نواندیشی دینی، آفات و برکات

رضا بهشتی مُعز[1]

عنوان سخن من، موانع و لوازم نواندیشی دینی است.[2] در چندسال گذشته از سوی برخی چهره­های حاضر این محفل مطالبی در طرح و طرد بایسته­های نواندیشی دینی مکتوب و انتشار یافته که من ورود و تکرار نمی­کنم. نیز قصد ارایه مطلبی انتزاعی و بی­جان هم ندارم که در صورت­بندی و مفهوم­سازی خشک خلاصه می­شود.  بنابراین می­کوشم دراینجا باختصار و اقتضای وقت، پاره­ای تاملات خودم را با شما درمیان بگذارم، تاملاتی که گاه محاکات است و بنابراین بایدها و نبایدهای بکار رفته در آن گفتگو باخویش و با صدای بلند است و البته ناظر بر وضعیت کنونی اندیشه دینی و نواندیشان ایران ما.

پرسش ناظر بر جلسات اخیر ما درپی قبض­وبسط­های روی داده در فضای فکری چندسال اخیر نواندیشان دینی و صف‌بندی­های تازه این است که: نواندیشی در چه، با چه، تا کجا و چگونه میسر است؟

بحران پیش آمده در اصلاح اندیشه دینی بویژه با نوآوری­های بدیع و کم­سابقه برخی چهره­های محترم این جریان پرسشی را مدام در میان دوستان و همفکران ما مکرر کرده است که در میراث و سنت دینی تا کجا می­توان نوآوری کرد، یا میزان اهلیت چگونه و ابزار معرفتی و روش­شناختی بازخوانی و نوآوری این میراث چیست؟

پرداختن به همه این پرسش­ها درامکان محدود این مجلس نیست و بنابراین بنده گوینده درحد بضاعت و فرصت به زاویه­ای از بحث ورود می­کنم تا دوستان دانشمند ما در نشست­های آتی پی کنند.         

بحث امشب من در باره نواندیشی دینی و نسبت آن با الهیات دگماتیک است، با این گمان که بحث از دگم­ها یا همان تعبیر هسته سخت و نرم، مناقشه غالب مباحث نواندیشان در چندسال اخیر بوده است. چنانکه از مباحث اخیر پیداست گویا اجماعی بر سر دگم­ها یا همان دکترین­های الهیاتی و دینی دستکم در بخشی از نواندیشان وجود ندارد یا اگر توافقی بر سر دگم­های اعتقادی هست، مرزی مشترک در تلقی و نقد آنها نیست.  پرسش ما هم ناشی از همین غیبت اجماع، تشکیک مفهومی یا تفصیل مصداقی است که شبهه ارتداد، تکفیر یا تجدید را به میان کشانده است.

آنچه اکنون بر ما می‌گذرد بحران تفسیر است، تفسیرهای نونما از برخی دگم­های الهیاتی درحقیقت بازسازی شبهه­های کهنی است که پیشتر در حوزه­های کلامی و فلسفی قرون میانه اسلامی مطرح بوده و امروز باقتضای طوفان تجدیدنظرطلبی برآمده از شکست اسلام سیاسی، بازسازی و بازآفرینی می­شود.  

اما اشکال این است که اغلب بازسازی و صورت­بندی نو، هم به صورت­بندی نخستین الهیاتی وفادار نیست و هم طرفه آنکه در رَوایی و سزایی هرنوع بازخوانی (اغلب نومینالیستی) داعیه دارد. و از این­روست که ما با این پرسش روبروییم که چه چیزی دگم الهیاتی است و کدام اصل یا دگم را می­شود صورت­بندی نو کرد و سرانجام ما تا کجا مجازیم تفسیری از اصول دگماتیک ارایه کنیم چندان که وفاداری و سنخیت کمینه به نسخه و روایت اصل داشته باشد.

به گمان من و بر اساس خرد یا همان حجت باطنی حاضر، ما مرزی برای ورود به مرزهای دگماتیک یا تفسیر آنها نداریم اما هر تفسیر نو ناگزیر(سنخیت) باید برآمده از اصول موضوعه و Axiomeهای همان حوزه بوده و با تعریف استاندارد و عرفی مفاهیم آن حوزه نسبت داشته  باشد. بزرگترین سود این نگاه فرار از ورطه آناکرونیسم یا تفسیر زمان­پریشانه مفاهیم (زمان­پریشی برخلاف تعریف رایج مفهوم مرکب و پیچیده­ای است) و نیز پرهیز از مغالطات نومینالیستی است.

