانندِ ‌خودِ مفهومِ دین، فراگیرترین پرسش‌ها درباره‌ی دین،[4] سرشت، تعریف‌اش و خاست‌گاه‌ها یا تجلّی‌های آن همه و همه زاده‌ی غرب است[5]. غرب بود که این پرسش‌ها را ـــ البته بسیار دیرتر و به بهایِ تعمیمی بی‌پروا ــــ به همه‌ی فرهنگ‌هایِ دیگر‌ منتقل کرد، حتی اگر آن فرهنگ‌ها مربوط به دورترین زمان‌هایِ پیشاتاریخ یا غریب‌ترین جوامعِ انسانی باشند.

یقیناً نمی‌توان تاریخِ ـــ منحصراً غربیِ ــــ پرسش‌هایِ مربوط به دین را از تاریخِ فکریِ غرب تفکیک‌پذیر کرد،‌ زیرا مجموعه‌ای از تأملاتِ نظام‌مند (از فلسفه تا کلام، از انسان‌شناسی تا جامعه‌شناسی یا روان‌شناسی) برآمده از تاریخ غرب است، مجموعه‌ای که بنا بوده مفهومی زاده‌ی مدافعه‌پردازیِ مسیحیِ سده‌هایِ نخست را به قالبی کلّی درآورد. پیش از آن که ردِّ این تاریخ را پی بگیریم ناگزیر باید در این جا درباره‌ی سه فرضیه‌ درنگی کنیم، فرضیه‌هایی که علی القاعده می‌باید در آغازِ هر بحثی درباره‌ی این مفهوم طرح شوند:

  • آیا مسیحیت صورتی است که عارض بر چیزی در غرب شد که همیشه وجود داشته و، اگر نه در همه جا دست‌کم، در بسیاری جاهایِ دیگر هم وجود دارد: یعنی دین یا پدیدارِ دینی؟
  • آیا دین، دخترِ‌ مشروعِ ‌مسیحیت، عنصری مطلقاً یگانه در تمدنِ غربی و یکی از اصیل‌ترین آفریده‌های آن نبود؟
  • از سویِ دیگر آیا نباید پای‌مان را اندکی فراتر بگذاریم و از خود بپرسیم که آیا در نهایت دین شخصی‌ترین آفریده‌ی تمدنِ غربی نبوده است؟‌ آفریده‌ای که تمدنِ غربی هویتِ خود را بر محورِ آن پایه نهاده و گسترش داده است در عینِ زمانی که شیوه‌ی خود در ادراکِ‌ انسان و جهان را تعریف می‌کرده؟

بر پایه‌ی فرضیه‌ی نخست، مسیحیت به عنوانِ دینِ غرب، همتا یا معادلِ[6] مسلکِ تائوئیِ چین، شمنیِ سیبری یا بوداییِ هند می‌شود. طبقِ فرضیه‌ی دوم، مسیحیت، همیشه به مثابهِ دین، و به ویژه خودِ فکرتِ دین آفرینشی متمایز و ویژه‌ی غرب می‌شود (نکته‌ای که تصدیقش ما را نمی‌رسد،‌ چون ما خود  به فرهنگی تعلق داریم که این مفهوم را شکل داده است و از طریقِ مقولاتِ این فرهنگ است که ما دیگران را می‌اندیشیم و دیگران، که اغلب تسلیمِ نفوذِ ما شده اند، خود را می اندیشند.) در نهایت، به حکمِ فرضیه‌ی سوم، غرب اصلی‌ترین بخشِ تاریخ و شخصیتِ خود را بر این مفهومِ اصلی، که در هیچ جای دیگر، در فرهنگ‌هایِ دیگر، معادلی ندارد، بنا نهاده است. این که به این یا آن یکی از این سه فرضیه اولویت بدهیم بسی انتخاب‌ها و پرسش‌گری‌های دیگرمان را تعیین می‌کند. در این جا تنها به مسلم‌ترین‌های آن‌ها اشاره می‌کنیم.

در نگاهِ نخست، که رایج‌ترین نظر هم هست، راهِ حلِ اول ما را به خود می‌کِشد. مگر نه این که هر جایی دینی هست و در غرب،‌ دینِ غالب، از پسِ تاریخِ طولانیِ فراز و نشیب‌هایی بی‌شمار، مسیحیت بوده و هنوز هم هست؟ اما باز باید پرسید ما از این دینِ کالبدزدوده و انتزاعی،‌ بی‌زمان و گوهرین، که هر فرهنگی، اولین آن فرهنگِ‌خودمان، ذاتی ویژه از آن را دارد (و آنِ ما فقط کامل‌ترینِ آن‌هاست و کمی به این صورتِ آرمانی نزدیک‌تر) چه می‌دانیم؟ لایه‌های زیرینِ آن از چه چیز ساخته شده است؟ به چه پشتوانه‌ای می‌توان گفت «دین قطعاً و مطلقاً فلان یا بهمان است» و «دین ذاتاً فلان مجموعه از خصلت‌ها و ویژگی‌های دائم است»؟ این «خصائلِ مشترک» را باید به کدام رشته‌ی تجربه‌ها پیوند داد: شهودِ شخصی، احساسِ ذهنی یا سازوکارهایِ جمعی؟ غرایزِ بقا، تخیلِ شاعرانه، یا نظرورزیِ مابعدالطبیعی؟

پیش از بررسیِ این سه پرسش با دقتی منتقدانه‌تر (با فرضِ امکانِ کنار زدنِ این-همان-گوییِ تلویحی اما شایع که: آن چیزی دینی است که غرب‌ بر اساسِ تجربه‌ی دینیِ خودش دینی می‌شمارد)، رواست که گزینه‌ی دوم را با اندکی حسنِ نظر بررسیم. این فرضیه، که به غایت آگاه است از بن‌بستی که فرضیه‌ی اول در آن مانده، از خود می‌پرسد آیا برایِ خروجِ قطعی از این بن‌بست لازم نیست اول یک توهمِ عمده را کنار بزنیم: آیا غربِ مسیحی (و فقط غربِ مسیحی) بر مبنای تجربه و دیدِ خاصِ‌ خود از امور (و فقط بر این مبنا)، ‌پشت‌گرم به موضعِ فکریِ هژمونیکِ خودش، به پرارج‌ترین آفریده‌ی خودش، دین، به شیوه‌ای یک‌سره دل‌بخواهی و تصنعی، جایگاه و سرانجامی انسان‌شناختی نداده است؟ ‌آفریده‌ای که خودش از آن پس موضوعِ علمی خاص، علمِ تاریخِ ادیان، شد، از آن رو که موضوعش در هر حال، به شکلی پیشینی، به عنوانِ چیزی کلی اندیشیده و تلقی شد؟ در این فرض، غرب به شکلی بر گردِ خود دایره‌ای جادویی و بسیار خودشیفته‌وار کشیده که اندیشیدنش را محدود می‌کند و آن گاه از توانایی‌های معرفت‌شناسانه‌ی خودش ذوق می‌کند. و تحتِ تأثیرِ اطمینان‌بخشِ ناگزیری که چنین ساز و کاری به وجود می‌آورد، غرب اغلب چنان این مفهوم را مشخص و متمایز می‌سازد که کارِ تمدن‌های دیگر صرفاً این می‌شود که مو به مو آینه‌دارِ تصویرِ رؤیاهایِ او باشند. تا زمانی که بحث‌ها صرفاً در مسیرِ مفهومی‌ای پیش برود که فقط غرب انتخاب و تعریف کرده در بر همین پاشنه خواهد چرخید.

گزینه‌ی سوم فقط دیدگاهِ قبلی را رادیکال‌تر می‌کند و بی‌واسطه‌ترین و کم چون و چراترین نتایج را از آن می‌گیرد. بر اساسِ این دیدگاه، دین دیگر فقط یکی از آفریده‌های نمونه‌وارِ غرب، یکی از پرمنزلت‌ترین آفریده‌هایش، به نظر نمی‌آید، بلکه آفرینشِ‌ بنیادینِ‌ متعلق به غرب و دلالتِ مرکزیِ آن است. آن چه دین در راهِ‌ ساختنِ نظامِ باورها و بازنمایی‌های خودش بر گردِ آن ساخته شده و سازمان و گسترش یافته است؛ آن چه که غرب با آن، در یک کلمه، غرب فی نفسه و لنفسه، جهانِ ویژه‌ی خودش شده است؛ و سرانجام آن چه غرب با آن دیگران را، همه‌ی دیگران را، اندیشیده است، چه دیگرانی که آن‌ها را مغلوب کرده و زیرِ نگینِ خودش آورده و چه دیگرانی که بر آن‌ها اثر گذاشته است.

چند نکته در دفاع از این دو گزینه‌ی اخیر اضافه می کنیم، نکته‌هایی که از آن‌‌ها شناختی کلی داریم، اما اغلب در این جایگاه بیان نمی‌شوند یا در پرداختن به این دغدغه‌ها به کار گرفته نمی‌شوند. با این نکته‌ی پیشِ پا افتاده اما مهم شروع کنیم که پدیدارهای دینی در تمدنِ غرب همه‌جاحاضر به نظر می‌رسند. مگر نه این است که اغلبِ عناصرِ تشکیل‌دهنده یا صرفاً زینت‌دهنده‌ی غرب مایه‌شان را از دین می‌گیرند؟ اگر ذوقِ آن را داشتیم که بنشینیم و آثارِ عمده‌ی (ادبی یا هنریِ) غرب و نیز فراگیرترین مفهوم‌های اخلاقی یا سیاسی، علمی یا فلسفیِ آن را که، از سرِ‌تنافر یا تباین، از دایره‌ی نفوذِ دین بیرون می‌افتند فهرست کنیم بی تردید چیزِ‌ دندان‌گیری نصیبمان نمی‌شد.

عنکبوتی که غرب باشد همواره بر گردِ این مفهومِ ممتاز تارهای مفهوم‌هایش را تنیده، دورِ آن گفتمان‌های عالمانه‌اش را پیچیده، نسخه‌های نظرورزی‌هایش را حک و اصلاح کرده و، در یک کلام، هویتِ خودش را ادعا کرده است. تأملاتش درباره‌ی سامانِ جهان، درباره‌ی سرشتِ واقعیت، تلقی‌هایش از انسان و از زندگی، نظریه‌های سیاسیش،‌ ستایش‌انگیز‌ترین یا ریش‌خندآمیزترین توفیق‌های هنریش، رفیع‌ترین فتوحِ معنویش یا عنیف‌ترین جنایت‌هایش، همگی به شکلی با ارجاع به این دل‌مشغولیِ غالب تلقی شده یا انجام یافته است. از حیطه‌ی روشن‌ترین عقل گرفته تا کوته‌فکرانه‌ترین خرافه، از خردترین جزئیات تا عظیم‌ترین آثارِ‌ماندگار، از درونی‌ترین حالاتِ فردی تا گسترده‌ترین جنبش‌های جمعی، هیچ عرصه‌ی تجربه‌ی انسانی و هیچ نظمی از چیزها از تأثیرِ شایع و پیوسته‌ی آن برکنار نمانده است.

خداناباوری، شک‌آوری و ذهنِ علمیِ مدرن هرگز استقلالی بیش از این نداشته اند در حالی که خودشان را صرفاً‌ در نسبت با دین و مدعاهایِ آن تعریف کرده اند. خداناباور، که وجودِ خدا را انکار می‌کند و بدین سبب خود را دارایِ استقلالِ حکمی چیره می‌داند، اغلب نادانسته، روح و چارچوبِ بحثی را می‌پذیرد که دین برگزیده است (دوگانه‌ی روح/جسم؛ این که جهان را مشیتی الاهی تدبیر می‌کند یا نه). سهمِ ایجابیِ خداناباوریِ غربی اغلب در قالبِ تفسیر کردنِ ارزشِ سلبیِ پیش‌وندِ a-/نا در اولِ نامش athéisme خلاصه می‌شود.

دین، یا به عبارتِ دیگر کلِ جهانی که در این لفظ خلاصه می‌شود، (ظرایفِ الاهیاتی، تلقی از شخصِ انسانی و سرنوشتش، نقشِ ‌مشیت، گزینش‌های اخلاقی، پاداش و پادافراهِ اخروی، جاودانگیِ روح، انضباط‌های تن) همواره منبعِ مناقشه‌های عمده‌ی ما بوده است چنان که گویی آن محلِ‌ اصلیِ نزاع است، محلی که همه‌ی محل‌های نزاعِ دیگر  به جز موارد شاذ، به آن وابسته اند.

از چندین نظر، این تلقیِ مسیحی از دین در بحثِ عمده‌ای هم که دیرزمانی پیش از زایشِ مسیحیت آغاز شده بود و مسیحیت با همه‌ی قوایش در آن آویخت در کار بوده است. مگر نه این که از کریتیاس، داییِ افلاطون، تا ژان پل سارتر، و از پارمنیدس تا مارتین هایدگر، پاسخ به پرسشِ کیهان‌شناختیِ مرکزی (پذیرفتن یا نپذیرفتنِ وجودِ خدایان و مشیتِ حکیمانه‌شان) تقسیم‌بندیِ‌ عمده در غرب را باعث شد، تقسیمی که سلسله‌جنبان و توضیح‌گرِ همه‌ی تقسیم‌هایِ دیگر شد، به همان گونه که انقسامی خیالین به شکلی نمادین تنی میرا و روحی ناتنومند را از هم جدا می‌کند؟

نتیجه‌ی طبیعیِ‌ این سخن که غرب دین را اختراع کرده و همواره تحتِ تأثیرِ آن زیسته است این نیست که فقط غرب بوده که پرسش‌هایی متافیزیکی طرح کرده و تلاش کرده است جهانی را که در آن می‌زیسته است بفهمد، هستی‌هایی خیالین (خدایان، ارواح، دیوان یا اشباح) را تصور کند، الاهیات بپرورد، آیین‌هایی سازمان دهد، کیهان‌زاد و اسطوره بسازد، باورهایی را سرِ پا نگه دارد، از اخلاق و آرمان‌هایی دفاع کند و جهان‌های دیگری تصور کند، بلکه مراد این است که غرب از این مجموعه‌ی نگرش‌ها و فکرت‌ها مجموعه‌ای مستقل، یگانه، و عمیقاً متفاوت از آن چه پیرامونش هست ساخته و نیز به این مجموعه‌ی متمایز نوعی فرجام یا رسالتِ انسان‌شناختیِ ذاتی داده است: انسان دین‌دار است، همچنان که همه‌چیزخوار است، یعنی به حکمِ طبع و در اثرِ خصلتی ویژه.

با این همه، سخن از ساختِ تاریخیِ یگانه‌ای است است که می‌شد نباشد یا جورِ‌دیگری باشد، نکته‌ای که باید هر بحثی را که موضوعِ‌ پژوهشش ذاتِ تغییرناپذیرِ‌دین است باطل کند. اما یگانه بودنِ آن معنایی جز این ندارد:

«جایی از یک فضا و آنی از یک زمان در نسبت با یکی دیگر، که در آن روی‌دادهایی واقع شده، می‌شود یا خواهد شد که تراکمشان، آن هم در نسبت با روی‌دادهایی دیگر به همان اندازه واقعی اما پراکنده‌تر، کم و بیش امکانِ تحدیدِ آن‌ها را می‌دهد، با توجه به این نکته که این دسته‌ روی‌دادهایِ واقع شده، در حالِ وقوع، یا محتمل شالوده‌ی هیچ چیز نیست، ‌بلکه صرفاً در آن زمان و مکانی وجود دارد که چیزهایی در آن واقع می‌شود، هرچند این چیزهایِ در هم تننده خود از بسیاری جاهایِ دیگر، که اغلب هم کسی نمی‌داند کجاست، سر بر می‌آورند.»[7]

با این همه، این ساختِ تاریخیِ‌ یگانه همه‌ی ویژگی‌های یک ساختار را نیز دارد، یعنی، طبقِ تعریفِ متداولِ کلمه، ویژگی‌هایِ‌یک گروهِ پیچیده از عناصرِ خاص و روابطی که می‌توان به صورتِ مفهوم درآورد. از این که بشود در جاهایی دیگر، فرهنگ‌هایی دیگر، به صورتِ مجزا، فلان یا بهمان عنصری را بازیافت قابلِ مقایسه با یکی از عناصری که نظامِ غربی در یک دسته قرار می‌دهد به هیچ وجه نمی‌توان وجودِ خودِ آن ساختار را نتیجه گرفت. چیزی که غرب دین می‌نامد، به عنوانِ مجموعه‌ای ساختارمند، آرایشی یگانه – که به لحاظِ صوری دین چیزی جز این هم نیست – جز در غرب، در آغوشِ خودش، در هیچ جا وجود ندارد.

لختی بر یک مثالِ مشخص، یکی از مشکل‌آفرین‌ترین مثال‌ها برایِ تزِ ما، درنگ کنیم. آیا همین که انسانی، راهبی بندیکتی، کاهنی رومی، یا شمنی تونگوزی، با هستی‌ای فراطبیعی سخن بگوید می‌توانیم از پدیدارِ‌ دینی سخن بگوییم؟ در ذهنِ اغلبِ افراد، که برایشان دین نهایتاً به معنایِ ارتباط برقرار کردن با مخاطبانی فراانسانی است هیچ شکی نیست و نبوده که این چند جور موقعیت بسیار به هم شبیه اند. اما در واقع قضیه نه چنین ساده است و نه چنین مسلّم. آن چه در این مورد از نظرِ ‌علمی قابلِ مقایسه است فقط این است که انسانی با یک هستیِ خیالین سخن می‌گوید به نحوی که گویی آن چه بر زبان می‌آورَد تغییری در مخاطبِ واقعیش ایجاد می‌کند[8] (تحلیلِ ریزبینانه‌ی بافتارهای متفاوتِ فرهنگی و عملی از جهاتِ دیگر به سرعت بی‌شمار تفاوتِ فروکاست‌ناپذیر را از جانبِ خود آشکار می‌کند.)

آیا کسانی که خود را مدافعِ جهان‌رواییِ دین می‌دانند با علم به این که دادوستدهایی از این دست در بافتارهایی به غایت گونه‌گون دیده می‌شود (مناسکِ جادو، افسون‌گری، کیمیا، خرافات، باور به ارواح، وسوسه‌های شیطانی، باورهایِ‌کودکانه، ورزه‌های بت‌واره‌پرستانه، روان‌نژندی‌های توهم‌زا، هذیان‌های پارانویید یا عاشقانه و از این دست چیزها) باز هم خواهند خواست این موردِ اخیر را به موقعیتی زبانی و عملی فروبکاهند که هستی‌هایی خیالین را به صحنه می‌آورَد؟ به علاوه، ‌این سه موقعیت به سه صورت‌بندیِ فرهنگی مربوط اند (مختصراً، شمنیسمِ سیبریایی، کهانتِ رومی و رهبانیتِ مسیحی) که هم‌ساخت که هیچ، بی تردید حتی قابلِ مقایسه هم نیستند: بافتارهایِ اجتماعی-عملی، چارچوب‌های نهادی، فرایندهای زبانی، جهان‌های ذهنی، و هدف‌ها و غایت‌هایِ پی‌گرفته در هر مورد بسیار متفاوت اند و فقط دیدی سطحی و ناسخته می‌تواند این تفاوت‌هایِ ریشه‌ای را نادیده بگیرد تا در همه‌ی آن‌ها، هر طور شده شبحِ یک واقعیتِ انسان‌شناختیِ یک‌سان را ببیند. احتمالاً هر کدام به آن می‌خورَد. از این قرار، روشن است که ذاتِ دین، که همچنان در همان اولِ بحث پایِ آن را به میان می‌کشند، نه در تجربه‌ی محدود (موقعیتِ زبانی و عملی) یافت می‌شود نه در مجموعه‌های فراگیری که هر یک از دیگری به غایت متمایز است.

به همین ترتیب، بر چه اساس می‌توان قائل به این شد که کارکردهایِ شمن، کاهن، منجم، اهلِ‌ اسرارِ اورفئوس،‌ دریوزه‌گرِ سیبِلی، کشیش‌یارِ برتون، یوگی، و مامبو بی‌تردید و بی هیچ تفاوت خصلتِ دینی دارند؟

از سویِ دیگر، با این مثال‌ها طرزِ کارِ فرایندی بسیار رایج را به‌تر می‌فهمیم، فرایندی که می‌توان نامش را گذاشت توسل به مقایسه‌ی خام[9]. دلیلِ این امر آن است که چنان مقایسه‌گری‌ای فقط به موقعیت‌هایی آنی نظر می‌کند که به شیوه‌ای سطحی و منقطع از بافتارهای مربوطشان در نظر گرفته می‌شوند و به آسانی به توهمی فریبنده راه می‌برند. این شیوه‌ی مقایسه راهمان را می‌زنَد و به ما چنین می‌باورانَد که در پیشِ رویمان پدیده‌هایی داریم قابلِ مقایسه با آن چه در سنّتِ مسیحی بدان برمی‌خوریم، سنّتِ مسیحی‌ای که خودش، از دولتِ این حقّه‌ی روش‌شناختی،  بر چهاربالشِ الگو و مرجعِ آرمانی تکیه زده است.

هرچند در نظرِ بسیاری کسان دین همچنان تجسدِ مفهومی بی‌زمان یا ذاتی فناناپذیر است، بی تکلّف‌ترش این است که دین نتیجه‌ی عملی تبعیض‌گرانه است که در غرب، و فقط در غرب، واقع شده است. اگر کارِ دین به جایی رسیده است که جایگاهی چنین مرکزی و چنین چیره به دست آورده، پیش از همه به دلیلِ این است که از آغازِ ‌کار خودش را در تقابل با هر آن چه غیرِ خود دانسته تعریف کرده است. فکرتِ دین نزدِ ما از این تقسیم‌بندیِ بدیعِ امرِ‌ واقع و از تکریمِ ایدئولوژیکِ آن (که خودِ دین نامش را «تقدیس» گذاشته) ناشی می‌شود. کاری که هیچ تمدنِ دیگری در حقِ خودش نه پیش از این کرده و نه پس از این می‌کند.

می‌دانیم که خودِ یونانیان هم، اگر یزدان‌شناسانشان از خدایان سخن می گفتند، هیچ کلمه‌ی خاصی برایِ دلالت بر (و در نتیجه اندیشیدن به) چیزی که غرب پس از آن‌ها ذیلِ واژه‌ی دین جمع کرد نداشتند. از لاتین‌ها بگوییم، آنان اگر واژه‌ی religio را شناختند و تعریف کردند به معنایی بسیار متفاوت بود،‌ معنایی که قدیس آگوستین در اوائلِ‌سده‌ی چهارم هنوز با اندوه و خجالت به یاد می‌آورد (شهرِ خدا، ۱۰. ۱) و آنان هرگز نمی‌توانستند تحولِ بعدیش را در قالبی که خلافِ تلقیِ مدنیشان از آیین[10] و فنونشان برایِ ارتباط جستن با ساحتِ ناشناخته بود پیش‌بینی کنند. در سخنانِ سیسرون، دین‌مدار آن است که، به ویژه با تبعیت از دانشِ‌ کاهنان و فال‌بینان، پی‌روِ سخت‌گیرِ قواعدِ سنتی (مثلاً قواعدِ انتخابِ کنسول‌ها‌) باشد، چون وجودِ‌ تفسیرهایی از نشانه‌های نحس خودش بیّنه‌ی وجودِ خدایان است (اندر سرشتِ خدایان، ۲. ۳-۴).

امور بر هر قراری که باشند، به خودیِ خود دینی نیستند به این معنا که یک کیفیتِ‌ مشخصِ‌ منحصر به نوعِ خود[11] ‌داشته باشند که از نمی‌دانم کجا آمده باشد؛ بلکه فقط از آن لحظه‌ای دینی می‌شوند که کسانی با توسل به معیارهایی آن‌ها را جدا می‌کنند و بعد این نامِ متمایز را برشان می‌نهند. با این همه این گزینش، این تعیین و این انتساب عملیات‌هایی فکری اند که فقط غرب، از زمانی که مسیحی شد، اجرا کرده است. دین،هر چه از این کلمه بفهمیم یا اراده کنیم، پیش از این عملیات‌های فکریِ ظریف، وجود نداشت. این عملیات‌ها بودند که آن را آفریدند.

این است که به جایِ سخن گفتن از وجدانِ دینیِ غرب، خردمندانه‌تر آن است که بگوییم غرب دینی است صرفاً به این معنای بسیار دقیق و واضح که دین به عنوانِ مفهومی که مقدر بوده است مجموعه‌ای از پدیدارها را تفکیک کند که از آن جا به بعد همگن دانسته می‌شدند، اختصاصاً آفریده‌ی غرب است و، به همین سبب، عنصرِ سازنده‌ای که بیش از هر عنصرِ دیگر در کنهِ وجودِ غرب جا دارد.

از این تقسیم تضادی مشهور می‌زاید: دینی/نادینی (و عالَمِ نامقدس، علم، یا خداناباوری هر سه بدونِ هیچ تفاوتی در سمتِ نادینیِ این تضاد جا می‌گیرند). این تضاد سراسرِ تاریخِ فکریِ غربِ مسیحی و، می‌توان گفت هم‌زمان، بیش‌ترِ قلم‌روهای دانشِ‌ آن را فراگرفته است. نیز سرمشقی عظیم متشکل از دو جریانِ قرینه و متخاصم پدیدآورده و خود در آن ادغام شده است. در همان آغازِ ‌سده‌ی چهارم هم این دو جریان، مثلاً، در رشحه‌ی قلمِ اوزبیوسِ قیصرانی پیدا بود که در تمهیدِ انجیل[12] (فصلِ ‌۱۵)، با ارسطو و اپیکور مخالفت می‌کرد و، به اقتضایِ موقعیت، افلاطون را با عبرانیان زیرِ یک علَم می‌آورد. در یک سو همه‌ی آن‌هایی با هم جمع شده اند که واژه‌ی دین را با بازشناسیِ یک نوع تعالی پیوند می‌زنند، فارغ از این که سرشتِ دقیق و اوصافِ آن چیست. رو در رویِ اینان، وارثانِ بی‌شمارِ اپیکور و لوکرسیا (خوش‌باشان، مادی‌گرایان، خداناباوران، خردگرایان و علم‌مداران) ایستاده اند که در دین چیزی نمی‌بینند مگر آفریده‌هایی انسانی، خواه برآمده از ترس از پدر باشد یا از کلبی‌مسلکیِ چیره‌ستا، یا از سازوکارهای هویتی و نمادین که همیشه در درونِ گروه‌هایِ انسانی در کار اند.

در این اوضاع و احوال، دوراهیِ عمده‌ای که تاریخِ ادیان از بدوِ‌تولد پیشِ رو داشته است اظهر من الشمس بوده: آیا تاریخِ ادیان همچون وارثِ سنتی عمل کرده است که تلقیِ مسیحی بی چون و چرا بر آن بار می‌شده است؟ روی‌کردی که ناگزیر آن را بدان سو می‌برده است که انتخاب‌های خاصی بکند (اولویت دادنِ الاهیات بر مناسک و ایمانِ‌فردی بر مراسمِ جمعی، برگزیدنِ نیایش به جایِ رقص و ترجیحِ‌ شعائر بر خلسه) و به پرسش‌هایی خاص بپردازد (مثلاً خاست‌گاه، ‌سرشت یا طبقه‌بندیِ ادیان) که صورت‌بندیش بقایِ ساختارهایِ یک دادباوری[13]‌ با ویژگی‌هایِ نوعیِ مسیحی را به سیاقِ خودش ترجمه می‌کرد. یا به عکس،‌ غرب پس از آن انتخاب‌های نظری‌ای که از هر یوغی که مسیحیت بر گردنش نهاده بود آزادش می‌کرد، یاد می‌گرفت که چه‌گونه از گذشته بگسلد و می‌توانست عرصه‌ی معرفت‌شناختی و انسان‌شناختیِ نسبتاً جدیدی تعریف کند؟ اما آیا چنین نیست که به محضِ ذکرِ‌ دو حدِ این حصر حس می‌کنیم دیگر لازم نیست به آن چیزی بیفزاییم، تا جایی که مسلّم به نظر می‌رسد که تاریخِ ادیان از اول یک‌سره و تقریباً به شکلی کاریکاتوری، وارثی بی دخل و تصرف بود که همه‌ی پیش‌داوری‌های انسان‌محورانه و علمی‌نمایِ دورانش هم دست و پایش را بسته بود؟

از سویِ‌دیگر، آن سرمشقِ بزرگی که اخیراً وجودش را یادآور شدیم و به زودی به سرِ سخنش بازمی‌گردیم، وقتی جز روی‌کردِ کلیش چیزی از آن را نگه نداشته ایم، در عرصه‌ی معاصرِ‌ تاریخِ دین دست نخورده نمانده است؟ تزهایِ عمده‌ای که در آن رو در روی هم قرار می‌گیرند بدونِ ابهام میانِ دو جریان تقسیم نمی‌شوند؟ بر اساسِ ترم‌هایِ یک نامگانِ سنتی‌شده، اما در اصل برایِ آن که بارِ بحث‌ها و مجادله‌هایِ نظری را به بُعدِ ‌واقعیِ قدیمی اما نااصیلشان برگردانیم، جریانِ‌ «پدیدارشناختی[14]» و جریانِ مخالفش را، که برایِ راحتی و ساده‌سازی، «تاریخی» می‌نامیم، از هم متمایز می‌کنیم.

