پدر، پسر، روحالقدس
محمد جواد اکبرین
۳۴ روز پیش از مرگ، دکتر علی شریعتی در آستانه هجرت از ایران نامهای به پدرش محمد تقی شریعتی مینویسد.
زمان دقیق نامه چنانکه خود در پایانش نوشته «نزدیک طلوع دوشنبه است و دو سه ساعتی مانده به حرکت»، دوشنبه ۲۶ اردیبهشتماه ۱۳۵۶، نامهای که حاوی آخرین تصویر شریعتی است و چنان «جامع و مانع» است که میتواند حلقههای پراکنده در آثار او را به هم متصل کند و عصاره و فصلالخطابِ خطبههایش تلقی شود.
آثار شریعتی بیشتر «مانع» است تا «جامع»، به این معنا که به دقت و صراحت مرز میکشد با «آنچه نمیخواهد» و مانع ورودش میشود، اما گاهی ابهام در تبیین و تعریفِ «آنچه میخواهد» ممکن است سوءتفاهم برانگیز باشد؛ این نامه اما چنین نیست. شفاف و خلاصهای است از آنچه که در سالهای عمرش میخواسته و نمیخواسته، که از این نامه «وصیتنامه» میسازد و نوعی مانیفست از خود به جای میگذارد.
در آغاز نامه میخوانیم:
«پدر، استاد و مرادم! به روشنی محسوس است كه اسلام دارد تولدی دوباره میيابد. عوامل این بعثت اسلامی وجدانها که عمق و دامنه بسیاری گرفته است متعدد است و اینجا جای طرح و تفسیرش نیست، اما فکر میکنم موثرترین عامل، به بنبست رسیدن روشنفکران این عصر است و شکست علم و ناتوانی ایدئولوژیها و به ویژه، آشکار شدن نارساییها و کژیهای سوسیالیسم و مارکسیستی و سوسیال دموکراسی غربی است که امیدهای بزرگی در میان همه انساندوستان و عدالتخواهان و جویندگانِ راه نجات نهایی مردم برانگیخته بود و در نهایت به استالینیسم و مائوئیسم منجر شده یا رژیمهایی چون رژیم اشمیت و گی موله و کالاهان! و علم هم که به جای آنکه جانشین شایستهتری برای مذهب شود که ادعا میکرد، سر از بمب اتم درآورد و غلام سرمایهداری و زور، و در نتیجه از انسان جدید، بدبختی غنی و وحشیای متمدن ساخت و آزادی و دموکراسی هم میدان بازی شد برای ترکتازی بیمهار پول و شهوت و غارت آزاد مردم و لجن مال کردن همهی ارزشهای انسانی. تمامی اين تجربههای تلخ زمينه را برای طلوع دوبارهی ايمان مساعد كرده است».
اندکی بعد اما از مرزبندیش با آنچه که امروز اسلامگرایی شناخته میشود مینویسد:
«یکی دیگر از علل و عوامل این بازگشت به سوی خدا و جستجوی ایمان در این نسل سرکش و حق طلب و حقیقت پرست این است که دیگر مذهب را از پس پردههای زشت و کهنه و کافر ارتجاع نمیبیند، پردههایی که صدها لکهی تیره و چرکین ریا و تخدیر و جهل و تعصب و خرافه و توجیه و محافظهکاری و مصلحتپرستی و سازشکاری و رکود و جمود و تنگاندیشی و تعبّد و تقلید و تحقیر عقل و اراده و تلاش انسان و قرابت نامشروع با قدرت و ثروت حاکم (که همیشه ایمان و اخلاص و پرستش و فقه و کلام و قرآن و سنت و ولایت و خدا و پیغمبر و امام و عقل و جهاد و اجتهاد و شهادت و دعا و عبادت و ایمان به معاد و نجات و… همهی ارزشهای خالق و خلق و گنجینههای عزیز و نفیس مذهب و مردم در کابین این نکاح حرام میشد) بر آن افتاده بود. این پردهها اکنون فرو افتاده و ایمان، بیحجاب و بینقاب، چهرهی زیبا و شسته و روشن خویش را بر دیده و دل انسانهای صاحب دل و صاحبنظر نمایانده است و خدا، بیواسطه سایهها و آیههایش ظاهر شده و جانها را پر میکند و قلبها را گرم و افقها را روشن و قبرها را برمیشوراند و کفنهای پوسیده را برمیدارند…».[1]