مثالی میزنم تا مراد خود را روشن‌تر کرده باشم. فرض کنیم اسلام (همین اسلام عرفی ما مسلمانان) پدیده­ای مرکب از سه عنصر اصلی و کاردینالِ خدا، وحی و نبی است. هریک از این سه مفهوم در صدور آغازین و بافتار تاریخی خود معنایی پذیرفته و بین­الاذهانی دارد که در گذر تاریخ و با همه تفاسیر، رزونانس یا بازآوایی کمابیش پایداری را حفظ کرده و حد منطقی تعریف آن ترکیب را بدست می­دهد. بی تردید و با ارتعاش زمان و گسست مکان، هرنوع رزونانس یا بازآوایی، کاهش و افزایش فرکانس این مفاهیم را درپی خواهد داشت اما مهم آنست که وقتی شنونده عرفی و تاریخی، آن را می­شنود، باید بتواند بی­واسطه به مفهوم مادر یا کاردینال منتقل شود. 

اکنون و در مقام تفسیر، بازخوانی و نواندیشی هر مفهوم از  ترکیب اصلی اسلام، نمی­توان بدون ارجاع، سنخیت و بافتار و صرفا بر اساس تفسیری نومینالیستی، روایتی اصیل بدست داد. بنابراین بباور من شایسته است هرنوع بازاندیشی یا تفسیر نو از هر پدیده ازجمله اسلام، به سه پارادایم “مفهومی”، “تاریخی” و “متدولوژیک” از آن پدیده وفادار باشد. 

بر این مبنا بازتعریف و نوخوانی از دگم­های خدا، وحی و نبوت در تعریف اسلام (اگر بنا را بر ترکیب اصلی بنیادهای اسلام بگذاریم)، ناگزیر باید:

بر پایه اجماع و دریافتِ عام مفهومی از خدا، وحی و نبوت بایستد.

باید متضمن تاریخ عام خدا، وحی و نبوت باشد. و سرانجام باید از روش­شناسی مسانخ و تخصصی همان حوزه مفهومی برای شناخت و کشف پدیدار موردنظر استفاده شود. 

درغیر این­صورت آنچه تولید شده نسبتی با اصل ندارد و تنها تصرف و برداشتی ذوقی، ابتکاری و آزاد از پدیده موردنظر ماست و از به مغالطه اناکرونیستی و نومینالیستی در بازاندیشی مفاهیم (در اینجا اسلامی) در امان نخواهد بود. 

پایبندی هر بازخوانی و بازاندیشی به سه پارادایم “مفهومی”، “تاریخی” و “متدولوژیک”، درست حکم دیوارهای آکوستیکی فیزیک را در حفظ اصالت و بنابراین بیشینه سنخیت روایت تولیدی با اصل دارد و با همه افزونی و کاستی طبیعی روایت­های تاریخی، از ورود آوای ناسنخ یا جعلی، بجا و بنام پدیده اصلی جلوگیری می­کند.

نمونه را می­توانم مثالی برای نبی به عنوان مفهومی ابراهیمی در هر سه پارادایم بزنم. نبی یک مفهوم متعین است، تبار مفهومی و بار مشخص اجماعی دارد، نشانه­ها و اختصاصات نبی مضبوط است، بنابراین تعریف نبی روشن و مورد اتفاق است چونان که تعریف پزشک، نجار،  مهندس، واعظ و معلم روشن است (ورای مناقشه مصادیق). هر تعریفی از نبی که او را بدون: دریافت وحیانی، گزینش الهی، فضایل پسندیده عصری، رسالت انسانی عام و پیام اخلاقی فراگیر (گرچه قومی) و اعجاز معرفی کند، تعریف تصرفی و ذوقی است و نسبتی با تعریف اصل و استاندارد نبی ندارد. صدور آغازین این تعریف کتاب مقدس است و در رفت­وبرگشت نبی با خود متن، استقرار و مقبولیت می­یابد.  آنچه مربوط به اختصاصات اوست ناشی از تکوین مبانی کلامی پیش و پسانبی­ست، اما در تعریف اصل نبی دخل چندانی ندارد.

