تحول مؤمنانه
تأملاتی در تحویل کتاب و مکتب به احسنالحال
محمد جواد اکبرین
۱) ايمان، نسبتى دارد با امرِ پنهان و از جنس فرياد و تظاهر و ريا نيست؛ اینجا مرز تفاوت «دین» و «ایمان» است. دین به دینداران، هویتِ جمعی و آشکار میبخشد و مثلا کافیست کسی «یگانگیِ خدا و نبوت پیامبر» را به زبان آورد تا در هویت جمعیِ مسلمانان شریک شود. ایمان اما علیرغم نتایج آشکارش در سیر و مسیر زندگی، اتفاقی پنهان در وجود آدمی است. تجربهى پيامبر، حاصلِ خلوتى عميق بود كه به تدریج در غار حراء به دست آمد. اما حتى وقتی دعوت دین آشکار شد نیز وحی آمد که مؤمنان خدا را پنهانى بخوانند: «خدایتان را نیازمندانه و پنهانی بخوانید و بخواهید» ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً ۚ﴿الأعراف ٥٥﴾ و از پيامبرش نيز خواست كه در خواندن و خواستن خداوند چنین باشد: «یاد کن خدایت را در دل خویش؛ نیازمندانه و ترسان، بیآنکه صدایت را بلند و آشکار کنی» وَاذْكُر رَّبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ﴿الأعراف ٢٠٥﴾
«جَهر» در مقابل «سرّ» است و «خداخوانی» از جنس اسرار است نه شعار! گویی سزاوار نیست انسان نیاز و کوچکی و تواضع و ترساش را جز در خلوت با خدايش آشکار کند. روایاتی که از اعترافِ مؤمنان به گناهانشان در حضور پیامبر خبر میدهد سُست و نامعتبر است. آيات نخستِ سورهى مريم، حتی آرزوی زکریا را برای «داشتنِ فرزند در دوران پیری» نیز آرزویی پنهانی میان او و خدایش توصیف میکند: «به یادِ رحمتِ خداوند بر بندهاش زکریا که او را پنهانی خواند» ذِكْرُ رَحْمَةِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا. إِذْ نَادَى رَبَّهُ نِدَاء خَفِيًّا.﴿مریم ۲ و ۳﴾
زکریا ناباورانه از خدا چيزى را طلب میكند كه به نظر میرسد ناشدنى است؛ اما ناگهان میشنود: «اجابتِ خواستهى تو براى خدايى كه هستى را از عدم به وجود آورده، آسان است» قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَقَدْ خَلَقْتُكَ مِن قَبْلُ وَلَمْ تَكُ شَيْئًا﴿مریم ۹﴾
چنين اجابتى البته پاسخِ چُنان خواستهای است! زكريا «پنهانى» خواست و پاسخى آشکار شنيد. «عدم»هايش را پنهانی با خدا در میان گذاشت و پُر از «وجود» برگشت و نام این اجابت “یحیی” شد!
ترکیب «ندای خفی» و «اطمینان به اجابت الهی» نقطه شروع تحول مؤمنانه است و ایمان، یحیایی است که به رازداران میبخشند.
۲) حوادث روزگار و تجربههای زندگی، عیار وجود ما را میسنجند و به میزانی که با این وقایع ارتباط برقرار میکنیم ما را میسازند. مومن، یگانهپرست است و همهی هستی را خدا میبیند و خدایی میفهمد. از «هستی» منفصل نیست و میکوشد تا رابطهی حوادث با وجود خود را دریابد و بودنش را در میان حوادث معنا کند. امتحان، آزمون و یا به تعبیر قرآن «فتنه»، همه حکایت از سنجش عیار آدمی دارند. ما با «دیگری» و «دیگران» امتحان میشویم و سربلندیم اگر در محضر وقایع، متواضع باشیم.
مسئله این نیست که خدا ما را امتحان میکند! خداوند نه برگزارکنندهی آزمون است و نه داورِ آزمون! تمامِ امتحان، «خود او»ست که در نوع رابطهی ما با انسان و جهان جاری است و شخصیت ما در آگاهی از جریانِ حضور خداوند است که شکل میگیرد. حتی شخصیت پیامبران هم در همین حضور و ظهور اجتماعیشان الهی میشود و در میانهی سفر و سفره و بازار است که پیامبرتر میشوند.
قرآن خطاب به پیامبرش میگوید «پیش از تو نیز پیامبرانی نفرستادهایم مگر آنکه آنها نیز غذا میخوردند و به بازار میرفتند؛ ما شما آدمیان را امتحان و آزمون و فتنهی یکدیگر قرار دادهایم».
وَمَا أَرْسَلْنَا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعَامَ وَيَمْشُونَ فِي الْأَسْوَاقِ وَجَعَلْنَا بَعْضَكُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً …﴿الفرقان، ٢٠﴾
برخی گمان میبرند اتفاقی اگر قرار است در جانشان بیفتد باید به جایی دورتر از این عالم و آدم بروند و از فتنهها بگریزند؛ جماعتی از این دست، از جمع و جامعه دورتر میشوند تا صدای خدا را بشنوند. اما صدای خدا همین جاست در میانهی سفر و سفره و بازار.
۳) مؤمن هیچ سخنی را ناشنیده نمیگذارد. هنرش شنیدن همهی قولها و سپس انتخابِ بهترینِ آنهاست. بستنِ گوش بر حرفها و انتخاب میانِ پارهای از سخنانِ «تأییدصلاحیتشده» كه هنر نيست.
به تعبیر قرآن، هر سخنی خوب است اما برای استماع (شنیدن) نه برای اتّباع (دنبال کردن).
خداوند از پیامبرش خواسته تا بشیر و مُبشّر و مژدهرسانِ بندگانی باشد که هر سخنی را میشنوند اما خوبتریناش را دنبال میکنند. آنانند که خداوند هدایتشان کرده و آنانند که صاحبان جانِ خالصاند.
فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ ۚ أُولَٰئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ ﴿الزّمر، ١٧و ١٨﴾
پارهای از مفسران گمان بردهاند که چون آیه میگوید در میان قولها قولِ «أحسن/خوبترین» را دنبال کنید پس بقیهی قولها هم باید «حَسن/خوب» باشد زیرا «خوبترین» در میان «خوبها»ست که معنا مییابد. پس باید حتی در مرحلهی شنیدن هم فقط سخن خوب را شنید و آنگاه میانِ پارهای از سخنانِ خوب و تأییدصلاحیتشده، خوبترین را برگزید. این تفسیر اما نادرست به نظر میرسد؛ قبل از این آیه، سخن از طغیانگران در برابر خدا و هستی است؛ بعد از این آیه هم سخن از اهل عذاب است. در میانهی طاغوت و عذاب، دوگانهی «استماع/شنیدن» و «اتباع/دنبال کردن» مطرح شده. یعنی هر قولی (حتی از اهل طاغوت و اصحاب عذاب) در مقام استماع، «حَسن/خوب» است اما در مقامِ اتّباع نه!
تشخیص مرز میان استماع و اتباع، هنر عقل مؤمنان است و هنرمندانی چُنین، سزاوار بشارتِ پیامبر و هدایت خداوندند که آنان را بستاید و «اولو الألباب/ صاحبانِ جان خالص» بخواند.
کسی که عقل تشخیص این مرز را ندارد و دیگران نخست باید برایش گزینش کنند و او در میانِ «گزینششدههای خوب» خوبترین را دنبال کند چه هنری دارد و چرا باید سزاوار بشارت و هدایت و ستایش الهی باشد؟!
تفسیری از آن دست، بیشتر به کار تولید طبقهای برای «گزینش» میآید که مسیر انتقال آگاهی به مؤمنان را دومرحلهای کنند مبادا بیدِ ایمانشان بلرزد. چنین مؤمنی آن نیست که قرآن صاحبِ مبنا و بنای محکم و «بنیان مرصوص»اش میخواند؛ آنکه همهی قولها را شنیده و در معرکهی اقوال، ایمان آورده محکم و مطمئنّ است وگرنه ایمانِ بادآورده را باد میبرد.
اسلام، سلام و تسلیم
۴) هر چه در آسمانها و زمین است تسلیم اوست؛ وَلَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْض﴿٨٣ آلعمران﴾ از واژه «أسلَمَ» پیداست که مراد قرآن از «اسلام»، همان «تسلیم» در برابر خداوند است.
قرآن، دینِ ابراهیم و اسماعيل و اسحاق و همهی پیامبران را «اسلام» میخواند؛ قَالُوا نَعْبُدُ إِلَٰهَكَ وَإِلَٰهَ آبَائِكَ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ إِلَٰهًا وَاحِدًا وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ ﴿١٣٣ البقرة﴾
با این معیار میتوان معنای آن آیه را دریافت که
«دینداری نزد خداوند، تنها به تسلیم در برابر اوست» إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ﴿١٩ آلعمران﴾
و «هر کس غیر از تسلیم و بندگى در برابر خداوند دینى اختیار کند هرگز از او پذیرفته نخواهد شد» وَمَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلَامِ دِينًا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ ﴿٨٥ آلعمران﴾
همهی عالم مسلمانند؛ حال يا در اين جهان و از سرِ اختيار و يا در جهانى ديگر كه آنجا كسى مختار نيست و انسان، تسلیمِ محکمهی الهیست.
در اين جهان اما هر کس با هر دین و آئینی در برابر وجدانِ الهیاش (که در تک تک ما حضور دارد) تسلیم باشد مسلمان است. وجدانِ بیدار ما همان خداست و تسلیم در برابر این خدا و قهر و آشتى با او، امرى خصوصى میان انسان و درونِ اوست. کسى نه محرمِ حضور در حرم دیگریست و نه اجازهی دخالت و مجازات دارد برای آنچه در آن حرم میگذرد.
مسلمانان به معنای رایج و مصطلح نیز تافتهی جدا بافتهای از پیروانِ سایر ادیان نیستند؛ قرآن میگوید دین شما مسلمانان هم همان امانت و وصیتیست که خداوند به نوح و ابراهیم و موسی و عیسی سپرده؛ که دین را برپا کنید و در دینداریتان پراکنده نشوید.
شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّىٰ بِهِ نُوحًا وَالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَىٰ وَعِيسَىٰ ۖ أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ ۚ ﴿الشوریٰ ١٣﴾
مراد قرآن از عدم تفرقه و پراکندگی در دینداری، ملامتِ اختلاف نظر نيست؛ زیرا آفرینندهی این همه شاخه و ذائقه و سلیقه و مدرسه و مکتب و مذهب و ممشا همان صاحب قرآن است؛ يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا…﴿الحُجرات، ۱۳﴾
پس چیزی وجود دارد که جوهر و گوهرِ دینداریست و میتوان همهی ادیان را بر آن گرد آورد؛ میتوان با به رسمیت شناختنِ همهی تفاوتهای خدادادی و اختلافهای طبیعی و انسانیِ دینداران، بر سر آن چیز تفاهم کرد و تفرقه و تفرّق را نپذیرفت و دقیقا همان چیز، خط قرمز میان مؤمنان و مُشرکان است و بر آنها گران میآید؛ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ۚ ﴿الشوریٰ ١٣﴾
آن چیز چیست و آن گوهر، وصیت، امانت و کلمهی واحدهی الهی کدام است؟
«بگو ای اهل کتاب! بیایید بر یک سخن مشترک میان ما و شما گردهم آئیم: جز خدا را نپرستیم و چیزی را همسایه و همپایهی او ننشانیم و به جای پرستش او کسانی از میان خودمان را نپرستیم».
قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَىٰ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِّن دُونِ الله…﴿آل عمران، ٦٤﴾
قرار بود همهی هویتها بر همین ترازو سنجیده شود و تنها همین چراغ در جهانِ مؤمنان روشن باشد. این همان وصیتِ خدا به پیامبران بود؛ وصیتی که فراموشیاش ادیان را به عامل انحطاط انسان تبدیل کرد و دینداری از این وصیت، امانت و کلمهی واحدهی الهی تُهی شد.