جریانِ اول بنایش بر وجودِ ذاتی نازمانمند برای امرِ دینی است که سرچشمه‌ی اصلیش تجربه‌ای از تعالی یا از امرِ مقدس است. به این عنوان، و بر طریقِ این‌همان‌گویی‌ای کاهلانه، عَلم‌دارانِ این جریان موضوعِ ادیان را به این ذاتِ ادعایی (و رازآلود) فرومی‌کاهند. در جریانِ مقابل، خواه ناخواه همه‌ی آن‌هایی (از جامعه‌شناس و روان‌شناس و تاریخ‌نگار و انسان‌شناس) قرار می‌گیرند که، عمدتاً در عینِ قبولِ جهان‌روا بودنِ مقوله‌ی دین (گرچه برخیشان آن را شرم‌گینانه می‌پذیرند)، وجود یا دخالتِ هر گونه ساحتِ متعالی را به ضرسِ قاطع رد می‌کنند و، در نتیجه، برایِ پدیده‌یِ دینیِ موردِ بحثشان فقط به تبیین‌های درونی متفطن می‌شوند.


[1] Daniel Dubuisson

پژوهشگرِ بازنشسته‌ی مرکزِ ملیِ پژوهشِ علمی در دانشگاهِ لیلِ ۳ در فرانسه

[2] دکترایِ مطالعاتِ دین از دانشگاهِ وندربیلت، آمریکا، مدرس و پژوهشگر عرفان اسلامی.

[3] L’occident et la Religion: mythes, science et idéologie.

[4] la religion

[5] مراد از غرب در این جا اروپایِ مسیحی است (عمدتاً فرانسه، انگلیس و آلمان که به حق گفته می شود در زایشِ علومِ انسانی در سده‌ی نوزدهم سهمِ کلانی داشته اند). اما درباره‌ی بسیاری نکاتِ‌ یقیناْ اساسی مسلم است که نمی‌توان این اروپای مسیحی را از نیاکانِ کافرکیشِ صاحب اعتبارش، ‌به ویژه از نیاکانِ‌ یونانیش، که انبوهی از فکرت‌ها و بحث‌ها را به آن دادند جدا کرد.

[6] این نسبت را نباید «برابر» دانست چون، اغلب، تصدیقِ کلَیتِ ادیان این نتیجه‌ی کم و بیش ضمنی را دارد که صورت‌های غربیِ دین کامل‌ترین و به‌فرجام‌ترین صورت‌هاست، آن هم اگر نگوییم اخلاقی‌ترین و معنوی‌ترین. بر خلافِ پیش‌داوری‌ای کاملاً ساده‌انگارانه، فکرتِ کلیت امکانِ پایگانی کردنِ نهادها، ‌فرهنگ‌ها، آثار و غیرها را منتفی نمی‌کند،‌چرا که این فکرت،‌به عکس، این امکان را فراهم می‌کند که تمامتِ نوعِ بشر را بر اساسِ‌چند معیاری ارزیابی کنیم که همیشه به سودِ تلقی‌های غربی اند، مانندِ خودِ فکرتِ کلیَت.

[7] Claude Lévis-Strauss, L’homme nu (Mythologique ****), Paris, Plon, 1971, p. 559

[8] ما این فرایندِ زبانی را در مقاله‌ی زیر تحلیل کرده ایم:

“Ontogenèse divine et structures énonciatives. La création illocutoire d’Agni dans le Rigveda”, Revue de l’Histoire des Religions, CCXI/2, 1994, pp. 225-245 

[9] برایِ‌برکنار ماندن از دام‌هایِ آن، ژرژ دومزیل مدام تکرار می‌کرد که باید فقط ساختارها را مقایسه کرد؛ فقط ساختارها ما را در مسیرِ‌مرتبط نگه می‌دارند. دومزیل خوش داشت این را هم یادآوری کند که دیر زمانی نیست که فرهنگ‌های انسانی با چند تایی تک‌سازه نمادین کار می‌کند ‌که اکثرشان را هم از کشاورزی، بافندگی،‌ شکار و خویشاوندی به عاریت گرفته اند. به این ترتیب او از مشابهت‌های حکایت‌وار حذر می‌داد.

[10] Culte

[11] Sui generis

[12] Préparation évangélique

[13] théodicée

[14] ناتان زودربلوم (Nathan Söderblom  )، رودلف اتو (Rudolph Otto  ) ، ژان هرینگ (Jean Héring)، خراردوس فان درلئو (Girardus van der Leeuw)، میرچا الیاده (Mircea Eliade)، ژولیان ریس (Julien Ries)، پل پوپار (Paul Poupard) و … کتابِ Phénoménologie et philosophie religieuse – Étude sur la théorie de la connaissance religieuse   نوشته‌ی هرینگ، که در سال‌های ۱۹۰۹-۱۹۱۲ در گوتینگن (Göttingen) شاگردِ ادموند هوسرل (E. Husserl) بوده است در سالِ‌۱۹۲۵ منتشر شد و Phänomenologie der Religion   نوشته‌ی فان در لئو در سالِ‌۱۹۳۳ (ترجمه‌ی فرانسه به قلمِ ژ. مارتی(J. Marty) : La religion dans son essence et ses manifestations : phénoménologie de la religion, Paris, 1948  ). پدیدارشناسیِ‌مسیحیِ ماکس شلر (Max Scheler: De l’éternel dans  l’homme, 1921) و آنِ گروندلر (O. Gründler. Elemente zu einer Religionsphilosophie auf phänomenologischer Grundlage, 1922  )  بر هرینگ تأثیر داشتند.

موانع و لوازم نواندیشی دینی

رضا بهشتی مُعز[1]

بررسی سیر تاریخی توسعه دگم­ها و تاثیر آنها بر معارف اعتقادی تنها با تفسیر و بازخوانی انتقادی میسر است.[2] دگم‌ها محصول فرایندی تاریخی است و در مقام مواجهه باید این سیر تکاملی و تکوینی را درنظر گرفت حتی اگر مربوط به پدیده‌ای دفعی و محدود چون وحی باشد.[3]

دگم­های اعتقادی چون با پدیده وحی و غیب در پیوندی علّی است اغلب با الزام و اقتدار هم‌عنان می‌شود و مقوله ایمان با همه اختیار و رهایی و جوشش نمی‌تواند از سیطره این اقتدار بگریزد، که محصول آنست. این اقتدار ایمانی را با اقتدار سیاسی صاحب وحی باید بدقت ازهم تفکیک کرد، که دومی فرع بر نخستین است، هرچند بظاهر ازهم تغذیه کنند.  

نواندیش دینی اگر در تفسیر این وحی از تاثیر پدیده اقـتدار بکاهد، ایمان جوشش و رهایی بیشتری خواهد داشت اما حیرت و ناامنی هم دامن مومنان را بیشتر خواهد گرفت. این حیرت اگر برای نظریه­پرداز امر ایمانی ستوده است برای عامه مومنان که ایمان را با امنیت و آرامش یکی می‌دانند و به تجربه­های معنوی خویش دلخوش­ند، سخت ناگوارست.

وحی یک حقیقت کاردینال است، چنان که خداوند، چنان که شخص نبی، بنابراین جراحی پدیده اقتدار که نه تنها پشتوانه معنوی ایمان و مایه امنیت درونی آدمیان که خمیرمایه اصلی دستگاه حقوقی یک سامان اجتماعی است و امنیت خارجی فراهم می­کند، نمی­تواند در “مذاق جمهور” دستخوش تفسیری عارفانه شود که پس از خرابی، بازسازی آن بسادگی میسر نیست.    

خدا، وحی و نبی در ادیان ابراهیمی سه عنصر پایه و درهم تنیده کاردینالِ امر ایمانی است، بدون این سه، ایمان یک تجربه آزاد وجودی است که نقطه استقرار ندارد و در تجربه عموم آرامش­خیز نیست و رسالت نواندیشانه   کوششی معنوی در فرآوری آرامشی خالی از اضطراب وجودی است. هنر نواندیش در این زمین سخت، ترکیب وحی پیشازبانی با دینامیزم یک سوبژکتیویته معنوی است، آنچه آن را در ادبیات جدید دین، الهیات کنش‌مند می‌خواند.

اسلام به مفهوم خاص کلمه نمی­تواند جدای از دگم­های کاردینال و اولیه خود همچون توحید، نبوت و وحی تصور شود و هر تلقی دیگری آزاد است اما تعریف اسلام نیست. نیز نواندیشی چه در مقام اصلاح ساختاری و چه در مقام تفسیر تاریخی نمی­تواند بدون این دگم­های کاردینال، در دین نواندیشی کند، چه جز این ساده­ترین راه انتخاب کرده که با رسالت و کوشش نواندیشانه برای ارایه خوانشی کارآمد و اصیل از دین سازگار نیست.

همین داستان ذیل مفهوم عصمت و غیبت در شیعه امامیه هم قابل بررسی است که جای طرح و بسط آن در اینجا نیست و باید در دگم‌های دسته دوم بررسی کرد. بررسی اصالت و وثاقت یک دگم با سوءاستفاده ابزاری و طبقاتی از آن، دو مسئله کاملا جداست و نمی‌توان اینها را درهم آمیخت.

نمونه آنکه در ورود به دگمای وحی، گوهر وحی تجاوز از ظرف کلام است که با مجرای نبی به کلماتی آشنا و مفهوم بدل می‌شود. در فرآیند ظهور این پدیده، بخش­هایی ازگوهر استعلایی آن مشاهده و بخش­هایی از آن در کتم الوهی می­ماند. تفسیر، نوعی خوانش سویه­های مرئی آن گوهر استعلایی است و نواندیش هرچه به گوهر ایمان نزدیک­تر، راه ورود به افسون وحی هموارتر می‌شود. کلمات ابزار ناتوان مفسر نواندیش است که باندازه نسبت خود با وحی، آن معنا را جان میدهد و این همان Weltanschauung   یا متافیزیک او از جهان هستی است.

تفسیر الهیاتی رویدادهای نبوی با برداشت وجودی از همان پدیده‌ها متفاوت است. موریس بلوندل Maurice Blondel فیلسوف الهیاتی نامدار فرانسه در نیمه اول قرن بیست (1861-1949) که سهمی شایسته در تعریف دگمای دینی و نسبت آن با پراگماتیسم مدرن دارد و رساله‌ دکتری خود را در فضای بازسازی الهیات مسیحی نیمه دوم قرن نوزدهم به “کنـش انسانی” اختصاص داده است، می‌نویسد:  “تعریف یگانه از وحی گفتگوی عقلانی برنمی‌دارد …  و چانه زنی بر سر این استنباط سلبی از وحی پذیرفتنی نیست. ما ناگزیر در برابر دگم خاموش می‌مانیم چرا که دگم از جنس خواهش نیست، که از جنس حکم است.» (ترجمه آزاد من)[4]

در مواجهه با دگمای اعتقادی، نواندیش میان ماندن در فضای مشروع گفتگو (سنخیت و هم‌زبانی) و خلق تفسیر آزاد یا زبان شبه‌ آپوکریف، ناگزیر باید راه گفتگو را باز بگذارد تا بتواند به تدوین منطق و ادبیات ایمانی دست یابد.  

زبان گفتگو برای خلق ابداعات مفهومی و کشف بازی‌های زبانی در منطق ایمانی یک امر ناگزیر است و بقول گادامر “آنکه زبان دارد، جهان دارد”.

زبان در کار نواندیشانه ابزار گشودن دگم­هاست. برای اینکه به آنها امکان قبض­وبسط و درنتیجه تفسیر بدهد، متن را از برج عاج اقتدار بزیر کشاند و ایمان ذهنی دگماتیک را برای گفتگو در برابر ایمان ابژکتیو بنشاند.  

دغدغه دوگانه حفظ اصالت اولیه و زبان انتولوژیک ثانویه در برخورد با سنت و میراث دینی، تاریخیت خداوند، ورود مفهوم استعلایی خداوند به تاریخ، نسبت دگم ها با ایمان، با قرآن، با نبوت الوهی و نیز اگزیستانسیل، با سنت صحابه، با میراث تاریخی  و فرهنگ مسلمین، همه در چشم‌انداز کارگاه نظری نواندیش است.

در سازوکار امر دینی این کارگاه، پایبندی به متن و سنت اما اجازه بازگشت و دیدار مجدد به نواندیش دینی و گفتگو با گذشته خواهد داد و جهان او را به دو پاره جدا و بیگانه تقسیم نخواهد کرد. فرآیند پیچیده و دیالکتیکی انسان‌سازی الوهی Humanisation de Dieu و تاله انسانی Divinisation de l’Homme  درحقیقت ایجاد یک جریان بلند گفتگو با تاریخی‌ست که نواندیش مدام درحال بازسازی، نوسازی، بروزرسانی و زبان‌آوری اجزای خاموش آنست. کاری دقیق که برای مشروعیت و مقبولیت ادبیات تولیدی نواندیش پیوستگی و دادوستد نظری می‌طلبد. در جریان احیای دوگانه حیاتی بالا، بند ناف تاریخ را نمی‌توان برید حتی زمانی که دستگاه نظری نوزاد امکان تنفس مستقل دارد.      

اما پرسش اصلی این است که آیا همین بازسازی زبانی الهیات دگماتیک از سوی نواندیشان خود به تاسیس نوع دیگری از دگماتیزاسیون الهیاتی یا حتی معرفتی منجر نخواهد شد؟ نکته مهمی است که باید در روش­شناسی اجتهاد نواندیشان بررسی شود. این روش­شناسی با تجارب معنوی، گیتیانه، نشانه­شناسانه و هرمنوتیکی نواندیش چنان پیوند خورده که قابلیت زبانی او در تفسیر پدیده­های الهیاتی و انتقادی دگم‌ها، بر آن استوار است. 

همین مطالعات انتقادی دگم‌هاست که در الهیات پروتستان و کاتولیک به پروژه “بازخوانی اصول دگماتیک” منجر شده و به بازسازی کارکرد زبان ایمان در تفسیر عهد جدید می‌انجامد.[5]

کار نواندیش دینی با کمی تسامح و به تعبیر دونس‌اسکات و آکویناس و بعدها در آثار دکارت و اسپینوزا خلق نوعی   équivocité (من در اینجا دشواری تفصیل در برابر سهولت اجمال می‌نامم) دربرابر univocité است. نتیجه کار البته همچون هر فرایند تبدیلی دیگر کاهش خلوص ارتدکسی است اما این طبیعت فرایند تجلی یک حقیقت در آینه­های گوناگون است. این کار اغلب از راه تبدیل زبان متافیزیک به زبان میستیک یا باطنی و رازورزانه شدنی است. اما نواندیش که در کار رقت یکی و غلظت دیگری است، دستکم ولو در مقام نظر و قوه باید توان تبدیل زبان میستیک به زبان متافیزیک را هم داشته باشد تا هم بتواند در این دوساحتِ تغذیه، گفتگو برقرار کند و هم بتواند از فروکاستن جهان دگماتیک که برپایه حدود منقح و مرزهای متعین ارتدوکسی‌ست، به تفاسیر کشسان باطنی و معطوف به مواجید و اذواق شهودی متشخص و بنابراین ناپایدار وجودی، بپرهیزد.

با این نگاه نواندیش دینی در کار پایه­ریزی یک بنای تاریخی سترگ است و بنابراین از عجله ناشی از اقتضای سیاست و الزام حاکمیت می‌پرهیزد. او برای اینکه مصالح را درست، بموقع و بقاعده درهم آمیزد باید با تانی و ظرافت تمام در کار ظریف عمومی­سازی گوهر ایمان پیش رود. ناگفته پیداست که در این کار سلوک شخصی و حکمت عملی او آینه حکمت نظری اوست و درنتیجه اولین برداشت اینست که از این نحله رهایی‌بخش نه پیامبری برخواهد خاست نه مرجع تقلیدی. این راه کوشش­گرانی است که با علم به موانع بیرونی و محدودیت­های درونی، سقراط وار و از مجرای خویشتن پالوده، یک تاریخ مقتدر قدسی را نرم، دلپذیر و همه­گیر می‌کنند و هرکسی بقدر وسع و طاقت و دانش ساحات مختلف وجودی ابژه و سوژه دینی را صیقل داده و بهم پیوند میزند تا چهره خداوند را از میان دستگاه آشوبناک دین و تاریخ و تفسیر وهم‌انگیز آن بیرون کشیده و تابناک کند.

تاریخ این بازخوانی‌ها و نواندیشی­ها انباشته از آمیزه درشتی و نرمی است و نواندیش معمار خبیر انتخاب مصالحی مناسب برپایه آزمون و خطای فهم انسانی‌ست. “خویشتن پالوده نواندیش” ترجمان دردهای معنوی و دغدغه‌های روحی اوست و نواندیشی و بازاندیشی برای او نه یک پروژه صرفا آکادمیک یا سرخوشی لفاظانه که رسالت زندگی انسانی و جستجوی دایمی یک حیات معنوی مسئولانه است.

بنظرم دستگاه معرفتی نواندیشان که از دل الهیات ارتدکس، دانش مدرن الهیاتی و تفسیر انسانی برمی­آورد چند ویژگی مهم دارد که من در اینجا باختصار و اقتضا اندکی باز می‌کنم و شرح تفصیلی آن را به مجالی مناسب‌تر وامی‌گذارم:

Plasticité  ترکیب و آمیختن ابعاد هستی­شناختی و وجودشناختی دین در یکدیگر نیازمند داشتن معارفی مطمئن در حوزه­های دیگر انسانی است تا نتیجه کار شکستن هیمنه اقـتدار کلامی ایمان و دادن رنگ لطیف وجودی به آن باشد. همین انعطاف ناشی از آن ما را در رفت­وامد با دگم­ها و لطافت­بخشی به خاصیت اقتداری و متصلب آنها یاری می‌کند.

 L’universalité شکستن انحصار قبیلگی و صنفی ایمان و توزیع همگانی یا بهتر، نشر جهانی خیر ایمانی­ست. کوششی برای انفاق معرفتی و بازکردن حلقه درونی دین و گشودن آفاقی آن برای عموم خلایق.

Multiplicité   تولید متنوع روایات و خوانش­های نواندیشانه از امر قدسی و تاریخ آن با هدف خرافه­زدایی، اقـتدارستیزی طبقاتی، و رهایی انسان از اسارت شریعت بیروح  و ارایه نمایی از زیست­بوم معنوی برای انسان عصر حاضر تا با حق مدرن انتخاب او نیز سازگاری داشته باشد.

راز جهان و خدای این جهان بدون تولید تصویری متنوع و رنگارنگ از امر قدسی گشوده نمی­شود. اقتضای تفسیر وجودی از دین جز با کثرت آراء و اندیشه­ها میسر نیست. خوانش روایت­های کهن و بازتابش متون آنها در عصر ما ناگزیر از یک دالان غالب و انحصاری نمی­گذرد. سهل است که رنگارنگی روایت­های کهن هم چنین امری را برنمی­تابد. به‌علاوه این تنوع، کثرت و ضرورت رویارویی با رازهای پیچیده جهان معناست که صاحبان اهلیت و دانش، پرتوی از رازهای معنوی آن را نشان می‌دهند. 

در پایان عرایض، شایسته است به این نکته مهم اشاره کنم که ضرورت و گوهر مناقشات نواندیشانه پرهیز از عوارض دگماتیک است. حتی تولید روایت­های کم‌سابقه نباید سبب طرح نسبت‌هایی عنیف چون ارتداد و انحراف شود که جزم­اندیشان از آن بهره میگیرند.

بنظرم مفاهیمی از این دست مطلقا در ادبیات نواندیشان دینی راه ندارد و پایبندی به کثرت فهم و تنوع برداشت هرچند دور از سنت معروف و مقبول را نمی‌توان به فرمول ساده طرد و ارتداد فروکاست و ماجرا را بست.

حضور تاریخی جریان آزاد نواندیشی جهان درحقیقت ناشی از غیبت و کسالت طبقه روحانی در بازنگری و نوپالایی مبانی و تاریخ دین برای احیای امر معنوی است. گویی نواندیشان رسالتی را پیش می­برند که روحانیان بعلت ابتلا به ساختار مادی و بی‌روح دین و کارکردهای طبقاتی و معرفتی شریعت، از ایفای آن عاجزند. پدیده­ای که با انسجام ساختاری کلیسای کاتولیک و برگزاری شوراهای تاریخی واتیکان در جهان مسیحی، بتدریج کمتر دیده شده و رفرم­های عقیدتی و آیینی در متن نهاد کلیسا و شاخه‌های اعتقادی جهان مسیحیت اغلب بصورت رسمی و اجماعی پی شده است اما در جهان اسلام اشکارتر است.  


[1]  پژوهشگر فلسفه سیاسی و عضو انجمن فلسفه فرانسه

[2] آن‌چه می‌خوانید بخش دوم (پایانی) از صورت پیراسته سخنرانی نگارنده در نشست مجازی نواندیشان دینی، به تاریخ شنبه یازدهم تیرماه 1401 خورشیدی / دوم ژوئیه  2022 میلادی است.

[3]  تاریخ توسعه یک دگم به تعبیر کارل رانر Karl Rahner (1904-1984) واضع دانش دگم­شناسی، در اساس هم‌عنان رازگشایی از آنست. دگمی که انتشار و پذیرش آن تابع وحی است و در یک صیرورت زمانی طبیعی با محدودیت­های خود اتفاق افتاده است نه اینکه تابع دستگاه شارعانه و کلام تقنینی باشد.

K. Rahner, « Zur Frage der Dogmenentwicklung », in Schriften zur Theologie, Benziger Verlag, Einsiedeln, 1954.

[4] « On prétend que la seule notion de révélation ne supporte pas la discussion rationnelle. Et l’on ne supporte pas que cette conclusion négative soit discutée : sous prétexte de respect, le libre examen refuse même l’examen. On s’impose à l’égard du dogme une muette réserve que le dogme ne demande pas, que le dogme condamne. » 

Maurice Blondel, L’Action (1893), Paris, 1950, p. 392.

[5] پژوهش‌های کارل رانر و کارل لمان Karl Rahner et Karl Lehmann در 1965 در مجموعه انتشاریافته Mysterium Salutis و منجر به تز جنجالی Frühkatholizismus (protocatholicisme) که بعدها با آثار بولتمان در آنتروپولوژی اگزیستانسیل به تفسیری موسع از دگم انجامید.

­­«اقامه‌ی شریعت» با شلاق؟

نگاهی انتقادی به قاعده‌ی فقهیِ «عموم تعزیرات»

سید احمد نور الدین[1]

«حجاب اجباری» چنانکه انتظار می‌رفت و نشانه‌هایش از مدت‌ها پیش دیده می‌شد، به بحرانی گسترده و خونین در ایرانِ عهد جمهوری اسلامی بدل شد. می‌توان ریشه این بحران را در ناسازگاری اخلاق حق‌محورِ مدرن و فقه تکلیف‌محور سنتی جست؛ تکالیفی که گاه با خِرد و اخلاق مدرن در ستیزند. شاید نتوان برای حل بحران اجتماعی حجاب اجباری،  با جمهوری اسلامی به توافق رسید؛ اما می‌توان در فقه سنتی -بدون بهره‌بردن از ابزار تغییر مبانی- راه‌حلی برای نفی حجاب اجباری و ادله فقهی حامیان آن جست. گمان نگارنده این است اگر فقه سنتی بتواند خود را از فشار بیرونی بنیادگرایان و ترس از «اجماع و شهرت» رها کند و از دام احتیاطِ تکلیف‌سازِ «موافقت/عدم مخالفت قطعیه» آزاد شود [که منشأش را تقوای در افتاء می‌دانند]، می‌تواند بخشی از تعارض‌های خود با دنیای نو را حل کند.

حجاب در جمهوری اسلامی از مسئله‌ای فقهی گذر کرده و به «نماد» بدل شده است. سید علی خامنه‌ای حجاب را «نقطه‌ هویّت مستقلّ فرهنگیِ زنِ مسلمان» و «پرچمِ استقلالِ هویّتی و فرهنگیِ زنان»[2] می‌خواند. بدل‌شدن حجاب به نماد، گفتگو را سخت و گاه ناممکن می‌کند. نمی‌توان ادعای جمهوری اسلامی دربارهٔ حجاب را تماماً فقهی دانست. در سال‌های اخیر گاه دفاع حامیان از حجاب اجباری از ادبیات فقهی به ادبیات حقوقی تغییر کرده است. با این حال آنچه جمهوری اسلامی را به پافشاری بر دفاع از «خاکریز» حجاب اجباری وامی‌دارد، «اقامهٔ شریعت» است. سید علی خامنه‌ای جلوگیری از آشکارسازی حرام الهی را –حتی اگر کوچک باشد- تکلیف حکومت اسلامی می‌داند. «برای حکومتی که به نام اسلام بر سرِ کار آمده است تکلیف ایجاد می‌کند. حرام کوچک و بزرگ ندارد؛ آنچه حرام شرعی است نبایستی به‌صورت آشکار در کشور انجام بگیرد.» [3]

ادله فقهی و شبه‌فقهی حامیان حجاب اجباری
لزوم اقامه شریعت، عمومات نهی از منکر و قاعدهٔ فقهی «لکل محرم تعزیر بما یراه الحاکم» از عمده دلایل فقهی حامیان حجاب اجباری است. البته ادله غیرفقهی مانند امنیت‌زایی حجاب،[4] لزوم پاکسازی اجتماع از عوامل تحریک مردان و … گاه در کلمات حامیان حجاب اجباری دیده می‌شود.

با جستجو در متون فقهی «دلیل خاص» بر الزام حکومتی حجاب یافت نمی‌شود.[5] دلیلی که مستقیماً و صراحتاً گفته باشد که «اگر زنی در شوارع و بازار مو و بدنش را نپوشید، باید او را وادار کرد که مویش را بپوشاند.» یا گزارشی از دوران حکومت پیامبر اسلام و امام علی رسیده باشد که زنان آزاد را وادار می‌کرد که حجاب اسلامی را رعایت کنند. حامیان چنین پاسخ می‌دهند که فقیه برای حکم، نیازی به گزارش تاریخی در این مورد خاص ندارد.[6] با نبود دلیل خاص، حامیان حجاب اجباری به ادله عام چنگ زده‌اند و الزام حجاب را مصداق «لزوم اقامه شریعت» و «نهی از منکر» و «حساسیت شرع به فساد»، «اهتمام اسلام به حفظ نظام اجتماعی»[7]،«اهتمام شرع به تحقق اهداف»، «حفظ امنیت اجتماعی» و حتی گاهی «قاعده لطف»[8] می‌دانند.

برخی از ادلهٔ عام حامیان، گاه با اصول فقه امامیه ناسازگار است و از نوع ظنون غیرمعتبره در اصول فقه امامیه مانند استحسانات و سد ذرایع است. دلیل فقهی معتبر نزد امامیه، متن کتاب (قرآن)، سنت (قول، فعل و تقریر معصوم)، اجماع و عقل است. دلیل عقلی در اصول فقه امامیه، به مستقلات و غیرمستقلات تقسیم می‌شود. عقل اصولی غیر از عقل کلامی است و ناظر به ملازمات قطعیه عقلی است و ازاین‌رو مصادیق اندکی مانند مقدمه واجب دارد. به هر حال دلایلی مانند «اگر مانع بی‌حجابی نشویم، موجب فحشاء می‌شود» را نمی‌توان در فقه شیعه، دلیل فقهی شمرد. این استدلال از نوع استدلال «شیب لغزنده» است و به ظن غیرمعتبرهٔ «سد ذرایع» می‌ماند که در اصول فقه امامیه رد شده است.