نبی به عنوان یک شخص هم، تاریخ دارد. یعنی از زمان ظهور او که مویداتی خارق عادت و مستند به رویدادهای فرازین و شواهد پیشینی و پسینی دارد تا امروز، مجموعه­ای از سیره عقلا و مورخان و ادبیات نبوی و وحیانی و قصص الانبیا، به تاریخ او صورت تکوینی و جان می­دهد. خالی از این تاریخ تشخص یافته و مستند فراهم آمده در درازنای زمان، نمی­توان در معرفی یک شخص جعل عنوان کرد و مثلا با برداشتی ذوقی یا تصرفی هدفمند او را از مقام نبوت به مرتبه شاعر، عارف، رزمجو، خوابگرد، خیال­پرداز و از این دست فروکاست و رسانید. این کار هرچند با نیت نزدیکی، گفتگو و آموزش با جهان نبی صورت پذیرد اما نوعی دستکاری، تحریف و سرقت هویتی تاریخی و مصادره به مطلوب است.

و سرانجام اینکه نبی شناسی، در حقیقت انسان­شناسی وحی و چیزی فراتر از آنست. کوشش برای ورود در پدیدارشناسی و قلمرو رفتاری موجودی است که درک تفصیلی همه عوارض آن به سبب پیچیدگی­های مادی و معنوی خاص، ممکن نیست. داوری در باره رفتار و عوارض وجودی این موجود همیشه ناقص است و ما با ابزارهای نظری و مفهومی مدرن علوم انسانی، به بخشی از کنش­های او وقوف و ناگزیر نسبت به بخشی دیگر سکوت یا حیرت می­کنیم.

اما استنتاج و تحصیل همین میزان از شناسایی نیز روش­شناسی خاص می­طلبد و ما به سبب فربهی پوشش و ابهام امر قدسی، به بخشی پنهان از نبی راه نداریم و ابزارها و روش­های تجربی یا پوزیتیو نه می­تواند ما را به کنه همه تجارب نبوی راه بَرد و نه می‌توانیم برای درک و تشخص بیشتر، همه او را به مرتبه وجود یک انسان عادی فروبکاهیم و تفسیری سراسر انسانی از عوارض وجودی او بدست دهیم.    

به عنوان مثال تجربه معراج نبوی یک تجربه انحصاری و پیچیده است یا روایت­های معادشناختی Apocalyptique اغلب گنگ یا در حد فهم عوام است. ما جز شواهد تاریخی و مستندات مستقیم نزدیک به رویداد، هرگز تصویری دقیق یا قابل درک از این موارد بدست نخواهیم آورد. تاویل این رویداد به پدیدارشناسی ایماژ یا خیال نوعی ساده­انگاری  است که تنها بر ادبیات این حوزه خواهد افزود اما احتمالا معما را در بلندمدت بیشتر خواهد کرد. ما حق داریم برای شناخت پدیده­ای که جان و جهان ما را متاثر کرده کاوش کنیم، اما همچون هر مقوله علمی دیگری ما محتاطانه ناگزیر از رعایت اقتضائات و لوازم مناسب آن کاوش هستیم. اهلیت هم بخشی از همین ضرورت پژوهشی است، بویژه اگر موضوع پژوهش ذاتا پیچیده­تر و ابزارها ناکارآمدتر باشد. اهلیت روشی، اهلیت مفهومی و اهلیت ذهنی، نسبت دقیق­تری میان ما و پدیده پیچیده مورد بحث برقرار میسازد که در اغلب موارد میسر نیست. نمونه­ها کم نیست و یکی از ساده­ترین آنها ورود تجربی یک کاوشگر غربی در حوزه­ شریعتی بیگانه است که جز توهم پدیدارشناختی هیچ نسبتی با آن ندارد.   

نبی‌شناسی در مرزهای الهیات، فلسفه، روانشناسی، زبان و تاریخ ایستاده است اما هیچ­یک از این دانش­ها، جزئی یا کلی نمی­تواند با معرفت­شناسی نو و روش­شناسی مصطلح راه به صدق و کذب تمامی گزاره­های نبوی ببرد. اگر بباور غالب زبان­شناسان، “خیانت” از عوارض ناگزیر ترجمه متون با همه آشنایی و تسلط واژگانی دوسویه و مادیت این حوزه است، چطور نمی­توان به ناتوانی ما در تاویل و تفسیر بسیاری از عوارض وجود وحیانی یا دقایق شهودی اعتراف کرد، بخصوص اگر مستند به تجربه زیسته ما نباشد!    

متن­های تاریخی و نشانه­ها تنها بخشی از نیاز مادی کار ما را در این حوزه پیچیده فراهم می­کنند، بخش دیگری در گرو درک شهودی و مکاشفاتی است که نه میسر است، نه همگانی و نه چندان قابل اعتماد. آنچه امروز بنام Étude de la Prophétie/bibliques /Revelation می­شناسیم تنها کوشش­هایی مقدور و تجربی در این حوزه را بازتاب می­دهد.