۵) اسلام در مرحلهی شکلگیری و برای احياء آنچه در ساير اديان (شرايع) الهى از دست رفته بود مرزهاى هویّتیِ پررنگى در ظاهر و صورت داشت؛ اما هر چه بیشتر میگذشت تکامل مییافت و «اسلام»تر میشد. تأکید بر گردآمدن بر یک «دین خالص»، حاصل «تکامل اسلام» و «تکمیل نبوت» بود. آیهی ۶۴ سورهی آلعمران نیز از آیات متأخر قرآن است و در سال نهم هجرى همزمان با پايان حيات پيامبر نازل شده و از پیروان شرایع دیگر خواسته تا حول سخنی مشترک: «یگانگی خدا و پرستش او» متحد شوند
يكى از لوازم اتحاد بر محور «كلمةٍ سواء» (یا سخن مشترک) متعادل شدنِ مرزهای شكلىِ دینداری است؛ شكلهايى كه براى دوران تأسيس اسلام و هويتبخشى به مسلمانان آمدهاند و پس از استقرار، ديگر لزومى به پررنگىِ آنها نيست. به عبارت دیگر، اگرچه همان مرزهای نخستین هم در دوران نزول وحی، تضادی با عقلانیت و اخلاق نداشتهاند اما گذر تاریخ و تغییر زمینه و زمانهی مخاطبان وحی، میتواند موضوعیت و اهمیت آن مرزها را زیر سؤال ببرد.
پیشتر در دههی اول رسالتِ پیامبر و در ميان سورههای مکّی نیز بر «دین خالص» تأکید شده بود و در نقطهی مقابلِ دینداریِ کسانی بود که به جای آنکه «فقط» خدا ولیّ و مولایشان باشد به پرستش و اطاعت و تولای دیگران روی میآورند اما میگویند آن دیگران، واسطهی ما برای رسیدن به خدا هستند أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخَالِصُ وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَی﴿الزّمَر ۳﴾
در دوران مدينه اما صورت اسلام تکامل یافت و زمان آن رسید تا عریانتر از همیشه بر آن دين خالص تاکید شود و مصداقِ آن به روشنترین صورت، «کلمة سِواء» خوانده شد. از اشاره به کسانی که میگویند «دیگران را میپرستیم چون واسطهی رسیدن به خدا هستند» قدمی پیش میگذارد و میگوید اصلا خدا نه همسایه میخواهد نه همپایه. رسولالله، «رسول» خداست نه اربابی به نام او
۶) پيامبر هر چه مىگذشت پختهتر و داناتر میشد؛ میوهی وحی را نارسیده نمیخواند و خود را بینیاز از دانش نمیدانست و از خداوند میخواست که بر داناییِ او بیفزاید. …وَلَا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِن قَبْلِ أَن يُقْضَىٰ إِلَيْكَ وَحْيُهُ ۖ وَقُل رَّبِّ زِدْنِي عِلْمًا﴿طٰه ١١٤﴾او این یافتهها و آن وحیها و الهاماتِ گاه و بیگاه را به میان مردم میبرد؛ اما یکی از بلندترین دیوارهایی که در برابر خود افراشته میدید دیوار «لجاجت بر وراثت» بود. مخاطبانش با استناد به میراث گذشته و آنچه میانِ گذشتگانشان رایج بود در برابر هر سخن تازهای مقاومت میکردند و میگفتند: «نیازی نداریم به بیش از آنچه پدرانمان را بر آن یافتیم» …قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا ۚ﴿المائدة ١٠٤﴾ این آیه میافزاید مسئلهی آنها این نبود که دانستههای پدرانشان به هدایت نزدیکتر است؛ سخنان پیشینیانشان «حتی اگر خالی از علم و هدایت بود» نیز بر هر سخن تازهای ترجیح داشت …أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ﴿المائدة ١٠٤﴾
یعنی همین که معارف پیامبر با آنچه گذشتگان كردند و گفتند سازگار نبود کافی بود تا سخنش انکار شود.
به گواهی قرآن، مخاطبانِ موسای پیامبر نیز همین را به او میگفتند که حرفهایت را انکار میکنیم چون ناشنیده و بدیع و تازه است؛ «ما این سخنان را در پدران نخستینمان سراغ نداریم و نشنیدهایم» …وَمَا سَمِعْنَا بِهَٰذَا فِي آبَائِنَا الْأَوَّلِينَ﴿القصص ٣٦﴾. در آیهای دیگر حتی میگوید مبنا و ملاکِ هدایتشان یافتههای پیشینیان بود …وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ ﴿الزخرُف ۲۲﴾
هر جا در قرآن سخن از «آبائنا» به ميان آمده، از سر ملامتَ است و آیات بسیاری «لجاجتِ بر وراثت» را مانع بزرگ معرفت و رشد دانسته؛ با اینهمه اما مسلمانان که کتاب الهیشان چُنین بر آن سنت جاهلانه تاخته خود اندک اندک به همان سنت پیوستند و نوآمدگان را بر حرفهایی که به گوششان تازه میآمد نه تنها ملامت، بلکه مجازات کردند. شاید اگر اینهمه «گذشتهپرستی و نوستیزیِ» مسلمانان (و بسیاری دیگر از پیروان ادیان) نبود جهانِ تازه به ورطهی واکنش نمیافتاد و چُنین «نوپرست و گذشتهستیز» نمیشد و گوش و چشم خود را بر گوهرهایی گرانبها از معرفت و حکمت و ایمان نمیبست. آن جماعت و این جمعیت، هر دو از «تأمّل و تحمل» محروماند.