لزوم اقامه شریعت و الزام افراد

از استدلال‌های حامیان حجاب اجباری این است که هدف حکومت اسلامی اقامه شریعت است و حکومت وظیفه دارد مانع هر معصیتی شود. «تردیدى نمى ماند که حکومت اسلامى، مسئولیت دفع هر گناه عمومى و نیز برپایى واجبات و حتى اقامه مستحبّات را بر عهده دارد ـ به هدف این که اصل آن از میان نرود. محدوده این مسئولیت در زمینه حکم حجاب نیز برابر دایره خود حکم در جامعه است.»[9]

گمان می‌رود اشکال این استدلال در معنای حداکثری از اقامه شریعت است. اگر اقامه شریعت را به معنای حداکثری آن فرض کنیم، آنگاه با «عدم اکراه» ناسازگار است. آیه «لا اکراه»[10]، آیاتی که وظیفه پیامبر را تبلیغ انذار و تبشیر می‌داند[11] و  تسلط پیامبر را رد می‌کند،[12] نافی اجبار و اکراهند. این معنا از اقامه شریعت که حکومت باید هر گناهی را مانع شود وهر واجبی را الزام کند، با آیات قرآن ناسازگار است. اگر خداوند می‌خواست دین را بالاجبار در حکومت مؤمنان محقق کند؛ نیازی به حکومت نبود و خود همه مردم را هدایت می‌کرد. آنچه بر خداست؛ «نمودن راه راست»‌ و «بیان برهان رسا» است و «اگر می‌خواست همه شما را هدایت می‌کرد.»[13] و «و اگر می‌خواستیم، حتماً به هر کسی هدایتش را می‌دادیم.»[14] این استدلال و معنای حداکثری از اقامه شریعت، نمی‌تواند به‌سادگی از این تعارض با آیات عدم اکراه خلاصی یابد. به‌نظر معنایی که می‌توان از اقامه شریعت فهمید که با آیات قرآن ناسازگار نباشد، همان تبلیغ، انذار و تبشیر است و زمینه‌سازی و کمک برای دینداری آزادانه مردم و بسنده‌کردن به الزام در موارد قوانین حافظ نظم اجتماع و موارد منصوص. «و اگر پروردگار تو می‌خواست، قطعاً هر که در زمین است همه آنها یکسر ایمان می‌آوردند. پس آیا تو مردم را ناگزیر می‌کنی که بگروند؟»[15]

می‌توان از آیات قرآن اینگونه برداشت کرد که هدف ارسال رسل، دینداری آزادانه و اختیاری مردم است؛ نه اقامه ولو بالاجبار احکام شرع. دینداری آزادانه –ولو اندک- ارزشمندتر از هدایت جمیع مردم است اما بدون آزادی و اختیار. نمی‌توان با استدلال «لزوم اقامه شریعت از سوی حکومت» به این نتیجه رسید که حکومت وظیفه دارد تک‌تک احکام شرع را ولو بالاجبار در جامعه اجرا کند. زیرا روشن نیست که اقامه شریعت به‌معنای حداکثری آن باشد و دستکم معنای حداقلی آن معقول است.

امر به معروف، نهی از منکر و الزام افراد

از دیگر استدلال‌های حامیان حجاب اجباری، عمومات و اطلاقات نهی از منکر است. «چنان‌که اطلاق و عموم نصوص می‌رساند و ادله ویژه‌ای نیز تأکید می‌کند، یکی از مسئولیت‌های حکومت اسلامی، امر به معروف و نهی از منکر است….  شکى نیست که حکم شرعى حجاب در جامعه نیز در محدوده این وظیفه قرار مى گیرد; زیرا پاى بندى به آن، یک معروف شرعى مسلّم و ترک آن، (منکر) است. محدوده این وظیفه نیز در عرصه عمومى شامل تمام مواردى است که این حکم در اصل وجود دارد یا مایه فساد یا بى اعتنایى دیگران باشد. از این رو, بر اساس همین وظیفه, حکومت اسلامى مى تواند و باید غیرمسلمانان را نیز در حدّى که لازم و مصلحت باشد, به رعایت آن وا دارد.»[16] استدلال بدین‌گونه است «بی‌حجابی منکر است. هر آنچه منکر است، وظیفه حکومت نهی از آن است؛ پس وظیفه حکومت نهی از بی‌حجابی است. نهی از منکر مراتبی دارد و مرحله سوم آن، مرحله یدی و عملی است.»

در کتاب‌های فقهی اگرچه مراتب امر به معروف و نهی از منکر ذکر شده است؛ اما این نکته مبهم است که آیا همه مراتب امر به معروف و نهی از منکر برای همهٔ معروف‌ها و همه معاصی است؟ آیا پس از نهی زبانی کسی که غیبت می‌کند، می‌توان دهان او را بست؟ یا او را وادار کرد که چیزی نگوید؟ کسی که چشم‌چرانی می‌کند، آیا می‌تواند چشم‌بند بر چشم‌هایش بست؟ اگر بگوییم مراتب امر به معروف و نهی از منکر اطلاق دارند و شامل هر معروف و هر منکری –ریز و درشت- می‌شوند؛ آنگاه می‌توان پاسخ داد که پس از تذکر زبانی، می‌توان بر دیدگان چشم‌چران چشم‌بند بست یا به طرق دیگر مانع چشم‌چرانی‌اش شد. یا کسی را که سلامم را نمی‌خواهد پاسخ گفت و سرش در گریبان است، سر از گریبان بیرون کشید و وادار کرد به پاسخ‌گفتن سلام و یا زیبارویان طناز در شوارع گفت «مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی.»

 اطلاق با این گستردگی ناسازگار است با مذاق شریعت و ناسازگار است با اصل عدم اکراه و آزادی. به‌دلیل پیامدهای نادرست این اطلاق، باید از اطلاقش دست شست. گمان می‌رود اگرچه اجمالاً مراتب امر به معروف و نهی از منکر پذیرفتنی است؛ اما کل شیء بحسبه. هر معروفی به اندازهٔ اهمیتش و هر منکری به اندازه اهمیتش. نمی‌توان مرحله سوم و چهارم امر و نهی را برای کسی که دروغی ساده می‌گوید یا جواب سلام نمی‌گوید، اعمال کرد. ادله امر به معروف و نهی از منکر انصراف دارد که مراتبش باید متناسب با معروف و منکر باشد. اگر جایی سرقت مسلحانه بود، آزار دیگران بود، ضربه به اموال عمومی و خصوصی بود، مرحله سوم و چهارم موضوع دارد؛ اما نه در هر معروفی و نه در هر منکری. این ادعا که مرحله سوم و چهارم امر و نهی برای هر منکری است و برای هر معروفی، نیاز به اثبات دارد و نمی‌توان به اطلاق ادله تمسک کرد؛ چون قدر متیقن هست و احتمال انصراف تناسب میان موضوع و حکم جدی است و در چنین جایی تمسک به اطلاق نادرست است و از سوی دیگر با سیره شرعیه ناسازگار است.

الاطلاق وما ادراك ما الاطلاق!

با نگاه به ادله حامیان حجاب اجباری، نقش «اطلاق» را پررنگ می‌یابیم. آنان به اطلاق اقامه شریعت، به اطلاق نهی از منکر، به اطلاق حفظ نظم اجتماع و … تمسک می‌کنند. با اطلاق دایرهٔ اقامه شریعت و نهی از منکر و حفظ نظام اجتماع و چنانکه خواهد آمد دایرهٔ تعزیر را گسترده‌تر می‌کنند که لا یغادر صغیرة ولا کبیرة و پس از فتح همهٔ قلمروها با سلاح اطلاق، از جرم‌انگاری و برخوردهای خشن با بی‌حجابی مانند گشت ارشاد دفاع می‌کنند.

نقش اطلاق در جرم‌انگاری هر معصیتی نقشی کلیدی است. برای اینکه از موارد معدود منصوص تعزیر در روایات به تعزیر هر معصیتی رسید، نیاز به طریق اطلاق است. برای اینکه مراحل سخت نهی از منکر را برای هر معصیتی مجاز دانست، نیاز به اطلاق است. در بسیاری از احکام فقه، ردَ پای اطلاق دیده می‌شود. برای نمونه حکم ناپذیرفتنی استمتاع از شیرخواره به دلیل اطلاق نادرست از جواز زواج با صغیره است. صغیره دارای اطلاق است و شامل شیرخواره هم خواهد شد. فهم اطلاق، فهمی عرفی است. در بسیاری از موارد اطلاق که گاه منجر به احکامی ناپذیرفتنی -خصوصاً در دوره‌ای که فریاد اخلاق مدرن به گوش همه رسیده است- می‌شود، رجوع به عرف ما را به «انصراف» معقول راهنمایی می‌کند و با «انصراف» می‌توان دست از بسیاری از اطلاق‌های تکلیف‌آور کشید که سخنش باید در جای خود گفته شود.

قاعدهٔ تعزیر برای هر معصیتی

تعزیر مجازاتی است که شرع میزان و اندازهٔ آن را مشخص نکرده است.[17] تعزیر در این اصطلاح در مقابل حدّ است. حدّ مجازاتی است که میزان و شرایطش روشن است مانند حد سرقت، حد زنا و حد قذف. در روایات متعددی، برای معاصیِ که حدّ ندارند، مجازات تعیین شده است مانند تعزیر مختلس،[18]دزد میوه،[19] دو زن یا دو مرد که زیر یک پوشش بخوابند،[20] کسی که شهادت دروغ بگوید[21] و …

آنچه در این مجال باید بحث کرد، گسترهٔ تعزیر است. آیا تعزیر برای هر معصیتی چه صغیره و چه کبیره، یا مطلق گناهان کبیره. حامیان حجاب اجباری به قاعده «لکل محرم تعزیر» استناد می‌کنند. «بی‌حجاب حرام است. هر حرامی تعزیر دارد. بی‌حجابی تعزیر دارد.» و از این مسیر الزام حجاب و یا مجازات بی‌حجابی را اثبات می‌کنند. در دیدگاه مشهور فقها این قاعده پذیرفته شده است[22] و گاه ادعای اجماع شده است.[23] در قوانین جمهوری اسلامی دیدگاه مشهور فقها منعکس شده است.

در قوانین ایران

در ماده ۱۱ «قانون راجع به مجازات اسلامی» مصوب ۱۳۶۱ بدون اشاره به اینکه «هر معصیتی تعزیر دارد» تعریف تعزیر را بیان می‌کند. «تأدیب و یا عقوبتی است که نوع و مقدار آن در شرع،تعیین نشده و به نظر حاکم واگذار شده است از قبیل حبس و جزای نقدی و شلّاق که بایستی از مقدار حدکمتر باشد.»[24] و همین مضمون در ماده ۱۶ قانون مجازات اسلامی مصوب ۱۳۷۰ تکرار شده است.[25]

در قانون مجازات اسلامی مصوب ۱۳۷۵، در ماده ۶۳۸ تظاهر به عمل حرام اگر در اماکن عمومی باشد، مستحق کیفر است. « هر کس علنا در انظار و اماکن عمومی و معابر تظاهر به عمل حرامی نماید، علاوه بر کیفر عمل به حبس از ده روز تا دو ماه یا تا ۷۴ ضربه شلاق محکوم میگردد و در صورتی که مرتکب عملی شود که نفس آن عمل دارای کیفر نمی‌باشد ولی عفت عمومی را جریحه‌دار نماید فقط به حبس از ده روز تا دو ماه یا تا ۷۴ ضربه شلاق محکوم خواهد شد.» و در تبصره آن به زنان بدحجاب اشاره شده است.

«زنانی که بدون حجاب شرعی در معابر و انظار عمومی ظاهر شوند به حبس از ده روز تا دو ماه و یا از ۲۰۰۰۰۰۰ تا ۱۰۰۰۰۰۰۰ ریال جزای نقدی محکوم خواهند شد.»

اما در قانون مجازات اسلامی مصوب ۱۳۹۲، قاعدهٔ لکل محرم تعزیر به قوانین وارد می‌شود. در ماده ۱۸ «ارتکاب محرمات شرعی» در کنار «نقض مقررات حکومتی» آمده است. «تعزیر مجازاتی است که مشمول عنوان حد، قصاص یا دیه نیست و به موجب قانون در موارد ارتکاب محرمات شرعی یا نقض مقررات حکومتی تعیین و اعمال می‌گردد. نوع، مقدار، کیفیت اجراء و مقررات مربوط به تخفیف، تعلیق، سقوط و سایر احکام تعزیر به موجب قانون تعیین می‌شود.»[26] با این ماده، راه برای جرم‌انگاری هر معصیتی هموارتر می‌شود.

مستندات قاعده «لکل محرم تعزیر» و نقد آن

یکی از مهم‌ترین ادله حامیان حجاب اجباری، استناد به قاعدهٔ فقهی «لکل محرم تعزیر» است.  در این قاعده، هر گناهی مستوجب تعزیر است و حاکم می‌تواند او را تعزیر کند. فقهای متقدم تنها به آن اشاره کرده‌اند و تحلیل قاعده و ذکر ادله تنها در آثار فقهای معاصر دیده می‌شود.[27]

طوسی این قاعده را در هر گناهی جاری می‌داند و آن را منحصر در تازیانه می‌شمرد.[28] دیدگاه مشهور فقها[29]، پذیرش این قاعده است و گاهی برخی فقها، قیدی را اضافه کرده‌اند. صاحب جواهر در نظری مرتکب کبیره را مستحق تعزیر می‌داند.[30] فاضل هندی تعزیر را مشروط به تکرار گناه پس از توبیخ و نهی می‌کند.[31] در مقابل دیدگاه مشهور، دو تن از فقهای سنتی معاصر به کلیت این دیدگاه اشکال وارده کرده‌اند. گلپایگانی منوط بودن تعزیر به صرف معصیت را مشکل می‌داند.[32] سید احمد خوانساری با توجه به اجمال در مستند قاعده، پذیرش کلیت قاعده را مشکل می‌داند و پس از بیان اشکالات، دیدگاه فاضل هندی را موجه می‌شمرد.[33]

برای این قاعده به سه دسته از روایات استناد می‌شود. عبارت و مضمون این قاعده مستقیماً و صراحتاً در روایات نیست[34] و این قاعده محصول استنباط فقها از مستندات است. نخستین دسته ادله نهی از منکرند، دسته دوم روایاتی است که برخی از گناهان را مستوجب تعزیر می‌داند و دسته سوم روایاتی است با این مضمون که هر چیزی حدی دارد.

اگر ادله نهی از منکر، مستند این قاعده باشد، دیدگاه فاضل هندی را -و نه بیشتر- ثابت می‌کند. زیرا نهی از منکر در مرحله یدی پس از مرحله قلبی و لسانی است. پیش از این گفته شد، شمول مرحله یدی نهی از منکر برای همه معاصی مشکل است.

در استدلال دوم، دیدگاه مشهور استدلال می‌کند که در روایات برخی از معاصی را مستوجب تعزیر دانسته‌اند. از مجموع این روایات استنباط می‌شود که ملاک تعزیر، صرف معصیت است.[35] برخی با قیاس اولویت یا مساوات تعزیرهای منصوص در روایات را به دیگر معاصی سرایت داده‌اند و از این طریق دایره تعزیر را در معاصی شدیدتر یا معاصی مساوی غیرمنصوص گسترانده‌اند.[36] همچنین با الغای خصوصیت از روایات، به کلیت قاعده و در نتیجه شمول تعزیر برای همه معاصی می‌رسند.[37]

به نظر این استدلال تمام نیست. نخست اینکه همه معاصی در یک مرتبه نیستند که با الغاء خصوصیت و تنقیح مناط به جامع «معصیت»‌ رسید و صرف معصیت را دلیل تعزیر دانست. دوم اینکه چه‌بسا ویژگی خاصی در موارد منصوص بوده است[38] که آن ویژگی ولو اینکه گناه شدیدتر یا مساوی باشد، در گناه دیگر نباشد. اشکال قوی‌تر این است که همانگونه که مواردی هست که در آنها تعزیر بیان شده است، موارد بسیاری هم هست که هیچ اشاره‌ای به تعزیر نشده و در مقام بیان حکم هم بوده است.[39]

دسته سوم از مستندات این قاعده، چند روایت است که مضمونشان این است که خداوند برای هر چیزی حدی قرار داده است و برای آنکه از این حکم تجاوز کند، حدی قرار داده.

«…أن الله أرسل رسولا، وأنزل عليه كتابا، وأنزل في الكتاب كل ما يحتاج إليه، وجعل له دليلا يدل عليه، وجعل لكل شئ حدا، ولمن جاوز الحد حدا ….»[40]«خداوند پیامبری فرستاده است و بر او کتابی نازل کرده و در کتاب هرچه بدان نیاز است، آورده است و برای آن نشانه‌ای که بر آن راهنما باشد، قرار داده و برای هر چیزی حدی و برای آنکه از این حد تجاوز کند، حدی قرار داده است.»

قائلان به قاعده تعزیر، واژهٔ «حد» اول را در عبارت «لکل شیٔ حدا» به معنای «حکم» و حد دوم در عبارت «لمن جاوز الحد حدا» به معنای مجازات اعم از حد مصطلح و تعزیر می‌دانند.[41] «خداوند برای هر چیزی حکمی تشریع کرده است و هر کس بدین حکم عمل نکند، برای او مجازاتی تعیین کرده است.»

خوانساری راه استدلال به این روایات را به دلیل اجمال ناهموار می‌داند. عبارت «ان لکل شیء حدا» مجمل است و روشن نیست منظورش از حد «انتهاء» است یا غیر آن. چنانچه گفته می‌شود «برای بخشندگی حدی است» و آنگاه که اجمال باشد، مجالی برای استدلال نیست.[42]  اجمال دیگر  در جانب «لکل شیء» است. با این اجمال باید به اهلش واگذار شود.[43] استفاده کلیت از روایات مشکل است. خوانساری با اشاره به گزارشی که گفته شده گروهی برای مشاهده حد سنگسار آمده بودند، امام علی آنان را که حدی بر گردنشان بود از شرکت در اجرای حد منع کرد و همه مردم بازگشتند،[44] می‌گوید امام با آنکه علم به این داشت که آنانکه برگشتند، حدی بر گردن‌شان است، اما هیچ‌یک را حد نزد یا تعزیر نکرد و نیز گاهی امام منکری را دیده است و به نهی بسنده کرده است.[45] همین اشکالات را گلپایگانی به این روایات وارد می‌کند و نتیجه می‌گیرد که دلیل مطمئنی برای حکم تعزیر در هر معصیتی و حتی در خصوص کبایر وجود ندارد.[46]

علاوه بر این محتمل است که منظور از مجازات، مجازات اخروی باشد. عبارت «لمن جاوز» یا «لمن تعدی ذلك الحد حدا» با آیه « ومن يعص الله ورسوله ويتعد حدوده يدخله نارا خالدا فيها وله عذاب مهين»[47]  همخوانی دارد و در آیه مجازات «تعدی از حدود الهی» عذاب اخروی است.

حاصل سخن

اگرچه هدف شریعت، بسط ایمان و دینداری است؛ اما خواست شریعت، دینداری آزادانه است و نه دینداری از روی جبر و الزام. در آیات قرآن –چه در سوره‌های مکی و چه در سوره‌های مدنی در زمان حکومت پیامبر- این اصل بارها تکرار شده است. گسترش الزامات و قوانین حکومتی به تمام رفتارها نه ممکن است و نه مطلوب.

الزام از سوی حکومت در چارچوب حفظ نظام اجتماعی است. طبعاً انجام یا عدم انجام بسیاری از احکام فقهی ملازمه‌ای با حفظ نظام اجتماعی ندارد. احتکار در دورهٔ قحطی نظم اجتماع را بهم می‌زند و زندگی عادی مردم را سخت‌تر می‌کند. در این فرض حاکمیت می‌توان علیرغم مالکیت خصوصی افراد، مالک محتکر را وادار کند به فروش اموالش. این سخن را نمی‌توان دربارهٔ همه احکام گفت. اگر فرد مستطیعی حج را نگزارد، به زندگی مردم لطمه‌ای وارد نمی‌شود یا کسی نماز صبح نخواند. با آنکه در شریعت اهمیت بالایی دارند، اما خارج از مسئله «حفظ نظام اجتماعی» است. درباره پوشش هم نمی‌توان گفت نظم اجتماعی را بهم می‌زند و زندگی را سخت‌تر می‌کند. نیز الزامات حکومت اسلامی در باب اقامه شریعت، معنای حداکثری ندارد و نمی‌توان گفت حاکم اسلامی باید تک‌تک گزاره‌های فقهی را در جامعه برای تک‌تک افراد محقق کند.

آنچه بر حاکم اسلامی در باب اقامه شریعت تکلیف است، احیاء و زنده نگه‌داشتن شعائر دینی  و تبلیغ آن در جامعه است و نه اجبار شهروندان به انجام آن. همچنین نمی‌توان از عمومات و اطلاقات نهی از منکر، الزام و اجبار به ترک هر منکری را از سوی حاکمیت اثبات کرد. زیرا نمی‌توان مراحل عملی امر به معروف و نهی از منکری را دربارهٔ هر معروف و هر منکری ثابت کرد. قاعدهٔ «لکل محرم تعزیر» هم چنانچه سید احمد خوانساری گفته است مستنداتش سُست است؛ روایات «ان الله جعل لکل شیء حدا ….» از چند جهت دارای اجمال است و با این اجمال قابل استدلال نیست و نیز نمی‌توان از مجموع روایاتی که موارد تعزیری خاص را بیان کرده‌اند، الغای خصوصیت کرد و گفت «پس هر معصیتی مستحق تعزیر است».

از دیگر سو، با توجه به اینکه در واقع، در کوی و برزن این الزام موجب بحران شده است، می‌توان گفت جای احکام ثانویه است. گذشته از اینکه الزام حکومتی حجاب و تعزیر برای آن حتی در فقه سنتی جواهری دشوار است و با اشکالات فراوان روبروست، می‌توان در چارچوب اصول فقه، با مناقشه و تصحیح در مبانی اصولی این الزام را نفی کرد. استناد به روایات، بر پایهٔ «حجیت خبر واحد» است و عمده دلیل حجیت خبر واحد، بناء عقلاست. اگرچه بناء عقلا اعتماد به خبر واحد موثق است اما در امور مهمه این اعتماد متزلزل می‌شود و نیازمند اطمینان است. محصول خبر واحد «ظن» است و در امور مهمه بناء عقلا در پیِ «اطمینان» است. در اموری که به جان، مال و عرض شهروندان و مکلفان مربوط است، نمی‌توان به‌سادگی به خبر واحد اطمینان کرد و با خبری واحد، کسی را تازیانه زد یا او را مکلف کرد که مالش را از ملکیتش خارج کند.

دست‌بالا ادلهٔ فقهی حامیان الزام حکومتی، ادله‌ای است که محصولشان «ظن» [به گمان خودشان معتبر] به حکم شرعی است؛ اما وقتی سخن از تعزیر و تازیانه است، بناء عقلا این «ظن» را معتبر نمی‌داند و خواستار دلیلی است که «اطمینان» بیافریند و در این مورد، چنین دلیلی یافت می‌نشود. بگذریم از اینکه حتی دلیل خاص مستقیم هم نیست و همهٔ دلایل از راه عمومات و اطلاقات و الغاء خصوصیت می‌گذرد.

گفته شد در فقه سنتی جواهری اثبات الزام حکومتی با مشکلاتی مواجه است و گفته شد می‌توان در مبانی فقه سنتی با اشکال در مبنای حجیت خبر واحد ظن‌آور در امور مهمه، اثبات الزام حکومتی –و البته بسیاری از تکالیف دیگر- را با اشکالی جدی مواجه کرد. باز هم می‌توان گامی به عقب نشست و در مرحله‌ای پیشینی‌تر از مبانی اصولی گفت فقه و گزاره‌های فقهی باید به ترازوی اخلاق و ترازوی اصل کرامت انسانی درآید. الزام حکومتی به تک‌تک گزاره‌های فقهی ناسازگار با این اصل است.


[1] دانش‌آموخته‌ی سطح عالی حوزه‌ی علمیه‌ی قم، پژوهشگر فقه.

[2] . سید علی خامنه‌ای، سخنرانی در جمع مداحان ۱۷ /۱۲/۱۳۹۶

[3] . همان

[4] . مهدوی‌زادگان، داوود، حکومت اسلامی و حکم حجاب، ص ۵۴

[5] .ایازی ، سیدمحمدعلی، نقد و بررسی ادله فقهی الزام حکومتی حجاب، مجله فقه، ش ۵۱، فروردین ۱۳۸۶، ص۷.  ؛ هاشمی، سید حسین، «نقد سیاست جنایی جمهوری اسلامی در برخورد با بدحجابی» ، مجله فقه، ش ۵۱، فروردین ۱۳۸۶، ص ۲۵۶.

[6] .  غلامی، علی، مبانی نظری مداخله دولت در مسئله حجاب، فصلنامه دانش حقوق عمومی، سال دوم، زمستان ۱۳۹۲، ش ۶، ص ۴۸

[7] . خویی، موسوعة الامام خوئی، مؤسسة الخوئی الاسلامیة قم، ۱۴۱۸ق، ج ۴۱، ص ۴۰۸

[8] . سعید ضیائی‌فر، «مبانى فقهى و حقوقى اختیارات نظام اسلامى در زمینه جلوگیرى از بدحجابى»، مجله فقه، ش ۵۱، ص ۱۱۶

[9] . سید ضیاء مرتضوی، «درآمدی بر مبانی کلی فقهی حجاب و مسئولیت دولت اسلامی»، مجله فقه، ش ۵۱، ص ۴۵

[10] . بقره، ۵۷

[11] . مثلا بقره، ۱۱۹؛ مائده، ۹۲؛ رعد، ۴۰، شوری، ۴۸،  احزاب، ۴۵؛ غاشیه، ۲۱،

[12]. ق، ۴۵؛ نساء، ۸۰؛ غاشیه، ۲۲؛ شوری ۴۸

[13]. نحل، ۹؛ انعام، ۱۴۹.

[14] .سجده، ۱۳

[15]. یونس، ۹۹.

[16] . سید ضیاء مرتضوی، درآمدی بر مبانی کلی فقهی حجاب و مسئولیت دولت اسلامی، مجله فقه، ش ۵۱، ص ۳۰-۳۱

[17] .نجفی، محمدحسن، جواهر الکلام في شرح شرایع الاسلام، تحقیق عباس قوچانی، دار احیاء التراث العربی، بیروت، ۱۳۶۲ش، ج ۴۱، ص ۲۵۴

[18] . عاملی، حر، وسائل الشیعه الی تحصیل مسائل الشریعة، دار الکتاب الاسلامیة، تهران، ۱۳۷۲، ج ۱۸، ص ۵۰۴

[19] . همان، ص ۵۱۶

[20] .  همان، ص ۳۶۷

[21] . همان، ص ۲۴۴

[22] . فرهنگ فقه، مؤسسه دائرة المعارف الفقه الاسلامی، قم، ذیل مدخل تعزیر، ج ۲، ص ۵۳۲

[23] . نجفی، جواهر الکلام، ج ۴۱، ص ۴۴۸؛ خوئی، موسوعة الامام الخوئی، ج ۴۱، ص ۴۰۷.