بنابراین باعتقاد نگارنده و برای رسیدن به نتایج اطمینان­بخش و اصیل در پژوهش­های الهیاتی باید به تعریف، تاریخ و روش مناسب، پایبند و وفادار ماند و هر نوع نواندیشی که نتواند در فضای این سه مهار نظری پایبند بماند، نوعی ارتکاب ذوقی است که در اصالت و روایی آن حتما باید تردید کرد و اعتبار پایداری نخواهد داشت.

 اما از این مقدمه نظری و ضروری گذشته، مرز نواندیشی و نوآوری دینی کجاست ؟ بدعت و تحریف  یا اصلاح و تجدید؟ اگر دومی است نیاز به الگوریتم تازه و مدل جایگزین برای اثبات کارامدی دارد، اگر اولی است اعتبار دینی ندارد.

من فکر می­کنم نواندیشی معاصر اجماعی بر سر دگم­ها یا دکترین­های کاردینال ندارد یا در تعریف تنگ و گشوده، مدرن و قدیم از این دگم­ها اتفاق ندارد، یا درک واحدی دارد اما نمی­خواهد به لوازم مفهومی و نظری آن وفادار بماند، یا پروژه­ای سیاسی را دنبال می­کند که محمل کامیابی آن رویکردهای نومینالیستی است.

اما چرا بخشی از جریان نواندیش نمی­خواهد با تکیه به تاریخ مستند، بافتار عرفی دگم­ها و قالب استاندارد دست به نواندیشی، بازسازی یا نوسازی بزند؟ چون بگمان من نیاز و تقاضای زمانه از مرز وفاداری به سنت گذشته و در پی گشودن راهی تازه است و چون از تکرار و ناکارآمدی منطق دیروز بیم دارد راه را با تفاسیر غریب و بدیع اما رادیکال کوتاه می­کند. از این روست که مناقشه بر سر خروج از مرزهای ارتدکسی یا ذات انگاری و واقع­گرایی و … از هردو سوی طایفه بلند است.

نیک روشن است که با نگاه طیفی از نواندیشان، امروزه ما در سنت اسلامی با همه تناوری و پرباری، مرزهای روشنی میان کفرواسلام، شبهه و ارتداد یا خروج و تجدید، نداریم. اگرچه این نحله بوصف کلی و به مفهوم سنتی با مقوله ارتداد و کفر بیگانه است اما دقت و وسواس در نواندیشی اقتضا می­کند تا با تعریف و تدقیق ترمینولوژیک، کار اصلاح و بازنگری را از ورطه آشوب و مغلطه مفهومی و منطقی رهانید و آن را با وفاداری به مرزهای پژوهش علمی منضبط و مضبوط ساخت. یکی از این راهها آشنایی با ادبیات تطبیقی این حوزه در ادیان ابراهیمی و طبقه­بندی مفاهیم ارتدکسی در پژوهش­های تازه است. 

ما در سنت مسیحی و الهیات کاتولیک چند واژه داریم که بطور نسبی تکلیف روشنی دارند:

kerygma  که به بشارت یا سروش آغازین الهی قابل ترجمه است و شانی فرازین دارد

Dogma  که معادل همان دکترین یا آموزه اصلی است

Paradosis که خوبست به سنت تاریخی ترجمه شود

principe که اصول شریعت است

Sentence و Maxime هم حکمت­های الوهی و شبه الوهی است.

این عناوین و دهها عنوان مشابه در ادبیات ارتدوکسی جهان یهود/مسیحی، مرز بنیادهای عقیدتی باورمندان را روشن می­کند و نمی­توان با وجود استاندارد عرفی و رسمی مشهور، انقلاب ترمینولوژیک صورت داد یا بدون انتساب به انحرافی، تفاسیر ذوقی را به عنوان اصل معرفی کرد و از اعتراض برآشفت.

در سنت اسلامی هم کمابیش عناوین مشابهی هست هرچند شاید بر اثر کثرت مناقشات فرقه­ای/کلامی دچار آشفتگی تعریفی شود. با این­همه بنظر میرسد که در “نقد درون دینی” نمی­شود تعریفی ناگهان از خدا، وحی یا نبی بدست داد که نسبتی با تبار واژگانی و تاریخی آن مفاهیم ندارد.