کتاب قصه و زبان و جهان متن
۷) قرآن، بیش از هر چیز دیگری «كتاب قصه» است؛ پيامبران پيشين هم قصهگو بودهاند (ألم يأتِكم رسل منكم يقصّون عليكم آياتي/سوره انعام، آيه١٣٠)
قصهگوی این کتاب خطاب به پیامبر میگوید ما بهترینها را برایت قصه میگوییم (نحن نقصّ عليك أحسن القصص/ سوره يوسف، آیه ۳) ماجراهایی که قبل از پیامبر، یا رخ داده (واقعه) و یا بر سر زبانها بوده (اسطوره)، اما پیامبر از حکمتهاشان غافل بوده. (وإن كنت من قبله لمن الغافلين/ سوره یوسف، آیه ۳) قرآن آن واقعهها و اسطورهها را بازآفرینی میکند و حتی از پیامبر هم میخواهد که برای مردم قصه بگوید (فاقصص القَصَص لعلهم يتفكرون/سوره اعراف، آیه ۱۷۶).
در «قرائت» قصه، شنونده و خواننده با تجربهی راوی و شخصیتهای داستان، درگیر میشوند و «خودگری» میکنند، یعنی در آن قصه خود را میآفرینند و از شخصیتهای قصه و شخصیت خود محصول تازهای به دست میدهند.
گویی قرآنِ قصهگو، دیالکتیکِ متن است با انسان و سه ساحتِ وجودیاش (عاطفه و اندیشه و اراده) و به همین دلیل نه کتاب شعر است و نه فلسفه. نه اغراق میکند و نه اثبات. جایی ایستاده بر مرز شعر و فلسفه که نامش قصه است. قصه، نقشهی راه نیست اما نشانهی راه است و از همین روی، بند بند قرآن را آیه (نشانه) نامیدهاند.
۸) قرآن همان اندازه که کتاب هدایت است کتاب گمراهی و ضلالت است؛ «یضلّ به كثيراً و يهدي به كثيراً… البقرة ٢٦». يعنى اینگونه نیست که کتاب هدایت باشد اما برخی از آن «سوءاستفاده» كنند؛ عکس این نیز صادق است، یعنی کتاب ضلالت است اما برخی از آن «استفاده» میکنند. اگر غیر از این بود در این آیه و موارد مشابه آن، برای هر دو عنوان يضلّ و يهدي، «کثیراً» نمیآورد و یکی را بر دیگری ترجیح میداد.
اما چگونه ممکن است یک متن، به همان اندازه که به کار «هدایت» میآید به کار «ضلالت» هم بیاید؟!
پاسخش اینجاست: خداوند به شما هم چشم داده هم عقل، هم بصر داده هم بصیرت. به سود خودتان است اگر چشم باز کنید و (انسان و جهان و انفس و آفاق را) ببینید. و به ضرر خودتان است اگر چشم ببندید و کور بمانید؛ منِ پیامبر، نگهدار و مراقب شما نیستم! «قَدْ جَاءَكُم بَصَائِرُ مِن رَّبِّكُمْ ۖ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ ۖ وَمَنْ عَمِيَ فَعَلَيْهَا ۚ وَمَا أَنَا عَلَيْكُم بِحَفِيظٍ (الأنعام، ١٠٤)
کتاب، انسان نمیسازد. این انسان است که کتاب را میسازد و جهان را. قرآن، متن زندگی نیست، معنای زندگی است. متن را انسان، خودش با بصر و بصیرتاش مینویسد؛ آنگاه قرآن به متن او معنا میدهد. اگر کسی بخواهد بصر و بصیرت را در قرآن جستجو کند به بیراهه رفته است. بصر و بصیرت را خداوند در جان انسانها به امانت نهاده تا در تجربههای زندگی آن را کشف کنند و به کار آورند. اولیاء خدا به هزار زبان گفتهاند «هر كس خود را بشناسد خدایش را شناخته». و چُنين است كه هر كس بیشتر انسان را مراعات کند قرآنش انسانیتر است و خدایش مهربانتر.
۹) هر جمع و جامعهای عقلی دارد متناسب با زمینه و زمانهی خویش. محصولاتِ عقل و جهل، محصولاتی ابدی نیستند؛ کوشش مبارکِ آدمیان در هر عصری این است که در جستجوی «خیر و علم و جمال» باشد. جمع و جامعهی آدمیان اما از این سهگانهی «خوبی، دانایی و زیبایی» در هر روزگاری دریافتی دارند و متناسب با عقل و فهمشان در این جستجو همت میکنند.
مهم همین همت است. قرآن هم همین همت را میخواهد و میگوید کافیست آدمی جان به غفلت نبازد و جهانش را با همین همت بسازد، خدا هم هدایتش را نصیبش میکند و تنهایش نمیگذارد. «آنانکه در ما همت و کوشش میکنند ما نیز به راههای خودمان هدایتشان میکنیم». وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا﴿العنكبوت ٦٩﴾
برخلاف برخی ترجمهها، قرآن نمیگوید آنانکه «در راه ما» همت میکنند، فقط میگوید آنانکه «در ما» همت میکنند. چون در ابتدای کوشش و همت هنوز راهی هویدا نیست؛ اینجا مقام جستجوست. راه را ما نمیرویم. ما را میبرند؛ پس از این همت است كه راه را خدا نشان میدهد و میگوید: «ما نیز به راههای خودمان هدایتشان میکنیم». كار ما همت «در او»ست نه در راهِ او. راهها، هدایای هدايتِ اوست به همتِ بندگانش. ما یک «هدایت» داریم اما یک «سبیلالله» نداریم. به جایش «سُبُلنا» داریم؛ یعنی انبوهی از راهها که همه با هدایت او به او میرسند.
با این حال جماعتی نیز هستند که «وقتی با آنها از هدایت میگویی اصلا نمیشنوند؛ میبینیشان که نگاهت میکنند اما نمیبینند! بگذارشان و بگذر، با عُرف حکم کن و از جاهلان بپرهیز». وَإِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَى الْهُدى لا يَسْمَعُوا وَتَراهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَهُمْ لا يُبْصِرُونَ • خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِين﴿الأعراف ١٩٨ و ١٩٩﴾. این «عُرف» حاصل همت هر جمع و جامعهای است که متناسب با زمینه و زمانهی خویش «در او» کوشیده است. به همین دلیل در مقابل جهالت قرار گرفته و بیفاصله پس از «وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ» هشدار «وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِين» را آورده است. عُرف در این آیه همان «معروف» است و جهل همان «منکر». امر به معروف و نهی از منکر هیچ ربطی به حلال و حرام مصطلح ندارد.