[24] . https://rc.majlis.ir/fa/law/show/90605

[25] . https://rc.majlis.ir/fa/law/show/99619

[26] . https://rc.majlis.ir/fa/law/show/845048

[27] . سید مهدی صالحی، رضا نیکخواه و سید سلمان مرتضوی، «تأملی بر قاعده التعزیر في کل معصیة،» مجله فقه و اصول، سال چهل و هشتم، شماره ۱۰۷، زمستان ۱۳۹۵، ص ۴۹

[28] . طوسی، محمد بن حسن، المبسوط فی فقه الامامیة، المکتبة المرتضویه، تهران، ۱۳۸۷، ج۸، ص ۶۹

[29] .برای نمونه: خویی، موسوعة الامام الخوئی، ج ۴۱، ص ۴۰۷؛ شهید اول، محمد بن مکلی، اللمعة الدمشقية، لبنان، دارالتراث، ۱۴۱۰، ص ۲۵۹؛ محقق حلی،  المختصر النافع، قم، مؤسسة المطبوعات الدینیة، ۱۴۱۸ق، ج ۱، ص ۲۲۱

[30] . نجفی، جواهر الکلام، ج۴۱، ص ۴۴۸

[31]. فاضل هندی، کشف اللثام والابهام عن قواعد الاحکام، قم، دفتر انتشارات اسلامی، ۱۴۱۶، ج۱۰، ص ۵۴۴

[32] . کریمی جهرمی، الدر المنضود في احکام الحدود [تقریرات درس سید محمدرضا گلپایگانی]، قم، دارالقرآن الکریم، ۱۴۱۲، ج۲، ص ۱۵۲

[33]. سید احمد خوانساری، جامع المدارک، تحقیق علی اکبر غفاری، ج ۷، ص ۱۲۱

[34] . مقدس اردبیلی، مجمع الفائده و البرهان، قم، مؤسسه النشر الاسلامی، ج ۱۳، ص ۱۵۶؛ سید احمد خوانساری، جامع المدارک، ج۷، ص ۱۱۴

[35] . سعید ضیائی فر، «مبانی فقهی و حقوقی اختیارات نظام اسلامی در زمینه جلوگیری از بدحجابی»، مجله فقه، ش ۵۱، ص ۱۱۳

[36] . همان، ص ۱۲۴

[37] . مقدس اردبیلی، مجمع الفائده و البرهان، قم، مؤسسه النشر الاسلامی، ج ۱۳، ص ۱۵۶-۱۶۰؛ سعید ضیائی فر، «مبانی فقهی و حقوقی اختیارات…». ص ۱۲۴؛ علی غلامی، «بررسی رابطه تحریم و تجریم در پرتو قاعده التعزیر لکل عمل حرام»، پژوهشنامه حقوق اسلامی، سال ۱۹، ش ۴۷، بهار و تابستان ۱۳۹۷، ص ۳۳

[38] . کریمی جهرمی، الدر المنضود، ج ۲، ص ۱۵۲

[39]. همان، ص ۲۹۵؛ برای نمونه: حر عاملی، وسائل الشیعه، ج ۲۰، ص ۲۶۲

[40] . حر عاملی، وسائل الشیعه، ج ۱۸، ص ۳۱۱

[41] . نجفی، جواهر الکلام، ج ۴۱، ص ۴۴۸

[42] . سید احمد خوانساری، جامع المدارک، تحقیق علی اکبر غفاری، ج ۷، ص ۹۷

[43] . همان، ص ۱۲۱

[44] . کلینی، محمد بن یعقوب، کافی، تصحیح علی اکبر غفاری، ج ۷، ص ۱۸۶، تهران، دارالکتب الاسلامیة، ۱۴۰۷

[45] . خوانساری، احمد، جامع المدارک، ج۷، ص ۱۲۱

[46] .کریمی جهرمی، الدر المنضود، ج ۲، ص ۲۹۵-۲۹۷

[47] . نساء، ۱۴

نظریه‌های کلامی-فلسفی اصلاح‌گران دینی معاصر در ایران:

مورد قرآن‌گرایان (بخش دوم)

خلیل الرحمن طوسی[1]

خلاصه

در بخش اول این نوشتار به برخی از مهمترین خاستگاه‌های فرهنگی و سیاسی اصلاحگران قرآن گرا در اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم اشاره کردیم. همچنین نوشتیم که تاکید بر آموزۀ توحید، مبارزه با خرافات و عقاید غلوّآمیز ناشی از اعتقاد به وجود فوق بشری پیامبر و ائمه معصومین از دغدغه های مشترک میان شخصیتهای این جریان فکری در ایران بود. از دیگر ویژگیهای این نسل از متفکرین شیعه، مشروطه خواهی آنان است. برخی از آنان همچون نجم آبادی و خرقانی از فعالترین و تاثیر گذارترین مشروطه خواهان عصر خود بوده اند، در این نوشتار اما از میان دغدغه های فراوان این متفکرین، تنها به تبیین تئوری های کلامی آنان در گرایش به قرآن خواهیم نوشت.

 آن روی سکه قرآن گرائی، نقد اندیشه روایت محور در اسلام بطور عام و در تشیع بطور خاص است. بنابراین تلاشها در حرکت اصلاح دینی در آثار این متفکرین را در نقد حجیت روایات و قلمروی اعتبار این منبع معرفت دینی باید جستجو نمود. در این بخش با تمرکز بر موضوع فوق، اندیشۀ چهار تن از مهمترین شخصیتهای قرآن گرا یعنی هادی نجم آبادی، اسد الله خرقانی، محمد حسن شریعت سنگلجی و ابوالفضل برقعی تبیین خواهد شد.

شیخ هادی نجم‌آبادی (1281-1213ش)

به باوراین اصلاحگران قرآن گرا، اولویت در هر گونه حرکت اصلاحی موثر در جامعۀ دینی ایران، همانا پیراستن مذهب از خرافات و آموزه های دینی است و بهترین راه بسوی چنین اصلاحی، رجوع به عقل و سپس منابعی دینی است که می توانند بیشترین قطعیت عقلانی را برای پیروان هر دین و مذهبی فراهم نمایند. از نظر آنان روایات که هم اکنون به عنوان مهمترین منبع معرفتی در تشیع مورد استفاده قرار می گیرد اتفاقا کمترین میزان از دانش یقینی را تولید می کنند از اینرو راز بسیاری از کجی ها در جوامع اسلامی و شیعی در طول تاریخ و این روزگار را باید در استفادۀ نادرست از این منبع معرفت دینی جستجود کرد. شیخ هادی نجم‌آبادی، مجتهد صاحب نام عصر قاجار و از علمای متبحر در حدیث، تفسیر و رجال را باید از پیشگامان تجدد خواهی دینی با چنین اندیشه ای بشمار آورد.

            برخی نجم آبادی را یکی از مهمترین زمینه سازان فکری جنبش مشروطه خواهی ایرانیان نیز می دانند.[2] او بر خلاف همتایان خود در جهان تسنن همچون رفاعه رافع طهطاوی و خیرالدین تونسی در اواخر سده سیزدهم هجری که توجه اصلی خود را معطوف به سیاست نکردند، غرضش از اصلاح دین در نهایت اصلاح سیاسی و اجتماعی بود. [3] وی را یکی نزدیکترین روحانیون مشروطه خواه به سیدجمال الدین اسدآبادی دانسته‌اند و نامه‌هایی که یاران سید جمال الدین، همچون میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی، برای شیخ هادی نجم‌آبادی در تاریخ ثبت شده است. شاید به دلیل همین معاشرت با سید جمال، نجم آبادی همانند شاگرد اسد آبادی، محمد عبده، ریشه مشکلات جهان اسلام را نابسامانی فرهنگی و دینی میدانست و راه حل اساسی را نیز اصلاح دینی.[4]

ویژگیهای اندیشه‌های اصلاحی نجم آبادی

شايد بتوان برجسته‌ترين ويژگی شيخ هادی نجم‌آبادی را نگاه عقلانی او به قرآن و نقد روایات دانست. این ویژگی در مهمترین اثر او، تحرير‌العقلاء به نحو بارزی قابل مشاهده است. در این اثر، نجم آبادی تمام تعّقلات خود را به آيات قرآن مستند میسازد. او همچنین با خوانشی نقادانه از روايات يا وقايع تاريخی به اثبات مدعای خود مي‌پردازد. او به دیگران مکررا تذکر می هد که عقل انسان اول پيغمبری است که خداوند در وجود انسان قرار داده است. در باب تمییز سخن عقلانی از وهمی می گوید:

“شخص خردمند باید نخست سخن را بسنجد و در آن بیندیشد که راست [درست] است یا دروغ [باطل]. و اگر مطلبی مقدمات بسیار داشته باشد و در یکی از مقدمات قاطعیت [قطعیت] منطقی وجود نداشته باشد و تو از نظر علاقه و یا علت دیگر مسامحه نمایی و بدون تامل غفلة قطعیّت وهمی حاصل آید، آن نتیجه ای که گرفته می شود در نظر تو قطعی خواهد شد در صورتی که وقتی یکی از مقدمات وهمی باشد، باید نتیجه هم وهمی باشد اگرچه مقدمات دیگر قطعی باشد زیرا به حکم عقل نتیجه پیروی پست ترین مقدمات است.”[5]

انس با محیط  و تاثیر آن در فهم دینی، در نگاه نجم آبادی یکی از مهمترین آفات دین شناسی است. او این آفت را در هرمنیوتیک متن مقدس با اصطلاح جالب “حبّ نشو” تعبیر میکند و معتقد است که بیشتر اعتقادات پیروان ادیان از جمله مسلمانان، اعتقادات ظنّی است که به سبب انس بدانها از دوران جوانی، آنها را یقینی میپندارند. یکی از عوامل حبّ نشو، تبعیت از آباء و اجداد و پیروی از مسلک رایج میان علماء است و از اینرو مسلمانان و پیروان هر دینی بدون آنکه عقل خود را بکار گیرند، فقط خود را بر حق میدانند و به اشتباه یقین  دارند که پیروان بقیه ادیان گمراهند:

“آنان هرگز تصور نمیکنند که هر مذهب و ملتی  برای خود دلایلی دارد و عقلانیتی را تبعیت میکند و همچون آنان پیروان دیگر را باطل میدانند. مثلا یهود در محافل خود دلایل عقلی و نقلی برای بر حق بودن خود میآورد و یکدیگر را بر ثابت ماندن در دین خود تشویق میکند. همچنین مسیحی ها شب و روز در کار بر حقّ بودن ملت خود و باطل بودن دیگر ملتها هستند و در شهرهای اسلامی و غیر اسلامی فریاد میکشند و کتاب چاپ میکنند و به مردم میدهند…”[6]

این کجروی در تفسیر جانبدارانه و منبعث از پیش فرض های فکری، به باور نجم آبادی بیش از هر چیز دیگری به این دلیل است که دینداران با قطعی دانستن دلالت روایات، بر این منبع دانش دینی بیش از حدِّ آنچه صاحب شریعت اجازه داده است تکیه کرده اند. برای اثبات این مدعا، نجم آبادی به حجیت اخبار متواتر میپردازد و سپس میپرسد چگونه است که تواتری که در حق خودت ادعا میکنی و آنرا یقین آور و حجت میدانی ولی تواتر یقین آور برای پیروان مکاتب دیگر را معتبر نمیدانی؟[7] چگونه است در مواعظ خود میگوییم آنچه در حق خودت نیکو میشماری در دیگران نیز نیکو بشمار اما وقتی به عقیده میرسد استاندارد دوگانه به کار میبندیم و نه تنها تواترات بلکه ظنون ناشی از اخبار غیر متواتر خود را معتبر میشماریم و به نفی و انکار دیگران مشغولیم و حال آنکه ارزش معرفتی منابع ما بیشتر از آنها نیست.[8]

“… آنها یا [به ناحقّ] در مورد اخبار، ادعای تواتر میکنند و یا در اخبار غیرمتواتر میگویند خبر محفوف به قرائن علمیه است ولی تامل نمی نمایند که این قرائن اگر حاصل میشود چرا در حق دیگران چنین نیست و این یقین بدست نمیآید؟”[9]

 به این دلیل نجم آبادی قانون طلائی اخلاق را یکی از سه محور اصول عقیدتی خود قرار میدهد: “آنچه به خود نمیپسندی، به دیگران مپسند.” او در ردای یک مصلح سیاسی، مبانی معرفت شناسی دینی خود را آنگونه که بدان اشاره شد، وارد عرصه سیاست و اجتماع می کند و  انصاف و عدالت فردی و دادگستری در جامعه را یکی از پایه های بنیادین هر جامعه سعادتمندی معرفی میکند. ظلم و بی انصافی در هر دو عرصه فردی و اجتماعی به باور نجم آبادی آبشخور یک چشمه اند، “حبّ نشو”.[10]

چنانکه در بخش اول این نوشتار بیان کردیم، ایده های نجم آبادی در اعتبار معرفتی اخبار، ریشه در امامیه نخستین از قبیل شیخ مفید، سید مرتضی علم الهدی و شیخ طوسی دارد. طبیعی است چنین اندیشه ای در باره قلمروی حجیت روایات با مبانی اخباریین و بسیاری از عقاید سنتی رایج در تشیع در باره حجیت روایات در تقابل است و به همین دلیل مورد سرزنش و حتی تهمت های بسیاری قرار گرفت. او کلمات زیادی در نقد اخباریون ابراز کرده است و اخباریون را به دلیل تبعیت از ظنون حاصل از اخبار مورد مذمت قرار میدهد: ” [به گمان اخباریون] چون در اصول دین بابِ علم مُنسَد است و یقین نمیتوان حاصل نمود، پس ظن کافی است و حتی میگویند عقل حکم میکند که به ظنّ کفایت کنیم.”[11]

اسدالله خرقانی (1315-1216ش)

خرقانی، روحانی نواندیش و قرآن پژوه عقلگرای روزگار قاجار، در زمان اقامت در تهران، در زمره شاگردانِ معروف شیخ هادی نجم آبادی و میرزا جلو و میرزا حسن آشتیانی بوده است.[12] از همان سالهای جوانی، به افکار تجددطلبانه گرایش پیدا کرد و این دیدگاه را هرچند با فراز و فرود، تا پایان عمر حفظ نمود. خرقانی در سالهای 1284 تا حوالی 1303 قمری در نجف بوده و گزارش شده که از اطرافیان نزدیک مرحوم آخوند خراسانی بوده است و نامش در میان چند تن از روحانیون تجددخواه که بعدها در جریان مشروطه، آخوند را به مشروطه خواهی تشویق کرده اند، ثبت شده است.[13] در دوران اقامتش در نجف، او میکوشید تا مراجع را به حمایت از مشروطه ترغیب کند.[14]

در دوران حرکتهای مشروطه خواهی و در فضای اصلاح طلبی دینی، برخی از روحانیون تجدد خواه همچون سنگلجی، خالصی زاده، برقعی و قلمداران با مراتبی از شدّت و ضعف تا آخر در این مسیر باقی ماندند. برخی تقریبا تمام اندیشه های سنتی خود را کنار گذاشتند و در نحلۀ روشنگری حل شدند. یحیی دولت آبادی، شیخ ابراهیم زنجانی و علی اکبر حکمی زاده نمونه هایی از روحانیون تجدّد خواهی بودند که حتی لباس روحانیت را کنار گذاشتند. در مقابل گروهی بودند که نتوانستند تمامی اندیشه های گذشته خویش را رها کنند. به همین دلیل یا از گردونه خارج شدند یا با اندکی تغییر مسیر، تجدد را به گونه ای دیگر در افکار خویش وارد کردند. خرقانی را میتوان در شمار گروه اخیر به حساب آورد. در سیر تحول اندیشه اش، او گاه کفۀ ترازو را به نفع اسلام سنتی و گاه به نفع اندیشه های جدید سنگین می کرد، گاه در قامت اصلاحگری دموکرات ظاهر می شود و زمانی چنان سخن می گفت که گویی شیخ فضل الله نوری است.[15]

قرآن گرایی و جایگاه حدیث

مهمترین اندیشه های اصلاحی خرقانی را در محوالموهوم می توان مشاهده کرد. او خود هدف از نگارش این اثر را “بیان سبب تنزّل و انحطاط مسلمین” ذکر می کند و تلاش می کند به این سوال رایج پاسخ دهد که چگونه شد مسلمانان که قرنها دارای فرهنگ و تمدن بودند به این روز افتادند، اما مللی در این عالم با آنکه از تمدن بی بهره بوده اند، امروز این چنین ترقی کرده اند؟ توصیه او برای نجات جامعه اسلامی از عقب ماندگی و انحطاط این بوده است که مسلمانان عقاید و اصول را از قرآن بیاموزند و منابع غیر معتبر یا نیم معتبر را رها کنند. با توجه به نظرات خرقانی در اعتبار معرفتی روایات، می توان این توصیه او را چنین تفسیر نمود که مبنا و معیار دین شناسی او در مرحله نخست متن قرآن است بدون آنکه تاویل و تفسیر آنرا از روایات بخواهیم و ذهن خود از قبل باورمند به تفسیری خاص کرده باشیم.[16]

خرقانی در باره تمسک شیعیان به مشتی منابع غیر معتبر می گوید: “مبلغین دین و روحانیون تقصیر عمدۀ توده را به خدا نسبت داده و همیشه مردم را به دعا و زاری و ناله امر می کنند… دعا و زاری فضای عالم اسلام را پر کرده و مستجاب هم نمی شود.”[17] او با صراحت بیشتری در باره حدیث محوری در تشیع می گوید: “علت این نابسامانی، دوری مسلمانان از منبعی است که همگی بر صحت آن یعنی قرآن اتفاق دارند و تمسک بیش از حدّ به روایات است که هر گروه به دسته ای از روایات مورد قبول خود رجوع می کند و دیگران را با همان روایات ردّ و انکار می کند.”[18]

در باره قلمروی و اعتبار معرفتی اخبار چنین میگوید: “معیار پالایش دین اصیل از چیزهایی که در آن وارد شده، سه چیز است: اول: قرآن، دوم: آن مقدار از سنت  که مورد اتفاق همه فرق اسلامی است، سوم: سیره پیامبر در طول 23 سال تبلیغ [روایت شده بوسیله احادیث مجمع علیها].[19] در جای دیگر می گوید: “لازم است که مسلمانان برای مسائل دین به قرآن استدلال نمایند و اگر در قرآن مسئله ای را نیافتند به سنت متفقه مسلمین تمسک کنند.”[20]

خرقانی خوب آگاه است که میزان “روایات متفق علیها”[21] در اعتقادات و دیگر موضوعات نسبت به روایات غیر متفق علیها بسیار اندک است، بنابراین باید جز بخش کوچکی از سنت، بقیه را رها کرد. از آنجا که خرقانی در فقه و اجتهاد، همچون دیگر فقیهان سنت را مبین (مقیِّد و یا مخصِص) آیات قرآن قرار داده است، به نظر می رسد همراه با بقیه فقها امامیه، “اخبار واحد” (ظنّی الدلالة) را در فقه حجت می داند. بدیهی است با نظریه کفایت قرآن در “بخش اعتقادات” از سوی خرقانی و پیروانش، عملا دیگر نوبت به سنت و روایات غیرمتفق علیها نخواهد رسید. بدین ترتیب روایات در غیر از فقه نزد خرقانی همانند دیگر منابع معرفتی بشری است که توسط صالح ترین انسانها یعنی ائمه معصومین به ما عرضه شده است.

شریعت سنگلجی (-13221271ش)

شریعت سنگلجی فرزند ارشد حاج شيخ حسن سنگلجى، پسر عموی شيخ فضل الله نوری است. شيخ حسن در ابتدا نام پدرش- رضاقلي- را بر فرزند ارشدش گذاشت، ولی هنگامی كه رضاقلی نوجوان همراه پدر به نجف رفت و یکی از آثارش را به سيد محمد كاظم يزدی – مرجع شهیر شيعه و صاحب كتاب عروة الوثقى – تقدیم نمود، یزدی به وی لقب شريعت داد و از آن به بعد به اين نام معروف شد.[22] سنگلجی از فكر دو تن از پرچمداران نوگرايی قبل از خود سرمشق گرفت: يكی از آنها پدرش شيخ حسن سنگلجي، و ديگری اسدالله خرقانی بود که هر دو از شاگردان و ياران شيخ هادی نجم آبادی بودند.[23] از میان اصلاحگران قرآن گرا شاید بتوان سنگلجی را از مهمترین و تاثیر گذارترین آنان دانست. از کسانی که با مراتبی از شدت و ضعف تحت تاثیر اندیشه قرآن گرای او بوده اند عبارتند از فضل الله صبحی مهتدي، شيخ محمد سنگلجي، حسين مطيعي، عبد الحسين آيتی (آواره سابق)، عبدالرحمن بديع الزمانی كردستاني، سيد محمود طالقاني، مهدی بارزگان، حاج ميزرا يوسف شعار تبريزي، علی اكبر حكمی زاده، محمد جواد مشكور، عباس زرياب خويي، سيد صادق تقوی، مرتضی مدرسی چهاردهي، عزت الله سحابي، و حيدر علی قلمداران.[24]

سنگلجی بر خلاف اصلاحگرانی همچون کسروی و حکمی زاده تا آخر بر تشیع خود راسخ ماند اما آنچه که نمی توان در آن تردید نمود تاثیر وی از افکار شيخ محمد بن عبد الوهاب ( 1206-1115 ق) است. او یکی از مهمترین آثار خود را به نام توحید عبادت پس از مراجعتش از حج نوشت که همسانی زیادی با كتاب شيخ محمد بن عبد الوهاب موسوم به كتاب التوحيد الذی حق الله على العبيد دارد.[25] سنگلجی در بیشتر آثار خود، توحيد را اساس مذهب تشیع معرفی می کند و هرچيزی را كه مغاير با توحيد و آلوده به هر نوع شرك پنهان و آشکار باشد خرافه می داند. بر اساس این ملاک، وی بسياری از عقايد و سنتهای رایج میان شیعیان از جمله شفاعت را خرافه و بدعت می خواند و پاره ای از اخبار و احاديث را كه برخی از اعتقادات عوام بر اساس آنها بنا شده بود دروغ می شمرد.[26] او در پايان سخنرانی های خود هيچگاه ذكر مصبيت ائمه اطهار را تقرير نمی كرد. اما اینکار او نه به دلیل انکار مطلقِ ذکر مصیبت بلکه به منظور نفی رابطۀ شفاعت با مجالس عزاداری و روضه خوانی و زيارت قبور امامان بود كه عوام شيعه معتقدند انجام اين امور آنها را مستحق حتمی شفاعت ائمه و مستوجب آمرزش تمام گناهان میسازد.

نحوۀ اعتقاد سنگلجی به امام زمان یکی از جنجال برانگیزترین اندیشه های اوست. او تصمیم داشت با نقد پاره ای از اخبار مربوط به ظهور مهدی موعود، عنصر قيام به سيف و ظهور مسلحانه و انتقام جويی را از آن بزدايد و جنبۀ رهبری شخصی را نيز از آن حذف نمايد و بدان بيشتر صورت يك نهضت ترقی خواه دسته جمعی و اجتماعی بدهد تا بتواند آنرا مقبول نسل نو سازد.[27] سنگلجی همانند سلف خود، نجم آبادی و خرقانی بر این عقیده بود که نصوص و ظواهر قرآن در فرهنگ مذهبی شیعه به نفع روایات و اخبار، کنار گذاشته شد و همین امر سبب وارد شدن بسیاری از عقاید شرک آلود شده که قرآن صریحا نهی کرده است. بنابراین، وی برای تحکیم مرجعیت قرآنی، به ویژه ایدۀ امکان فهم قرآن بدون نیاز به حدیث از یک سو وارد عمل شد و از دیگر سو، بر نقد میراث روایی شیعی و بسیاری از اخبار آحاد و احادیث شاذّ و پراکنده در کتب روایی و اثبات سخافت و تعارض آنها با قرآن یا مخالفت با عقل سلیم، تأکید کرد.[28]

انکار شفاعت، رجعت، معراج، زیارت، توسل و عزاداری و نظایر آنها ریشه در مساله ای بنیادین تر در اندیشه سنگلجی دارد که موقعیت او را در اصلاح دینی از اسلاف خود مهم تر می سازد.[29] آن مساله ریشه ای به نظر سنگلجی به عقیدۀ در بارۀ جایگاه وجودی ائمه معصومین (ولایت تکوینی) بطور خاص و مساله غلوّ بطور عام بر می گردد. غالیان شیعه -که به باور سنگلجی جریان رایج در تشیع است- مطالبی همچون ولایت تکوینی، علم غیب، معجرات پیامبران و صفات فوق بشری ائمه معصومین را از طریق روایات وارد تشیّع نمودند که در اصل و اساس ریشه در عقائد صابئین دارد.[30] وی در كتاب محو الموهوم بر آن است تا نشان دهد انبيا و اوليايى مانند حضرت الياس، حضرت عيســى و حضرت خضر در گذشته اند و رجعتی ندارند. در مواضع مختلف صریحا اعلام نمود که حاجت خواستن از ائمه در حالیکه دیگر در قید حیات نیستند شرک است. اگر چه با ابراز چنین عقایدی، مورد اذیت و آزار فراوان قشر سنتی قرار می گرفت، اما بنابرآنچه چهاردهى گزارش می کند اكثر افسران و كارمندان عالى رتبة دولت و شعرا و نويسندگان و مديران جرايد و جوانان تحصيل كرده، همه وهمه دلبستۀ او شده بودند.[31]

سنگلجی مبارزه خود علیه غلوّ و یکی از محصولات آن یعنی خرافات میان شیعیان را با تاکید بر علوم یقینی و پرهیز از ظن و اوهام آغاز می کند. در کلید فهم قرآن می گوید بسیاری از عقاید میان ما چیزی جز اوهام و خرافات نیست. قرآن بعد از سفارش به جستجوی حق (یونس: 32) راه مقابله با آفت خرافات را دوری از موهومات و مظنونات معرفی می کند (یونس: 36).[32] یکی از رایج ترین رهزنان علوم یقینی در دین، تقلید است. مردم ما عادت کرده اند به اساطیر و قصص از پیران خود گوش فرا دهند و از سر تنبلی عقل خود را بجای علم، تسلیم جهل و خرافات نمایند.[33] دیگر راه برای دوری از غلوّ و خرافات، ایمان به توحید حقیقی در دین است و مقتضای توحید، واسطه قرار ندادن میان خدا و خلق به هر شکل ممکن  است: “هر كس انبيا و اوليا را واسطه ميان خدا و خلق، سنخ وسايطی كه ميان شاه و رعيت است قرار دهد، اين شخص مشرك و خارج از دين حنيف اسلام است.”[34] او با ادله عقلی و تاریخی در صدد است اثبات نماید که امامان دارای صفات کمالیه نامحدود خدایی نیستند تا در همه جا و همه ازمنه حاضر باشند و همه صداها را تشخیص دهند و به مقتضای مصلحت، تقاضای هر یک از بندگان دعای آنان را مستجاب نمایند.[35] سنگلجی سپس به صراحت با بیان اصول عقاید غلات در امامیه و پیروان آنان از فرق صوفیه، به ردّ و انکار آنان می پردازد و روایاتی در ردّ و مذمت غالین از منابع اولیه امامیه همچون کتاب رجال کشی و اختیار معرفة الرجال شیخ طوسی نقل می کند.[36]

سيد ابو الفضل برقعى قمی (1372-1287 ش)

سيد ابوالفضل ابن الرضا برقعى قمی در دوران جوانی همچون دیگر روحانیون سنتی می اندیشید و آثاری را در دفاع از مبانی کلامی امامیه نگاشت، با این وجود در سیر مطالعاتی خود با مشاهدۀ خرافات میان علما و عامه مردم و مواجهه با آراء غلوآمیز شيعيان و صوفيان، به تدریج به این باور رسید که بسیاری از عقاید رایج میان شیعیان مخالف قرآن و مبانی اعتقادی اصیل اسلام است. او خود در شرح احوالش می گوید: “از اينكه مشاغل و رجوع كنندگان به من كم بود بيشتر فايده بردم و موفق شدم تا بيشتر مطالعه و تدبّر و تعمّق در قرآن كريم نمايم. اين سبب شد تا به اين امر خطير پی برم كه مشايخ و علمای ما غرق در اوهام و خرافات اند، و خيلی از تعاليم قرآن بی بهره و از عقايد و افكار اصيل اسلامی دوراند… و بنام خرافات و مذهب بر اسلام حكمرانی می كنند.”[37]

برقعی یکی از پرماجراترین و تندرو ترین اصلاحگران دوران معاصر است که بدون واهمه مخالفت خود را با بسیاری از عقاید مسلم نزد شیعیان ابراز می کرد و به همین دلیل مورد بیشترین حملات و ضرب و شتم مخالفینش قرار گرفت و حتی بعد از انقلاب یکبار توسط نیروهای حکومتی ترور شد که جان سالم از آن بدر برود.[38] به دلیل فراز و نشیب اندیشه اش، مورد قضاوتهای متضاد قرار گرفته است. برخی برآنند که وی نه تنها از شيعه بودن عدول نکرده است بلکه در اواخر عمر دوباره همچون سنین جوانی گرايشش به شيعه تقویت شد و حتی وصیت نمود در امامزاده ای دفن شود. فرزند ایشان با کمک شیخ علی اکبر تهرانی توانست پدر را در امامزاده شعیب دفن نماید؛ اما به گواهی نوه برقعی، وی نه شیعه و نه سنی؛ بلکه جزو مسلمانان (قرآنی) بود.[39]

آنچه از گزارشات شاگردان و نزدیکان و همچنین مطالعه آثار برقعی می توان بطور قطع دریافت نمود اینستکه ما با سه برقعی مواجهیم. تغییرات فکری برقعی از سن 45 سالگی آغاز شده است.[40] تردیدی نیست که او رادیکال ترین نظریات خود را در کتاب درسی از ولایت ابراز کرده است. در این کتاب -همچون دیگر اصلاحگران قرآن گرا- مهمترین دلیل رجوع به قرآن را وجود روایات مجعول فراوان در میان مجامع حدیثی شیعه و سنی می داند. به باور برقعی، مشکل اصلی تعالیم و آموزه های تشیّع، وجود اخبار و روایاتی با سند فاسد و راویانی مجهول است که نوعا به قصد اختلاف در مذاهب و تفرقه میان مسلمانان جعل شده اند. در این اثر او همچنین به دو موضوع عدم حجیت اخبار آحاد در عقاید و مساله غلوّ در تشیع می پردازد، ولایت تکوینی پیامبر و ائمه را ردّ می کند و این موضوع را از بدعتهای اهل غلوّ می داند.[41]

برقعی بیش از دیگر همفکران خود بصورت علنی از عقاید محمد بن عبد الوهاب حمایت کرده و حتی به ترجمه برخی از آثار عبدالوهاب به فارسی مبادرت ورزیده است. در مقدمه کتاب عقيده اسلامی، ترجمۀ خودش از العقیدة الاسلامیه اثر مهم عبدالوهاب،به دشمنی كوركورانه و جاهلانه شيعيان – به ويژه در ايران- با يكتاپرستان عربستان اشاره می كند، كه در ايران با نام وهابی شناخته می شوند. از دیگر ترجمه های مهم برقعی  برگردان کتاب “ المنتقى من منهاج الاعتدال فی نقض كلام أهل الرفض والإعتزال” تألیف محمد بن عثمان ذهبی است. کتاب مذکور، برگزیده و فشرده کتابی است به نام “منهاج السنه النبویه فی نقض کلام الشیعه القدریه” که شیخ الاسلام احمد بن تیمیه دمشقی، آن را در ردّ برخی  از افکار و عقاید تشیع به رشته تحریر درآورده است.