کیفیت تصرف در مفاهیم بالا و روزآمدی تعاریف آن با مقصدی که نواندیش برای مسیر خود تعریف کرده، نسبت مستقیم دارد. اگر هدف استمرار سنت دگماتیک اما کارآمدی آن نیست، انقطاع و باژگونی سنت یک راه است و هرمنوتیک استمرار هم راه دیگر. اما برآورد هزینه­های هر راهی مهم است و شایسته است پروژه نواندیشی تصویری نزدیک به واقع و عینی از هزینه­های هر راه داشته باشد تا نسخه پیشنهادی بتواند شکاف نقد تاریخی و دیسکور ایمانی را پر کند.

“اجتهاد در اصول” عنوانی است که می­توان زیر پوشش آن ایستاد و ریشه اصول را زد و این کاری است که برخی کرده­اند. من تعریف خود را عرضه می­کنم: اجتهاد در اصول به معنای کوشش در تغییر فهم مبانی دینی برای رسیدن به نتایجی متفاوت است. نتیجه مطلوب از اجتهاد در اصول که رسالت همه اصلاح­گران و محیـیان دینی است، کارآمدی مبانی دینی است. یعنی دین باید با حفظ شاکله و اصول بتواند در برابر تندباد زمان بایستد و با جهان و انسان به زبان روز حرف بزند. دین باید بتواند حرف بزند و معنای اجتهاد در اصول بزبان آوردن دین است، اما دین نه پدیده مشابهی بنام دین!

اجتهاد در اصول یا اجتهاد در مبانی یا اجتهاد ساختاری یا هر تعبیر و عنوانی نزدیک این عناوین در بنیادهای معرفتی و تاریخی دین نمی­تواند به حذف و جایگزینی ارکان اصلی دین ختم شود. یعنی مثلا نمی­توان خدا را به امر موهومی فروکاهید، معاد را تنها در مجاز خلاصه کرد، وحی را تنها به رویا و بافته­های شخصی تاویل کرد یا نبی را تنها به مرتبه شاعر، خوابگزار و عارفِ مسلح و از این دست رسانید.

این تصرفات نامانوس یا علیل ازقضا ساده­ و مبتذل­سازی گزاره­های پیچیده­ای است که تنها امکان فرار به مصلح و نواندیش مبتکر میدهد اما در بلندای تاریخ از مهابت امر قدسی یا اصالت پدیده الوهی و عوارض آن نمی­کاهد که سهل است موجب تقویت روایت ارتدکسی رواگریز و تصلب خوانش طبقاتی از دین خواهد شد، و این درست خلاف رسالت نواندیش در رهایی الهیاتی است.  

تفسیر آنتروپومورفیک از ذات و هستی خداوند می­تواند در نگاه ما به عدالت، خلقت یا مقوله شر موثر افتد اما نمی­تواند بنام دین از خدا یک موجود عاجز ظالم بسازد.

معاد می­تواند برای لطافت درک ما تاویل متافوریک پیدا کند اما نمی­تواند بنام دین تنها داستانی خیالی برای ترساندن یا امیدواری آدمها معرفی شود.

در تفسیر وحی می­توان ابزار هرمنوتیک بکار گرفت یا آن را در مرتع خیال آدمی پرورش داد اما بنام دین نمی­توان وحی را تنها به رویا و خواب فروکاست.

احوال و اطوار نبی را می­شود به عیار عقل آدمی اندازه زد و داوری­ها کرد اما شخص نبی و همه آثار و انگیزش­های وجودی او را بنام دین نمی­توان به محرک­های رفتاری و گفتاری بشر عادی و خیالباف ترجمه کرد.

این همه را بنام منِ فیلسوف و نواندیش می­توان کرد اما بنام دین نمی­توان کرد. نتایج این کوشش­ها را می­توان معرفت دینی نامید اما نام دین نمی­توان بر آنها گذاشت وقس….     

نسبت نوآوران با دین، همان نسبت آثار اصلاحی ایشان با “روح دین” است و اگر اصول و ارکان دین همان روحی است که “جمهورِ مسلمین” از ان درک واحدی دارند، هر میزان زاویه با روح دین و درک جمعی جمهور مسلمین می­تواند به تصور فاصله از دین یا تجدید و بدعت و آوردن آیینی نو دامن بزند. در نفی و اثبات نسبت این مدعیات با دین، تنها اظهار تاکتیکی مصلحان کافی نیست، بلکه آثار مدعا و دریافت جمعی جمهور مسلمین هم شرط است، چون معرفت تاریخی دین در خلا صورت نمی­بندد. برای اینکه نقد دینی سترون نماند می­توان شجاعانه مسئولیت معرفت متمایز تولیدی را پذیرفت اما نمی­توان بر معرفتی ضعیف، یا دریافتی ناسنخ و متصرفانه، هرچند مصلحانه، مهر خدا، دین، وحی و نبوت زد.      