معروف، محصولِ صلاح و فلاحِ عقلانی و عقلائی است در هر زمانه. منکر هم محصول جهالتِ و نداشتنِ چنین همت و عقلانیتیست و راهِ هدایت در هر عصر، از معروف و منکر اخلاقی و اجتماعیِ همان عصر میگذرد.
۱۰) یکی از تقسیمهایی که قرآن برای شناساندن و تعریف خود بیان کرده، دوگانهی «مُحکم و مُتشابه» است؛ آیهای «محکم» خوانده میشود که در ترازوی حُکم عقلی و حِکمت نظری، قابل فهم و سنجش و داوری باشد، اما «متشابه» آیهای است که برای اثبات مدعا و محتوایش هیچ دلیلی جز آیت و روایتِ قرآن وجود ندارد و چون زبانش زبان تشبیه و تشابه است غلطانداز مینماید و بستر سوء تفاهم یا سوءتفهم را فراهم میکند. ماجرا این نیست که در این دسته از آیات، عامدانه از چنان زبانی استفاده شده باشد؛ بلکه مشکل در مفاهیمیست که جز به زبانِ تشبیه و تشابه، قابل بیان نیستند.
اثبات آیات «مُحکمات» دلیل میطلبد؛ میتوان مفادّ آیه را مورد بحث قرار داد و بر پایهی آن نقد و بررسی، به نتایجی غیر از نتایج رایجِ آیات رسید. مثلا اگر احکام و آیاتِ شامل تبعیض در حقوق زن و مرد، منافاتی با عدالتِ «معروف» و مفهوم در زمان پیامبر نداشت میتواند در ترازوی عدالتِ «معروف» و مفهوم در زمان ما سنجیده شود و حکم شرعی آن سرنوشت دیگری بیابد. این مسیر کاملا محکوم به حکمِ عقل است و در همهی آیات «محکم» قابل جریان است.
اما در آیات «متشابهات» نه عقل راه دارد و نه به دام استدلال درمیآید. به عبارت دیگر، متشابهات به کار کسی که ایمانِ پیشینی به وحی و پیامبر نداشته باشد نمیآید.
مثلا فرشته و روح و ليلةالقدر قابل اثبات نیستند؛ و یا تعابیری مانند حرفزدن خدا، شنیدن خدا، دستِ خدا، عرش خدا و تصویرهایی از این دست، نه اثباتپذیرند و نه خداوند صورتی دارد که بتوان او را تشبیه کرد؛ قرآن نیز علیرغم اینهمه تصویرپردازی باز میگوید هیچ چیز شبیه او نیست. لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ ۖ وَهُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ﴿الشورىٰ ١١﴾
کشف معنا و مراد و تأویل آیات متشابه، حاصل رابطهی خداوند و کسانیست که تواناییِ عبوری مؤمنانه از پوستهی علم به هستهی آن را داشته باشند، یعنی خدا را جانِ جهان بدانند و دریابند که این آیات از جنس فلسفه نیست و به تعبیر حافظ «که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را».
با این شرح مختصر اکنون وقت تأمل در این آیه است:
«اوست آنکه اين كتاب را بر تو نازل كرد؛ بخشی از آن آيات محكمات است كه اساس كتاب را تشکیل میدهد و بخش ديگر متشابهات؛ امّا کژدلان، تنها متشابهات را دنبال میکنند آن هم از سرِ به هم ریختن و درآمیختن و وارونه کردن قرآن. رازگشاییِ متشابهات را کسی نمیداند [و حاصل نمیشود] جز در پیوندِ خداوند و کسانی که از پوستهی علم به هستهی آن راه میبرند.
هُوَ الَّذِيْ أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ فَأَمَّا الَّذِيْنَ فِيْ قُلُوْبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُوْنَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فى الْعِلْمِ…﴿آلُعمران ۷﴾
۱۱) یکی دیگر از تقسیمات قرآنی، دوگانهی «ناسخ و منسوخ» است. «نسخ» در اینجا به معنای ابطال و از میان برداشتن است؛ برداشتِ مشهور از این دوگانه این است که برخی از آیات قرآن، آیات دیگر را نسخ کرده و البته مجادلات بسیاری وجود دارد بر سر اینکه کدام آیه و چگونه دیگری را نسخ کرده است. اما به نظر میرسد قرآن منسجمتر از آن باشد که آیهای، آیهی دیگر را نسخ کند و اصلا مراد از ناسخ و منسوخ، چیز دیگری است!
مهمترین آیاتی که برای اثبات اصل نسخ به آنها استناد میشود این سه آیه است:
یک: هر نشانهای را که از میان برداریم یا به فراموشی بسپاریم بهتر از آن یا مانند آن را میآوریم. مَا نَنسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِّنْهَا أَوْ مِثْلِهَا ۗ أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِير﴿البقرة ١٠٦﴾
دو: وقتی آیهای را جای آیهای دیگر نشاندیم -در حالی که خداوند به آنچه میفرستد داناتر است- گفتند تو نسبت ناروا به خدا میدهی؛ بیشترشان از سر نادانی چُنین میگویند. وَإِذَا بَدَّلْنَا آيَةً مَّكَانَ آيَةٍ ۙ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا يُنَزِّلُ قَالُوا إِنَّمَا أَنتَ مُفْتَرٍ ۚ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ﴿النّحل ١٠١﴾
سه: خداوند از میان میبرَد و به میان میآورد در حالی که أمّ و اساس و ستون کتاب نزد او استوار است. يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ ۖ وَعِندَهُ أُمُّ الْكِتَابِ﴿الرّعد ٣٩﴾
بنا بر تحقیقات مرجّح، در تولد سه شریعت از یک دینِ واحد ابراهیمی، قرنها فاصله بوده؛ میان نزول وحی در شریعت موسوی و عیسوی، ۱۵ تا ۱۷قرن فاصله افتاده و میان شریعت عیسوی تا شریعت محمدی ۶قرن فاصله بوده است. در دورانِ طولانیِ میان شرایع، سه اتفاق در حوزهی دین و دینداری افتاد: تراکمِ قول، تحریف هدف و تغییر مسئله.