❊❊❊
چهلوسه خرداد میگذرد از روزی که پیکر بیجان دکتر شریعتی را در اتاقی اجارهای در ساوتهمپتون انگلستان یافتند. روشنفکری که طی چهار دهه پس از پایان عمر کوتاهش دهها «یادنامه و کارنامه» درباره او منتشر شد، اما در سالهای اخیر بسیاری از آنچه دربارهاش گفته و نوشته میشود بیشتر به «دادنامه» شباهت دارد. گویی طیفی از نسل خسته از استبداد، دادِ تسلط نظامِ شرّ بر سرنوشتش را از او میستاند و او را مؤثر یا مقصر در برآمدن حکومت اسلامی میداند. آیا شریعتی سزاوار اتهاماتِ وارده در این دادخواهی است؟ یا آن جنینِ ایمان که شریعتی شادمان از نزدیکی تولدش بود آیا نارسیده سِقط شد؟ آیا شریعتی دچار توهم یا خطای محاسبه بود و برآمدن القاعدهها و دیگر سازمانهای جهادی در جهان و تاسیس نظامِ «واسطههای خدا» در ایران تمام رؤیایش را نقش بر آب کرد؟ این پرسش به ویژه از این جهت اهمیت دارد که مثلا در ایران، تمام آنچه شریعتی از «پردههای زشت ارتجاع» توصیف کرده بود گویی آینه و آئینِ جمهوری اسلامی است؛ نظامی که کمتر از ۲۰ ماه پس از مرگش سر کار آمد و هر ساعت که از عمرش گذشت بیشتر با «ریا و تخدیر و جهل و تعصب و خرافه و توجیه و رکود و جمود و تنگاندیشی و تعبّد و تقلید و تحقیر عقل» زیست و آمیخت و این «قرابت نامشروع با قدرت و ثروت حاکم…همهی ارزشهای خالق و خلق و گنجینههای عزیز و نفیس مذهب و مردم را در کابین این نکاح حرام کرد»! آیا آن خدا که در رؤیای شریعتی «بیواسطه سایهها و آیههایش ظاهر شده» در این چهار دهه به دست واسطههایش نابود شده است؟ شریعتی در ادامه همین نامه از پدرش میپرسد: آیا اینکه «میتوانید مطمئن باشید میراث مقدس ما محفوظ خواهد ماند، برایتان آرامبخش و بشارتآمیز نیست؟» پدرش استاد محمد تقی شریعتی که معلم الاهیات اسلامی بود و قرآنشناس، ۱۰ سال پس از مرگ فرزندش زنده ماند، نظام اسلامی و سالهای هولناکِ دهه ۶۰ را تجربه کرد و تا روز مرگش در ۳۱ فروردین ۱۳۶۶ اثری از این بشارت ندید. آیا تمام این نامه، روایتِ رمانتیکی از شبِ شراب شریعتی است که نماند تا بامداد خمارِ مستیاش را ببیند؟ آنچه در پی میآید کوششی است در «تعبیرِ» رؤیای شریعتی.
شریعتی، ایمان و ایدئولوژی
شریعتی به صراحت میگوید «تولد دوباره اسلام» برایش «طلوع دوباره ایمان» است؛ چنانکه پیشتر هم درباره تمایز دین و ایمان بسیار گفته بود؛ از جمله آنجا که در توصیف «عالیترین، کاملترین، عمیقترین، و مطمئنترین ایمان» میگوید «ایمانی است که در جانِ انسانی طلوع کرده که با آتشِ شک، آنچه را به نام دین، از گذشته با خود داشته، و وراثت و محیط در او کاشته، پیشتر، سوزانده است”.[2] به عبارت دیگر ایمانسازیِ شریعتی از دینسوزی میگذشت؛ دینی که محصول وراثت و محیط است.