بنظرم نواندیش دینی عطار دواری نیست که در قوطی کیمیای آن هر نوع افسون دینی را بتوان رازگشایی کرد، باب حیرت باید گشوده بماند. در میان اصحاب معارف، نواندیش دینی حیرت آلوده­ترین عنصری است که با امر قدسی گفتگو می­کند، گاه بلطف مقولات فاهمه یک فیلسوف دریچه­ای نو می­گشاید و با پای استدلال به حقیقتی تازه راه می­برد و گاه چون عارفی با مواجید ذوقی و انکشاف روحی تفسیری شهودی از امری قدسی ارایه می­دهد و گاه با فروتنی یک دانشمند تجربی موی­شکاف در برابرعظمت نامکشوف قدسی و راز هستی، خاموشی می­گزیند.

 آنچه هست این است که تفسیر او از دین، دین نیست. ایمان، راز خاموش و مواج برآمده از مجموعه دین که با هزارتوی هستی ما ادمیان گره خورده نباید با تاریخ دین آمیخته و در یک مغالطه آناکرونیک (مصادیق آناکرونیسم بسیار وسیع و گسترده است) بنام دین بسته­بندی معرفتی و روش­شناسانه شود.

در کار بسط­ وگشاد ایمان خلایق و بازخوانی دین، “مسئولیت” ضرورت نواندیشی است، تخریب بنای مستقر سنت و رها کردن آدمیان در حیرتی که با حیرت دانشمند دین­اندیش از اساس متفاوت است، کاری مسئولانه نیست. تمیز دلیری از تهور در ورود به مرزهای ایمانی و رعایت آن از مقوله سیاحت پوزیتویستی نیست که بتوان در لابراتوار معرفتی نواندیشان آن را به چند گزاره محتمل و ذوقی فروکاست و رها کرد. دلیری­های عام معرفتی چون پرواز معنوی باید از نقطه­ای محکم آغاز و در نقطه­ای امن مستقر شود. همین نکته نشان میدهد که ما در پژوهش­های نواندیشانه تا به لوازم روش­شناختی امر قدسی، تعریف و تاریخ و پرهیزهای ناگزیر آن ملتزم نباشیم، نمی­توانیم بنایی معرفتی را به امید گشودن راهی، تخریب و سرخوشانه در نیمه راه رها کنیم.

به­عنوان نمونه داوری در باب مواجید و مکاشفات برخی عارفان سنتی، کسانی که با لوازمی خاص در یک وادی معرفتی پیچیده ورود کرده، به نوعی یقین معرفتی/شهودی رسیده و در سلسله مراتب استاندارد و رسمی مستقر و معتبر شده­اند دقت می­طلبد. این تجارب جز برخی نمودهای خاص، اغلب ظهوری عام ندارد و محکوم به آزمایش با هر گزاره­ معرفتی پوزیتیو هم نیست. اینجا و در فهم و مفاهمه با این پدیده معنوی، وظیفه نواندیش دینی تفسیر نومینالیستی و جعل عبارات نیست، کوشش برای گفتگوی همدلانه و یا خاموشی و حیرت است.

بر همین قیاس، علت برخی شرایع نامفهوم یا انطباعات و ادراکات ایمانی و پدیده­های ناشناخته را باید افزود که گاه نه با هرمنوتیک تاریخی، نه با متدولوژی تجربی/روانشناختی و نه با اجتهاد اصولی قابل شرح و بسط نیست. در تمامی این موارد رویکرد نومینالیستی یا تفاسیر پوزیتویستی و فروکاستن عناصر ناشناخته ایمانی به چند گزاره بیروح و خام یا تجربی نه تنها راهگشا نیست که اصولا علمی نیست.

ادامه دارد


[1] پژوهشگر فلسفه‌ی سیاسی و عضو انجمن فلسفه‌ی فرانسه

[2] آن‌چه می‌خوانید بخش نخست صورت پیراسته سخنرانی نگارنده در نشست مجازی نواندیشان دینی است. از جناب آقای اشکوری که باب این گفتگو را گشودند سپاسگزارم.