وقتی متنها و قولها چنان زیاد و متراکم شد که سره از ناسره قابل تشخیص نبود و همزمان، غایات دین هم دستخوش تحریفِ معطوف به منفعت و جهالت شد قرآن آمد تا برای مهار «تراکم قول و تحریف هدف» همه را به گردآمدن بر همان دینِ واحدِ نخستین دعوت کند و نیز پاسخهایی متناسب با تغییر مسئلهی انسان معاصرش بدهد. اینجا همزمان با پاسخهای تازهای که بهتر از احکام پیشین و یا برابر و همثمرِ آنها (بِخَيْرٍ مِّنْهَا أَوْ مِثْلِهَا) نیازهای انسان را تأمین کند نسخِ شریعت پیشین صورت میگیرد بیآنکه غایت دین و امّالکتاب تغییر کند.
از سوی دیگر، مخاطبان (اعم از دیندار و بیدین) در هر دورهای از پیامبرشان معجزه طلب میکردند؛ در قرآن هر جا سخن از «معجزه» به میان آمده آن را «آیه» نامیده و هر معجزتی را آیتی از پروردگار خوانده است. آخرین شریعت الهی اما میرفت تا این آیه را نیز نسخ کند و باب اعجاز تکوینی را ببندد و چشم انسان را به اعجاز تحلیلی بگشاید و او را نه با ابزار معجزه و خَرق عادت، که با کلمه و عقلانیت تربیت کند. آن آیهی نخست با اشاره به همین معجزهخواهی بود که میگفت اگرچه مانند همیشه «خدا بر هر چیزی قادر است» اما قرار الهی بر این است که «نشانهای را از میان بردارد تا بهتر از آن یا مانند آن را بیاورد» و مردم قدرت خدا را دیگر نه در عصای موسی و إحياى مسيح که در کلمهی محمد تجربه کنند.
بنابر آنچه به اختصار گذشت ناسخ و منسوخ در میان شرایع قابل فهم است نه در میان آیاتِ یک کتاب.
به عبارت دقيقتر، در امتداد تاریخِ درخت تناور دین، شاخهای نوپدید، شاخهی کهن و نازای آن را نسخ کرده و قرآن در مقامِ ناسخ تورات و انجيل آمده است.
۱۲) دامن آیات قرآن تا کدام دامنه از شئون انسان جاریست؟ آیا برای حل هر مشکلی در هر حوزهای باید به قرآن مراجعه کرد؟ پاسخ برخی به این پرسش مثبت است؛ استدلالشان هم به آیاتی در قرآن است که میگوید قرآن برای تِبیان (بيان) همه چیز آمده: «این کتاب را برایت فرستادیم تا تِبیان و روشنکنندهی همه چیز باشد» وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الكتاب تِبْيَانًا لّكُلّ شَئ﴿النّحل ۸۹﴾و مخاطبِ اين روشنایی و روشنگری، همهی مردماند: هذا بَيَانٌ لّلنَّاسِ﴿آلُعمران ۱۳۸﴾
این تفسیر از «تِبیان» که «برای حل هر مشکلی در هر حوزهای میتوان و باید به قرآن مراجعه کرد» هیچ معنای مُحصّل و ملموسی ندارد؛ معتقدان به چنین کارکردی برای قرآن، وقتی که میبینند انبوهی از معارف جدید بشری در این کتاب جایی ندارد در مقام عمل چند راه بیشتر ندارند:
یا باید با معارف دوران جدید بشر مبارزه کنند تا به گمانشان با یافتههای بشری کاری کنند که نه چیزی بیشتر از قرآن عرضه شود و نه فهمی خارج از متن قرآن در دسترس بشر قرار بگیرد. (این روش روحانیان مسیحی در قرون وُسطی بود و اکنون نیز برخی از داعشیان همین مسیر را در پیش گرفتهاند). یا باید به ترکیباتی از جنس فیزیک و شیمی اسلامی یا مثلا اقتصاد و طبابت و کشاورزیِ اسلامی روی آورند (که اکنون نمونههایی از این رویکرد یافت میشود و مؤسساتی نیز برای آن راهاندازی شده هرچند از سطح ادعا چندان فراتر نرفتهاند) یا بگویند راه حلهای پنهانی برای مشکلات بشر در قرآن وجود دارد ولی ما هنوز آن راهحلها را در این کتاب کشف نکردهایم (که برخی مفسران قدیم قائل به این رأی بودند حال آنکه این نقض مدعاست! مدعا این بود که قرآن «بیانی برای همهی مردم» است؛ این چه بیان و تبیانیست که آنقدر پنهان است که نه تنها عمومِ مردم بلکه خواصّ مفسران هم توانایی کشفش را ندارند؟) و سرانجام اینکه راههای نامعقول را رها کنیم و تبیان را به گونهای بفهمیم که به راحتی با شعور مردم ارتباط برقرار کند و به معنای واقعی کلمه «بیان للناس» باشد.