شریعتی همانقدر که تکلیفش با تمایز میان دین و ایمان روشن است؛ تکلیفش با نسبت میان دین و ایدئولوژی هم روشن است و تلقی متأخری که از ایدئولوژیک کردن دین از سوی شریعتی وجود دارد دست کم با نص کلام شریعتی سازگار نیست؛ زیرا تاکید میکند که «ایدئولوژی هرگز جانشین تعهد فکری، علمی، اجتماعی و اجتهادی انسان نمیشود».[3]
او در شرح دقیقِ آنچه را که از ایدئولوژی مراد نمیکند میگوید:
«ایدئولوژی، یک کتابچه راهنمایی که افراد بخواهند از روی آن راه یابند و گنج پیدا کنند نیست. چنین تلقیای از ایدئولوژی، تلقی یک مؤمن متعصب عامی است که به جای فراگرفتن علومی که او را به شناخت مذهب و مبانی اساسی مذهب هدایت کند، یک رساله عملیه از یک مجتهد جامع الشرایط میگیرد وهر مشکلی که در زندگی دارد، در صفحهای از مسایل مربوط به آن جستجو میکند و جوابش را خیلی روشن، صریح و قاطع پیدا میکند.»[4]
او حتی تلقیهای انقلابی رایج آن روزها از ایدئولوژی را نقد میکند: «اساسا در تعبیر و تلقی ایدئولوژی دچار یک اشتباه شدهایم و این اشتباه همان است که غالبا در ذهن روشنفکران دنیای سوم وجود دارد و آن دست یافتن شتابزده به وسیلهای است که بتواند آنها را در دست یافتن به اهداف سیاسی، اجتماعی، انقلابیشان به مثابه یک رساله عملیه یا یک آییننامه راهنمایی یاری نماید، یک ایدئولوژی در چنین صورتی عبارت است از دگمهایی که براساس وضع و شرایط خاص موجود شکل گرفته است».[5]
اینجاست که «اسلام به معنای ایمان» نه تنها با تلقی او از اسلام به مثابه ایدئولوژی قابل جمع است بلکه با تحول احوال مسلمانی و بیرون زدن از دگمهای شریعت در جغرافیای مختلف هم قابل جمع است؛ چنانکه در نقد تلقی دگماتیک از مارکسیسم میگوید: «ایدئولوژی که به جزئیات تکیه کند ایدئولوژی نیست… مارکس که به طبقه کارگر تکیه میکند میبینیم که تا پایش را از مرز محیط جغرافیائی خود فراتر میگذارد دیگر این ایدئولوژی احتیاج به تجدید نظر دارد».[6]
تجربهی ناخواسته و ناگزیر
شریعتی در این نامه از «نسلی سرکش و حق طلب و حقیقت پرست» میگوید که همزمان از پیامدهای استبداد مارکسیسم و استثمار لیبرالیسم خسته و بریده است اما در عین حال نمیتواند روی به مذهبی بیاورد که در «پس پردههای زشت و کهنه و کافرِ ارتجاع» نشسته است، در نتیجه به «تولد دوباره» امید میبندد. این یعنی او کاملا متذکر این نکته است که اسلام به خودی خود نمیتواند راه نجاتی را پیش پای این نسل بگذارد، چه اینکه شریعتی اساسا به مقیاسهای اسلامِ رایج، مسلمان نبود و از طلوع ایمانی حرف میزد که اسلام و سلامش در آستانه تولد بود. او نه تنها با تجربهی ارتجاع و نوستیزی و کهنهپرستی در جوامع اسلامی بیگانه نبود بلکه خود قربانی تیرهای سهمگینِ آن بود؛ پیش از انقلاب، مغضوب اکثریت روحانیان بود و پس از انقلاب بسیاری از کتابهایش تا سالها مجوز نشر نیافت؛ زیرا ظاهر مذهب را نمادهایی برای ایمان و امنیت و معنای زندگی میفهمید و روایت میکرد (کاری که مثلا در کتاب حج به خوبی از عهده آن برآمد) اما روحانیت و اسلامِ رایج، از ظاهر مذهب، «مذهب ظاهر» استخراج میکرد که نتیجه طبیعیاش ارتجاع بود.