برقعی در کتاب عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول، 187 باب از جلد اول اصول کافی را با هدف شناساندن احادیث مغایر قرآن و عقل، بررسی و بر اساس مبانی خود، نقطه نظراتش را بیان کرده است. به باور او، بیشتر یا همۀ اخبار عقیدتی کتاب کافی، از احادیث آحاد است که اکثر محققان امامیه نیز حجیت (وجوب التزام عقیدتی) آنها را در اعتقادات نپذیرفته اند.[42] وی در نقد سندی از احادیث کافی، به سخنان محمدباقر مجلسی و محمدباقر بهبودی استناد  می کند.[43] با این حال هنوز بسیاری از روایاتی که از نظر مجلسی و بهبودی صحیح اند باز توسط برقعی نقد و ردّ شده اند.[44]

مهمترین آراء برقعی را از خلال آثار فراوانش می توان در چهارچوب اسلافش خلاصه نمود؛ یعنی حجیت قرآن و سنت صحیح که همان سنت پیامبر است، و طرد هرآنچه توسط غیر پیامبر توسط دیگران بدان اضافه شده باشد، هر چند اضافات با نام امامان شیعه باشد: “در حالیکه همۀ ملتها حتی یهود و نصاری می گویند ما کتاب آسمانی خود را می فھمیم، ولی اینان قرآن را قابل فھم نمی دانند و گفتند دلالت قرآن بر مطالب ظنّی است یعنی حجّیت ندارد و فقط امام می فھمد. پس گفتند اگر کسی خواست به قرآن استدلال کند گوش ندھید و به اخبار رجوع کنید که قطعی الدّلاله است. آنوقت ھر حدیث مجعولی را بخورد مردم دادند و در کتاب ھا وارد ساختند و بنام پیغمبر و یا نام امام آن را نشر دادند.”[45]

در چنین چهارچوبی، برقعی مبارزه فکری خود را با خرافات و غلوّ در اسلام و در مذهب شيعه بطور خاص سامان می بخشد و هر آنچه از اخبار غیر متواتر (اخبار آحاد) در اعتقادات وارد شده غیر واجب الاتباع می داند.[46] وی همچون سنگلجی، کلیه صفات فوق بشری برای پیامبر و ائمه را منکر است.[47] او در آثار مختلفش به روایاتی که علمای امامیه از جمله شیخ صدوق از ائمه در نهی و انکار غلوّ نقل کرده اند استناد کرده است.[48]

سخن آخر

اهمیت و ارزش نظریات انتقادی قرآن گرایان در بارۀ اعتبار معرفتی روایات و قلمروی حجیت آنها به منظور مبارزه با خرافات و غلوّ در تشیع بیش از هر زمان دیگر، در دوران معاصر قابل درک است. در زمانه‌ای که مقدرات مربوط به شئون زندگی مردم ایران اعم از سیاسی، فرهنگی، اقتصادی در دستان حکومتی قرار گرفته است که عمده پایه‌های تئوریک خود را بر اساس روایات بنا نهاده است، به چالش کشیدن این منبع معرفتی در دین، می تواند رنسانسی فرهنگی و سیاسی را نیز به همراه داشته باشد و بنیانهای تئوریک اسلام سیاسی را ویران سازد. بخصوص که جنبش آزادی خواهی در این ایام، آمادگی هاضمه فکری جامعۀ ایرانی را برای پذیریش چنین رنسانسی نشان می دهد.

عدم حجیت روایات غیر متواتر (اخبار آحاد) در غیر ابواب فقه،  بنابر دلائلی که این اندیشمندان ارائه کرده اند به معنای اینستکه هیچکدام از آنها به عنوان حجت الزام آور شرعی نمی تواند مستند شرعی قرار گیرد، بلکه این روایات همسنگ “سخنان علمای ابرارند” که جهت ارشاد (نه الزام) بر پیروان مذهب عرضه شده است. بدین ترتیب کلیه روایات وارده در اصول دین، و مهمتر از آن رشته های علوم انسانی و به طریق اولی علوم تجربی اعم از طبّ و نجوم و بالاخره تمامی مسائلِ علوم سیاسی به عنوان مثال روایات در باره  مشروعیت سیاسی فقیه -مورد استناد دسته ای از فقهیان- و فراتر از آن مشروعیت سیاسی انسان و ولیّ کامل -مورد استناد فیلسوفان و عرفای شیعه (وسنّی) و مروّجان این مکاتب در حدّ گسترده در حوزه های علمیه شیعه – همگی از جایگاه حجیّت شرعی الزام آور تنزل می کنند.

منشاء عقاید غلوّآمیز در تشیع، روایات مشهوری است که در باره ولایت تکوینی پیامبر و امام و وجود فوقِ بشری آنها توسط محدثینی همچون کلینی و صدوق در قرن سوم و چهارم ثبت شده و در سطح وسیعی مورد قبول متکلمین، فیلسوفان و عرفا قرار گرفته است، عقاید غلوّ آمیزی که حتی توسط مستشرقینی همچون هانری کربن، امیر معزی یا یوری روبین به عنوان عقاید شیعه اصیل معرفی شده است. در مقابل امّا، تحقیقات فراوانی طی چند دهه اخیر به جامعه علمی عرضه شده است که موضع اصلاحگران قرآنی را تقویت میکند. بر طبق این تحقیقات این دسته از روایت توسط مفوضه و غالیان با اغراض مختلف میان شیعیان پراکنده شده و محدثین قرون سه و چهار وارد مجامع حدیثی خود کرده اند. در میان علمای امامیه، محمد باقربهبودی، سید حسین مدرسی و آصف محسنی و در میان مستشریق گلدزیهر، داگلاس کرو و خلیل اندانی، از حیث تاریخی و بعضا از حیث دلالتی و سند نشان داده اند که اخبار وارده در بارۀ وجود مافوق بشری پیامبر و امامان، و دیگر اندیشه های غلوّآمیز روایاتی غیر معتبرند و هیچ ردّ پایی از آنها در قرون اول و دوم دیده نمی شود. تحقیق در باره آراء این پژوهشگران و  تطبیق نظرات آنها با اصلاحگران قرآن گرا نیازمند پژوهشی جداگانه است.


[1]  دانش‌آموخته‌ی حوزه‌ی علمیه‌ی مشهد در سطح اجتهاد، دکترای فلسفه تطبیقی از دانشگاه اکستر انگلستان، سرویراستار انتشارات اسموس پرس در لندن.

[2] مرتضی مدرسی چهاردهی، سید جمال الدین و اندیشه‌های او، تهران: انتشارات امیرکبیر، 1381، 113؛ ، تحریرالعقلاء، پیشگفتار، .15

[3] مرتضی مدرِّسی چهاردهی، شیخ هادی نجم آبادی و داستانهایی از زندگی او، مجله وحید، ش 19، اردیبهشت 1352 ش، ص 59 ؛ همچنین نگاه کنید: گلزار مشاهیر، زندگینامه درگذشتگان مشاهیر ایران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 216.

[4] برای نظریات سیاسی و نقش نجم آبادی در مشروطه ببینید: حسین عسکری، “شیخ هادی نجم‌آبادی یکی از پیشگامان مشروطه‌خواهی” در  مشروطه‌خواهی ایرانیان، ناصر تکمیل همایون، تهران: مرکز بازشناسی اسلام و ایران، جلد 2، 1384.

[5] نجم آبادی، تحریر العقلاء، 89-88.

[6] همان، 43-42.

[7] همان، 44.

[8]  همان، 29-30.

[9] همان، 30-31.

[10]  همان، 18 و 104.

[11]  همان، 42؛ لازم به ذکر است که اخباریون علم حاصل از روایات را به دلیل قرائن و همپوشانی مدلولشان در موضوعات، علم یقینی می دانند. اختلاف میان آنان و مخالفینشان بر سر وجود و یا اعتبار قرائن یقین آور است.

[12] یحیی دولت آبادی،  حیات یحیی، تهران: عطار، 1371، 60-59.

[13] رسول جعفریان، اسدالله خرقانی، 24 به نقل از اسناد و مدارک در باره سید جمال الدین اسدآبادی صفت الله جمالی، قم: دارالتبلیغ اسلامی، ش1349، 18.

[14]همان، اسد الله خرقانی، 23 و ،20؛ تاریخ انقلاب مشروطیت، تهران: نشر سخن، 1383ش، ج 1، 375؛ برای اندیشه های مشروطه خواهی خرقانی ببینید داود فیرحی، دولت مدرن و بحران قانون، نشر نی، 1400، 255-247.

[15]  همان، اسد الله خرقانی، 11-10.

[16]  معجم رجال الفکر والادب فی نجف خلال الف عام، محمد هادی الامینی، بیروت، 1964، ج 2، 266-265؛ سنگلجی هم کتابی با عنوان محوالموهوم و صحوالمعلوم دارد. (آقا بزرگ تهرانی، الذریعه، ج 18، 134).  محو الموهوم به همت ایت الله سید محمود طالقانی به همراه مقدمه ده صفحه اش به چاپ رسیده است.

[17]  محوالموهوم، 28-23.

[18] همان، 282-280.

[19]  همان، 13-12؛ ببینید بخش اول این مقاله را در شماره قبل همین مجله.

[20] همان،  272

[21]  بنا بر تعریف علمای متقدم امامیه، روایات مجمع علیها همان اخبار متواتر است، رجوع کنید به بخش اول این مقاله.

[22] رسول جعفریان، جریانها وسازمان های مذهبی-سیاسی ایران، تهران: عَلَم 1389 ش، 1016 (متن و حاشیه)، به نقل از مجلۀ آینده، سال 12 ، ش 3، 73.

[23]  توحید عبادت، مقدمه، 12.

[24]  توحید عبادت، مقدمه، 26؛ مرتضی مدرِّسی چهاردهی، “شیخ هادی نجم آبادی و داستانهایی از زندگی او” ، 95؛ گلزار مشاهیر، “زندگینامه درگذشتگان مشاهیر ایران”، 216.

[25]  رسول جعفریان، جریانها وسازما نهای مذهبی- سیاسی ایران، 1017؛ سید عبدالحجت بلاغی، تذکره عرفا، 258.

[26] سنگلجی، توحید عبادت، 100-73؛ ایت الله خمینی بخش زیادی از کتاب الاسرار را به نقد این قسمت از آراء سنگلجی اختصاص می دهد.

مولف چهار بار نام سنگلجی را ذکر می کند ولی حتی یکبار نام حکمی زاده و کسروی ذکر نمی شود با اینکه حضورکسروی و بویژه حکمی زاده در سراسر کتاب حس می شود.

[27] ناصر الدین  صاحب الزمانی، دیباچه ای بر رهبری، 133 و 134.

[28]  مجید معارف و سعید شفیعی، درآمدی بر مطالعات حدیثی معاصر. تهران: سمت، 1394، 181.

[29] بدلیل ابراز چنین عقایدی سنگلجی- آنگونه که خود در مقدمه کتاب توحید عبادت میگوید- به وهابیگری متهم می شود و مورد آزار و اذيت و تهمت هايی فراوانی قرار می گیرد. (مقدمه، توحید عبادت، 22)

[30] رجوع کنید به بخش اول این مقاله در شماره پیشین مجله نقد دینی؛ برای تفصیل کلام سنگلجی در باره مساله غلوّ در تشیع ببینید:  توحید عبادت، 116-100.

[31]  نور الدین چهاردهى، وهابيت و ريشه هاى آن، 174-173.

[32] کلید فهم قرآن، 152.

[33] همان، 157.

[34]  توحید عبادت، 151.

[35] همان.

[36]  همان، 156-155.

[37] برقعی، سوانح ایّام.

[38] ابوالفضل برقعی، سوانح ایّام، سایت کتابخانۀ عقیده، 49

[39]  مصاحبه با نوۀ ابوالفضل برقعی-بخشی از برنامه صفحه آخر- علامه برقعی شیعه بود یا سُنی؟. صدای آمریکا (برنامه صفحه آخر).

[40] مقدمه رهنمود سنت در رد اهل بدعت: مختصر كتاب منهاج السنة، تلخيص: امام ذهبى، ترجمه ابوالفضل برقعی، سایت کتابخانۀ عقیده.

[41]برقعی، سوانح ایام، 53؛  برقعی در کتاب درسی از ولایت دوازده دلیل عقلی و نقلی بر بطلان غلوّ اقامه می کند. (102-66)؛ وی همچنین در همین کتاب با ادلۀ فراوان ولایت تکویتی پیامبر و ائمه را ردّ می کند. (65-56)

[42] سید ابوالفضل برقعی، عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول، 1388، کتابخانه سایت عقیده، 45-44.

[43]  همان: 47.

[44]  به عنوان نمونه ببینید، همان: 324، 406، 411، 420، 425، 853. برقعی همچنین درهمین اثر(61-45) حدیث ثقلین یکی از مهمترین احادیث امامیه بر حجیت قول ائمه شیعه را سندا و دلالتا رد کرده است.

[45]  برقعی، درسی از ولایت، 133-132؛ برای بسندگی قرآن در مورد اصول دین از نگاه برقعی ببینید برقعی،  اصول دین از نظر قرآن و مستند به آیات آن، تصحیح و مراجعه اسحاق بن عبدالله العوضی، 1387 ش، 13-7.

[46] برقعی، درسی از ولایت، 133.

[47]برقعی، عقل و دین، تهران: موسسه مطبوعاتی عطائی، 1340ش، ج 1، 100-99؛ برقعی، درسی از ولایت، 135.

[48] به عنوان مثال ببینید درسی از ولایت، 56-54؛ برقعی، سوانح ایام، 121-120؛ درسی از ولایت، 45،176، 192

حجاب‌زدایی از حجاب، مخالفان مذهبیِ‌ حجاب اجباری

حسن فرشتیان[1]

چکیده:

در بررسی تاریخچه حجاب در سده پیشین خورشیدی در ایران، در می‌یابیم هنگامی که سخن از حجاب در سده گذشته می‌شود در واقع سخن از پدیده سیالی می‌شود که اشتراک لفظی دارد. با حجاب یگانه‌ای مواجه نیستیم تا فراز و فرود آن در یک امتداد تاریخی بررسی شود. با دوگانه حجاب اجباری و حجاب اختیاری نیز مواجه نیستیم بلکه شاهد حجاب‌های مختلفی هستیم. حجاب سنتی، حجاب هویتی، حجاب سیاسی، حجاب باورمندی، حجاب همرنگی، حجاب اجباری، حجاب تظاهری و حجاب اختیاری، شکل‌های گوناگون پوشش بانوان بوده است که هر کدام روندی منحصر به خویش داشته اند.

نمود آشکار حجاب در نیم سده اخیر، پیوند با الزام حکومتی بدان است. هرچند اجبار به حجاب از همان روزهای نخست پیروزی انقلاب بهمن 1357 به نام شریعت و فقه انجام شد، اما از همان نخست، منتقدانی نیز از درون حوزه دینی و با نگرشی فقهی به حجاب، به نقد حجاب و یا نقد حجاب اجباری پرداختند. در این نوشتار گزارشی از انواع حجاب و مواضع افراد و شخصیت های دینی در این باب و به ویژه در باره حجاب اجباری ارائه می شود.

پیشگفتار:

گام نخست در مطالعه سیر پدیده حجاب، تفکیک این گونه های مختلف حجاب است که هرکدام فراز و فرودی ویژه خویش داشته اند زیرا با یک پدیده کلی به نام «حجاب» مواجه نیستیم، بلکه با حجاب های گوناگونی مواجه هستیم که هر کدام به فراخور حال خویش، آمد و رفتی ویژه خویش را داشته اند. موضوع بخش نخست این نوشتار، «تبارشناسی گونه های متنوع حجاب» می باشد.

آن چه در این روزها بیشتر مورد توجه قرار می گیرد «حجاب اجباری» است که جرقه حوادث چندماهه اخیر در پی حادثه تلخ زنده یاد مهسا امینی نیز بدان مرتبط می شود. این الزام به حجاب هرچند به نام شریعت انجام شد، اما آیا حجاب اجباری بخشی از شریعت اسلامی بوده است یا خیر؟ موضوع بخش دوم این نوشتار است که تلاش شده است اشاره ای به «تاریخچه نقد حجاب اجباری از منظر درون دینی» در سده پیشین بشود.

بخش نخست: تبارشناسی گونه‌های حجاب در سده پیشین

حجاب در سده گذشته، حجاب های متعددی و پوشش های متنوعی بود که هم از جهت چگونگی پوشش، و هم از جهت انطباق یا عدم انطباق آن با شریعت و هم از جنبه اهداف و دلایل و انگیزه های پوشندگان، متنوع و متغیر بودند. «حجاب اسلامی» یا «حجاب شرعی» که فردی خود را مکلف به رعایت آن ضوابط بکند فقط گونه ای از حجاب بود که به اشکال گوناگونی در سده پیشین در بخش هایی از جامعه در دوران پیش از انقلاب و در زمان پساانقلاب تا به کنون رواج داشته است.

اما به موازات آن، جامعه ایران شاهد حجاب های متنوعی بوده است که در گذار تاریخ، به مقتضای شرایط اجتماعی- فرهنگی و سیاسی ایران به فراز و فرود در آمده اند. در این بخش نگاهی اجمالی به انواع مختلف این حجاب ها که به موازات آن حجاب شرعی در جامعه جریان داشته و از جهت عرفی «حجاب» نامیده می شود می پردازیم.

1. حجاب سنتی

در دهه های نخست سده پیشین، آن چه به عنوان حجاب نامیده می شد، پوشش های سنتی متغیری بود که بستگی به مناطق شهری و روستایی، و وضعیت سنّی خانم ها و وابستگی های قبیلگی و فرهنگی آنان، کاملا متنوع و ناهمگون بود. حجاب به معنای چادر فقط در مناطق شهری جلوه می کرد و چادر بانوان نیز به رنگ های مختلفی بود. بانوان روستایی و عشایر و قبیله های مختلف پوشش سنتی خویش را داشتند.

در ابتدای سده پیش، پوشش بانوان و حتا لباس آقایان، بر مبنای فرم ها و شکل های سنتی و محلی و قبیلگی متفاوت و متنوعی بود. رضاشاه در ابتدا تلاش کرد تا مردم لباس متحدالشکل بپوشند، قانون «اتحاد شکل لباس اتباع ایرانی در داخلۀ مملکت» را به تاریخ 10 دی 1307 به تصویب مجلس شورای ملی رسانید. در سال 1310 دستور داد که «زنان باید در برداشتن حجاب خود آزاد باشند و اگر فردی یا ملایی متعرض آنان شد، شهربانی باید از زنان بی‌حجاب حمایت کند». ایشان تحت تاثیر سفرش به ترکیه در زمان آتاتورک در سال 1313، تمایل پیدا کرد که زنان کشف حجاب کنند. وی سال بعد، این تمایلات را به رییس الوزرای خویش محمود جم چنین اظهار داشت: «نزدیک دو سال است که این موضوع سخت فکر مرا به خود مشغول داشته‌است، خصوصاً از وقتی که به ترکیه رفتم و زن‌های آن‌ها را دیدم که پیچه و حجاب را دور انداخته و دوش به دوش مردهایشان در کارهای مملکت به آن‌ها کمک می‌کنند، دیگر از هر چه زن چادری است بدم آمده‌است. اصلاً چادر و چاقچور دشمن ترقی و پیشرفت مردم است.»[2]

رضا شاه ضمن تبدیل کلاه پهلوی به کلاه شاپو سرانجام در تاریخ 17 دی 1314 کشف حجاب را رسما اجباری نمود. هرچند این مقررات با مقاومت روحانیون مواجه شد که اوج آن منجر به حادثه خونین مسجد گوهرشاد شد ولی سرانجام زنان و دختران ایرانی از استفاده از چادر، روبنده و روسری در مدارس و دانشگاه‌ها، مراکز اداری و دولتی منع شدند. این مقررات به فضای عمومی نیز سرایت داده شد. پس از ترک ایران توسط رضاشاه در سال 1320، قانون کشف حجاب، عملا در فضای عمومی فراموش شد و فقط مقرراتی در مورد کشف حجاب در ادارات و دانشگاه ها اجرا می‌شد. هرچند پوشش چادر سابقه ای طولانی داشت ولی پس از دهه بیست، در مناطق شهری، اندک اندک برای بانوان محجبه، چادر جایگزین پوشش های محلی و سنتی شد.

2. حجاب هویتی

در نیمه های سده پیشین و در دهه چهل- پنجاه، پس از تشکیل انجمن های اسلامی در دانشگاهها و به ویژه انجمن اسلامی بانوان ما شاهد شکل جدیدی از حجاب با پوشش مانتو و روسری در گروههای مدرن مذهبی و سازمان های سیاسی مثل نهضت آزادی و سازمان مجاهدین خلق بودیم که نه ارتباط

مستقیمی با حجاب سنتی نسل قبل و نه برآمده از فرامین شرعی بود.

در این دوران اگر چه اندیشمندانی از حوزه دین و شریعت، مثل مرتضی مطهری (1298-1358) تلاش می کردند تا حدود و ثغور حجاب را با توجه به مبانی شرعی و فقهی به شکل مستدلانه ای مطرح کنند[3]، ولی آن چه موجب گرایش به حجاب جدید می شد، تلاش شریعتمداران نبود بلکه در راستای جنبش فکری  «بازگشت به خویشتن» بود. این حجاب، خویش را در چارچوب مقررات شریعت تعریف نمی کرد بلکه در امتداد مقاومت در برابر فرهنگ غرب، مبارزه با استعمار غرب و بازگشت به خویش بود. لذا این حجاب، را می توان «حجاب هویتی» و «بازگشت به خویش» تلقی کرد. در ترویج این حجاب هویتی نقش حسینیه ارشاد و علی شریعتی برجسته بود.

علی شریعتی (1312-1356) با نقد حجاب سنتی، نوع جدیدی از پوشش اسلامی را طرح کرد که نه در تقلید از سنت و گذشته، بلکه نوعی انتخاب خودآگاهانه در مسیر مقاومت در برابر استعمار غرب و فرهنگ اروپایی بود: «این دختری که الان می خواهد پوشش را انتخاب کند، انگیزه اش چیست، او دو نوع انگیزه دارد، یک انگیزه این است که مادرم همینطور بوده. عمه ام همینطور است، خاله ام همینطور است، اما انگیزه دیگر آنست که این حجاب نشانه این است که من یک طرز تفکر اعتقادی مذهب خاص دارم… اما یک حجاب مال نسل آگاهی است که به پوشش اسلامی بر می گردد. این نسلی است که با این پوشش اسلامی می خواهد به استعمار غربی و به فرهنگ اروپایی بگوید 50 سال کلک زدی، کار کردی، نقشه کشیدی که مرا فرنگی ماب کنی، من با این لباسم به تو می گویم نه و به تمام 50 سال کارت فاتحه می خوانم. مرا نمی توانی عوض کنی! …. این کسی که آگاهانه پوشش را انتخاب می کند، مظهر چیست؟ مظهر یک فرهنگ خاص. یک مکتب خاص، یک حزب فکری خاص، یک جناح خاص و یک جبهه خاص است. این قیمت دارد، ارزش دارد. این آدم، همین طور که الان هم دیده می شود، در برابر آن دختری که اساساً به این مسأله نمی رسد یا ارزشی برایش قائل نیست، نه تنها احساس حقارت نمی کند، بلکه احساس برتری می کند… خانم گاندی، با آن ساری های سه هزار سال، چهار هزار سال پیش که می پوشد و با همه رهبران بزرگ دنیا ملاقات دارد و وارد سازمان ملل که می شود پانصد نماینده بلند می شوند و نیم ساعت برایش دست می زنند، هرگز احساس حقارت نمی کند. چرا احساس حقارت نمی کند؟ به خاطر اینکه آن لباس به معنای آن ساری سنتی موروثی که بی بی جانش می پوشید، است! با آن ساری می خواهد بگوید که، من تمدن غرب، فرهنگ دختر شایسته، زن روز، بوردا … همه را خوانده ام. همه اینهایی را که به ما تحمیل می کنید خوانده ام، من این لباس را می خواهم، با این لباس به فرانسه، آلمان غربی، نیویورک، دیوان لاهه و سازمان ملل که می آیم، می خواهم به تمام غرب بگویم: شما دو قرن آمدید تلاش کردید جان کندید که ما را مثل خودتان کنید! من به عنوان مظهر زن امروز هند، با لباس خودم آمده ام تا به شما بگویم که همه تلاشهایتان بیهوده بوده و من خودم هستم».[4]

شریعتی این حجاب را جایگزین حجاب سنتی رو به انقراض می داند: «اصل قضیه این است که، این دختری که الان می‌خواهد پوشش را انتخاب کند، انگیزه‌اش چیست؟ معمولا انگیزه این است که “مادرم همین‌طور بوده، خاله‌ام همین‌طور است، محیط‌مان همین‌طور است”. این، یک لباس سنتی است، نشانه‌ی طبقه‌ی عقب‌مانده‌ی در حال مرگ است. جلویش را هم نمی‌توان گرفت. بخواهی ده سال دیگر هم ادامه‌اش بدهی، بعد از سال یازدهم تمام می‌شود، رشد و تکامل‌اش به سمت ریختن این حجاب است، یعنی تکامل جامعه به سمت تَرک آن سمبل‌های سنتی اُمّلی. بنابراین شما طرز فکر بچه ها را عوض کنید، آنها خودشان پوشش را انتخاب خواهند کرد. شما نمی‌خواهد مدل‌اش را بدوزید و تنش کنید! او خودش انتخاب می‌کند».[5]

3. حجاب سیاسی

به هنگام انقلاب 57 موج جدیدی از گرایش به حجاب در بین بانوان ایجاد شد. این موج جدید نیز بیش از آن که برآمده از پیروی از آموزه های شریعت باشد، ناشی از جو سیاسی مبارزه همگانی بر علیه رژیم شاه بود. به تناسبی که انقلاب به ماههای پیروزی نزدیک تر می شد، گرایش به این حجاب نیز گسترده می شد. این گرایش ناشی از امر سیاسی انقلاب و همراهی با انقلاب و انقلابیون بود. این حجاب سیاسی را می توان در امتداد حجاب هویتی تلقی کرد. همچنانکه نهضت فکری و جنبش روشنفکری منجر به پدیداری انقلاب بهمن 1357 شد، حجاب هویتی نیز به موازات شعله ور شدن انقلاب 57 تبدیل به حجاب سیاسی در راستای همان انقلاب گردید.

4. حجاب باورمندی

به موازات شعله ورتر شدن انقلاب 57، شعارهای اسلامی نیز بر آن افزوده می شد، افزایش این شعارها به گونه ای ادامه داشت که در ماههای آغازین پیروزی انقلاب، در روایت غالب انقلاب، به شکل رسمی «هدف اسلامی کردن» از اهداف رسمی روایت غالب انقلاب شد.

بسیاری از اقشار جامعه، گویا به این باورمندی رسیده بودند که اسلامی شدن کشور، آنان را به اهداف خویش نزدیکتر می کند، گویا گمشده خویش را در اسلام بازیافته بودند. لذا موج گرایش به اسلام و آموزه های اسلامی کشور را فراگرفت. حتا در میان خانواده های غیر مذهبی نیز دختران آنان به حجاب گرایش پیدا کردند و مسیری خلاف والدین خویش را طی کردند. گرایش آنان غالبا بر مبنای باورمندی سیاسی-عقیدتی و انتخاب شیوه زیست مومنانه جدید بود.

5. حجاب همرنگی

در ماههای آغازین پس از پیروزی انقلاب بهمن 57، نوع جدیدی از حجاب نیز پدید آمد که انگیزه های باورمندی آن ضعیف بود ولی انگیزه قوی تر آن، از یکسو همرنگ شدن با جامعه انقلابی آن روز بود و از سویی دیگر، پرهیز از تمایزی بود که نشانه وابستگی به ارزش های رژیم پیشین تلقی می شد. در این حجاب، انگیزه های فرد محجبه نه بازگشت به خویش و رجوع به فرهنگ سنتی و اسلامی بود و نه باورمندی به ارزش های انقلابی و سیاسی، و نه اعتقاد به مبانی ارزشی شریعت و فقه اسلامی بود، بلکه پیروی از اکثریت و همرنگ شدن با جامعه انقلابی و پیروی از مُد غالب آن روز بود.