برای چنین فهمی نخست باید دید خود متن، شیوهی تِبیانی و تبیینیاش را چگونه توضیح میدهد؛ قرآن خطاب به پیروان پیامبر در صدر اسلام میگوید تبدیل دشمنیها به دوستیها، رهایی از سقوط، لذت تجربهی نجات، همهی اینها را الهی بدانید، الهی بفهمید، الهی تجربه کنید، این فرصتها را خداوند در اختیار شما نهاده؛ آنگاه بلافاصله میگوید: خدا اینگونه تبیانِ و بیان میکند نشانههایش را. إِذْ كُنتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُم بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَكُنتُمْ عَلَىٰ شَفَا حُفْرَةٍ مِّنَ النَّارِ فَأَنقَذَكُم مِّنْهَا ۗ كَذَٰلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ﴿آلعمران ١٠٣﴾
اگر با عبور از مصداقها همین شيوه از تبیان را در همهی آیات جستجو کنیم درمییابیم که تمام تلاش قرآن بر این است تا تک تک پدیدههای این جهان، نشانههای الهی فهمیده و تجربه شود. در هر چیزی حضور خدا را یادآوری میکند و از آن چیز تبیینی الهی به دست میدهد. قرآن علم سیاست و اقتصاد تولید نمیکند اما با انسانِ تولیدکنندهی سیاست و اقتصاد سخن میگوید تا بر هر یک از ساحاتِ «عاطفه و اندیشه و اراده»اش تاثیر بگذارد. آن تاثیر البته ممکن است در علوم و فنونِ برساختهی آدمی خود را به صورت ملموس نشان دهد یا ندهد؛ اما مسئله مطلقا چگونگیِ آن محصولات نیست؛ مسئله «تفاوت» است میان غافل و ذاکر؛ این فرق و «فُرقان» یکی از کارکردهای همین تبیان است؛ وَبَيِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَىٰ وَالْفُرْقَانِ ۚ﴿البقرة ١٨٥﴾. ذاکر، هیچ مفهومی در هستی و هیچ شاخهای از علم را بیارتباط با جریان حضور خدا در جهان نمیبیند و فرق میان کسی که خدا را حاضر در جهان میبیند با دیگران، پیوند با همین «تِبيان و فُرقان» است.
۱۳) وقتی معنایی «بالایی» قرار است پایین بیاید و در زمینِ کلمه بنشیند طبیعیست که به اندازهی فهمِ مخاطبش پایین میآید؛ «تنزیل» قرآن هم به همین معناست، یعنی نزول و فرودش از آن بالای بیکلمه و بیصورت به چیزی که در زبان پیامبر به شکل این قرآن کنونی درآمده را «تنزیل» خواندهاند. عاقلانه نیست که این تنزیل را ما نیز چنان بفهمیم که مخاطبانِ دوران نزول وحی فهمیدهاند. آنها تنزیل را نازلتر کردهاند تا به قدر ظرفیتِ وجودی خود، آن را بفهمند. سزاوار و چه بسا ممکن نیست که مخاطبان امروز نیز فهم پیشینیان را مراعات کنند و در همان ظرف و ظرفیّت بیندیشند.
یکی از مهمترین مفاهیمی که در فهم وحی، محتاج بازاندیشیست «انسان» است! پیشینیان که بردهداری را رایج و طبیعی میدانستند پس از دینداری هم جهان را بازار بردگان میفهمیدند که خداوند بر آنها حکم میکند، از آنها کار میکشد، در نافرمانی مجازاتشان میکند و در اطاعت، پاداششان میبخشد.
اگر کمی از این تصویر که تفسیرهای سنتی ما را پر کرده فاصله بگیریم و از چشم انسان امروز دوباره بخوانیم درمییابیم که بازاری در کار نیست! انسانی را میبینید که در جهان تنهاست، تنها میآید، تنها میرود و در «ازدحامِ تنهایان» زندگی میکند، همهی ستونهایی که به آنها تکیه داده میشکند و هیچ سقفی او را پناه نمیدهد و هیچ واسطه و شفیعی برای نجات ندارد. همهی یافتههایش بر باد میرود و همهی بافتههایش را شکافته میبیند؛ میتوانیم تک تک این جملات را در تصویر هولناکِ این آیه ببینیم: تنها به سوى ما آمدهايد چنانكه شما را نخستين بار همینگونه تنها آفريديم؛ آنچه را به شما داده بوديم پشت سر خود نهادهايد، و شفيعانى را كه شريكانتان مىپنداشتيد با شما نمىبينيم. راستی! پيوند ميان شما بريده شده، و آنچه را مىپنداشتيد گم کردهاید.
وَ لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى كَمَا خَلَقْنَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ تَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَكُمْ وَرَاءَ ظهُورِكمْ وَ مَا نَرَى مَعَكُمْ شفَعَاءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنهُمْ فِيكُمْ شرَكَؤُا لَقَد تَّقَطعَ بَيْنَكُمْ وَ ضلَّ عَنكم مَّا كُنتُمْ تَزْعُمُونَ﴿الأنعام ۹٤﴾
چنین انسانی اما، چنان نزديك و بیپرده با خداست كه حق عرض اندام و بحث با او و احتجاج در پیشگاه او را دارد كه چرا با من چنین کردی یا نکردی! و پیامبران آمدهاند تا خداوند در برابر احتجاج انسان، بیپاسخ و محکوم نماند: لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴿النساء ١٦٥﴾ چنین عرض اندامی هم در انجیل روایت شده و هم در دعاهای به جا مانده از پیامبر و اهلبیت او بسیار پررنگ است. انسان، رقیب و شریکِ خدا نیست اما قریب و رفیقِ نزديك اوست و گویی آن تنهاییِ عمیق را در او علاج میکند: وَ إِذَا سأَلَك عِبَادِى عَنى فَإِنى قَرِيبٌ أُجِيب دَعْوَةَ الدَّاع إِذَا دَعَانِ﴿البقرة ١٨٦﴾
انسانِ قرآن، چه شاکر باشد چه کافر، “بنده” خداست! «خداناباوران و مشرکان هم مثل شما بندگان خداوندند» إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ عِبَادٌ أَمْثَالُكم﴿الأعراف ١٩٤﴾. دربارهی «انسان قرآنی» بیشتر باید اندیشید؛ چنین انسانی را نباید در صورتبندیهای پیشین سادهسازی کرد. انسان بردهی خدا نیست؛ بندهی اوست و این دو جهانبینی، نتایج و تاثیری کاملا متفاوت بر جان و جهانمان دارند.