آن «نسل سرکش» اما برای کنار زدن پردههای ارتجاع، راهی دراز در پیش داشت. زیرا آن «قرابت نامشروع اسلام با قدرت و ثروت» که شریعتی هشدارش میداد تا به تمامت ظهور نمیکرد راه برای «طلوع ایمان» هموار نمیشد. به عبارت دیگر رؤیای شریعتی بیشتر ناظر به انرژی عظیم و متراکمِ آن نسل سرکشِ حقیقتطلب در فضای آن روزهای ایران بود؛ اما آن لشکر پرانرژی، یک میدان مین در پیش رو داشت که نتیجه طبیعیِ تصور جامعه دینیِ آن روز از اسلام رایج و روحانیان بود و ظهور حکومت دینی و شکست آن، تقدیر تلخ اما محتومِ چنان تصوری بود. شریعتی و گروه اندکِ همفکرانش تمام توانشان (و حتی بیش از توانشان) را صرفِ مبارزه با مذهب ظاهر و اسلامِ رایج کردند، اما همان طور که القاعده و هممشربانش در آسیا یا بوکوحرام در آفریقا تنها یک اتفاق نبودند جمهوری اسلامی در ایران نیز تنها محصول یک حادثه نبود تا با تلاش نحلهای از نواندیشان دینی مهار و پالایش شود. توقع «نجاتبخشی» از حکومت اسلامی (که هرگز در آثار شریعتی نشانی از آن نیست، بلکه انکار شده است) میلیونها جمهوری اسلامی در ذهن جامعه برپا کرده بود که وقوع فاجعه را ناگزیر میکرد. “پائولو کوئلیو” مثالی دارد که به فهم این وضعیت کمک میکند: میگوید روزی در جادهای به سوی مقصدی در حرکت بود، دورتر از جاده چیزهایی بر زمین که مثل طلا برق میزد توجهاش را جلب کرد. کنجکاوانه راهش را منحرف کرد تا ببیند آن اشیاء برّاق چیست؟ از جاده دور شد و هنگامی که به آن نقطه رسید دید چیزی جز شکستههای بطریهای آبجو نبود که نور آفتاب را منعکس میکردند و برق میزدند. غمگین شد که چرا وقتش را هدر داده، راهش را دور کرده و به «هیچ» رسیده است. اما اندکی بعد به این اندیشید که اگر این تجربه نبود ممکن بود تا همیشه در حسرت این توهم میماند که اگر آن روز سراغ آن اشیاء برّاقِ دوردست را میگرفت چه بسا به تکههایی از طلا میرسید و زندگیاش تغییر میکرد.
مثال البته همیشه تمام ممثّل را تمثیل نمیکند و مرادم این نیست که تجربه جمهوری اسلامی کاملا شبیه این مثال است، چون هزینههای برآمدن نظامِ شرّ گاه چنان هولناک است که به هیچ تجربهای نمیارزد؛ اما نه این تجربه به معنای دقیق کلمه «آگاهانه» بود و نه شریعتی مخاطبانش را به ساختن حکومتی اسلامی دعوت کرد؛ شریعتی که پرچمدار «اسلام منهای روحانیت» توصیف میشد چگونه میتوانست طالب حکومتی باشد که افق و قانونش را روحانیت ترسیم کند؟ اهمیت مثال پائولو کوئلیو اما در درازیِ راه و پیچیدگیِ تجربههاست. نسل سرکشی که جویای حقیقت است را همیشه و برای همیشه نمیتوان از کنجکاوی در اشیاء براق منع کرد! گیرم این منع مدتی ثمر دهد، فردا که باز از وضع موجود خسته شد و دل برید، باز به سرابِ همان شکستههای بطریها راهش را کج میکند. حکومت اسلامی و همخانوادهها و همسایههایش تکههایی براق و غلط انداز از همان بطریها بود که به ناگزیر، یکبار تجربه شد تا به قول مولانا «یا بگذرد یا بشکند کشتی در این سیلابها». جان سخن اینکه تجربه تلخ جمهوری اسلامی، تحقق رؤیای شریعتی در «تولد دوباره اسلام» را عقب نینداخت بلکه عمیقتر و فربهتر کرد تا خستگان از استبداد مارکسیسم و استثمار لیبرالیسم، هرگز «تولد دوباره» را از «قرابت نامشروع دین با قدرت و ثروت که همهی ارزشهای خالق و خلق و گنجینههای عزیز و نفیس مذهب و مردم را در کابین این نکاح حرام میکند» جستجو نکنند.