6. حجاب اجباری

هرچند در جریان انقلاب 1357، خواسته های نخستین معترضین، برپایی شریعت اسلامی و اجرای مجازات های شرعی حدود و قصاص و دیات و… نبود، بلکه خواسته اصلی آنان آزادی و عدالت بود، ولی به موازات قدرت یابی روحانیون و یکپارچه شدن حاکمیت و قدرت مطلقه رهبر انقلاب آیت الله خمینی، ارزش های اسلامی و به ویژه توجه به ظواهر اسلامی در نقطه ثقل قرار گرفت گویا آن که این ارزش ها هدف اولیه انقلاب بوده است و گویا شهیدان جان خویش را نثار برپایی این ظواهر از جمله حجاب اسلامی نموده اند.

آیت الله خمینی در آستانه پیروزی انقلاب، نسبت به حجاب اسلامی سختگیری نداشت بلکه به گونه ای تلاش می کرد تا با نصیحت و توصیه آن را به پیش براند. ایشان به هنگام اقامت در فرانسه، چند روز قبل از بازگشت به ایران به تاریخ 7 بهمن 1357 در مصاحبه با خبرنگار فرانسوی درباره حوادث و اوضاع آینده ایران‌، چنین شیوه ای نرم و مداراگرایانه را بیان نمود: «حجاب به معنای متداول میان ما، که اسمش حجاب اسلامی است، با آزادی مخالفتی ندارد؛ اسلام با آنچه خلاف عفت است مخالفت دارد. و ما آنان را دعوت می‌کنیم که به حجاب اسلامی رو آورند. و زنان شجاع ما دیگر از بلاهایی که غرب به عنوان تمدن به سرشان آورده است به ستوه آمده‌اند و به اسلام پناهنده شده‌اند.»[6]

اما به محض پیروزی انقلاب، لحن آمرانه جایگزین لحن نصیحتگرایانه شد. ایشان حدود سه هفته پس از پیروزی انقلاب، در تاریخ 15 اسفند 1357 در یک سخنرانی در جمع روحانیون در مدرسه فیضیه قم به مساله حجاب پرداخت: «در وزارتخانه‌های اسلامی نباید زنهای لخت بیایند؛ زنها بروند اما با حجاب باشند. مانعی ندارد بروند؛ اما کار بکنند، لکن با حجاب شرعی باشند، با حفظ جهات شرعی باشند».[7]

فردای آن روز، داماد وی، شهاب الدین اشراقی (1304-1360) در مصاحبه‌ای تلفنی با رادیو ایران به اجباری بودن حجاب تصریح کرد: «باید حجاب رعایت شود و قوانین اسلامی موبه‌مو اجرا گردد و در همه موسسات و دانشگاه‌ها به این موضوع توجه شود. اما باید در نظر داشت که حجاب به معنای چادر نیست. همین قدر که موها و اندام خانم‌ها پوشانده شود و لباس آبرومند باشد».

همزمان با این مصاحبه، و به مناسبت روز جهانی زن تجمعاتی در تهران شکل‌ گرفت که روزنامه کیهان آن زمان، چنین روایت می‌کند: «گروه‌ها و دسته‌جات مختلف زنان از صبح امروز در خیابانهای شمالی و مرکزی تهران به مناسبت روز جهانی زن و به خاطر ابراز نظریات خود درباره حجاب زنان دست به راهپیمائی زدند… آنها ضمناً علیه کسانی که به زنان بی‌حجاب در روزهای اخیر حمله کرده‌اند، شعار می‌دادند… طبق گزارش‌های رسیده در ادارات و وزارتخانه‌های مختلف نیز از صبح امروز جلساتی برای رسیدگی به مسائل حجاب که طی چند ساعت اخیر مطرح شده به بحث و گفت‌وگو پرداختند و در برخی واحدها کارها برای چند ساعت دچار وقفه شد.» در همان روز تعدادی از زنان کارمند هم سر کار خود حاضر نشدند و برخی زنان کارمند وزارت امور خارجه نیز بیرون وزارتخانه دست به برپایی تظاهرات زدند. از سوی دیگر حدود ۵ تا ۸ هزار زن نیز در دانشگاه تهران تجمع کردند و علیه الزامی‌شدن حجاب شعار دادند.[8]

تا سال 1362 در زمینه لزوم رعایت حجاب اسلامی، قانونی وجود نداشت. اولین قانونی که در خصوص پوشش زنان به تصویب رسید، ماده 102 قانون مجازات اسلامی (تعزیرات) مصوب 18/05/1362 بود:

«ماده 102 – هر کس علناً در انظار و اماکن عمومی و معابر تظاهر به عمل حرامی نماید علاوه بر کیفر عمل تا 74 ضربه شلاق محکوم میگردد و در صورتی که مرتکب عملی شود که نفس عمل دارای کیفر نمیباشد ولی عفت عمومی را جریحه دار نماید، فقط تا 74 ضربه شلاق محکوم میگردد.

تبصره – زنانی که بدون حجاب شرعی در معابر و انظار عمومی ظاهر شوند، به تعزیر تا 74 ضربه شلاق محکوم خواهند شد.»

این ماده بعدها با تغییراتی به قانون تعزیرات مصوب 1375 و سپس به قانون مجازات اسلامی مصوب 1392 الحاق شد:

«ماده 638 -هر کس علناً در انظار و اماکن عمومی و معابر تظاهر به عمل حرامی نماید علاوه بر کیفر عمل به حبس از ده روز تا دو ماه یا تا 74 ضربه شلاق محکوم میگردد و در صورتی که مرتکب عملی شود که نفس آن عمل دارای کیفر نمیباشد ولی عفت عمومی را جریحه دار نماید فقط به حبس از ده روز تا دو ماه یا تا 74 ضربه شلاق محکوم خواهد شد.

تبصره- زنانی که بدون حجاب شرعی در معابر و انظار عمومی ظاهر شوند به حبس از ده روز تا دو ماه و یا از پنجاه هزار تا پانصد هزار ریال جزای نقدی محکوم خواهند شد»

چنانچه ملاحظه شد در سال های آغازین دهه هفتاد، حجاب اجباری به شکل رسمی از مقومات جمهوری اسلامی تلقی گردید و همزمان، تعرض به بی حجابان و یا بدحجابان که پوشش حجاب رسمی نداشتند شدت گرفت.

7. حجاب تظاهری

پس از پایان جنگ تحمیلی عراق، جامعه ایران در پارادوکسی میان گذشته و آینده قرار گرفت، از یک سو نیروهای موسوم به حزب الله که حجاب را یکی از دستاوردهای انقلاب و ثمره خون شهیدان می پنداشتند، تلاش داشتند تا وضعیت اجتماعی را همچنان در کنترل خویش داشته باشند لذا حجاب که نمادی از آن وضعیت مورد علاقه محسوب می شد مورد تاکید بیشتری قرار داشت، از سویی دیگر، جامعه پس از جنگ وضعیتی دیگر یافته بود و آمال خویش را در مدینه فاضله ولایی جستجو نمی کرد و در پی روزنه های جهت تنفس بود. از آن پس، با شکل جدیدی از حجاب مواجه شدیم که تلاش می شد تا با حفظ حداقلی ظواهر و با پوسته ای از حجاب، خود را از معرض تیغ داروغه ها و گشت منکرات محفوظ نگاه دارد ولی نه باوری مذهبی به حجاب داشت، نه نگاهی سیاسی-ایدئولوژی و نه نگاهی هویتی بدان داشت.

روسروی ها روز به روز عقب تر رفته، دامن ها کوتاه تر شده و آرایش ها غلیظ تر می شد. این حجاب شکلی، به هیچوجه با مبانی شریعت و با معیارهای حجاب شرعی انطباقی نداشت ولی گویا آن چه برای زمامداران حاکم مهمتربود پافشاری لجوجانه بر اجبار به رعایت ظواهرحجاب بود هرچند چنین حجابی در منطق خود آنان نیز شرعی محسوب نمی شد و بدحجابی خوانده می شد.

این حجاب تظاهری و شکلی، در دهه های پایانی سده گذشته، پدیده ای پارادوکس گونه بود که موجب شگفتی مسلمانان سایر کشورها می شد زیرا در سایر کشورها، بانوان مسلمان یا محجبه هستند و یا نیستند، اما این شکل از حجاب، نمایانگر پارادوکسی در ایران بود و این پارادوکس به نوبه خویش ناشی از شکافی بین حاکمیت و شهروندان بود. در جوامع مدنی، هنگامی که اجرای مقرراتی، به این شکل در می آید، حاکمیت تلاش می کند تا با تغییر مقررات به سود خواسته های شهروندان، هم حرمت مقررات را نگاه دارد و هم مقررات را نمایانگر خواسته های شهروندان بسازد. اما در ساختار ج. ا. ایران، به گونه ای لجوجانه بر آن مقررات حجاب اجباری که مشروعیت عرفی و اجتماعی خویش را از دست داده بود پافشاری می شد و علیرغم اعتراض دلسوزان به حجاب اجباری، راه هر گونه اصلاحی بسته شده بود.

8. حجاب اختیاری

حوادث شهریور 1401 که با نام زنده یاد مهسا امینی جرقه نخست آن زده شد، انفجار باروتی از نارضایتی ها به ویژه در مورد حقوق بانوان و در اعتراض به حجاب اجباری بود. حاکمیت که تا آن زمان، یا صدای این نارضایتی ها را نمی شنید یا خود را به نشنیدن می زد ناگهان با موجی از این اعتراضات مواجه شد که سمبل آن حجاب اجباری بود.

هرچند پس از فروکش کردن اعتراضات ماههای اخیر، حکومت تلاش می کند تا فضاهای عمومی از دست رفته را دوباره به کنترل خویش در آورد، اما به نظر می رسد عملا از تسخیر خیابان در مورد حجاب اجباری ناتوان شده و در تلاش برای حفظ حجاب اجباری در ادارات و فضاهای دولتی می باشد.

به نظر می رسد اکنون به سوی حجاب اختیاری در فضاهای عمومی می رویم. هرچند در فضاهای رسمی و اداری حاکمیتی هنوز حجاب اجباری و حجاب شکلی وجود دارد و هرچند در خیابان نیز هنوز حجاب همرنگی وجود دارد ولی در ادامه این روند، حداقل در این برهه، اندک اندک خیابان به سمت حجاب اختیاری به پیش می رود یعنی آن که در خیابان پوشش حجاب را رعایت می کند، غالبا بر مبنای حجاب اختیاری خواهد بود.

بخش دوم : منتقدین درون دینی حجاب اجباری

اگر در دهه های نخست سده پیشین، نقدی بر حجاب اجباری جلوه نمی کند به این دلیل است که پدیده حجاب اجباری آغاز نشده بود. بلکه از یک سو در سال های نخست آن سده، پدیده معکوس کشف حجاب در پی خرق عادت بود و سپس در دهه های میانی آن قرن همزمان با ورود بانوان به دانشگاهها و مشاغل اداری و دولتی، پدیده کشف حجاب از جهت فرهنگی در حال گسترش بود، لذا ما با حجمی از تولیدات در نقد کشف حجاب و در دفاع شرعی-فقهی از حجاب، مثل  نظرات مرتضی مطهری و یا در نکوداشت فرهنگی-سیاسی حجاب مثل نظرات علی شریعتی، مواجه هستیم.

نقد حجاب اجباری همزمان با بروز خود آن، یعنی به هنگام انقلاب 1357 پدید آمد. منطقی بود که ناباورمندان به شریعت از همان ابتدا با حجاب اجباری مخالفت ورزند. تظاهرات بانوان بر علیه  حجاب اجباری در 17 اسفند 1357 از نخستین بروزهای علنی و آشکار مخالفت با حجاب اجباری بود.

در مورد بازخوانی مفهوم حجاب شرعی در زمان پیدایش اسلام، می توان به پژوهش امیرحسین ترکاشوند (1343) با عنوان «حجاب شرعی در عصر پیامبر» (1389) اشاره کرد. اما همچنانکه وی تصریح کرده است هدف اصلی تحقیق وی، استخراج میزان حجاب شرعی درعصر پیامبر بوده است وی بر این باور است که حجاب عرفی و اعتباری زمان پیامبر به دلیل بدفهمی مخاطبین به مرور زمان تبدیل به حجاب شرعی شد: «تغییر كاركرد ناشی از رسم و اعتبار و عرف، به حجابی شرعی اولاً به مرور ثانیاً در اثر بدفهمی به وجود آمد زیرا مردم به مرور گمان كردند كلماتی كه از ائمه در مورد سترِ سر وارد شده، اشاره به وجه شرعی حجاب دارد غافل از آن كه ائمه نیز رسم جاری جامعه را، اگر مخالف با شرع نبود، احترام میگذاردند و حتّی به بیان آن میپرداختند بنابراین كلمات صادره از ایشان، به دلایل مذكور اشاره به وجه عرفی حجاب داشت».[9]

در بررسی روند نقد حجاب اجباری از منظر درون دینی در دوران معاصر، در می یابیم که هرچند منتقدین درون دینی حجاب اجباری، از منظر باور به وجوب حجاب و محدوده و تعاریف آن، نظریات مختلفی داشتند ولی در نقد حجاب اجباری متفق القول بودند و نه تنها وظیفه حکومت را اجبار شهروندان به رعایت حجاب نمی دانستند بلکه با مجازات متخلفان از حجاب مخالفت می ورزیدند. برخی از آنان قائل به «وجوب حجاب» بوده ولی ناقد و مخالف «حجاب اجباری» بوده اند. برخی دیگر قائل به «عدم وجوب حجاب» بوده و ناقد و مخالف حجاب اجباری بوده اند زیرا منکر اصل وجوب آن بوده اند. این منتقدان، برخی از جایگاه رهبران سیاسی-دینی، برخی از جایگاه مرجعیت، برخی از جایگاه نواندیش دینی و برخی از جایگاه کنشگری در حوزه اصلاحات دینی به نقد حجاب اجباری پرداخته بوده اند. در ذیل به گزینه ای از نمونه های منتقدین فوق اشاره می شود. پر واضح است که ناقدان درون دینی حجاب اجباری، منحصر به ناقدان ذیل نیست بلکه به ناقدان ذیل به عنوان شاخصه هایی که در دهه های پیشین در بازه زمانی های مختلف و از جایگاه های متنوعی ناقد بوده اند، اشاره شده است.

آیت الله سید محمود طالقانی:

آیت الله سید محمود طالقانی (1289-1358) از پیشگامان نواندیشی دینی که با محورقراردادن قرآن خوانشی نو و تفسیری کاربردی و عملگرایانه از آیات قرآن با توجه به نیازهای معاصر ارائه می داد، از نخستین مخالفان حجاب اجباری در روزهای آغازین پیروزی انقلاب بهمن 1357 بود.

پس زمینه ماجرای موضعگیری ایشان، مرتبط با سخنرانی آیت الله خمینی در تاریخ 15 اسفند 1357 می باشد. خمینی در این سخنرانی در جمع روحانیون در مدرسه فیضیه قم به صراحت بر حجاب اجباری تاکید کرده بود.[10]

فردای آن روز و با انعکاس سخنرانی آقای خمینی، راهپیمایی‌های در حمایت از سخنان ایشان در شهرهای مختلف، و یک راهپیمایی مشهوری در تهران در مخالفت با نظر ایشان و مخالفت با حجاب اجباری برگزار شد و سپس روزنامه‌ها و مجلات، شروع به موضعگیری درباره حجاب کردند.[11]

در چنین شرایطی، مصاحبه ای با طالقانی در مورد حجاب انجام گرفت روزنامه های کیهان و اطلاعات در 20 اسفند 1357 به انعکاس این مصاحبه پرداختند. آیت الله طالقانی در مصاحبه فوق ضمن تایید و توصیه به حجاب در راستای پاسداشت سنت اسلامی و فرهنگ شرقی، به صراحت به مخالفت با حجاب اجباری پرداخته و اجبار به حجاب را حتا در مورد زنان مسلمان ناروا دانست: «در مورد حجاب اجبار در کار نیست»[12] «هیچکس زنان را به داشتن حجاب مجبور نمی کند» « اجباری حتی برای زن‌های مسلمان هم نیست».[13]

آیت الله حسینعلی منتظری:

آیت الله حسینعلی منتظری (1301-1388) در جایگاه یک مرجع تقلید هر چند اصل حجاب و پوشش زن را از احکام ضروری اسلام جهت حفاظت بانوان می دانست ولی با اقدامات پلیسی و رفتارهای خشونت آمیز جهت تحمیل حجاب و اجبار بدان، مخالف بود و نوع و شکل پوشش را وابسته به اختیار و انتخاب خود زن می دانست.

وی در پاسخ به پرسش ذیل که «آیا دولت اسلامی مجاز است حجاب را اجباری و به مردم تحمیل کند؟ آیا مسلمان ها در انتخاب نوع پوشش آزاد هستند یا خیر؟» بیان داشت:

«اصل حجاب و پوشش زن از احکام ضروری اسلام است و این هم در رابطه با ظرافت زن و ارزش والای اوست، که مورد طمع و تجاوز ناپاکان قرار نگیرد. البته چادر خصوصیت ندارد؛ بلکه نوع و شکل پوشش به اختیار و انتخاب خود زن وابسته است و کسی حق ندارد شکل خاصی را به او تحمیل نماید. و دولت اسلامی باید نسبت به کسانی که حجاب را رعایت نمی کنند با تبلیغات صحیح و اقدامات فرهنگی آن ها را به رعایت حجاب اسلامی ترغیب نماید؛ و اقدامات پلیسی و رفتارهای خشونت آمیز در این گونه موارد معمولا اثر معکوس داشته است.»[14]

در پاسخ به پرسش دیگری که «آیا پوشش سر برای زنان باید به اجبار و زور باشد یا با اختیار؟ ظاهرا در زمان پیامبر(ص) و امامان (ع) با این که حجاب، از واجبات و ضروری دین بوده، اما اجباری در کار نبوده است. آیا سزاوار است به زنان مسلمان بی حجاب، توهین شود و مورد تحقیر قرار گیرند؟ آیا عقل، این اجبار را پذیرا می‎باشد؟ آیا این اجبار تجاوز به حقوق آنان نیست ؟» ایشان جواب می دهد:

«همان طور که مرقوم کرده اید اصل لزوم حجاب (نه کیفیت آن) یکی از ضروریات انکارناپذیر دین اسلام میباشد و بدیهی است اگر جامعه ای که اکثریت آن مسلمانند و دین اسلام را به عنوان آیین خود پذیرفته اند خواهان اجرای احکام آن از جمله رعایت حجاب و جلوگیری از تظاهر به زمینه های بی عفتی شده اند و بی حجابی موجب نقض حقوق آنان گردد، این درخواست از حقوق مسلم و معقول اکثریت مردم است؛ و برای تأمین حقوق اکثریت، هر حکومتی که عهده دار امر چنین مردمی میباشد باید تدبیر صحیح و اقدام مناسب را به عمل آورد. البته نباید اجرای احکام شریعت با زور و روش های غیر منطقی باشد که قطعا اثر معکوس خواهد داشت، بلکه باید با منطق و تبیین فلسفه و ضرورت عقلایی آن و ارشاد و راهنمایی حکیمانه و رحیمانه انجام شود و مراتب امر به معروف و نهی از منکر با شرایط آن ملحوظ و رعایت گردد…»[15]

حسن یوسفی اشکوری:

حسن یوسفی اشکوری (1328) با سابقه تحصیلات حوزوی، برخاسته از متن روحانیت و از پیشگامان گفتمان نواندیشی دینی در دوران پساانقلاب، به دلیل اعتقاد به تغییرپذیری برخی از احکام اسلامی از جمله حجاب اسلامی بانوان و به دلیل باورمندی به حجاب اختیاری در دادگاه ویژه روحانیت به اعدام محکوم شده بود.

ماجرا از «کنفرانس برلین» آغاز شده بود که ایشان و شماری از روشنفکران و نویسندگان و فعالان سیاسی و جامعه مدنی ایران توسط بنیاد هانریش بل دعوت شده بودند تا در آوریل 2000 برابر فروردین 1379 در یک کنفرانسی در شهر برلین آلمان شرکت کنند. اشکوری در این کنفرانس وجوب حجاب برای بانوان را مربوط به دوران کنونی ندانست و اظهار داشت که احکام اجتماعی اسلام از جمله حجاب اسلامی و مساله ارث بانوان به مقتضای زمانی–مکانی بودن تغییرپذیرند: «… اما احکام اجتماعی مانند قوانین کیفری، اقتصادی یا حکومتی ذاتا تغییر پذیرند و در صورت تغییر موضوع یا تغییر فلسفه احکام به صورت اجتناب ناپذیری تغییر می­کنند فی­المثل احکام جزائی یا پاره ای از حقوق زنان در شرائط امروزی نیاز به بازنگری اجتهادی و اساسی دارند».

پس از بازگشت به ایران، وی توسط دادگاه ویژه روحانیت بازداشت شد و بنابر کیفرخواست دادسرای ویژه روحانیت به اتهام «توهین به مقدسات اسلام و انکار و رد ضروریات و مسلمات دین مبین اسلام و احکام جاودانه قرآن از طریق ایراد سخنرانی بر علیه حجاب اسلامی و قوانین جزائی اسلام و قرآن و همچنین مصاحبه با برخی رادیوهای بیگانه و انکار جاودانگی احکام اسلام و قرآن» محاکمه شد.

به موجب کیفرخواست فوق: «وی اکثر احکام اسلام را جزء احکام اجتماعی دانسته و می گوید …. آن بخش اجتماعیات اسلام که اساسا و ذاتا تغییر پذیرند و لو آن بخش که در خود قرآن هم آمده باشند و با استفاده از یک اصل اصولی که احکام تابع موضوعات خود هستند برخی احکام اسلامی همانند بریدن دست دزد و مسئله حجاب و… را از همین موضوعات دانسته و آنها را متغیر قلمداد کرده است. البته از نوع وصراحت بیانات وی استفاده می­گردد که حجاب را از احکام اسلامی نمی­دانند و لذا در پاریس با رادیو آزادی که مصاحبه می­کند می­گوید مسئله حجاب انتخابی است و حتی افتخار می­کند که در رادیو با یک زن بی حجاب برنامه اجرا می کرده است.»

به موجب رای مورخ 23 آبان 1379 دادگاه فوق، ایشان علاوه بر خلع لباس روحانیت، به اعدام محکوم شد: «نظر به این كه متهم در مراحل تحقیق و جلسه دادرسى صریحا اقرار و اعتراف مى‏نماید كه مطالب عنوان شده در زمینه تغییر كلیه احكام جزایى و اقتصادى از قبیل مجازات محارب، مرتد، سارق و… و نیز برخى احكام حقوق مربوط به بانوان مانند مسأله حجاب و تقسیم ارث را در مجامع عمومى مطرح و عنوان نموده است….  دادگاه او را از مصادیق آیه شریفه انما جزاءالذین… [دانسته و به استناد آیه محاربه] به اعدام محكوم مى‏نماید»[16]

«در پی انجام سه روزه این کنفرانس، که جنجال سیاسی و تبلیغاتی گسترده در ایران و جهان به دنبال داشت، یوسفی اشکوری به همراه چند تن دیگر از سخنرانان ایرانی کنفرانس دستگیر و در دادگاه ویژه روحانیت تهران محاکمه و در دادگاه اول به اعدام  محکوم شد ولی پس از نقض آن حکم در دادگاه دوم به هفت سال حبس محکوم شد. وی پس از گذراندن کمتر از پنج سال از دوران محکومیت در بهمن ماه ۱۳۸۳ از زندان آزاد شد.»[17]

محسن کدیور:

محسن کدیور (1338) دارای مدرک اجتهاد از آیت الله منتظری و استاد مطالعات اسلامی در دانشگاه دوک (آمریکا)، از منظر فقهی، حجاب به معنای پوشش موی زن (پوشیدن روسری، همانند پوشش صورت زن یعنی نقاب یا برقع زدن) را نه واجب می داند، نه مستحب. بنابر این، اگر وی حجاب بدین معنا را واجب نداند منطقی است که الزام به حجاب نیز موضوعیت خویش را از دست می دهد.[18]

وی در نقد تبصره ماده 638 قانون مجازات اسلامی در مورد مجازات بی حجابی، این ماده را برگرفته از فتوای آقای خمینی در مورد تعزیر فردی که ترک واجب کند یا حرامی را مرتکب شود، می داند.[19] سپس نتیجه گیری می کند که با ملاکهای برشمرده در فتوای آقای خمینی «عدم رعایت حجاب گناه کبیره نیست، زیرا در هیچ آیه‌‌ی قرآن بر تارک آن وعده عذاب داده نشده است. در سنت رسول الله (ص) و سیره‌ی ائمه (ع) هیچ موردی از اجبار یا مجازات در امر حجاب گزارش نشده است. در هیچ روایت معتبری برای تارک آن عقاب وعده داده نشده است. کبیره بودن آن اجماعی نیست.  دلیل عقل یا سیره عقلا بر جواز مجازات آن دلالت نمی کند. ارتکاز متشرعه در طول تاریخ بویژه صدر اسلام  نیز بر جواز مجازات آن دلالت ندارد. نتیجه اینکه به فتوای آقای خمینی که کلیه ارکان نظام جمهوری اسلامی مقلد ایشان هستند و قوانین آن نیز بر اساس فتوای وی نوشته شده است، چون ترک حجاب شرعی گناه کبیره نیست، حاکم شرع مجاز به تعزیر تارک آن نمی باشد. عدم جواز تعزیر معنایی جز مردود بودن اجبار قانونی ندارد. یعنی حجاب اجباری مطابق فتوای بنیانگذار جمهوری اسلامی هم فاقد جواز شرعی است. بطور کلی تعزیر بر ترک واجب یا فعل حرام نیاز به نص معتبر شرعی دارد و عمومات هم ناتوان  از اثبات در موارد غیرمنصوص است. یکی از موارد غیرمنصوص تعزیر بر ترک حجاب است».

کدیور نتیجه گیری می کند که «اجبار بر بی حجابی خلاف شرع بود. اجبار بر رعایت حجاب نیز فاقد مستند معتبر شرعی و در نتیجه خلاف شرع است. حجاب با رعایت حدود شرعی آن اختیار زنان مؤمنه است».[20]

سید محمدعلی ایازی

سید محمدعلی ایازی (1333) قرآن پژوه معاصر، مجتهد شیعه و استادیار دانشکدهٔ حقوق، الهیات و علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات تهران، ضمن باورمندی به اصل حجاب، روح آن را خوب پوشیدن و زمینه‌های تحریک جنسی را زدودن می داند و بر این باور است که این در صورتی محقق می‌شود که شخص باور قلبی به حجاب داشته باشد نه اینکه از ترس مجازات و کیفر حجاب کند. وی هیچکدام از ادله فقهی اقامه شده بر الزام حکومتی حجاب، نه سیره عقلا، نه اطلاقات ادله روایات و نه روایات امر به معروف و نهی از منکر را دلیل کافی برای اجبار به حجاب نمی‌داند.[21]

وی با اشاره به برخی از آیات و روایات که حاوی نکاتی درباره رعایت پوشش و عفاف زنان است توضیح می دهد که «هرگز نکته‌ای که دلالت بر الزام و اجبار حجاب و مجازات بدحجاب هرچند به صورت تعزیری، داشته باشد، وجود ندارد؛ در حالی که در آن عصر در جامعه اسلامی زنان غیرمسلمانی بودند که مقید به رعایت حجاب نبودند. همچنین کنیزکان سرهای خود را برهنه می‌گذاشتند. […] اگر قرار بود الزامی از سوی معصومان باشد، باید کیفری بر عدم رعایت تعیین می‌شد. عدم وضع کیفر دالّ بر آن است که حکم حجاب با آن که واجب و ضروری است، اما از آن دسته احکامی نیست که شارع مقدس برای انجام آن مجازاتی تعیین کرده باشد و مانند حقوق عامه مردم نظیر سرقت، زنا، لواط و شرب خمر نبوده که حدی تعیین کرده باشد و همین دلیل بر آن است که موضوع حجاب در زنان به حدی نرسیده بود که شارع بخواهد از طریق الزام و اجبار وارد شود

وی با تبیین استدلال موافقان الزام حکومتی به حجاب بر مبنای امر به معروف و نهی از منکر، توضیح می دهد که هر فعل حرامی را نمی‌توان منکر دانست، هنجار و ناهنجار دانستن کار خوب و بد وابسته به فهم و رویکرد جامعه است و در صورتی شکل می‌گیرد که پشتوانه اجتماعی و عقلایی پیدا کند و تنها واجب و حرام بودن کافی نیست.