۱۴) قرآن تنها نمیپرسد «چه کسی» وحی را نازل کرده؛ بلکه میپرسد «چگونه کسی» آن را نازل كرده است؟ و پاسخاش به این پرسش، صریح و روشن و مکرّر است: مبداء نزول وحی، رحمانيّت و رحيميّت خداست؛ تَنزيلٌ مِنَ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ ﴿فصّلت ۲﴾
این پاسخ در فهم ما از قرآن تاثیرى تامّ و تمام میگذارد. مفهوم رحمت الهی، حاکم بر تمام مفاهیم و تفاسیر و تعابیر از قرآن است و تمام کتاب را باید با توجه به مبدأ تنزيلىِ آن فهم كرد. تفسير رحمانى از قرآن اگرچه بنايى نوانديشانه دارد اما مبنائى كُهن، پشتيبان آن است؛ مبنائى كه در صراحتِ وحى ريشه دارد و بسيارى از گرههای معرفتی آن را میگشاید.
تعبیر «رحیم» و مشتقات «رحمت» در قدم به قدمِ قرآن، دهها بار آمده و در تفسیر و تأویل وحی، تعیینکننده است. حتی آنجا که سخن از هدایت میرود نیز رحمت را در کنارش نشانده: هُدًى وَرَحْمَةً لِلْمُحْسِنِينَ﴿لقمان ٣﴾
اگر دربارهی خداوند از عزت و غفران و احسان سخن میرود باز «رحیم» کنارش مینشیند: وَإِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ﴿الشعراء ١٧٥﴾إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ﴿التوبة ١١٨﴾ إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِيمُ﴿الطور ۲۸﴾ و از پيامبرش میخواهد که این شالودهی «نبوّت» را به مردم برساند: نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿٤٩ الحجر﴾ (لطافت تعبیر «نَبِّئْ عِبَادِي» به جای «قُل لِعِبَادِي»)
بااینهمه اما کسانی از سر جهل یا غرض خواستهاند این «رحمت» جاری و مؤکد و مکرّر را با «جباریّت» الهی در یک وزن و میزان بنشانند حال آنکه تعبیر «جبّار» دربارهی خداوند، تنها یکبار و آن هم در میان دیگر اوصاف الهی غرق آمده تا مبادا کسی بیش از اندازه برایش وزن و شأنی قائل شود: هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ ۚ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴿الحشر ٢٣﴾
به این معنا، فهم رحمانیِ قرآن و مولود آن یعنی «اسلام رحمانی» مناسبترین و قرآنیترین تعبیریست که میتواند هم الگوی تفسیری ما باشد و هم شیوهی مسلمانیِ ما.
۱۵) یکی از دعواها بر سر زبان قرآن بود؛ میپرسیدند مگر زبان خدا عربیست؟ لابد اگر قرآن به زبان دیگری بود میشد همین سؤال را دربارهی زبان جدید پرسید. با این حال این پرسش پاسخی ساده دارد و نکتهای نه چندان ساده! پاسخ سادهاش این است که قرآن به زمین و سرزمینی عربی نازل میشود، انسانی زمینی که جز زبانِ سرزمیناش را نمیدانسته تلقّیِ وحی میکند و برای مخاطبانِ عربیاش میخواند. طبیعیست متنی که مولود چنین شرایطی باشد متنی عربیست. اگر پیامبر در شرایط جغرافیاییِ دیگری بود نه تنها قرآن به زبان دیگری میتوانست باشد بلکه حتی شامل آیات دیگری میبود كه در آن جغرافیای دیگر قابل فهم بود.
و اما آن نکتهی نه چندان ساده:
اینکه وحی به چه زبانی هست یا نیست از آن پرسشهاست که نشان از «بیدردی» دارد! قرآن میگوید مشکل از زبان کتاب نیست؛ مشکل در روانِ مخاطب است: «اگر آن را قرآنی عَجمی (غیر عربی) قرار میدادیم میگفتند چرا آیاتش روشن و روان نیست؟ متن عجمی را برای مخاطبِ عربی میفرستند؟ بگو قرآن برای اهل ایمان آمده تا چراغ جهان و شفای جانشان باشد؛ آنانکه ایمان ندارند نه گوش شنیدن دارند و نه چشم دیدن؛ گویی از دور آوایی گنگ و مبهم صداشان میزند»
وَلَوْ جَعَلْنَاهُ قُرْآنًا أَعْجَمِيًّا لَّقَالُوا لَوْلَا فُصِّلَتْ آيَاتُهُ ۖ أَأَعْجَمِيٌّ وَعَرَبِيٌّ ۗ قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ آمَنُوا هُدًى وَشِفَاءٌ ۖ وَالَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ فِي آذَانِهِمْ وَقْرٌ وَهُوَ عَلَيْهِمْ عَمًى ۚ أُولَٰئِكَ يُنَادَوْنَ مِن مَّكَانٍ بَعِيدٍ﴿فُصلت ٤٤﴾
مسئله این است که قرآن، مؤمن نمیسازد؛ این مؤمن است که با قرآن ایمانش را تازه میکند. پس خودِ ایمان از کجا میآید؟ مجموعهی آیات قرآن دربارهی ایمان نشان میدهد انسانی که بودناش را بیمعنا نمییابد پیش از آنکه به پیام و پیامبری برسد از خود میپرسد معنای بودنام چیست؟ در این بودن چه چیزی را باید بفهمم و چه گرهای را باید بگشایم؟ این شعلهی بیقرارِ حیرت است که متون الهی را «دلیلُ المتحیّرین» مییابد و صدایی میشنود که آن را «وحی» میخوانند. این وحی هزار زبان دارد و وقتی میرسد دعوا بر سر زبان و کتاب رنگ میبازد. درد حیرت اگر نباشد جستجوی دوا بیمعنا و بیهوده است.
مولانا در دفتر دوم مثنوی مثالی میزند از آبی که جز در پَستیهای زمین نمیدوَد و دوایی که تا درد نباشد به کار نمیآید:
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پَستیست آب آنجا دوَد
آب رحمت بایدت رو پست شو
وانگهان خور خَمرِ رحمت، مست شو