اتهامات بیسند، تفسیرهای بیمتن
نه اتهاماتی که متوجه شریعتی است سند دارد و نه تفسیرهایی که از او میشود به متن آثارش مستند است! اگر قرار بر اتهام هم باشد شریعتی سزاوار اتهام نیست که ۲۰ ماه قبل از انقلاب ایران امانتش را به بازماندگانش سپرد. از بازماندگانش باید پرسید که چگونه تصویری را که شریعتی از آفات روحانیت و اسلامِ رایج نشان داد از یاد بردند و همسفره و همسفر کسانی شدند که جز فقه، کتاب و مکتبی برای عرضه نداشتند.
از قضا شاید مهمترین شخصیتی که مرزبندی شریعتی با حکومت اسلامی را دریافته بود شخص آیتالله خمینی بود. او هرگز با شریعتی بر سر مهر نبود. در روزهای سوگواریِ همین نسل سرکش حقیقتطلب برای شریعتی، وقتی به آیتالله خمینی پیام تسلیت فرستادند او در پاسخ، کلمهای در ستایش شریعتی نگفت بلکه از پیامشان «در فقد دکتر علی شریعتی» تشکر کرد بدون هیچ پیشوند و پسوند و توصیف و تعریفی. بقیه پاسخش فقط حرفها و نصایح خودش بود! احسان شریعتی فرزند دکتر در روایت آن روزها میگوید:
«البته گاهی بین نزدیکان امام خمینی و نزدیکان آقا موسی صدر اختلاف نظرهایی وجود داشت. در پیام تسلیت اختلاف نظر بود که میگفتند پیامی که برای دکتر شریعتی از سوی آیتالله خمینی آمده انتظار انجمنهای اسلامی را برآورده نمیکند، چون در آن گفته شده بود که در فقدان دکتر شریعتی تسلیتهای زیادی به من رسید که نمیتوانم به همه پاسخ دهم. میگفتند این کافی نیست و باید اظهارنظر بیشتری میکردند».
میراث مکر آیتالله خمینی با سوژه شریعتی تا همین امروز هم باقی است و آثارش در ماجرای انتقال پیکرش هم خود را نشان داد. احسان شریعتی در همان گفتگو میگوید: «دولت ایران باید تقاضای انتقال پیکر را به دولت سوریه بدهد، مانند تقاضایی که افغانستان از ترکیه کرد تا سید جمالالدین افغانی را به آنها تحویل دهند و ترکیه هم موافقت کرد…اما شما میبینید که در مورد مرحوم میناچی که خودشان مالک و مسئول حسینیه ارشاد بودند و وصیت هم کرده بودند، اجازه دفن در حسینیه ارشاد داده نشد، چه برسد به دکتر شریعتی. در نتیجه اگرچه دکتر شریعتی از نظر رسمی شناخته شده و حتی خیابان و ایستگاه مترو و بیمارستان به نام او زیاد است، اما از سوی رسانههای رسمی برخورد صادقانه و جامع و کامل با ایشان را نمیبینیم و همیشه تصویری گزینشی و خلاصه و سربسته از ایشان در سالگردها ارائه میکنند و حتی چند سال است که اجازه نمیدهند مراسم بزرگداشت رسمی برای ایشان برگزار کنیم».[7]
نه آثار شریعتی به سود آمال خمینی بود و نه قامت شریعتی با امامتِ خمینی قابل جمع بود. بنیانگذار جمهوری اسلامی اگر شریعتی و آثارش را یکسره نابود نکرد نتوانست نه اینکه نخواست. قدرت جاذبه شریعتی در چند نسل، چندان بود که خمینی تاب ایستادن در برابرش را نداشت و چارهای جز تحریف و حذف تدریجیاش را نیافت. جمهوری اسلامی تنها یک سوء تفاهمِ تاریک و خونین ناشی از رؤیای یک نسل خسته از استبداد بود و شریعتی متهم مناسبی برای انتقام از این سوء تفاهم تاریخی نیست.