ایازی نتیجه‌گیری می‌کند که «هر چند پوشش زن از نظر اسلامی تردید ناپذیر است و در میان متون فقهی و برخی تک‌نگاری‌ها درباره ضرورت تثبیت فرهنگ حجاب سخن گفته شده، اما درباره الزام حجاب از سوی دولت سخنی گفته نشده و تمام سخنان مستقیم و غیرمستقیم نویسندگان در توجه به اهمیت و بایستگی عفت و پوشش بوده است و این ریشه در آموزه‌های دینی (قرآنی و حدیثی) دارد؛ چرا که در هیچکدام از این منابع، مطلبی در جهت الزام حجاب نیامده و هیچ حدیثی مبنی بر اینکه در حکومت پیامبر(ص)، امام علی (ع) و حتی خلفا و حکام اسلامی، کسی را بر عدم رعایت حجاب مواخذه و مجازات کرده باشند، نقل نشده است.»[22]

احمد قابل:

احمد قابل (1336-1391) مجتهد، پژوهشگر دینی، فعال سیاسی و از شاگردان آیت الله منتظری، پوشش بدن را برای بانوان لازم می دانست ولی قائل به وجوب حجاب به معنای پوشش سر و گردن حتا در نماز و حج نبود بلکه حجاب را مستحب شرعی می دانست.

با توجه به این که یکی از مبانی استدلال قایلین به وجوب حجاب، اجماع فقهاست، قابل تلاش کرد تا با اثبات وجود نظریات مختلف «عدم تحقق اجماع بر لزوم پوشش سر و گردن بانوان» را ثابت کند: «وقتی ادعا می شود که مساله ای اجماعی است و هیچ مخالفی وجود ندارد، راه تحقیق در مبانی مساله و بررسی ادله، تقریبا بسته می شود. حتی برخی از فقهای بزرگ، مثل مرحوم محقق نراقی، وصاحب قوانین، مرحوم میرزا ابوالقاسم قمی تصریح کرده اند که “دلیل عمده و اصلی، در این مساله، اجماع است”. ادعای اجماع، در اکثر کتابهایی که تاکنون (در این نوشته) از آنها یاد کرده ام و در برخی کتب فقهی دیگر تکرار شده است، که البته بیشتر آنها مربوط به اصل “وجوب سترعورت و یا ستر بدن” است. اگرچه در صورت اثبات تحقق اجماع در این مسأله، باز هم ارزشی مستقل برای اجماع پدید نمی آمد چرا که اجماع مورد ادعا، مدرکی است و روشن است که اجماع مدرکی، حجیت ندارد». قابل در تحقیقات خویش اذعان دارد که اکثر اختلافات فقها در بحث “ستر صلاتی” پوشش برای نماز است، ولی با استدلال به وحدت ملاک اکثر فقها در این پوشش و “ستر ناظری” پوشش مربوط به نگاه دیگران، بین این دو تلازم برقرار می کند: «بنابر این، اختلافات فقها در بحث “کمیت پوشش برای نماز” به بحث “کمیت پوشش از نگاه” نیز سرایت می کند».

قابل نتیجه گیری می کند که «مقتضای جمع دلالی و ضرورت اعمال آن در این مسأله،  نتیجه ای جز پذیرفتن حکم استحباب پوشش سر و گردن را در پی نخواهد داشت».[23]

کلام واپسین:

در سده پیشین خورشیدی ما شاهد فراز و فرود یک حجاب ویژه نبودیم بلکه با حجاب های متنوع و متعددی مواجه بوده ایم که ریشه ها و انگیزه های متفاوتی داشتند و هر کدام به نوبه خویش فراز و فرودی داشته اند. این گونه های مختلف حجاب اگرچه در ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر بوده اند ولی هرکدام می تواند تاریخچه خویش را داشته باشد.

جناح پیروزمند اسلامی در انقلاب بهمن 1357 تلاش کرد به نام شریعت و مقررات فقهی الزام به حجاب را از وظایف حکومت تلقی کند و اندک اندک حجاب اجباری بسان امرناموسی برای ج. ا. ایران شد. در کنار این نگرش، از همان آغاز، منتقدانی نیز از درون حوزه دینی و با نگرشی فقهی به حجاب، از منظر درون دینی به نقد وجوب حجاب و یا به نقد اجباری بودن آن پرداختند، هرچند صدای آنان کمتر شنیده شد و به حاشیه رانده شدند و یا تحت فشار و تضییقات قرار گرفتند.

سرانجام در حوادث اخیر شاهد اعتراضات سراسری به حجاب اجباری و فرود آن بودیم. اگر تاریخچه حجاب اجباری را در جمهوری اسلامی به دو برهه پیش و پس از اعتراضات شهریور 1401 تقسیم کنیم بیراهه نرفته ایم. به نظر می رسد اکنون به سوی حجاب اختیاری در فضاهای عمومی می رویم، اگر چه هنوز در این زمینه، شاهد وضعیت با ثباتی نیستیم.

نگارنده بر این باور بوده است که حدود و ثغور حجاب و پوشش بانوان را عرف زمان و مکان تعیین می کند و مداخله حکومت ها فقط در چارچوب نظم عمومی مجاز است یعنی اگر مقدار برهنگی به اندازه ای باشد که نظم عمومی و اخلاق حسنه را خدشه دار کند حکومت ها موظف به مداخله جهت برقراری این نظم هستند ولی هیچگونه وظیفه و حقی در مداخله در شرعی بودن یا نبودن چگونگی پوشش شهروندان ندارند اگر چه آن پوشش را به گمان خویش مخالف شرع بپندارند.[24]


[1]  حقوقدان و نواندیش دینی ساکن فرانسه

[2] موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، منتشره به تاریخ 28 آذر 1389، https://psri.ir/?id=kbxowtnp

[3]  ر.ک. مطهری مرتضی، مسئله حجاب. این کتاب شامل سلسله سخنرانی‌های ایشان در انجمن اسلامی پزشکان در موضوع حجاب است که حدودا یک دهه قبل از پیروزی انقلاب بهمن 1357 توسط انجمن فوق منتشر شد.

[4] نقل از: http://meraj114.blogfa.com/post/50

[5]  شریعتی علی، مجموعه آثار ۲۱ / زن / ص ۲۷۱، همچنین ر.ک.: http://talar.shandel.info/thread-299.html

[6] صحیفه امام، ج 5، ص 538 تا 539 http://emam.com/posts/view/1240/

[7] صحیفه امام، ج 6، ص 323 تا 333. http://emam.com/posts/view/1371/

[8]  https://www.isna.ir/news/1401050100553

[9]  ترکاشوند، امیرحسین، حجاب شرعی در عصر پیامبر، 1017 ص، نسخه منتشره در فضای مجازی، 1389، ص 984. «این كتاب با رویكردی انتقادی نسبت به ذهنیت رایج و آراء منتج از آن به نگارش درآمده وهمچنانكه پیداست عنوان تحقیق، حجاب شرعی در “عصر پیامبر” است و چون ظرف تحقیق را صرفاً عصر حضرت قرار دادم بنابراین قصد ورود به حجاب عصر كنونی و احكامِ آن را ندارم ولی از آنجا كه بخش مهمی از پایبندیهای ما برخاسته از ذهنیاتی است كه در باره آنان داریم پس چه بسا مطالعه تحقیق روشنگریهایی به همراه داشته باشد» همان، ص 4.

[10] صحیفه امام، ج 6، ص 323 تا 333. http://emam.com/posts/view/1371/

[11]  https://www.isna.ir/news/1400111612368/

[12] روزنامه اطلاعات 20 اسفند 1357

[13] روزنامه کیهان 20 اسفند 1357

[14] پاسخ به پرسش های دینی، ص 364 https://amontazeri.com/book/porsesh/364

[15] همان، ص 365، https://amontazeri.com/book/porsesh/365

[16]  یوسفی اشکوری، حسن، از برلین تا اوین، سوئد (استکهلم)، نشر باران،2017 (1395)، جلد اول، متن کیفرخواست از 112 تا 128. متن حکم دادگاه اول، ص 146-149.

[17]  زندگی نامه حسن یوسفی اشکوری، وب سایت وی: http://yousefieshkevari.com/?page_id=2 همچنین ر.ک. یوسفی اشکوری حسن، اسناد دادگاه کنفرانس برلین –حکم دادگاه بدوی: http://yousefieshkevari.com/?p=1824

[18]  کدیور در تبیین اول نظریه خویش درمورد حجاب، موی سر زن را همانند صورت وی «زینت ظاهر» می داند نه «زینت باطن»: «در قرآن نصی دال بر وجوب پوشش صورت و موی زنان وجود ندارد، از دو واژه‌ی جِلباب و خِمار در آیات پوشش بانوان (احزاب ۵۹ و نور ۳۱) بیش از مطلق پوشاک استفاده نمی شود، و به تنهائی ظهوری در وجوب سرانداز و روسری ندارند. مفاد این دو آیه جمع و جور کردن جامه و پوشانیدن سینه و گریبان است. دلیل معتبری از پیامبر هم درباره لزوم پوشش زنان خارج از نماز در دست نیست. اینکه زنان باید موی سر خود را بپوشانند فهم صحابه پیامبر از کتاب و سنت است نه لزوما نصی از کتاب و سنت، در روایات شیعی هم اقدم روایات معتبر درباره حجاب به نیمه قرن دوم می رسد. این روایات دلالتی بر حکم دائمی ندارد. هیچ دلیل معتبری مبنی بر گناه بودن و مجازات اخروی زنانی که روسری نپوشند در دست نیست […] میزان نجابت و عفاف در شرایط زمانی مکانی مختلف تفاوت می کند. پوشش زنان با رعایت موازین شرعی متناسب با عرف زمانی مکانی است. (بهمن ۱۳۹۶، ویرایش دوم آبان ۱۴۰۱)»تبیین دوم نظریه خویش را چنین بیان می دارد: « پوشش مو و سر و گردن بانوان بالذات و به حکم اولی واجب نیست، بلکه به شرائط و عرف زمان و مکان بستگی دارد […] (آبان ۱۳۹۲) پوشش موی بانوان (خارج از نماز و طواف حج) نه تنها واجب نیست، حتی مستحب هم نیست. عفاف و نجابت در شرایط فعلی هیچ تلازمی با پوشیدن روسری ندارد. (مهر ۱۴۰۱)». بر مبنای تبیین سوم نظریه ایشان «پوشش موی زن، مثل پوشش روی زن، همانند پوشش دستهای زن از مچ تا انگشتان، شرعا نه واجب است نه مستحب. […] پوشیدن روسری و مقنعه هم بر ایشان واجب یا مستحب نیست. (آبان ۱۴۰۱)».  ر.ک. https://kadivar.com/19965/

[19] هر کسی که واجبی را ترک یا حرامی را مرتکب شود امام (ع) یا نائبش می تواند او را تعزیر کند به شرط اینکه آن امر از کبائر باشد. (تحریرالوسیلة، ج ۲ ص ۴۷۷، کتاب الحدود، فروع حد القذف، الخامس) بر اساس فتوای فوق بی حجابی یا بدحجابی اگر بخواهد شرعا مشمول تعزیر واقع شود، عدم رعایت حجاب باید از گناهان کبیره محسوب شود. آقای خمینی گناهان کبیره را اینگونه تعریف کرده است:  «هر معصیتی که عذاب آتش جهنم یا عقاب بر آن داده وعده شده باشد، یا با آن به شدت تمام برخورد شده باشد، یا همانند یا بزرگتر از برخی گناهان کبیره معرفی شده باشد، یا عقل بر کبیره بودن آن حکم کند، یا در ارتکاز متشرعه چنین باشد، یا نصی بر کبیره بودن آن وارد شده باشد.» انگاه ایشان چهل و پنج گناه کبیره را مثال زده است. (تحریرالوسیله، القول في شرائط إمام الجماعة، ج ۱، ص ۲۷۵-۲۷۴) که حجاب جزء انها نیست.

[20]  ر. ک. https://kadivar.com/9381/ که در ذیل آن توضیح داده شده که این مطلب در ضمن پرسش و پاسخهای جلسه مجازی مورخ ۲۵ تیر ۱۳۹۱ با دانشجویان ایرانی دانشگاه بین المللی سنگاپور تشریح شده است.

[21]  ایازی به بیان سه دیدگاه متفاوت در میان صاحبان اندیشه درباره شیوه برخورد با مسأله حجاب، می پردازد: بر مبناوی نظریه اول، چون اصل حجاب، شرعا واجب است باید دیگران را بر آن اجبار کرد و متخلفان را مجازات کرد. بر مبنای نظریه دوم، هرچند اصل حجاب واجب شرعی است، ولی در حوزه خصوصی تکالیف دینی است، نه می توان اجبار بر رعایت آن کرد و نه می توان متخلفان را مجازات کرد. در نظریه گروه سوم هرچند اصل حجاب واجب است ولی نمی توان متخلف را کیفر داد، بایستی با کار فرهنگی و تبلیغی و تشویقی مردم را تشویق کرد. تنها در صورتی دولت می تواند به حجاب اجبار کند که پس از پیمودن تمام مسیرهای آگاهی بخشی به جامعه، بی حجابی به صورت کلی عفت عمومی را جریحه‌دار کند در آن صورت بحث حجاب از حوزه تکلیف فردی بیرون آمده و در زمره مقررات و قوانین اجتماعی در می‌آید. ایازی پس از طرح این سه دیدگاه، نظریه سوم را سازگارتر با مبانی دینی و عقلی می داند. ایازی محمدعلی، بررسی الزام حجاب، پایگاه اینترنتی جماران، انتشار به تاریخ 26 تیر 131، https://www.jamaran.news/fa/tiny/news-22238

[22] همان.

[23] قابل احمد، احکام بانوان در شریعت محمدی، مجموعه آثار ج 9، 1382-87، ص 61 و 75، ناشر شریعت عقلانی، اردیبهشت 1392، انتشار فضای مجازی 228 ص. www.ghabel.net

[24] ر. ک. یادداشت ها و مصاحبه‌های نگارنده در زمینه حجاب:

«حجاب عرفی، حجاب شرعی، حجاب سیاسی، حجاب اجباری»، ماهنامه خط صلح، ش 88، شهریور 1397، https://www.peace-mark.org/88-14

« چرا در جمهوری اسلامی ایران حجاب مساله‌ ناموسی شد؟»، 18 بهمن 1396 در سایت زیتون: http://zeitoons.com/44922

«آیت الله منتظری: اجبار به حجاب، امر به معروف و نهی از منکر»، 8 آبان 1393، سایت جرس.

«آیت الله خامنه ای و کمپین نه به حجاب اجباری»، 28 مهر 1391، سایت جرس.

«حجاب اجباری ریشه در قرآن و سنت ندارد» مصاحبه با نشریه «حقوق ما» از سازمان حقوق بشر ایران، ش 74، 28 فوریه 2018، https://iranhr.net/fa/articles/3291/.

«تحمیل حجاب به کودکان، یکی از اشکال کودک آزاری» مصاحبه منتشره در گزارش سوسن محمدخانی غیاثوند، ماهنامه خط صلح شماره ش 68، 26 دسامبر 2016، https://www.peace-mark.org/68-12

«اجبار جامعه به حجاب، نه وظیفه فقهاست و نه وظیفه دولت»، مصاحبه با سایت زیتون، 23 خرداد 1395، http://zeitoons.com/10952

اسلام، جامعه و سیاست در قرن چهاردهم خورشیدی (قسمت دوم)

حسن یوسفی اشکوری[1]

درآمد

فصول مربوط به این مبحث، که در دیباچه نوشتار پیشین ارائه شد، از این قرار است:

  1 – جنبش مشروطه خواهی تا آغاز سلطنت رضاشاه

2 – برآمدن رضاشاه تا شهریور 1320

3 – شهریور 20 تا خرداد 1342

4 – خرداد 42 تا بهمن 1357

5 – 57 تا  1401 (پایان قرن چهاردهم).

واقعیت غیرقابل انکار آن است که ایران با پیروزی جنبش مشروطه خواهی وارد عصر تازه و متفاوتی شد. شاید گزاف نباشد گفته شود که تاریخ ایران از آغاز ورود اسلام به این سرزمین و تا روزگار ما دارای چهار سرفصل مهم و تعیین کننده است: 1 – از اواسط قرن نخست هجری تا برآمدن صفویه در آغاز قرن دهم، 2 – از پایان صفویان تا جریان رخداد مشروطیت در اوایل قرن چهاردهم هجری قمری، 3 – از آن مقطع تا وقوع انقلاب ایران در سال پایان قرن چهاردهم و طلیعه قرن پانزدهم قمری 4 – و در نهایت از تأسیس جمهوری اسلامی تا کنون یعنی پایان قرن چهاردهم خورشیدی.

از آنجا که هدف اصلی از تحریر این نوشتار بررسی رخدادهای مهم دینی – سیاسی ایران در قرن چهاردهم هجری خورشیدی است، ناگزیر به بررسی این دوران بسنده شد. طبق قرار اولیه بنا بر آن بود که این مبحث در یک نوشتار به سامان برسد ولی به دلیل طولانی شدن آن در موضوع مهم گزارشی از جنبش مشروطیت و مقدمات فکری و اجتماعی و سیاسی آن در پایان قرن سیزدهم هجری خورشیدی، ترجیح داده شد که ادامه آن در نوشتاری دیگر پی گرفته شود. البته این نوشتار به دلیل ذکر حجم مطالب غیر قابل چشم پوشی، دو قسمت دیگر نیز خواهد داشت که به تدریج در شماره های بعد ارائه می شود.  

اینک بررسی تاریخی ما از گزارش فصل دوم ادامه پیدا می کند.

2 – برآمدن رضاشاه تا شهریور 1320

اسناد و قراین پرشماری نشان می دهد که جنبش مشروطه خواهی و پیروزی آن، ساختارهای کهن ایران – اسلامی را در ابعاد مختلف دچار تحول بیش و کم و مهم کرد. به ویژه این تحول را می توان در سه حوزه مشخص ملاحظه کرد: در ادبیات (بیشتر در نثر و شعر)، در سیاست و نوع حکمرانی و بیش از همه در تحول فکر دینی – شیعی که از قضا این دگردیسی مهم هم در تحول ادبی و هنری در قرن چهاردهم اثر مستقیم داشت و هم در سیاست و نوع حکمرانی (تبدیل حکومت مطلقه پادشاهی به نوع سلطنت مشروطه و به تعبیر نائینی «مقیده») و طبعا در معارف اسلام شیعی در ابعاد و موضوعات مختلف آن از فقه و حقوق گرفته تا کلام و فلسفه که این مجموعه را می توان تحت عنوان «کلام جدید» نیز یاد کرد. کلام جدید در معنای موسع آن، نسبتی پیدا کرد با دیگر اندیشه های مدرن و از جمله با ادبیات و حقوق و سیاست.

هنوز مشروطیت ایران قوام نیافته بود که جنگ جهانی اول رخ داد. این جنگ از سال 1914 تا 1918 / مرداد 1293 تا آبان 1297 خورشیدی طول کشید. کشور ایران به دلایل مختلف (از جمله اختلافات داخلی مشروطه خواهان، دخالت های خارجی، سستی و ضعف اقتدار حکومت مرکزی، ملوک الطوایفی شدن، فقر عمومی، اشغال ایران و . . .) در بحرانی همه جانبه فرو رفته بود و عملا تمامی امور به حالت تعلیق در آمده بود.

در چنین شرایطی فضای سیاسی و اجتماعی ایران با وقوع کودتای سیاسی – نظامی 1299 دچار تغییرات مهم و گسترده ای شد. گرچه رهبر کودتا فردی سیاسی و فرهنگی بود (سید ضیاءالدین طباطبایی – 1268-1348) ولی مرد قدرتمند این کودتا مرد ناشناخته ای بود به نام رضا خان میرپنج (1256-1323) که در دولت کودتا با عنوان سردار سپه سمت وزیر جنگ داشت. هدف اعلام شده این کودتا و تغییر دولت، اعاده مشروطیت و خروج کشور از بحران های برآمده از عوامل داخلی و خارجی و اجرای اصلاحات مدرن و گره گشا ذیل نظام مشروطه بود. اما به زودی مرد قدرتمند البته مستظهر به حمایت های دولت بریتانیا از پشت صحنه به عرصه آمد و خود مقام نخست وزیری را بر عهده گرفت (از سال 1302 تا 1304). او با پشتوانه اقدامات اصلاحی مهمی که انجام داد و البته با فراهم آمدن زمینه های متنوع دیگر، در نهایت با تدابیری هوشمندانه در سال 1304 از طریق رأی مجلس مؤسسان موفق شد سلطنت قاجار و شخص احمد شاه را براندازد و با عنوان «رضا شاه پهلوی» تاجگذاری کند. رضا شاه پس از آن حدود پانزده سال سلطنت کرد و در جریان جنگ جهانی دوم و اشغال مجدد ایران در سال 1320 از ایران اخراج و تبعید شد.    

در دوران پادشاهی پهلوی اول، تحولات مهمی در ایران رخ داد که عمدتا برآمده و یا تحت تأثیر مستقیم و یا غیر مستقیم اندیشه های اصلاحی عصر مشروطه بود. شمار قابل توجهی از اصلاحات رضا شاهی در گذشته و حتی از دوران ناصرالدین شاه (1210-1275) آغاز شده بود. در دوران فترت یعنی از 1287 تا 1304 و آشفتگی فراگیر اوضاع ایران، تقریبا همه چیز در تعلیق بود و از جمله اندیشه های مصلحانی چون علمای مشروطه خواه و حامیان فکری شان عملا متوقف بود. با توجه به مجموعه ی اوضاع آشفته کشور، بسیاری از مشروطه خواهان و از جمله عالمان این طیف، از اوضاع و حتی از جنبش مشروطه خواهی ناامید و حتی منفعل شد بودند. از این رو بسیاری از مشروطه خواهان از اقتدارگرایی پهلوی و به ویژه از سازندگی های دوران او استقبال کردند. حتی شخصیتی آزادی خواه و در عین حال گریزان از استبداد دینی (استبداد در پوشش توجیهات دینی) یعنی غروی نائینی صاحب کتاب مهم «تنبیه الامه» نیز در نجف به حمایت از رضا شاه برخاست و تا پایان عمر (1315) در کنار وی ایستاد. این در حالی بود که رضا شاه مهم ترین رکن مشروطیت یعنی همان سلطنت «مقیده» را رها کرده و با خودکامگی تمام فرمان می راند و چنان که امروز عموم تاریخ نگاران آن دوران (حتی کسانی که به تلویح و به تصریح از مدافعان پهلوی اول شمرده می شوند)، از اقدامات اصلاحی آن دوران با عنوان «اصلاحات آمرانه» یاد می کنند.

گفتن ندارد که دلیل اصلی چنین رویکردی، آن بود که در دوران فترت عموم ملّیون و آزادی خواهان به این نتیجه رسیده بودند که تا یکپارچگی ایران تحقق پیدا نکند و تا امنیت معقولی در قلمرو ایران زمین پدید نیاید، اهداف مهم دیگری چون آزادی و عدالت و استیفای حقوق ملت و به طور کلی سازندگی و تجدد عملی نخواهد شد. این شمار ملیون در واقع پهلوی را همان زمامدار مقتدری می دانستند که از یک سو قدرت و توان ایجاد ایران متحد و حفظ اقتدار حکومت مرکزی را دارد و از سوی دیگر می تواند با اصلاحات هرچند آمرانه اش ایران را از وضعیت مادون مدرن به ایران مدرن و توسعه یافته متحول کند. به این نوع استبداد در تاریخ معاصر «استبداد منوّر» هم گفته اند. به همین دلیل است که عموم رجال سیاسی و به ویژه دولتمردان عصر پهلوی از رهبران و یا از حامیان فکری مشروطیت بوده اند. حتی سید حسن مدرس (1249-1316)، که بعدتر با رضا شاه آشتی ناپذیر شد، در آغاز به این دلیل با سلطان شدن سردار سپه مخالفت کرد که او، البته اگر بخواهد پادشاه مشروطه باشد، نمی تواند اقدامات عملی اصلاحی در کشور دست بزند. او استدلال می کرد پادشاه شدن سردار سپه، توانایی های او را بی ثمر خواهد کرد.   

در هرحال در این دوران، به رغم این که حداقل از اواسط سلطنت رضا شاه (به طور مشخص از سال 1310 به بعد) مخالفت با اشکال مختلف نمادهای سنتی و آئینی اسلام شیعی (مانند عزاداری های آئینی و لباس روحانی مرسوم) برجسته شد، فکر دینی در جهت تغییرات محتوایی خلاف سیاست رسمی سیر کرد. البته حامیان و حاملان این تحول فکری، عمدتا اثرپذیرفتگان اندیشه های اصلاحی بزرگان مشروطیت بودند. در واقع می توان گفت شماری از مشروطه خواهان تحول خواه به هر دلیل نگاه مثبتی به سازندگی های رضا شاهی داشتند (مانند نائینی، داور، کسروی، حکمی زاده و . . .) و شماری دیگر البته همچنان بر اهمیت و اولویت آزادی (همان مشروطه بودن و به تعبیر پسین دموکراسی و حق حاکمیت ملی) بر دیگر وجوه سازندگی و اصلاحات باور داشتند و بدین دلیل با تمام قدرت در نهان و عیان با دیکتاتوری و اقدامات مستبدانه پهلوی در تمامی اشکالش مقابله و مبارزه می کردند. شاید در این دوران نامدارترین شخصیت دینی سید اسدالله خرقانی (1254-1315) باشد. او گرچه در آغاز تا حدودی از پهلوی حمایت کرد ولی به زودی در برابر سلطنت پهلوی ایستاد و از اندیشه های مشروطیت دفاع کرد. از آنجا که این اندیشه برآمده از آموزه ها و متون و منابع دینی با محوریت قرآن بود، خرقانی حول آموزه های قرآنی و اسلامی کوشید تصویری نسبتا نو و سازگار با زمان به دست دهد. با این حال وی با کشف حجاب به شدت مخالفت کرد و یکی از محورهای مخالفتش با رضا شاه نیز همان بود. البته کسان دیگری از جمله اسدلله مامقانی (1260-1350) نیز در سطح محدودتری در این مسیر تلاش کردند. به ویژه که او مرد عمل هم بود و در مقام وزارت و قضاوت نیز فعالیت می کرد و می توانست اندیشه های مذهبی اش را به عمل درآورد. و در طیف سنتگرایان و در واقع نوسنتگرایانی چون شریعت سنگلجی (1271-1322) و پیروانش نیز در این مسیر مؤثر بوده اند. به ویژه عقلگرایی آنان و خرافه زدایی از ساحت دین، در تعمیق و گسترش تجدد آن دوران بی تأثیر نبوده است. در طیف مشروطه خواهی از نوع حامی پهلوی نیز، شاید اثرگذارترین شان سید احمد کسروی (1269-1324) بوده است.     

در هر حال در دوران فرمانروایی حدود بیست ساله پهلوی اول، تا حدودی اندیشه های نو و اصلاح طلبانه دینی در ایران رشد کرد. با این تفاوت که بخشی از آن به وسیله حامیان و مدافعان پهلوی عملی شد و بخشی نیز به دست مخالفان و منتقدان حاکمیت تبلیغ شد. حتی عالمی اثرگذار چون سید حسن مدرس، به رغم این که چندان اهل نظریه پردازی نبود، از طریق مبارزاتش و در پایان قتلش به فرمان حکومت، در تحولات مثبت اندیشه های اصلاح دینی در آن روزگار مؤثر بوده است. از منظر سنخ شناسی جریان های اسلامی، شاید بتوان مدرس را در شمار نوسنتی ها قرار داد.

    3 – شهریور 20 تا خرداد 1342

با سقوط رضا شاه و فروپاشی دولت او، اوضاع داخلی کشور به کلی دگرگون شد. اشغال کشور نیز به دست بیگانگان بر وخامت اوضاع افزود. با این همه از نظر فرهنگی و اجتماعی و به ویژه سیاسی فضای نسبتا بازتری پدید آمده بود و در نتیجه جامعه و بیشتر نخبگان ایرانی اظهار رضایت بیشتری می کردند. تیغ تیز سانسور حکومتی به شدت کند شده و مطبوعات و رسانه ها با دست و زبان بازتری فعالیت می کردند. احزاب تازه و متنوعی شکل گرفته و در عرصه های سیاسی فعالیت می کردند. در هر حال بر خلاف دوران اواخر سلطنت رضا شاه، جنب و جوش زیادی در سطح کشور دیده می شد.

از منظر سیاسی می توان این دوران را به دو دوره تقسیم کرد: از شهریور 20 تا مرداد 32 و از آن زمان تا خرداد 42. در مرحله نخست، فضای بازتری وجود داشت و در دوره دوم، با وقوع کودتای 28 مرداد علیه دولت ملی مصدق و تشکیل ساواک و بازگشت استبداد و اختناق، فضای سیاسی و فرهنگی بسته تر شد و در نتیجه از فعالیت ها و تکاپوهای متنوع نیز تا حدودی کاسته شد. با این حال، از آنجا که در این نوشتار قرار بر گزارشی اجمالی از تحولات فکر دینی در حوزه جامعه و سیاست است، گذری کلی و شتابان بر این روند در این دوران بیش از بیست ساله خواهیم داشت.