عجبا که برخی شریعتی را برای نثر شاعرانهاش متهم به شعار میکنند با اینکه هیچکس به اندازه او با استنادات متعدد، کمینگاههای راهزنی در اسلام و روحانیت را نشان نداد اما خمینی را که هیچ گذشته و کتاب و مکتب و کارنامه و استدلالی برای سازگاریاش با آزادی و کرامت انسانی نداشت تنها با شعارهایش به «صداقت» شناختند و بعد گفتند که او از شعارهای نخستیناش منحرف شد. خمینی بعدها منحرف نشد بلکه از آغاز، نیازموده و نامطمئن بود که اگر بنابر شعر گفتن باشد او تنها کسی است که سزاوار چنین توصیفی است. نه شرقی-نه غربیِ شریعتی، نفی و انکاری از سر نقد و معرفت بود و به گواهی آثارش هرگز در مواضع اثباتیاش به چیزی حتی شبیه جمهوری اسلامی نیز نمیرسید اما نه شرقی-نه غربیِ خمینی شعاری سیاسی بود و نتیجهاش همین شد که از محاسن شرق و غرب محروم ماند اما معایبش را در خود جای داد، حکومتی مرکب از استبداد مارکسیستی و استثمار لیبرالیستی، و شیرِ بی یال و دم و اشکمی که ایران و ایرانی را به پای مصلحت نظام، جامانده و درمانده کرد.
روحالقدس؛ بشارت و انذار
و سرانجام پسر در آخرین نامه به پدرش از «روحالقدُس» نوشت! در اضطرابِ آخرین ساعات پیش از آن هجرتِ بیبازگشت، به رسم همه سنتهایی که در آن آدمیان، در میانه حیرت، دلخوش و سرخوش به تفألاند، کتاب مقدس را باز کرد تا به قول حافظ: بزند فالی و فریادرسی بیاید. او در پایان همین نامه مینویسد: «آقاجان! پريشب با قرآن تفألی كردم و گفت: نزّله روحالقدس». منظورش آیه ۱۰۲ از سوره نحل بود:
قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمِينَ (بگو آن آیات را روح القدُس از پروردگارت به حقیقت فرود آورده تا اهل ایمان را پایدار کند و برای اهل تسلیم، هدایت و بشارت باشد).
شریعتی در بشارتی که در آغاز نامه به پدر داده و در پایان نامه نیز به تفألی متبرکش کرده بود اشتباه نکرد. اما تردید دارم که میدانست «این دریا چه موجی خونفشان دارد»! نشان به آن نشان که در خط بعد نوشت: «و اكنون كه نزديك طلوع دوشنبه است و دو سه ساعتی به حركت، پس از نماز صبح كه محتاج و مصرّ از او خواستم تا درباره اين سفرم با من حرف بزند و حرفش را بزند، بالای صفحه نوشته بودند: «بد»! تكان خوردم، آيه را خواندم از شوق گريستم: [سوره توبه ۳۹] إِلَّا تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ…» (اگر بیرون نروید، خداوند شما را به عذابى دردناك عذاب مىكند، و گروهى ديگر به جاى شما مىآورد).
شریعتی از شوق گریست چون تفألش او را به رفتن تشویق میکرد، اما انذارش را درنیافت که چرا بالای صفحه تفألش به قرآن نوشته بود «بد»! نمیدانست که قومی غیر از قوم او در راه است که مسیر آن بشارتِ روحالقدُس را منحرف و طولانی میکند. تقدیری بسیار دشوارتر از آنچه شریعتی میپنداشت در انتظار ایران و ایمانش بود، او «تولد دوباره» را میدید و از مقصد مطمئن بود؛ اما تصوری از زایمان عذابآوری که در آن آیه آمده بود نداشت.
اکنون ۴۳ سال پس از آن روزها بار دیگر باید نامه را خواند:
«پدر، استاد و مرادم! به روشنی محسوس است كه اسلام دارد تولدی دوباره میيابد»! این مولودِ دوباره اما پردهنشینِ جانهای مؤمنان است نه شاهد بازاری. دستش از قدرت بریده میشود تا پایبند دلهای اهل ایمان بماند؛ اسلامِ معنویت و حکمت، نه اسلامِ نهاد حکومت.
پانویسها:
[1] با مخاطبهای آشنا/ص۴۷
[2] مجموعه آثار/۳۴/ ص ۱۷۸
[3] مجموعه آثار/۲۳/ص۱۱۱
[4] مجموعه آثار/۲۳/ص۱۱۹
[5] مجموعه آثار/۲۳/ص۱۰۳
[6] مجموعه آثار/۲۳/ص۱۱۱
[7] گفتگو با سایت تاریخ ایرانی/۲۳تیرماه۹۳