در این دوران یکی از وجوه تحول در اندیشه دینی و تعامل دین و سیاست رخ داده و این رویداد هم در قلمرو دینداری سنتی بوده و هم در قلمرو دینداری نواندیشانه و بیشتر سیاسی اندیش. در دوران رضا شاه مذهب و علمای مذهبی تا حدود زیادی از نقش آفرینی در حوزه سیاست و دولت دور شده بودند ولی پس از سقوط دیکتاتوری پهلوی یک باره آتش فشانی از نیروهای دینی و روحانی آزاد شده  در عرصه های مختلف اجتماعی و سیاسی و فرهنگی کشور پدیدار شد و در همه جا خود را نشان داد.

در عرصه دینداری سنتی می توان به بازگشت حاج آقا حسین قمی از تبعیدش در نجف اندکی پس از خروج رضا شاه به کشور اشاره کرد که با استقبال پرشور شمار زیادی از مؤمنان و روحانیان و حتی شماری از دولتمردان مواجه شد. قمی (1244-1325) در قامت یک عالم  و مجتهد با نفوذ در عصر رضا شاه، برجسته ترین منتقد و مخالف پهلوی بوده است. البته مخالفت او عمدتا از موضع دفاع تام از دینداری سنتی و حمایت از شعائر مذهبی (به ویژه شعائری که در زمان رضا شاه تعطیل شده و یا محدود شده بود) بوده و نه در مقام دفاع از آزادی و احیای حقوق مردم و یا احیای مشروطیت. از این رو وقتی قمی از تبعید بازگشت، پیروزی بزرگی برای دین ورزان سنتی شمرده شد. استقبال گسترده از او در تهران، زنگ خطری برای حامیان مشروطه و آزادی خواهانی بود که، در عین طرح انتقادهایی بر سیاست های پهلوی، در مجموع از اصلاحات انجام شده دفاع کرده و آن تغییرات را به سود مردم و کشور می دانستند.

نامدارترین فردی که در این مقطع تمام قد از استقبال عمومی و حتی اقبال دولتمردان (دولتمردانی که جملگی پرورش یافته عصر رضا شاهی بودند) از قمی براشفت و صریحا به انتقاد و مخالفت دست زد، کسروی بوده است. او این بازگشت را به معنای بازگشت ارتجاع و حاکمیت ارتجاع مذهبی و از این رو به زیان ملک و ملت می شمرد و از این رو با صراحت تمام و به تندی از رجال دولتی انتقاد کرد. در واقع او از معدود روشنفکرانی بود که خطر اقتدار یافتن سیاسی طبقه عالمان مذهبی را درک کرده و نسبت به آن هشدار داد. او با شفافیت از نظام مذهبی و سیستم دینی اولی الامری و استیلای سیاسی انتقاد کرده و بیم داده است.  کسروی گرچه خود به تقلید از غربیان و تجدد فرنگی چندان خوش بین نبود ولی در مجموع از دموکراسی و تجدد ایران و آبادانی ایران و به طور کلی به عقلگرایی متعارف به شدت دفاع می کرد. او در آثارش بارها با قدرت تمام از آرمان های مشروطه و حتی از عالمان مشروطه خواه دفاع و حمایت کرده است.[2]

در این قسمت نقل چند فراز از آخرین نوشته کسروی با عنوان «دولت به ما پاسخ دهد» به عنوان نمونه ای از افکار و دغدغه های آخرینش مفید می نماید:

«این کیش [شیعی] با خرد ناسازگار است؛ با دانش ها ناسازگار است؛ با تاریخ ناسازگار است؛ با خود اسلام ناسازگار است؛ با زندگی ناسازگار است. پس از همه اینها، با مشروطه، با زندگی دموکراسی که با خون و فداکاری به دست آورده ایم،  ناسازگار است . . . ما صد ایراد به این کیش می داریم، ولی اشکال بزرگ بر سر همان بخش اخیر است، بر سر ناسازگاری با مشروطه است . . . از نگاه ملایان و پیروان ایشان، عدلیه خلاف شرع است، نظام وظیفه خلاف شرع است، مالیه خلاف شرع است، دبستان ها خلاف شرع است، دانشکده ها خلاف شرع است، هرچه بیرون از دستگاه آخوندی و شیعی گری است خلاف شرع است، میهن پرستی بت پرستی است، گفتگو از سوسیالیزم به کلی حرام است. اگر بیگانگان به کشور آمدند، چون جلوی روضه خوانی و زیارت را نمی گیرند، بسیار بهتر که بیایند».[3]

البته کسانی چون علی اکبر حکمی زاده (درگذشته 1366) نیز بودند که با کسروی کم و بیش هم نظر بودند و به طور خاص از قدرت سیاسی یافتن عالمان دینی بیم داشته و نسبت به آن هشدار می دادند. او در کتاب «اسرار هزار ساله» خود که در سال 1322 منتشر شده در این باب سخن گفته است.[4]

تحولات بعدی در حوزه دین و سیاست، درستی پیش بینی های کسروی را نشان داد. در دهه بیست و سی روند اسلام خواهی در بستر سیاست عملی و نظری بسیار رشد کرد. بخشی از اینان که عمدتا سنتی اندیش و محافظه کارتر بودند، بیشتر به اجرای بی تنازل شریعت و احکام شرعی (فقهی) گرایش داشتند و از دولت ها انتظار داشتند که مقررات شرعی از جمله اجباری کردن حجاب و یا ممنوعیت انواع مشروبات الکلی عملی و رعایت شود. اما بخش رادیکال تر این جریان در اندیشه استقرار حکومت مذهبی تحت عنوان «حکومت اسلامی» بود. گویا سید اسدالله خرقانی نخستین کسی بود که در عصر رضاشاه از عنوان «حکومت اسلامی» استفاده کرده و از آن حمایت و دفاع کرده است. در این دوران گروه «فدائیان اسلام» به رهبری یک روحانی از نجف بازگشته به نام سید مجتبی میرلوحی (نواب صفوی) (1303-1334) از نخستین حامیان و طراحان تحقق حکومت اسلامی در ایران بودند. شواهد نشان می دهد که اینان نیز تحت تأثیر سراندیشه حسن البنّا (1906-1949) و اخوان المسلمین مصر بودند. به ویژه نواب نیز خود سفری به قاهره داشته و مستقیما از البنّا اثر پذیرفته بودند.          شعار دوگانه اخوان «الاسلام دین و دوله» و «الاسلام هوالحلّ» بسیار مطلوب جریان اسلام شیعی ایرانی، که البته اکنون ذیل عنوان «بنیادگرایی» از گروه دیگر سنتی گرا متمایز می شود، بوده است. گفتن ندارد که به مصداق چون که صد آید نود هم پیش ماست، این جریان خواهان اجرای کامل شریعت به وسیله دولت ها بودند ولی این مهم را در ذیل استقرار حکومت مذهبی – فقهی ممکن می شمردند. نواب و فدائیان تحت فرمانش، برای تحقق حکومت اسلامی و حداقل التزام بی چون و چرای حکمرانان به احکام شریعت، از هر ابزاری از جمله ترور و قتل مخالفان و دگراندیشان استفاده می کردند. مخالفت با دولت مصدق و ترور وزیر خارجه اش سید حسین فاطمی (1296-1333) و در این سو و جلوتر ترور و قتل کسروی نمونه هایی از این نوع عملیات است.

البته اندیشه حکومت اسلامی به نحو عام در دهه سی مطرح شد و اختصاص به نواب و فدائیان اسلام نداشت. از جمله وفق گزارش در اوایل دهه سی تشکیلاتی در تهران پدید آمد با عنوان «سازمان فرهنگی گروه شیعیان» و نخستین نشریه آن با عنوان «راه رستگاری یا آئین پاک جعفری» در 44 صفحه در سال 1334 منتشر شد. نویسنده آن شخصی بود به نام ابوالفضل خمسی دبیر دبیرستان های تهران. در بندی از اهداف آن سازمان آمده است: «مبارزه قانونی و آرام برای پدید آمدن یک حکومت اسلامی برابر قانون اساسی به وسیله صحیحی که بر پایه برابری و آزادی استوار گردد و از هر سیاستی برکنار باشد».[5]     

اما در جناح دیگر اسلام گرایان نواندیش و غیر سنتی قرار داشتد. پس از شهریور 1320 جریانی که امروز با نام های مختلف و عمدتا نواندیشی دینی و یا نواندیشان دینی خوانده می شوند، به عرصه آمدند. هرچند اینان وامدار آموزه های اصلاحی پیشگامان مشروطیت و البته بیشتر عالمان مشروطه خواه بوده اند ولی در واقع در دهه بیست قرن چهاردهم خورشیدی این جریان و سخنگویانش آغازی تازه بوده است و زمینه های تازه ای برای زایش و باروری اندیشه ها و آموزه های اصلاح دینی در تعامل با جامعه و سیاست ایران ایجاد کرده است. گرچه این جریان در حوزه های مختلف اثرگذار بوده است ولی در اینجا به تناسب مقال بیشتر روی آرای سیاسی و اجتماعی آنان تکیه می شود.

در آغاز اجمالا به افراد و نهادهای مرتبط و اثرگذارتر با این نحله اشاره می شود. شاید بتوان نخستین فرد و نهاد مرتبط را «کانون نشر حقایق اسلامی – مشهد) و بنیادگذار آن محمدتقی شریعتی مزینانی (1286-1366) دانست که در سال 1323 در مشهد تأسیس شد. جز شریعتی، طاهر احمدزاده (1300-1396) نیز در تأسیس و مدیریت فکری و سازمانی کانون نقش فعالی داشت. هرچند در اهداف اعلام و منتشر شده کانون اشارتی مستقیم به امر سیاست و حکومت نشده است ولی مجموع اهداف و آموزه های آن در مسیر روندی بود که به سیاسی تر شدن دین و حتی به طور غیر مستقیم مجتهدان شیعه در عصر غیبت یاری می رسانده است.

نهاد اثرگذار دیگر «خداپرستان سوسیالیست» بوده که در اوایل دهه بیست (1322-1323) تأسیس شد و بنیادگذاران آن چند تن بوده اند ولی نامدارترین شان محمد نخشب (1302-1355) بوده است. این نهاد و آموزگار اصلی و اولیه آن در طول دو دهه بیست و سی، بسیار اثرگذار بوده و شخصیت های مهمی از بستر نظری و عملی آن به عرصه آمده و در قلمرو جامعه و سیاست و مبارزات سیاسی علیه استعمار و استبداد و استثمار نقش آفرین بوده اند. اینان که در تداوم اندیشه های چپ عدالت محور مشروطه فعالیت تازه ای را آغاز کرده بودند، آشکارا در طیف چپ اسلامی معاصر تعریف می‌شدند. خداپرستان که در دهه بیست و سی چند شاخه شده و در قالب نهادهای سیاسی (احزاب و سازمان ها) فعالیت می کردند و آشکارا در جریان حامیان جدی نهضت ملی و دولت ملی مصدق قرار داشتند، هرچند رسما از اندیشه هایی چون براندازی حکومت و سلطنت موجود و جایگزینی آن با یک حکومت مذهبی و فقهی سخن نمی گفتند و حتی از جهاتی با چنان دیدگاهی مخالف بودند، با این حال رویکردها و آموزه های آنان به گونه ای بود که اسلام سیاسی – انقلابی را تقویت می کرد؛ این روندی بود که در دهه چهل و پنجاه شتابان رشد کرد و در فرجام کار ولو غیر مستقیم به وقوع انقلاب اسلامی و به جاافتادن حکومت دینی با زعامت علمای مذهبی (ولایت فقیه) یاری رساند.

در این جریان شخصیت‌های اثرگذاری نقش آفریده اند که در طول دهه بیست تا پنجاه فعال بوده و با آموزه های نظری و مبارزات عملی خود در تعمیق اسلام سیاسی و انقلابی اثری تعیین کننده داشت است. به تناسب مقام در فصل بعدی از اینان یاد خواهد شد.  به دو نفر اخیر در فصل بعدی خواهیم پرداخت.  

نیز باید به یاد داشت که علمای فراکسیون نهضت ملی در مجلس و خارج از آن در دوران مصدق و پس از آن در دهه سی، به سهم خود در ترویج اسلام سیاسی با ماهیت ضد استبدادی و ضد استعماری نقش ایفا کرده اند. سهم برادران زنجانی (حاج آقا رضا – 1281-1362 و حاج سید ابوالفضل – 1279-1371) بیش از دیگران بوده است.

4 – خرداد 42 تا بهمن 1357

تحولاتی که در مقطع چهارم رخ داد در واقع از سال های 39-40 آغاز شد. در آن زمان کشورهای جهان به دو بلوک غرب و شرق تقسیم بود و دیری بود که جنگ سرد بین این دو بلوک حاکم بود. در آن سال ها جان. اف. کندی رئیس جمهور دموکرات آمریکا در کاخ سفید بود. وی از فرمانروایان نظام های تعریف شده در بلوک غرب خواسته بود تا اصلاحاتی در قلمرو جامعه و سیاست و فرهنگ و اقتصاد انجام دهند. البته انگیزه اصلی کندی جلوگیری این نوع کشورها و دولت ها از پیوستن به بلوک شرق با رهبری اتحاد جماهیر شوروی [سابق] بود. یکی از این کشورها ایران بود که به دلیل همسایگی اش با این کشور بزرگ و پهناور از موقعیت ویژه برخوردار بود. محمدرضا شاه (1298-1359) در این زمان مستقیما تحت فشار کندی و کاخ سفید قرار گرفت و به او توصیه شد که بی درنگ دست با اصلاحات جامع در ایران بزند. پادشاه ایران به دلایلی از قبول آن خرسند نبود و به ویژه می دانست که مرجع اعلای شیعه و مستقر در ایران یعنی آیت الله حاج سید حسین طباطبایی بروجردی (1254-1340) با اصلاحاتی از نوع  خلع ید از مالکان و تقسیم اراضی بین کشاورزان و یا اعطای حقوق بیشتر سیاسی و مدنی به زنان موافق نخواهد بود. در آن دوران موقعیت و نفوذ کلام رهبر مذهبی مقتدری چون بروجردی به گونه ای بود که شاه و دولت های او قادر نبودند و یا به مصلحت نمی دیدند که با آرای آنان صریحا مخالفت کنند.

اما پس از درگذشت بروجردی در بهار 1340، شاه ایران خود پیشگام شده و بانی و پرچمدار اصلاحاتی شد که خود بدان ماهیت انقلابی داد و آن را تحت عنوان «انقلاب سفید» (یا انقلاب شاه و مردم) جا انداخت. این انقلاب نوین در زمستان سال 1341 مطرح و در ششم بهمن به همه پرسی گذاشته شد و گفته شد که مردم به آن رأی مثبت داده اند. انقلاب سفید در آغاز دارای شش اصل بود که مهم ترین شان خلع ید از مالکان بزرگ و واگذاری اراضی شان به کشاورزان شاغل در همان اراضی بود[6] و نیز اعطای حق رأی به زنان (البته رأی برای انتخاب کردن و نه انتخاب شدن) اصل مهم دیگر بود. البته بعدها این اصول  انقلابی به 19 اصول افزایش یافت.

در این مقطع تحولاتی پدید آمد که در نهایت به وقوع انقلاب سیاسی بزرگی در اواخر دهه پنجاه منتهی شد. این تحولات در دو جبهه رخ داد: سیاسی – ملی و سیاسی – مذهبی. در بعد نخست، از آنجا که حدی از آزادی های سیاسی به افراد و گروه های سیاسی داده شده بود، تحرکات تازه ای در برخی جریان ها و احزاب سیاسی پیشین و البته محدود شده در دهه سی رخ داد که مهم ترین آن تشکیل جبهه ملی دوم و در تداوم آن جبهه ملی سوم در اوایل دهه چهل بود. اما اندکی بعد، به دلیل وقوع تنش حاد بین حکومت و نیروهای مخالف و منتقد و البته جدی نبودن اصلاحات سیاسی، همان فضای نیمه باز و محدود سیاسی نیز به محاق رفت و رهبران جبهه ملی و ملیون دسته جمعی بازداشت شده به زندان افکنده شدند. دلیل اصلی این تنش نیز مخالفت های نهان و عیان اغلب رهبران سیاسی با اصول انقلاب سفید و رفتارهای خودکامانه شخص پادشاه بود؛ رفتاری که نقض حاکمیت ملت و به ویژه نقض رکن رکین مشروطیت بود که مقرر می کرد شاه حق سلطنت دارد و نه حق حکومت و از این رو مقام غیر مسئول است. این شعار جبهه ملی که «اصلاحات آری، استبداد، نه» به روشنی ماهیت این مخالفت ها را روشن می کند.

اما بعد دیگر مخالفت ها در جبهه مذهبی ها بود؛ جریانی که در این نوشتار محوریت دارد و ناگزیر با تفصیل بیشتر بدان می پردازیم. در جریان تشکیل جبهه ملی دوم، شماری از شخصیت های مذهبی نیز حضور فعال بودند. از جمله شخصیت هایی چون مهندس مهدی بازرگان، آیت الله طالقانی و دکتر یدالله سحابی (1284-1381) در شورای مرکزی این جبهه حضور داشتند. این افراد در دوران نهضت ملی از حامیان جدی و مهم ملی شدن نفت و به ویژه از مدافعان وفادار دولت ملی محمد مصدق بودند. اینان بودند که پس از وقوع کودتای دربار – آمریکا – انگلیس علیه دولت ملی، نهضت مقاومت ملی را بنا نهاده و تا اوایل دهه چهل در دفاع از مصدق و در مخالفت با کودتا و عاملانش استوار ایستاده بودند. با این حال در همان آغاز در باب موضوع نگاه دینی به سیاست و فعالیت های حزبی بین رهبران جبهه اختلاف پدید آمد. اغلب سیاستمداران جبهه بر این نظر بودند که دین و سیاست و سیاست ورزی به کلی از هم جدا هستند و مفید نیست که از منظر دینی خاص به فعالیت های سیاسی نگریسته شود. اما دین ورزانی چون طالقانی و بازرگان و سحابی نظر دیگری داشتند.

اینان که عمری را در دینداری گذرانده و مهم تر در تولید اندیشه های نوین اسلامی آن هم با محوریت قرآن صاحب نام و شاخص شمرده می شدند، بر این نظر بودند که سیاست ورزی شان دینمدارانه است و در واقع از منظر قرآنی و اسلامی به سیاست ورزی و مبارزات ملی و آزادی خواهانه نگاه می کردند و این البته با فعالیت های ملی و ضد استبدادی در تعارض نیست. باید دانست که طالقانی تنها روحانی عضو رهبری جبهه ملی بود و به دلیل سوابق سیاسی نیکویش از عصر رضا شاه بعد و به دلیل وفاداری اش به نهضت ملی و پیشوای آن و نیز به دلیل تکاپوهای فکری نوگرایانه اش، در طبقات جوان و دانشگاهی و روشنفکری از محبوبیت بسیاری بهره داشت. بازرگان نیز از همین جنس و جنم بود و از جهات مدیریتی و نیز فعالیت های سیاسی و نیز تولیدات فکری در حوزه دین شناخت در جامعه و به ویژه در گروه های جوان و دانشگاهی از جایگاه برجسته تری برخوردار بود.  

به هر تقدیر این اختلاف نظر به وحدت نظر نرسید و در فرجام کار جریان مذهبی با پیشگامی این سه شخصیت دست به تأسیس نهادی تازه زدند که در اردیبهشت سال 1340 با عنوان «نهضت آزادی ایران» اعلام موجودیت کرد. از آنجا که رهبران مخالف در جبهه، این اقدام را جداسری و انشعاب و در نتیجه مغایر با فعالیت های تشکیلاتی دانستند، بازرگان با ارسال نامه ای به مصدق، که در حالت تبعید و حصر خانگی در احمدآباد می زیست، تشکیل نهاد سیاسی – دینی خود را به اطلاع او رساند. مصدق نیز، بر خلاف تصور عده ای، بدان پاسخ مثبت داده و با صراحت و شفافیت این اقدام را تأیید کرد و تبریک گفت و برای نهضتی ها آرزوی موفقیت کرد. هرچند نهضت به عنوان فراکسیونی در درون جبهه باقی ماند ولی به زودی با دستگیری رهبران جبهه و با زندانی و دادگاهی شدن و سپس محکومیت های طولانی رهبران نهضت از چهار سال تا ده سال (بازرگان و طالقانی ده سال) و ایجاد اختناق عمومی روزافزون در دهه چهل، دیگر همه چیز پایان یافت.

در این میان نکته بس مهم آن است که نهضت آزادی در مرام نامه و در نطق افتتاحیه اش به وسیله بازرگان اعلام کرد که مسلمان، ایرانی، مصدقی و ملتزم به اعلامیه جهانی حقوق بشر اند. در این متن مهم از اسلام به عنوان «ایدؤلوژی» یاد شده بود. بازرگان این رویکردها را «جنبش نوین اسلامی» معرفی کرد. 

اما تحول دیگر در جبهه اسلام گرایان سنتی و حوزوی آغاز شد. در پائیز سال 1341 برای این که زمینه های ذهنی و عملی اصلاحات آمرانه و تا حدودی دستوری شاهانه فراهم شود، در شرایطی که مجلس (به هر دلیل تعطیل بود)، هیئت دولت علم (نخست وزیر) مصوبه ای را تصویب کرد که به «تصویب نامه انجمن های ایالتی و ولایتی» شهرت یافت. این قانون که در 14 مهرماه 41 تصویب شد دارای 92 ماده و 17 تبصره بود. این مصوبه جنجالی بزرگ آفرید. گرچه اصل انجمن های ایالتی و ولایتی در قانون اساسی مشروطه آمده بود (شکلی از شوراهای محلی) ولی در این قانون مفصل جدید موادی گنجانده شده بود که مخالفت های علمای مذهبی را در پی داشت. مهم ترین آنها اعطای حق رأی (حق انتخاب کردن) به زنان و نیز ادای سوگند به جای سوگند به قرآن کتاب آسمانی آمده بود. این هر دو برای علمای مذهبی خط قرمز بود. به ویژه از تبدیل سوگند به قرآن به سوگند به کتاب آسمانی، چنین فهمیده شد که حکومت بر آن است تا بهاییت را نیز رسمی کند و از این رو کتاب آسمانی را جانشین قرآن کرده است. در پی آن جنبشی راه افتاد که در نهایت پس از حدود دو ماه شاه و دولتش را وادار به عقب نشینی کرد و رسما مصوبه را به حالت تعلیق درآوردند. در این جنبش سراسری عموم علمای ایران و عراق (در عراق با رهبری آیات حکیم – 1306-1390 قمری و سید ابوالقاسم خوی -1278-1371) و به پیروی از قاطبه علما بازاریان و غالب دینداران به ویژه مقلدان مراجع دینی از خواسته های علما و مراجع مذهبی حمایت کردند. در آن زمان در ایران دو تن از علما در سطح مرجعیت عالی یعنی آیت الله سید محمدهادی میلادی (1274-1354) در مشهد و آیت الله سید محمدکاظم شریعتمداری (1284-1365) در قم پیشگامانی رادیکال شمرده می شدند. هرچند آیت الله سید احمد خوانساری (1270-1363) نیز در تهران در رأس این نهضت قرار داشت.[7]        

اما، به رغم عقب نشینی شاه و دولتش، جدال از دو سو ادامه یافت. زیرا پادشاه که، عزمش را بر اجرایی کردن اصلاحات مورد نظر جزم کرده بود، اندکی پس از عقب نشینی اولیه، از طریق پیشنهاد اصول شش گانه اصلاحات یا همان انقلاب سفید شاه و ملت را پی گرفت. اما در این مرحله، به هر دلیل، اغلب علمای معترض عقب نشینی کرده و فقط آیت الله خمینی (1281-1368)، که البته هنوز مرجعیتش تثبیت نشده بود، پیشگام مخالفت با شاه و ایده های اصلاحی او شد. در تداوم این چالش، سخنرانی تند و خشماگین خمینی در 12 خرداد 42 به مناسبت روز عاشورا در مدرسه فیضیه قم به دستگیری وی و دو تن دیگر علمای با نفوذ در شیراز (بهاءالدین محلاتی -1360) و مشهد (حاج آقا حسن قمی -1290-1386) منجر شد. در اعتراض به دستگیری این علما واقعه 15 خرداد رخ داد که در تهران و قم و برخی جاهای دیگر شماری کشته شدند. گرچه دستگیرشدگان این ماجرا به زودی آزاد شدند ولی آیت الله خمینی مدتی در حبس و سپس حصر خانگی در تهران گذراند و در اوایل فروردین سال 1343 آزاد شد و به قم بازگشت. اما در پائیز همان سال پس از یک سخنرانی انتقادی تند علیه شاه و رژیم او در قم بازداشت و این بار به ترکیه تبعید شد.

      بدین ترتیب جنبشی آغاز شد که در طول حدود 15 سال با شتابی معقول به یک خیزش عمومی و انقلابی بزرگ و فراگیر در سال 1257 منتهی شد و به پیروزی رسید. در این انقلاب رژیم پهلوی و به طور کلی رژیم پادشاهی دیرین تغییر کرد و به رژیمی جمهوری هرچند با پسوند اسلامی تبدیل شد. البته بی تردید وقوع انقلابی با عرض و طول انقلاب ایران به دهها عامل و زمینه های ذهنی و عینی و داخلی و خارجی بستگی دارد ولی به تناسب این مقال به نقش عوامل ذهنی – عینی جریان عام مذهبی در شکل گیری این انقلاب و تأسیس جمهوری اسلامی اشارتی می شود.


[1] پژوهشگر تاریخ ایران و اسلام، نواندیش دینی ساکن آلمان.

[2] . به ویژه بنگرید به دو کتاب وی: «تاریخ مشروطه ایران» و «تاریخ هجده ساله آذربایجان» که به نوعی ادامه تاریخ مشروطه است.

[3] . این جملات در دیباچه کتاب «شیعی گری» کسروی با بازبینی و ویرایش محمد امینی، کالفرنیا، انتشارات کتاب، 2011، نقل شده است.   

[4] . کتاب کم حجم حکمی زاده که در واقع دوازده سئوال از عالمان دینی بوده با واکنش های شدید علما و روحانیان روبرو شد و نقدهای بسیاری بر آن نوشته شد. مفصل ترین و مشهورترین این نقدهای منتشر شده کتاب «کشف اسرار هزار ساله» از یکی از عالمان نسبتا ناشناخته آن زمان به نام سید روح الله موسوی خمینی (آیت الله خمینی بعدی) است که در همان زمان منتشر شد. ایشان در همان کتاب به شدت و با صراحت دعوی حکومت فقیه (سلطنت فقیه) را اتهام بی اساس و خلاف واقعیت های تاریخی شمرده و از این رو آن را مردود دانسته است. ایشان تصریح کرده است که علمای شیعه در طول تاریخ نه تنها با سلطنت و سلاطین مخالف نبوده اند بلکه همواره حامی و پشتیبان بوده و اگر هم گاه ایرادهایی گرفته اند به برخی عملکردهای شاهان بوده و نه اساس سلطنت. هرچند ایشان بعدها در سال 1348 صریحا به حرمت سلطنت در اسلام فتوا داد و اعلام کرد نظام سلطنت خلاف اسلام است.    

[5] . جعفریان، رسول، مقاله مطالعات شیعه شناسی در ایران دوره پهلوی، آئینه پژوهش، شماره 197، مهر و آبان 1401.

گفتنی این که در این متن کوتاه چهار ابهام وجود دارد. اول این که روشن نیست مراد از حکومت اسلامی و مبانی و ساختارها و وظایف آن چیست. دوم این که در چهارچوب قانون اساسی مشروطه حکومت اسلامی چگونه ممکن می شده است. سوم این که اگر مراد التزام چنین حکومتی به شریعت و فقه باشد، تحقق برابری و آزادی چگونه حاصل می شود. چهارم برکناری از هر سیاستی در این متن، چه معنای محصلی دارد. مگر این که مراد سیاست های دول خارجی باشد که آن هم در عمل چندان ممکن نخواهد بود. در هرحال چنین می نماید که به هر تقدیر مراد سلطنت فقیهان و زعامت سیاسی و حکومتی عالماتن دینی مورد نظر نبوده است.   

[6] . گفتنی این که از سال 1339 لایحه اولیه اصلاحات ارضی در مجلس به تصویب رسیده بود و پس از آن نیز در دولت های بعدی تغییراتی اعمال شده بود ولی در نهایت در زمستان 41 به صورت نهایی و تا حدودی رادیکال در آمد.

[7] . اسناد این جنبش در کتابی با عنوان «نهضت دو ماهه روحانیون ایران» با همت علی دوانی در همان سال 1341 منتشر شده و البته بعدها نیز بارها تجدید چاپ شده است.